هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

عشقولانه سنتی


شما اصلن آدم های پایه ای نیستینا. گفته باشم! عوضش تا دلتون بخواد آدم های موقعیت های بی ربط و نامربوط هستین.   مگه نگفتم عشقولانه ترین کار هفته رو هر شنبه صبح باید بگین؟ فکر کردین شوخی میکنم؟ Bildحالا اگه منم مثل مهران مدیری دستگاه آپارتمان و دستگاه اتومبیل جایزه میدادم، همه مشتاق میشدین، نه؟ یا اگر میگفتم در تعلق یارانه بهتون تاثیر بسزایی خواهد داشت چی؟؟ مجبورم بازم خودم بعنوان تنها شرکت کننده ی فعال و البته برنده! مسابقه رو اجرا کنم. آفرین پری جــــون!

وسط های هفته به دارا گفتم: دارا!!! بیا یه کار عشقولانه بکنیم دیگه من این هفته هیچی ندارم توی وبلاگم بنویسم واسه عشقولانه ترین کار!

دارا: عزیزم! ما همه ی با هم بودنامون یک کار عاشقانه است!

گفتم که پنجشنبه اهل و عیال دارا رفتن شهرستان. خونه خواهرم بودم. عصر دارا اومد و دور هم خوش گذشت و چای و کیک و تخمه http://e-lu.demiart.ru/emoticons/actions.o2/1.gifخوردیم و قهوه تلخ ١٢ رو دیدیم. ساعت ١٢ هم رفتیم خونه ی خودمون و خوابیدیم تا ١٠ صبح فردا. صبح یه کم سوسیس و تخم مرغ درست کردم و یک لیوان شیر گرم با عسل هم دادم دارا بخوره. حدود ظهر برای ناهار رفتیم خونه مامانم و باز هم دور هم خوش گذشت. البته من خیلی حالم خوب نبود و احساس ضعف شدید و درد داشتم و بی حال بودم و فشارم پایین بود. ساعت ۶ دارا رفت دنبال چند تا کارش. ٨ برگشت. من عنق شده بودم که چرا دیر اومدی! نگو که عزیز دلم رفته ١٠ تا قصابی که بلکه جیگر پیدا کنه و بیاره برای من کباب بزنه تا بخورم یه کم از حالت میت بودن دربیام که همه قصابی ها عصر جمعه تعطیل بودن.

دارا که اومد رفتیم بیرون دوتایی یه کم بچرخیم. رفتیم یه گلفروشی، از این گلفروشی ها که باغ هستند نه مغازه ها. اونا توی گلفروشی یک سالن بزرگ بزرگ خیلی بزرگ دارن که فقط ظروف سفالی و لعابی و از این جور چیزا داره. دارای من اونا رو که دید، دلش رفت و روحش به پرواز دراومد که Happy Dance: پری!!! یک سرویس از اینا بخریم.  پری هم که مگه میشه با خواسته ی دارا مخالفت کنه!!؟ چون قیمت ها زیاد میشد، از هر ظرفی بجای ۶ تا، دو تا گرفتیم. هردومون خیلی ظروف تازه ی سنتی مون رو دوست داریم. دارا میگه دیگه از اینا استفاده کنیم. میگه باید قاشق چوبی هم بگیریم و کاملاً سنتی و طرح قدیم باشیم. قاشق چوبی از کجا بخریم؟

ساعت ١١ و نیم بعد از تماشای مختارنامه رفتیم خونه و تازه دوتایی وایسادیم قیمه بادمجون درست کردیم برای ناهار امروزمون که خیلی هم خوشمزه شد. جاتون خالی حقیقتاً!

در آخر اینکه، امروز صبح بجای اینکه هرکسی با ماشین خودش بره سر کار مثل هر روز، دارا جانم منو رسوند. خیلی هم کیف داشت؛ روح و جونم از شوق لبریز میشه   البته شایان ذکر است که دارا، خانومه محبوبش رو مثل ایام قدیم سر کوچه پیاده نکرد؛ بلکه جلوی در شرکت که اتفاقاً کاملاً باز بود، پیاده شدم. امروز حالا ساعت ٢ و نیم تعطیل میشیم. می دونید که! دوباره یک ساعت، از ساعت کاری تهرانیا کم شده. البته بنظرم از اونطرف باید ٧ سر کار باشیم. دقیق نمی دونم هنوز. اما در کل قرار شده دیگه کسی ترس توبیخ مدیر بالادستی رو نداشته باشه و حقوق ها بر اساس میزان کار ارائه شده به افراد تعلق بگیره، نه مقدار ساعت حضور. سیستم ساعت حضور که می دونید چه جوریه. شما ٧ صبح کارت میزنی، از اون طرف هم ١١ شب کارت میزنی.  این وسط بعضی روزها هم، نیم ساعت یه ربعی کاری میخوره به پستت و انجام میدی. از روی اجبارا! توی ساعات روز هم به همه کارات میرسی و مهمونی و مسافرت و خرید هم میری و علیه کسی که داری براش کار انجام میدی، فعالیت های سیاسی و تخریبی میکنی

نمی دونم. تا دارا بیاد دنبالم، احتمالن باید معطل بشم. حوصله ندارم بشینم توی اتاق.  حالم هم خوب نیست زیاد تصمیم دارم اگر حالم بهتر بشه، برم و  توی فروشگاه های اطراف بچرخم خوبه؟

 

پی نوشت١: چند روز پیش وقتی رفتم خونه دیدم دارا غصه داره. غصه ی یکی از برگ های یکی از گلدونامون رو می خورد که زرد و پژمرده شده بود و داشت می مُرد. خوشحالم دارا حسش با گلدونامون خوب و پویاست

 

پی نوشت٢: صبح دارا میگفت راست بگو پری! من شبیه همون اسب سفیدی هستم که آرزو داشتی شاهزاده رویاهات باهاش بیاد؟؟؟

 

پی نوشت٣: دارا میگه پسر چهار ساله اش به مامانش گفته: تو نباید یه من بگی چی بپوشم، چی نپوشم.. فکر کن...