هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

وبلاگ زن دوم


امروز یک پنجشنبه ی با دارا بود. آخ جوووون! مثل ترم پیش. اما همیشه قرار نیست اینجوری باشه ها. گفته باشم! توقع ایجاد نشه! صبح دارا اس ام اس داد که دانشگاهم. اصلن انتظار نداشتم. اصلن یادم نبود دانشگاه شروع شده و این ترم هم پنجشنبه ها دارا کلاس داره. خیلی ذوق زده شدم که میاد پیشم و می بینمش. چون برنامه پنجشنبه های این ترمش اینه که از صبح تا ظهر کلاس داره و بعد هم از ۴ تا ٨ شب کلاس داره. یعنی سه چهار ساعتی می تونیم با هم باشیم. طی یک اس ام اس، جواب سلامش رو دادم و براش آرزوی موفقیت کردم و به ادامه ی خوابم توجه کردم! کمی دیرتر زنگ زد که: گفتن کلاس ها از شنبه شروع میشه و امروز کلاس ندارم و دارم میام پیشت. آخ جوووون! خلاصه اینکه یهو خونه مامان شلوغ شد و داداشم اومد و بعد خواهرم اومد و بعد هم دارا اومد و همه شاد و خوش و نغمه زنان، به سلامت ایران جوان دور هم جمع شدیم...

امروز یکی از دخترای فامیلمون که خیلی به من نزدیکه و از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی هم دوسش دارم، جهازبینی یون داشت خونه اش که دیگه بره سر خونه و زندگیش. قبل از ماه مبارک رمضان عروسیشون بود که با دارا رفته بودیم. من عمراً خوشم نمیاد توی اینجور مراسم شرکت کنم و یا توی مولودی های زنونه که اینا هم داشتن. اما این آدم برام عزیز بود که رفتم.

با دارا رفتم خونه ی خودمون که کفش و لباس و اکسسوری های لازم رو بردارم. دارا گفت حالا از ۴ تا ٧ که قراره بری اونجا من چیکار کنم؟ کمی بعد خودش گفت: آهان فهمیدم. ماشینم رو میبرم صافکاری که چند جاش خورده درست بشه. گفتم خب الان بذارش که تا شب بهت بده. رفتیم خونه و من یه ساک گنده پُر کردم و دارا با موتور (موتورش توی پارکینگ خودمون بود) و من با ماشین دارا، رفتیم تعمیرگاه. ماشین رو گذاشتیم و من هم با پالتو و چادر و یه ساک گنده پریدم پشت دارا. تازه سر راه کاغذ کادو و یک کیلو خیار و یک سطل ماست هم خریدیم. فکر کن!! چقدر من این موتور سواری رو دوست دارم. بنظرم بسیار عشقولانه است. به دارا میگم: دلم میخواد یه بار توی ساحل اینجوری موتور سواری کنیم. من دامن لنگی طرح دریایی آبی و سفید بپوشم و تاپ سفید و تو هم شلوار برمودای سفید و رکابی و موهامون رو بدیم به باد. اگر ما عناصر یک فیلم سینمایی بودیم، باید یک صحنه هم برای به تصویر کشیدن خیالمون، توی ساحل موتورسواری میکردیم، نه؟ حالا عوضش خدا توی بهشت برامون رزرو کرده. خیالتون تخت!!!

