چند روز پیش برای دومین بار فیلم «زن دوم» رو دیدم. بنظرم خیلی ایراد داره و خیلی جاهاش بدجوری غیرواقعی و تخیّلی هستش. اما بعضی حس و حالاش، تداعی کننده ی حال و روز خود آدمه و پل میزنه به روح آدم.
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای واااااااااااااااااااااااااای مبادا دروغ گفت...
مردی که نمی تونه با زن دومش بمونه، بعد از 14 سال دوری و بی خبری از زن دوم و توی سالگرد ازدواجش با زن اول، رفته توی خلوت خودش و آهنگ روزای عاشقی رو گوش میده و گریه میکنه؛ در حالیکه زن اول با کیک و شمع و کادو منتظرشه. زن اولی که میدونه مردش چه مرگشه و دلش کجاست.
واقعاً می ارزه صاحب و مالک تام الاختیار مردی باشی که روحش مُرده و لحظه ای حتّی به تو تعلق نداره؟ گیرم که این مرد تا آخر عمر و دنیا مال تو، بدون هیچ سر و گوش جنبیدنی! وقتی میبینی داره از دوری یکی دیگه آب میشه و زار میزنه، تو خوشبختی؟ چطور میشه یه پرنده ی آزاد رو زندونی کرد و توقع داشت که شاد باشه...
واقعن کدوم زن بدبخت تره؟ یا از این سه نفر کدومشون بدبخت تره؟
زنی که خودش رو از این زندگی سه نفره خلاص کرده و عشقش رو خوابونده (عشقش رو نکشته، فقط آرومش کرده و قایمش کرده توی صندوق خاطرات) و زندگی جدیدی رو شروع کرده...
یا زنی که که تونسته چارچنگولی بچسبه به شوهرش و ازش مطمئن بشه که هیچ جا نمی پره، اما همیشه سایه ی یه زن دیگه روی زندگیش هست و چشم و دل شوهرش رو پُر کرده...
بنظرم توی این فیلم بخصوص، در هر حالت، زن اول بدبخت ترین آدم بود. بدبخت تر از زن دوم و بدبخت تر از شوهرش؛ هم در ظاهر و هم در باطن. حتا تماشاچی هم بیشتر با زن دوم احساس هم ذات پنداری و همدلی داره و دلش میخواد همه چیز همونطور بشه که زن دوم میخواد. حتا تماشاچی هم طرف زن اول رو نمیگیره و تنهاش میذاره..
بیننده (معمولی نه مثل پری خودش زن دوم!!) با زن دوم گریه میکنه و با زن دوم شاد میشه و با عاشقی کردن های زن دوم، حال و هوای عاشقی میافته به سرش. در ضمن زن دوم، نیکی کریمی هستش و این باز هم یه امتیاز دیگه است تا همه ی توجه ها و علاقه ها معطوف به اون بشه. چند نفر حاضرند فیلمی از نیکی کریمی رو رها کنن و بشینن فیلمی از آناهیتا نعمتی ببینن؟ من که خودم عق می زنم.
بیشتر از اون، زن اول خیلی بی منطق و مسخره، 4 سال زندگیش رو ول کرده و رفته و داستان فیلم هیچ توضیحی نمی تونه در این باره بده و بهیچ وجه برای بیننده قابل توجیه نیست. نه غیبت زن و نه پذیرش دوباره ی بی چون و چرای مرد. حتی خود زن اول به شوهرش میگه نمیدونم چرا منو پس نزدی.
اینا همش برای بیشتر فرشته جلوه دادن زن دوم هست و همینطور بیشتر تراژیک کردن وضعیت مرد. اینا همه اش زیرکی سازنده های این فیلمه.
