هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

رمز برتر بودن


هان ای زنان و شوهران!

ای همسران مهربان!

ای عاشقان قدیمی!

ای خستگان امروزی!

ای فراموشکاران همیشگی!

ای سر به هوایان!

توجه کنید! حرف های خوبی با شما دارم. بی ریا و صمیمی. شاید بتوانید رموزی از خط زدن جاپای دومی ها رو در میان سخنانم پیدا کنید؛ به زبون ساده یعنی اینکه چیکار کنین شوهرتون نره سراغ یکی دیگه یا اینکه چیکار کنین که زندگیتون سرد و بی روح نشه.

چند وقته دارم به یکی از اصلی ترین دلایل سرد شدن روابط زن و شوهر و  به بن بست رسیدن زندگی های زناشویی فکر میکنم. چرا ما دیگه شاد نیستیم؟ چرا صمیمی نیستیم؟ چرا خوش نیستیم؟ چرا خوشی نمی کنیم؟ چرا دیگه قلبمون با دیدن همدیگه تند تند نمیزنه؟ چرا مثل اوائل تفریح نداریم؟ چرا مثل اوائل از با هم بودنمون لذت نمی بریم؟ چرا از فرصت ها استفاده نمیکنیم؟ چرا کارهامون مثل گذشته برای همسرمون شیرین نیست؟ چرا همسرمون مثل قدیما برامون شیرین نیست؟ چرا قدمی برای بهبود اوضاع برنمی داریم؟ خلاصه اینکه چرا قانون حاکم بر دوران نامزدی تموم شد؟ ما که هنوز همدیگه رو دوست داریم...

 

حتماً دلایل دیگه ای هم هست؛ اما یک دلیل خیلی بزرگ و ساده برای همه ی این ها وجود داره.  اینکه وقتی ما با کسی ازدواج می کنیم، بصورت خودکار و کامل، همه ی احساسات گذشته ی خودمون رو فراموش می کنیم. یادمون میره چقدر منتظر این آدم بودیم، چقدر دنبال این آدم بودیم، چقدر آرزو داشتیم باهاش ازدواج کنیم، چقدر برای بدست آوردنش سختی کشیدیم، چقدر برامون مهم بود که او هم ما رو بخواد و به هر دری میزدیم که رضایتش رو جلب کنیم و لبخند شادی رو روی لباش ببینیم. (لواش نه! ‌اون یه جور نونه مجید جان!) برامون مهم بود که همسرم هم منو بخواد و از من و از بودن با من راضی باشه و به من و زندگی با من علاقه مند باشه. اما بعد از ازدواج، اینکه همسرم بدون برو برگرد مال من باشه و نظرش نظر من باشه و دل و روحش مال من باشه، تبدیل شد به حق مسلّم من. این توقع و این حق خودساخته، با هر روز زیاد شدن ِ عمر زندگی مشترک، قوی و قوی تر هم میشه. اینجاست که مورد رضایت همسرم بودن، دیگه برام مهم نیست. بدست آوردن دلش مهم نیست. همفکری و همراهی باهاش مهم نیست. چون این آدم، فقط و فقط به جرم اینکه همسر ِ منه، وظیفه داره عاشق من و تابع من باشه و من هم هیچ وظیفه ای در قبالش ندارم و همین که هستم، همین که هستم و فقط هستم، حالا هرطوری که هستم، دارم بهش بزرگ ترین لطف رو میکنم و باید براش بزرگ ترین سپاسگزاری باشه. دیگه برام مهم نیست همسرم چیا دوست داره و یادم میره اوایل آشناییمون چطور بال بال میزدم چیزی رو که دوست داره، طبق نظرش تأمین کنم. همسر من الان باید منو هرطوری و هر شکلی که هستم دوست داشته باشه و جیک نزنه و در واقع وظیفه داره که عاشق من باشه و منم به هیچ وجه مجبور نیستم برای جلب رضایت او تلاشی بکنم. چون من با همسر بودنم، بزرگ ترین لطف رو دارم در حق او میکنم.