یه خیابون نزدیک خونه مون هست که به تازگی یک طرفه شده. اون موقع که داشتیم میرفتیم تعمیرگاه و دارا با موتور بود و من با ماشین، دارا اشتباهی پیچید اون خیابون و من هم حواسم نبود و دنبالش پیچیدم. خب دارا با موتور بود و زودی دور زد. من اما سختم بود با یه ماشین گنده به اون سرعت دور بزنم. یه نامرد هم اومد چسبوند جلوم. منم تکون نخوردم چون از مرضش اون کار رو کرد. دارا دور زد و برگشت اومد به یارو گفت چرا نمیری. یارو هم یه حرف بد زد و گفت [...] ورود ممنوع اومده، تکونم نمیخوره پررو. دارا عصبانی شد و یارو بهش گفت اصلن به تو چه مربوطه. دارا هم بهش گفته: [...] این زنمه. یارو بهش گفته بیا پایین کوچه تا بهت بگم. دارا هم گفته بریم بگو. من هم داشتم از استرس سکته می زدم. از ماشین پریدم پایین دنبال دارا و داد زدم که دارا نرو! توروخدا نرو! تشر زد بهم که:‌ بشین توی ماشین و خودش رفت. منم گفتم الانه که یارو دارا رو چاقو چاقو کنه. کم نیستن آدمایی که الکی با ریشوها بدن و ازشون متنفر هستن. این ریشوهای کثیف! عقیده شونه، بدون اینکه چیزی از باطن طرف بدونن. این یارو هم اول دارا رو دیده، فکر کرده از اون ریشوهاست که خودشون رو ولی نعمت همه کس و همه چیز میدونن و توی کار همه دخالت میکنن؛ واسه همین بهش گفته به تو چه! سریع پریدم توی ماشین و دور زدم رفتم کوچه پایینی، دیدم دارن حرف میزنن. هیچی دیگه؛ دارا میگه یارو معذرت خواهی کرده و گفته آخه یک طرفه اومده بود. دارا هم گفته خب چرا فحش میدی. کوچه تازه عوض شده. گناه که نکرده. اشتباه کرده. منم اشتباه کردم. الحمدلله ربّ العالمین قضیه به خیر و خوشی تموم شد. یعنی من موندم. چی توی خون این مردها هست که حتمن باید طرف مقابلشون رو ادب کنن و خدای ناکرده کم نیارن. مخصوصن توی رانندگی. حالا طرف مرد باشه یا زن فرق نداره. مرد باشه که بهتر! می تونن غیر از فحش از ابزار دیگه ای هم استفاده کنن. قبول ندارین؟

 

 

پی نوشت1: در مورد سواله پست قبل درباره احساس پری وقتی که بچه دارا رو بغل کرد، توی کامنت ها جواب دادم. نوشتم: بچه های دارا رو دوست دارم. خیلی هم براشون کادو و لباس و اینا خریدم. خیلی وقت ها هم دارا در موردشون باهام مشورت میکنه و با هم میشینیم فکر میکنیم چاره چیه. چون که من روانشناسی کودک خوندم، دارا ازم حرف شنوی داره و چون بقول خودش میدونه خبیث نیستم و نیتم پاکه، قبولم داره. من عاشق بچه هستم. نسبت به بچه دارا هم حس بیشتری دارم. چون مثل بچه خودمه. وقتی بزرگ شه و ریش دراره، هنوز میتونم ببوسمش. محرممه. می دونید که حافظه ی خوبی ندارم. الان خودم چیزی که از حسم یادمه اینه: نه به خودم فکر میکردم. نه به دارا و نه به مادر بچه. فقط به اون بچه فکر میکردم و هی دلم داشت می سوخت که چرا از اولین ماه های زندگیش باید چیزای به این تلخی در انتظارش باشه. هرچند بچه، خاطره ای از اون زمان براش نمی مونه اما بنظرم باز روش اثر داره و یا شاید حس میکردم که این مسئله مال تمام عمرشه. دلم میخواست پدر و مادرش شاد باشن. میدونستم پدرش بدون من هرگز نمی تونه شاد باشه و شادیش کاملن وابسته به منه و امیدوارم بودم مادرش هم این مسئله رو قبول کنه و شاد باشه. چون اون زن، بهتر از هر کسی می دونست چقدر شادی شوهرش وابسته به این زنیه که کنارش نشسته و این چیزی بود که خودش بارها به دارا و به من هم گفت و میگه...

 

پی نوشت2: فردا کدوماتون رو توی راهپیمایی 22 بهمن میبینم؟