هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

حس حضــــور


میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..دیگه کی مونده که ما رو نذاشته سر کار؟ بارونو میگم. جمعه منتظر بودیم که نیومد. شنبه هم روزنامه های صبح نوشتن امروز خیابان های تهران خیس خواهد شد. ببین! ولش کن! همه چیز یه توده ی بزرگی از مسخرگیه! مواظب آمار خودت باش که جزء تلفات خواهی بود یا نه...

پنجشنبه و جمعه ی دل انگیزی داشتم غیر از یک سری رگبار پراکنده. فراوان به دانسته هام اضافه شد و اندک به عملم و به قول دارا این بسی مایه ی اندوه است و نه هیچ مباهات...

پنجشنبه شیفت بودم اداره و خیلی شولوغ هم بودم و از 9 صبح تا نزدیکی های 2 یکسره مشغول بودم. فکر کن!! اونوقت دارا جانم 12 کلاسش تموم شد و رفت برای ناهار خونه مامانم و تصور کن من چه جوری توی محل کارم خون خونم رو میخورد و داشتم حرص می خوردم که دارا اونجاست و من اینجا. تا من برم خونه، ناهار نخوردن و منتظر موندن اما توی این مدت خواهرم و خواهرزاده ام و مامانم، دارا رو غریب گیر آورده بودن و تا تونستن سر بسرش گذاشتن و اذیتش کردن. دارا هم زنگ میزد به من که پری؟؟؟؟ کجایی؟؟ بیا اینا منو کُشتن!!! رفتم خونه و همه که سر میز ناهار نشسته بودن، رفتم بالای سر دارا و سرشو محکم گرفتم توی سینه ام و کلی نوازشش کردم و قربون صدقه اش رفتم تا دلش آروم شه. دارا هم هیچی نمیگفت و با حالتی پیروزمندانه راضی بود که من داشتم بدرفتاری های دیگران رو در ملأ عام براش جبران می کردم. ساعت 5 دارا رفت و من و مامانم و خواهرم و خواهرزاده ام و ماریا هم اومد و رفتیم سینما صحــــــــــرا و مُلک سلیمان رو دیدیم. من که دیده بودم. اما مطمئنم هر کدومشون اگر دیده بودن، حاضر نبودن دوباره پاشن و رنج دوباره کاری رو به خودشون تحمیل کنن (انسان های پلید و پلشت).

جمعه عصر با مامانم و خوهرزاده ام رفتیم یه بازارچه زمستونی و بعدش هرکسی رو رسوندم دم خونه اش و موندم تنها خودم. قصد داشتم برم خونه خودمون؛ خونه پری و دارا. اما هر کاری کردم نشد که نشد. نه می تونستم برگردم خونه مامانم و نه می تونستم برم خونه خودمون و نه هیچ جای دیگه. نیم ساعتی توی اتوبان ها که خلوت هم بودند، چرخیدم و فکر کردم و فکر کردم. نفهمیدم اما گریه هام اومدن. شدید و عمیق و سوزناک! (گریه نکن زیر چشمات چین میافته!! ایش!!!) زدم کنار و حاشیه ی اتوبان وایسادم و درهای ماشین رو قفل کردم و فلاشرها رو روشن کردم. هی گریه کردم، هی گریه کردم، هی گریه کردم. خیلی خالی شده بودم. خالی از هر دلیل و انگیزه و هیچ نیروی محرکه ای نداشتم. غصه، تنهایی، بی دارایی و یک موج حمله ی افسردگی ناگهانی.

و اتفاقاتی بین من و خدام...

یک ماشین پلیس اومد کنارم و بعد جلوی ماشینم پارک کرد و یکیشون پیاده شد و اومد کنار پنجره. شیشه پنجره رو دادم پایین و گفت: مشکلی پیش اومده خانوم؟ در حالیکه اشک هام رو پاک می کردم گفتم نه و او که ریخت منو دیده بود خودش گفت: کمکی از دست ما برنمیاد. منم گفتم نه. گفت درها رو قفل کنید و برید جلوتر توی فرورفتگی پل پارک کنید. اون رفت و منم راه افتادم اما دیگه نایستادم. همینطور بی هدف می رفتم و بعد از چند دقیقه دارا زنگ زد به گوشیم و گفت کجایی؟ و 20 دقیقه بعد هردومون خونه بودیم. با شنیدن صداش واقعاً احساس کردم که زنده شدم. یعنی هیچ راهی نداشتم برای دوباره برگشتن به جریان زندگی و این رو فقط خود خدا فهمید و دونست! اگر نمی شد! اگر نمیامد! اگر زنگ نمیزد! اگر صداش رو نمی شنیدم!

و اتفاقاتی بین من و خدام...

دارا دو ساعت، از 8 و نیم تا 10 و نیم پیشم بود. مهربون بود ولی معده درد داشت. امروز هم معده درد داشت و بعلاوه سرش شولوغ بود و هی نو رسپانس تو پیجینگ بود. وقتی بی حوصله میشه و مریض میشه، منم خیلی غصه می خورم. دلم میخواد هی به من توجه کنه!! اصلن دلم میخواد هیچ کاری نداشته باشه جز اینکه به من توجه کنه. خودش که راضیه! شما چیکاره بودین؟

وقتی رفت، یه کم توی کانالای تلویزیون چرخیدم و 11 و نیم خوابیدم و برای اولین بار، یک حس خیلی خیلی خیلی قوی داشتم از اینکه خدا کنارمه و تنها نیستم. خیلی اختصاصیه و درکش همگانی نیست. مال خود ِ خودمه.

 

 

پی نوشت: امروز توی محل کارمون 100 تومن بُن خرید دادن به آدما. به من 50 تومن...و روزی دهنده خداست، نه شغل و کار و دیگران...