یکشنبه شام مامانم اینا خونه ی ما بودن. دارا صبحش امتحان داشت ولی گفت عیبی نداره بگو بیان...
دیروز از سر کار رفتم خونه مامانم. ساعت حدود ٣ و نیم بود. یه کم خوابیدم. دارا خیلی شلوغ بود. نزدیکای اذان مغرب زنگ زد بهم گفت کجایی پری.
گفتم خونه مامان.
گفت من خیلی خسته ام. دلم میخواد ١٠ سال نوری بخوابم. بیام اونجا یا برم خونه ی خودمون؟
گفتم برو خونه ی خودمون که بخوابی دیگه. منم میام. شاید خرید هم برم قبلش.
پاشدم که کم کم جمع و جور کنم و برم خونه. قبل از اینکه برم، صدای زنگ در بلند شد.
مامانم و خواهرم: بدو پری! شوهرته!
گفتم نه! دارا قرار بود بره خونه.
رفتم پشت آیفون دیدم بعله! دارا جانمه.
گفتم تو اینجا چیکار میکنی.
گفت بخاطر تو اومدم که بریم خرید با هم.
حالا مگه دست بردار بود! وایساده بود دم در و هی زنگ میزد و برای من شکلک درمیاورد.
گفت بنظرم همه ی همسایه ها اداهای منو از پشت آیفون دیدن!
رفتم توی حیاط که ریموت رو براش بزنم موتورش رو بیاره توی پارکینگ. اومد و یه کم نشست و مامانم بهش کوکو داد خورد و بعد هم با هم رفتیم خرید. اول یک سری "بو" خریدیم بقول دارا. اسپری و مام و این چیزا واسه پری و دارا. بعدش هم چرخ برداشتیم و دوتایی عشقولانه پُرش کردیم. (آخه پری دیوونه جون! اینم دیگه عشقولانه داره؟! چه میدونم! شاید واقعن هم من دیوونم!) هرچی که می خواستیم خریدیم و باز دوباره رفتیم خونه ی مامان و خریدهامون رو بردیم توی خونه و من هی ذوق کردم. فیلم ۴٠ سالگی رو هم گرفته بودیم که گذاشتیم و دیدیم. اصلن توقع نداشتم همچین فیلمی باشه! حالم گرفته شد! انتظار یه چیز خیلی تاپ رو داشتم. ضایع!!
مامانم دلش میخواست شب بمونیم پیشش. گفت صبح که می خواهیم بریم بهشت زهرا (قبلن به دارا گفته بود خودش) دیگه شما هم همینجا بمونین دیگه! دارا هم که نوشتم قبلن خیلی خسته بود. بهش گفتم چیکار کنیم؟ تو راحتی بمونیم؟ یواشکی بهم گفت خونه خودمون راحت ترم. اما مامان دلش میخواد بمونیم، پس می مونیم.
دو تا تشک آوردم و دو تا پتو و خوابیدیم تا ١٠ صبح!! مامانم ١٠ دیگه صدامون کرد با مهربونی. گفت دلم نمیامد صداتون کنم ولی ١١ باید بهشت زهرا باشیم. چون ما هر روز صبح میریم سر کار مامانم دلش برامون می سوزه و دلش میخواد صبحای تعطیل بخوابیم.
حاضر شدیم و رفتیم بهشت زهرا. حالا چرا رفتیم. اولین سال مُردن عمه ام بود امروز. یعنی پنجم بهمن. باورم نمیشه. خیلی زود گذشت. حدود ١٠ نفر آدم آشنا هم اومده بودن. دارا جانم خیلی مهربونه و خیلی لطف کرد که باهامون اومد.
عمه ام خیلی غریب بود. شمال زندگی می کرد و مجرد هم بود. خیلی هم مهربون بود. تا حالا دلم برای کسی اینقدر تنگ نشده که برای عمه ام. برای مهربونیاش. خیلی مهربون بود. در واقع پدر من تک فرزند بود. مادرش دو سال بعد از تولدش میمیره و باباش یعنی آقای پدر بزرگ سیــّـــد ما باز ازدواج میکنه و عمه و عموهای من همه ناتنی هستند. هرچند پدربزرگه هم وقتی بابام ١٨ سالش بوده میمیره و ۵ تا خواهر برادر رو میذاره برای بابام که جمع و جورشون کنه. طفلک بابام! دلم براش می سوزیه! روحش قرین رحمت... پارسال که عمه ام مُرد، یه مطلبی نوشته بودم که حالا میذارمش اینجا:
تا حالا به مرده دست نزده بودم. قبل از دو سال پیش که بابا فوت کرد اصلاً مرده ندیده بودم و مرگ رو در واقع از نزدیک ندیده بودم و برای همین خیلی شوکه بودم تا مدت ها؛ ولی حالا دیگه حرفه ای شدم! بعد از بابا، عمو علی و خاله جان و آقا مهدی و حالا هم که...
دو روز پیش عمه ام فوت کرد. شمال زندگی میکرد. تنها زندگی میکرد با خواهر و برادرش. آوردنش تهران. خیلی غریبانه بود مراسم تدفینش. برای این میگم غریبانه چون آدم های کمی آمده بودند. در واقع کل فامیلش همین بود. نمیدونم چرا وقتی میخواستن بذارنش توی قبر یهو همه پسرها (خواهرزاده ها و برادرزاده های من و پسرعموم) نبودن. یارو گورکنه همه رو پراکنده کرده بود که برن عقب. ولی من نرفتم. خب داداشم هم که توی قبر بود. اومدن بذارنش، داداشم یهو با اضطراب گفت پری بگیر و من گرفتم و با نگرانی میگفت مواظب سرش باش. منم دستم رو گذاشته بودم زیر سرش و تا اون پایین، تا جایی که دستم میرسید سرش رو نگه داشته بودم که به دیواره های قبر نخوره. الان که فکر میکنم برام سواله که چرا داداشم این حرف رو زد. اون که مرده بود! یعنی تا یه مدتی هنوز بدن به دنیا تعلق داره و حس میکنه؟ مستقل از روح؟ این که خیلی وحشتناک میشه. اینطور دوست ندارم. اون مرده شورها که این طرف و اون طرف میندازن مرده رو و خلاصه زیر اون کفن ها و توی قبر و زیر خاک و سرما و تنهایی و همه ی اینا. دلم رو اینطور آروم میکنم که داداشم بخاطر محبتش این حرف رو زده.
چقدر
خون ِ توی رگ هام رو دوست دارم. اونه که بهم رنگ میده. چون مرده ها خیلی
سفید هستند. مردن خیلی سرده. همه چیزش سرده. بعد از مردن ِ آدما تا یه مدتی
مثل دیوونه ها میشم. مدام به صورت آدم ها نگاه میکنم و تصورشون میکنم که
مرده اند و از لابلای کفن طرف راست صورتشون روی خاکه و سفید شدند و چشماشون
بسته است. خودم، دارا، مامانم، خواهر و برادرام، همه...
می ترسم...
پی نوشت1: دارا الان نیست. رفته خونه ی مامانش. شام هم اونجا می مونه. گفت اونم مادره. توقع داره. دلش میگیره. اما هر کاری که تو بگی میکنم. برم؟
پی نوشت2: اینکه یه مرد مهربونی ماشین دنده اتوماتیک بخره برای اینکه بتونه همیشه بدون وقفه دست محبوبش رو بگیره توی دستش وقت رانندگی، یعنی چی؟ شما اسمش رو چی میذارین؟
پی نوشت3: پس فردا، یعنی هفتم بهمن تولدمه! چقدر فرق کردم. چقدر فرق کردم...