اما این درست نیست. من باید عشق رو زنده نگه دارم. بهش رسیدگی کنم. یادم باشه همسرم برده ی من و اسیر عشق من نیست. یادم باشه برای زنده نگه داشتن شوق و شور زندگیم، باید دوندگی کنم. همسرم رو یک فرد مستقل از خودم بدونم و یادم باشه رابطه ای که بین ما هست، نیاز به مراقبت داره و قرار نیست من بدون هیچ تلاشی و هیچ بهایی، لم بدم و توقع داشته باشم دل و روح همسرم متعلق به من باشه چون وظیفشه. همسر ما، جزء اموال و تعلقات ما نیست که قایمش کنیم یا توی بانک ذخیره اش کنیم؛ برای داشتن دلش هر لحظه باید تلاش کنیم.

دلیل دیگه ای که باعث دور شدن همسران میشه، اینه که افراد، ترسی برای از دست دادن همسرشون ندارن. نمیگم بطور مرضی ترس از دست دادن داشته باشید که زندگی تون مختل بشه. اما قدر فرصت ها و قدر همسرتون رو بدونید. شاید فردا در کنار هم نباشید. به همین سادگی. شاید الان آخرین باری باشه که دارید توی چشمای همسرتون نگاه می کنید. شاید اون فردا نباشه یا شاید شما فردا نباشید. شاید هزار تا اتفاق بیافته. از کوچکترین فرصتی استفاده کنید. گاهی بعضی ها دچار عصبیت و افسردگی هم میشن که مجبورن تا آخر عمر بند باشن به این آدم. همین آدمی که حتی دوستش دارن؛ اما تکرار با هم بودن و تصور یک عمر پایبند بودن، باعث اضطرابشون میشه. (خودش میدونه کی: واقعاً منظورم به تو نیست؛ میدونی که خیلیا اینطوری هستن. میدونم تو هم اینطوری هستی، اما من دارم کلی حرف میزنم؛ خب؟)

آدما فکر میکنن برای خوشی کردن حالا حالا ها وقت هست. برای با هم بودن فرصت زیاده. امروز نشد، فردا، فردا نشد، یک سال دیگه، ده سال دیگه. حالا که وقت هست و من و تو هم که تا آخر عمر قراره به هم بند باشیم. اینطوری میشه که مدام، عوامل زنده نگه داشتن روابط عاشقانه رو عقب میاندازن. مطلب زیر رو احتمالاً قبلاً خوندید. طی ایمیلی از دوستان به دستم رسید. برای روشن تر شدن منظورم می نویسمش:

 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی کتاب رو به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه. وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه. یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت. اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم. همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم. همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی؛ اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره، میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری. شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق گذرا و ازدواجه!

 پس بیایید قدر این کتب قیمتی را بدانیم. هزار بار که بخوانیم کم است...هر قدر که مراقبت کنیم باز هم کم است چون خیلی ارزشمند تر از اونه که فکرشو بکنیم...  

 

 

 

 

 

پی نوشت١:‌ من هیچوقت درک نکردم اینکه میگن عشق و دوست داشتن فرق داره یعنی چی. بنظر من اینها فقط اسم هستند و اصل کاری حس ما و فکر ماست. حالا اسمش هرچی که میخواد باشه. بنظرم باید گفته بشه هوس با عشق فرق داره. هوس هم تابلوئه که چیه...

پی نوشت٢:‌ دیروز روز خیلی خوبی داشتیم. خدایا جان سپاس!‌ با دارا کلی گپ زدیم و درددل کردیم و بعدش هم رفتیم پیاده روی و سه تا عروسک هم خریدیم.

پی نوشت٣: حس میکنم یک عمر کامل زندگی کرده ام. 120 ساله بشم یعنی باید سه بار دیگه زندگی کنم؟ ای بابا! لطفن کوتاهش کنید. بی زحمت کوتاه تر! یه کم برگردونیدش عقب. اونجا. عقب تر... آهان آهان همونجا خوبه. خیلی جاهاش رو پاک کنین. بعضی جاهاش رو هم وارونه کنین. حالا بچرخونین. نه نه. اون طرفی نه... پشت و روش کنین. یه کم بتکونیدش تا خاکاش بریزه. حالا برعکسش کنین. یه کم رنگیش کنین. نه نه.. سفید بهتره. همش بزنین. قاطیش کنین...خلاصه میکنم: قسمت های با دارا رو فقط باقی بذارین...