اینکه تو همه چیز یه نفر باشی یا همه چیز یه خانواده باشی، خوب چیزیه یا بد؟ اگر در حال حاضر باشی، میگی بد و اگر نباشی میگی خوب. آدم هرچی نداره رو فکر میکنه خیلی ناب و دست نیافتنیه. بنظرم باید نگاه ها درست بشه. اونطوری خود به خود نقش ها هم درست میشه.
از آشنایی پری و دارا می گفتم. قبلاً یه چیزایی نوشتم؛ می تونید بخونید؛ حالا ادامه اش...
نوشتم که توی محل کارم خیلی پشت سرم حرف می زدن. حالا کاری ندارم بحق یا نابحق؛ اما این حرف ها باعث عذاب دارای من بود و تا جایی که صدای بقیه درنیاد و شک شون شکوفه نزنه، با این حرف و حدیث ها مقابله میکرد. بالاخره یک روز که من مرخصی بودم، ماریا رو صدا میکنه و در مورد این قضایا باهاش حرف میزنه. ماریا هم گویا میگه با خود پری حرف بزنید. فرداش که اومدم آقا دارای من اومد توی اتاق ما و بنظرم ماریا هم توی اتاق نبود و در مورد همین مسائلی که روی اعصابش بود و درباره ی همون خواستگار قبلی و مسائلی از این دست صحبت کردیم. خب... بعداً من و دارا برای همدیگه تعریف کردیم که چقدر حس هامون داغون بوده اون روز.
من بهش گفتم شماره موبایلتون رو بهم بدین. چیز عجیبی نیست. الان هم من شماره موبایل همه همکارام رو توی گوشیم دارم. امــّــــا... اما ما برای هم فرق داشتیم، هرچند سعی می کردیم به روی خودمون و به روی طرف مقابلمون نیاریم و جلوی خودمون هم پنهانکاری می کردیم.
روزی که بهش گفتم شماره تو بگو 14 بهمن 85 بود. هنوز تیکّه کاغذی که اون روز شماره اش رو روش یادداشت کردم، دارم. از اون به بعد گاهگاهی صحبت می کردیم با هم. صحبت ها ی عادی و روزانه. و کم کم به هم عادت می کردیم. و صمیمی و صمیمی تر و نزدیک تر می شدیم. دیگه چت هم میکردیم.
من که حلقه اش رو توی دستش دیده بودم و حسم کاملاً این بود که زن داره. اما چون هنوز از خودش یا از کسی نشنیده بودم، دلم نمیخواست باور کنم و البته تا از زبون خودش نمی شنیدم، باورم نمیشد. اون زمان فیلم closer رو دیده بودم و خیلی عاشقش شده بودم. اصولاً اون زمان ها خیلی اهل فیلم دیدن بودم. یه جورایی خوره ی فیلم بودم. میخواستم از زبون خودش بشنوم که ازدواج کرده یا نه. توی چت براش نوشتم که یه فیلم جدیداً دیدم که خیلی قشنگ بود و میخواین براتون بیارم تا شما هم با خانومتون ببینین. (کرم ریختم، خیلی غیرمستقیم منقاش رو فرستادم داخل دهانش!!) گفت: خانومم بیشتر از 1000 کیلومتر از من دوره. در ضمن ما اصلاً اهل اینکه بشینیم و با هم فیلم ببینیم و اینجور چیزا نیستیم.
خب... دیگه شکّم برطرف شده بود که مجرد نیست. اما از طرفی خیالم باز هم راحت شده بود بخاطر دو تا اطمینان خاطری که دریافت کرده بودم. زنه ازش دوره و روابطشون اونقدرها هم صمیمی نیست. تا مدت ها اسم زنش رو هم نمی دونستم. بعد از مدت ها که ازش پرسیدم با تعجب گفت نمی دونی؟ فکر می کردم می دونی!
