هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

ان مع العسر یسری


این روزها دست و دلم هیچ یاری نمی کنند برای نوشتن. غمگینم و خیلی فکر میکنم. روابط با دارا هم اصلن خوب نیست.

این هفته هم هیچ عشقولانه ای نداشتیم. بیشتر دعوا کردیم. هرچند یکشنبه که وقت دکتر داشتم و خیلی خیلی هم مطب شلوغ بود، دارا اومد و دو ساعت کامل باهام نشست تا کارم تموم شد. البته چون مطب زنان بود، نیامد توی مطب و پایین نشست توی لابی که خیلی هم سرد بود. برام جالب بود. هر خانومی، با هر تیپی که میامد و آقایی همراش بود، آقایون خودشون معذب بودند و همه شون میرفتن توی همون لابی یخما می نشستند. خوشم اومد از این حس شون. دوشنبه هم روز خوبی داشتیم. انگار اصلن دوشنبه وجود نداشت. برام مثل خواب و رویاست. خیلی خاطره اش دوره. از ۶ و نیم تا ١٠ و نیم شب دارا پیشم بود و خیلی خوب و مهربون بودیم با هم. سه شنبه و چهارشنبه دارا برای شرکت در همایش بین المللی مدیریت از صبح تا شب گرفتار بود و ندیدمش و دیگه همین...

دارا برای یک مأموریت کاری باید بره مشهد. گفت تو هم بیا. گفتم بدتر عصبی میشم که تو مدام از صبح تا عصر بری جلسه و کار و با هم نباشیم؛ همون بهتر که نیام. گفت خب تو دیرتر بیا، منم بیشتر از روزهای مأموریتم می مونم. شاید این کار رو بکنم. خوبه؟