عشق و زن دوم به طرز عجیبی اغواکننده و رویایی تصویر شدن. عمق روح آدم و بخش عاشقانه ی وجود آدم هوس میکنه زن دوم باشه. زنی که زیباست، زنی که دست نیافتنیه، زنی که نیکی کریمیه، زنی که مادر شده، زنی که با بزرگمنشی و غرور به زن اول میگه بهرام مال تو و دخترت؛ انگار داره ته مونده غذاش رو پرت میکنه جلوشون، زنی که شغل خوبی داره و یه خونه ی عالی توی جزیره داره، زنی که هر دو تا مرد فیلم و هر دوتا مرد زندگیش بدجور عاشقش هستند، زنی که عشقش رو حفظ کرده، زنی که شوهرش با وجود 14 سال دوری و بی خبری ازش، کماکان به زن اولش و دخترش بی توجه هستش و توی خلوت هاش برای زن دومش گریه میکنه و عملاً توی خونه ی مشترک قدیم شون زندگی می کنه، زنی که شوهر سابقش بازم عاشقشه و حاضر میشه فقط برای اینکه به بچه ی زن اسم فامیل بده، دوباره شوهرش باشه و در تمام طول مدت زناشویی همچنان با عزت و احترام، اجازه میده عشق قدیم زن توی خیال و توی واقعیتش وجود داشته باشه. مرد دومی پیشنهاد میده زن اسم پسرش رو هم نام پدرش بذاره و به زن میگه: این بهرام رو دیگه کسی نمی تونه ازت بگیره.
یعنی یه مرد دیگه چطوری می تونه اینقدر خوب یه زن رو درک کنه و با عشق قدیم زن کنار بیاد و حاضر نشه واقعیت وجودش، خیال عشق یه مرد دیگه رو مشوش کنه. و تمام اینها دلیل بر پاکی و والایی و جلال و جبروت روح این مرد به حساب میاد. چرا؟؟؟؟ ضمن اینکه طی قرارداد نانوشته ای، در طول 14 سال زندگی، به زنی که عاشقشه حتی دست هم نمیزنه. وقتی توی یکی از صحنه های آخر، نیکی کریمی زانو زده پایین پاش و سرش رو گذاشته روی دسته ی صندلی چرخدارش و مرد میخواد دستش رو نوازش کنان بذاره روی سر نیکی کریمی ولی دستش رو پس میکشه؛ آیا این رفتاریه که آدم با زنش میکنه؟ و این دقیقاً اشاره به نبودن ارتباط جسمی بین این دو تا آدمه. دو تا آدم. دو تا زن و شوهره فقط اسمی...
آه خدای من چقدر رمانتیک و البته تراژیک و البته غیر واقعی...
پی نوشت1: دوستان عزیزم! هرکسی لینک منو گذاشته و بهم نگفته، بگه تا لینکشو بذارم در صورت صلاحدید خودم...
پی نوشت2: صورت نیکی کریمی رو دوست دارم اما بارها و بارها وقتی هم بازی بودن، به این نتیجه رسیدم که محمدرضا فروتن هنرپیشه ی برتر و مسلط تری هستش...
بعضی جوونی کردن ها خیلی اغواکننده به نظر میان؛ هوس میکنی بری توی دلشون و خودت با تجربه ببینی شون
شبیه فضای کتابای کوندرایی..
مبارزات ضد حکومتی زیرزمینی
خونه تیمی های مخفیانه
دستگاه چاپ دست ساز و خود سرهم بندی شده
دانشجویی که شوخی شوخی زندگیشو می بازه
و عشقشو میبازه
شبیه رمان شوخی..
عشقای آتشین
کشته شدن حماسی
احساسات چه گوارایی
میزای شام 10 ، 20 نفره
خانوم مرموز و زیبایی که لاک قرمز زده
و ته سیگاراش ماتیکیه
شبیه مستی عشق آندره موروا..
و از همه مهم تر
اون آقای نویسنده ی مبارز معروف
که همیشه بارونی بلند می پوشه
و هر روز عصر پشت میز همیشگی
توی کافه ی معروف میشینه و
سیگار
قهوه
روزنامه
.
.
.
ایرانی و غیر ایرانی
پشت همه ی این کتاب ها و پشت همه ی این حس ها، واقعیاتی بوده که ادبیاتش رو به وجود آورده
انقلاب میشه
مبارزه شکل میگیره و مداوم میشه
نویسنده ها کتابش رو می نویسن
شاعرها شعرش رو میگن
بال و پر میگیره و جاودانه میشه..
حالا نمیدونم برعکسش هم میشه یا نه
اینکه اول انقلاب کنی و بعد عقیده سازی کنی
اصولاً کار برعکس دیگه!
خودت بکشی و بگی شهید راه انقلابه
شعر یه اتفاقی رو بگی
داستانش رو بنویسی
پیش پیش
بعد بری توی خیابون خودش رو بسازی
سه شنبه های اعتراض..
مسخره است
دلم می سوزه
کاش لااقل محسن چاووشی نگفته بود
لعنت خدا به این سه شنبه ها...
یه کم واسه اصول مبارزه ضایع است ها
افت داره...