دیروز دارا برای گرفتن کپی یک سری مدارکش که پیش من بود، اومد دم در شرکت مون. حدود ظهر زنگ زد گفت بیا و کپی ها رو بیار.
قدیم ها می رفت توی خیابون اصلی و چند تا کوچه بالاتر یا پایین تر می نشست توی ماشینش تا من برم پیشش. جدیداً ولی آرامش بیشتری داره و سر کوچه دقیقاً میشینه توی ماشینش تا من برم و برسم بهش.
دیروز در کوچه رو که باز کردم، با آقا دارا روبرو شدم. چقدر شجاع شدی دارا!!!! وایساده بود پشت در و همونجا هم مدارک رو ازم گرفت و کلّی احوالپرسی کرد باهام و قربونت برم هایی هم گفت. دارا جان! شرکت! آدما! آیفون تصویری! شاید یه آشنا بیاد بیرون!
یاد دفعه ای افتادم که دوتایی دست همدیگه رو گرفته بودیم و پیاده می آومدیم تا دارا منو برسونه شرکت و بره. یک دفعه دیدم دارا دستم رو ول کرد و با سرعت و در جهت 90 درجه مخالف داره ازم دور میشه؛ خشکم زد. بعد از مدتی که برگشت پرسیدم چی شد دارا؟ گفت ندیدی؟ بهرام بود؛ یکی از بچه های شرکت! یعنی وقتی آشنا میدید انگار یوهو دارا منو نمی شناخت و به سرعت در جهت مخالف ازم دور میشد. اما دیروز بیخیال شده بود و دیگه براش مهم نبود. بالاخره خداحافظی کردیم و راه افتاد که بره چون ماشینش سر کوچه بود. من زنگ در رو زدم، اما پشیمون شدم و صداش کردم: دارا! وایساد و برگشت. دویدم طرفش و گفتم دلم نیومد تنهایی تا سر کوچه بری. منم باهات میام. خندید و دستمو جا دادم توی دستش و دست در دست هم تا سر کوچه رفتیم. حالا احتمالن یک نفر از پشت آیفون هم شاهد قسمتی از این قضایا بوده. چون من تقریباً زنگ زدم و فرار کردم.
خب... می دونید که حساسیت این موضوع برای چیه. نوشته بودم که من و دارا اوایل همکار بودیم. یعنی دارا هم همین جای فعلی که من هستم، کار میکرد. چند تا از همکارا هستن که قبل از ما اینجا بودن و هنوز هم هستن و من و دارا رو هم میشناسن طبیعتاً، اما احتمالن هنوز خبر ندارن که ما زن و شوهریم؛ حداقل در ظاهر. ولی خب بعضی هاشون هم آدمایی هستند که نخود توی دهن شون خیس نمیخوره و محاله بتونن توی دلشون نگه دارن که خبر دارن از ماجرایی ولی نگن؛ 3- 4 نفری از این دست هستند.
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...
پی نوشت: قسمت اول آشنایی مون با دارا رو اینجا نوشتم. اینم که شد قسمت دوم. تا قسمت های بعدی...
کلیک: زیارت حضرت زینب سلام الله علیها