خلاصه اینکه چت ها ی ما توی خونه هم ادامه داشت و اس ام اس های گاه و بیگاه. همون روزها یک بار با ماریا رفتیم بانک. یهو دیدیم دوست و همکار دارا هم همونجاست. من و دارا دیگه خیلی بهم اشتیاق داشتیم و مدام در ارتباط بودیم. البته وقتی که میرفتیم خونه، من دیگه باهاش اس ام اس رد و بدل نمی کردم و گاهی اگر میامد توی چت، با هم حرف می زدیم. حس میکردم نباید این کار رو بکنم. مگر اینکه از طرف اون اوکی شده باشه. توی بانک که بودیم براش نوشتم فلانی هم اینجاست؛ خدا رو شکر که شما بجاش نیستین. منظورم بخاطر دل خودم بود که بیچاره میشد اگر دارا بجای دوستش اونجا بود. اما چیزی نگفتم. دارا هم بنظر متوجه منظورم نشده بود و سؤال میکرد چرا اینحرف رو میزنی.
یه شب رفته بود تنهایی شاه عبدالعظیم. منم دقیقاً یادمه توی خیابون خواجه عبدالله و پشت چراغ قرمز شهید عراقی وایساده بودم و ساعت حدود 7 و 8 شب بود که بهم اس ام اس داد: بگوشین؟ دلم هّــــــــــــــــــــــری ریخت پایین. یعنی ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. دقیقاً یادم نیست چی شد. جوابشو دادم اما یادم نیست چی نوشتم و بعدش هم دیگه تلفنی حرف زدیم و از اون به بعد کارمون این بود که هر شب تا 1 و 2 پای تلفن بودیم و گپ می زدیم و دارا هم خیلی زیاد برام شعر می خوند و دیگه کم کم رابطمون خیلی خیلی نزدیک شد و فهمیدیم که عاشق همدیگه هستیم و دیگه کار از کار گذشته و گرفتار شدیم و نمی تونیم از بند همدیگه خلاص بشیم.
اون زمان عشق اول دارا جانم مدتها بود که تهران نبود که تا ماهها بعد هم نیومد. زمانی بود که تازه زایمان کرده بود بچه اولش را. این همه نبودنش، فرصتی داد به تنهایی های من و دارا تا به هم گره بخورند و به دل هامون که ما رو بهم گره بزنند. بعد از تعطیلات نورورزی سال جدید یعنی 86، عشق اول دارا جانم برگشت تهران و خیلی زود متوجه رابطه ی ما شد. الان یادم میاد که هیچ چیز، حتی کشف رابطه ی شوهر پلیدش با یک زن پلید هم باعث نشد ذره ای، تأکید میکنم ذره ای در برنامه های سفرش تغییری ایجاد کنه. مثلاً حتی اگر شده برای حفظ ظاهر. مثلاً حتی اگر شده الکی برای گول زدن شوهرش یا حفظ زندگیش. اصلاً برای دفع شر و پلیدی پری. هان؟ شاید مؤثر میشد و باعث کنده شدن من یا دارا میشد. شاید اگر پایبندی و علقه اش رو می دیدیم، سست می شدیم و وجدان خوابیده مون بیدار میشد!!!!! هیچ چیزی باعث نشد پایبند بمونه.
یادم میاد خیلی زود، در زمانی که از رابطه من و دارا خبر داشت، دوباره عازم شد و یادمه که با دارا رفتیم خیابون ولیعصر از تواضع (طبق سفارش خانوم) آجیل بخریم که ببره با خودش. از اون به بعد هم مدام عازم میشد و هر دفعه هم میگفت وقتی برگشتم باید تموم شده باشه. اما هیچوقت تموم نشد و ایشون هم البته هیچ تلاشی نکرد. مثل برخورد با بچه های دبستانی، گوشی دارا رو می گرفت و نمیذاشت ببره اداره، دارا هم که ایرانسل داشت. و غیر از اون تمام تلفن های کارتی سطح شهر در اختیار من و دارا بودن و غیر از اون، من و دارا همکار بودیم و هر روز حدود هشت ساعت توی یک ساختمون بودیم و این قضیه از دید خانوم پنهان نبود و اولین چیزی که دارا بهش گفته بود این بود که همکارمه.
