سلام
وای چقدر شولوغم من. وقت نمیکنم بنویسم اما همه اش به فکر نوشتنم. از وقتی هم که ساعت کاری ها شده تا دو و نیم بعد از ظهر، توی محل کارم خیلی کمتر وقت آزاد دارم و تقریباً یکسره شولوغیم.
در کل آرومم. نمی دونم چرا. نمی دونم غصه دلیلشه یا بی تفاوتی به کار دنیایی که گذراست. یعنی خودمم نمی دونم چمه ها!!
روزای خوبی با دارا داشتیم. نه متفاوت با روزها و روزگاران گذشته اما خوب...
پنجشنبه مون دوباره با هم بود. کلاس پنجشنبه های دارا یک کلاس سه ساعته است؛ ٩ تا ١٢ فکر کنم حدوداً. کلاس عصرش هم که گفتم حذف شد.
وسط کلاس صبح زنگ زد بهم و گفت پری بچه ها میخوان برن قهوه خونه برم باهاشون؟ اگه تو بگی نرو نمیرم! (فکر کنم این ترفندشه! بنظرم جواب هم میده!) گفتم برو عزیزم!
ساعت ٢ اومد برای ناهار. خونه ی خواهرم بودیم و پسر کوچیکه ی داداشم هم بود و بیشتر به شیطونی گذشت.
عصر داداشم اومد خونه ی خواهرم و با دارا روبرو شدن. من که قلبم همینطور تاپ تاپ میکرد و نگران دارا بودم که چه حالی داره الان! اما خوشبختانه و خدا رو شکر برخورد هردوشون کاملاً متمدنانه بود و باعث سرافرازی شدن هر دو! داداشم با دارا دست داد و احوالپرسی کرد و کمی خوش و بش که بستنی روی میز بود و داداشم گفت من از این بستنی ها دوست ندارم؛ سه نفر رو سیر میکنه و دارا گفت پری هم دوست نداره؛ از کیم های قدیمی خوشش میاد.
خلاصه که به خیر گذشت. داداشم اینا زودی رفتن چون داشتن میرفتن مهمونی. به دارا گفتم دلت شور میزد؟ مضطرب بودی؟ گفت نه! هرچی بهم بگه حق داره...
جمعه دارا رو ندیدم. سرگرم بودم واسه خودم و عصر با مامانم و همه ی خواهرام دسته جمعی رفتیم شهروند آرژانتین و خیلی خوش گذشت و بعد همه رفتیم خونه ی ما (من و دارا) و کیک و چای خوردیم.
ساعت 10 دقیقه به 10 شب، همون موقع ها که قراره سریال مختارنامه شروع بشه، دارا زنگ زد بهم و حالم رو پرسید و گفت دلش برام تنگ شده و دوسم داره. به عرض می رسونم، کال دیوریشن برابر بود با: یک دقیقه و هفت ثانیه ---> 1:07
شنبه که سر کار بودیم. دارا گفت غذای اداره رو دوست ندارم. گفتم خب پس من میرم خونه و برات غذا درست میکنم. ناهار که نخورد دارا. 2 و نیم رفتم خونه و شروع کردم به آشپزی. نخود پلو و کوفته مکزیکی و سوپ معمولی درست کردم. اما این دارا هی نیومد. هی نیومد. دیگه کلافه شدم و دلم پوکید و رفتم مسجد نماز مغربم رو خوندم و تخم مرغی رو هم که گفته بودم آقا دارا بخره، خودم خریدم و بهش اس ام اس دادم که خودم رفتم تخم مرغ خریدم؛ لازم نیست دیگه تو زحمت بکشی نصفه شبی!
اومدم خونه و ساعت یک ربع به هشت آقای عزیزم اومد و تا 9 و نیم پیشم بود و دیگه منم چون دیر شده بود، نرفتم خونه مامانم. به دارا گفتم میخوام پیشم بمونی... دارا گفت اگه صبح زود بیام چی؟ دارا رفت و ناهار فرداش رو آماده کردم. صبح ولی خواب موند و نیومد.
یکشنبه یعنی امروز هم خیلی سرم شولوغ بود سر کار. دارا حدود ٣ رفت خونه و منم بعد از ۴ رفتم و تا ۶ پیشم بود و رفت.
خیلی جالبه. شدم مثل آدم معروفا که اخبار زندگی خصوصیشون رو اولین بار از زبون مردم میشنون. چه میدونم والّا! بعضی کامنت ها خیلی عجیب غریبنا. یه کامنت گذار بی هویت برام نوشته: آخی!! دارا جون با زن و بچه شون رفتند شما تنها موندی قاط زدی پری جون اروم عزیزم خب همینه دیگه وقتی میری با مرد زن بچه دار همینه!
منم براش جواب دادم:
چی میگه؟
کی رفته؟
کی مونده؟
کی کجا رفته؟
کی چی گفته؟
چی شده؟
کی قاط زده؟
من کیم؟
اینجا کجاست؟
کیه؟
کیه؟
هو ایز ذیس؟
آقا چرا منو توی این موقعیت قرار میدین؟؟؟
پی نوشت: باید به عرض دوستان برسونم که مستر محسن چاوشی افتخار داشتن که عشقولانه ی این هفته ی ما رو رقم بزنن. تبریک میگم بهشون از همینجا. آلبوم جدیدشو دوست ندارم؛ هنوز ارتباطی باهاش برقرار نکردم. آلبوم حریص. آهنگ سوم این آلبوم رو گوش کنید. دارا میگه این شعر از زبونه منه برای تو. یعنی از زبون دارا برای پری. گفت ندیدی روی جلدش هم نوشته شاعر: من؟؟؟
دوستی ساده ما غیرمعمولی شد
نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد
نمی دونم چی شد که وجودم لرزید
دل من این حسّو از تو زودتر فهمید
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم
چه دلیلی داره از تو دست بر دارم
بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو
هر چی شد از حالا همه چیزش با تو
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی
عاشق من بمونی منو تنها نذاری
دست من نبود اگه این جوری پیش اومد
می دونستم خوبی ولی نه تا این حد
انگاری صد ساله که تو را می شناسم
واسه اینه این قدر روی تو حساسم
منه احساساتی به تو عادت کردم
هرجا باشم اخر به تو بر می گردم