یک بار خانوم عشق اول زنگ زد با من دعوا دعوا که تو باید از اون شرکت بری، چون دارا سختشه و نمی تونه کارشو عوض کنه و برای موقعیتش خوب نیست. اَی بابا!!!! یعنی یه قرون نمیخوای خرج کنی واسه نجات زندگیت. خب راضی شو خرج این تغییر شغل و عواقبش بیاد توی زندگیتون، در عوض شرّ پری کم شه. نع! نشد که نشد! منم البته مطمئنش کردم که بهیچوجه حاضر نیستم شغل فعلی ام رو ترک کنم. این برخوردش خیلی عجیب بود و هنوز مبهوتم. در حالیکه موقعیت انتقال دارا خیلی فراهم بود و یک سال مأموریتش هم توی شرکت ما تموم شده بود و در اصل کارمند شرکت دیگه ای بود و خانوم عشق اول هم می دونست یه موجود زندگی خراب کن و کنه ای هم توی اون شرکت هست به اسم پری...
حالا بگم چجوری خبردار شد. هیچی دیگه. بصورتی بغایت مسخره. من و دارا توی ماشین بودیم که آقای دارا شماره خونه اش رو چند دفعه گرفته و اشغال بوده و باز گرفته و گرفته و دیگه حواسش رفته به عشق شیرینش و از دنیا و مافیها غافل شده و نگو که آخرین بار، عشق اول گوشی رو برداشته و شاهد صحبت های ما شده. صحبت های ما که نه! دارا جانم در حال حرف زدن بود. رفته خونه و خانوم عشق اولنشسته کنارش و گفته خب حالا بگو اون کیه و دارا جان هم خودش رو زده به اون راه و زمانی که با دلایل محکمه پسند روبرو شده، دیگه نتونسته مقاومت کنه و لب به اعتراف گشوده کرده و مثل عاشقی پاک باخته و معصوم، از عشق حقیقی و صادقش و از محسنات محبوبش برای خانوم گفته و گفته و گفته و گفته و اینکه تصمیم گرفته تا آخر عمرش این دختر رو زیر بال و پرش بگیره و زندگی مادی و روانی اش رو تأمین کنه...
کلیک: قسمت اول
کلیک: قسمت دوم
پی نوشت1: دو روز گذشته دارایم رو ندیدم. مکرّر و تمام وقت خواب دارا رو می بینم. دیگه شده عادت همیشگیم. دیشب خواب دیدم مثل همیشه اومده یه سر بهم بزنه و بره. حالا یک ساعت، دو ساعت... مهمون داشتیم توی همون بازه زمانی. داشت میرفت دم در مهمون رو بدرقه کنه. برگشت و با مهربونی بهم گفت: چای تازه دم بذار. امشب تا صبح پیشتم.
پی نوشت2: هان!! ای زنان و مردان زمینی! ای مظلومان و معصومان و پارسایان! ای متأهلین و مجرردین! من دستی از ایادی شیطان رجیم هستم، از همونا که توی مُلک سلیمان بود و با مقاصد پلید و افکار خانه خراب کن، با عشوه گری و طنازی و حیله گری، یک آشیانه ی گرم و عشقولانه رو در هم شکستم و رویای شیرین یک پدر و مادر و کودک را برآشفتم و تبدیل به کابوسی شوم نمودم. یوهاها... یوهاها.. و هرچه از ناسزا و لعن و نفرین که شما بر من می فرستید حقیقت است؛ گو اینکه جز قلقلکی از آن بر من نمی ماسد... یوهاها.... حالا شما مواظب باشین و از تجربیات این ماجرا بهره بگیرید تا مبادا گرفتار شوید. باور کنید اگر نظر ندهید لال نمی میرید... یوهاهااااااا
قسمت اول
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست
قسمت دوم
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...