هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

آخرین روزهای سال 89


یکشنبه شب که از مشهد برگشتیم. دوشنبه از ٧ و نیم تا ٩ شب و سه شنبه از ۵ و نیم تا ٩ شب دارا پیشم بود. سه شنبه با من و دارا و مامانم و خواهرم رفتیم بیرون برای خرید. اما مغازه ی مورد نظرمون به دلیل انبارگردانی تعطیل بود و هرجای دیگه ای هم که رفتیم به دلیل شیطانچهارشنبه سوریشیطان تعطیل بود. رفتیم شام خوردیم و همون بغل هم یه مغازه ی کالای خواب و حوله بود که مامانم و خواهرم خرید کردن. وای که چقدر من با تمام وجودم از این چهارشنبه سوری و مراسم احمقانه اش متنفرم. همیشه قبلش مضطربم و با خودم هی میگم خدایا یعنی امسال چند نفر قراره بسوزن و دست و انگشتاشون رو از دست بدن. هی دعا می کردم امسال برای هیچ کدوم از مردم ایران هیچ تلفات وحشتناکی نداشته باشه. چیزی نشنیدم؛ چون روز بعدش به اخبار اینترنت دسترسی نداشتم و روزنامه هم نخوندم و اخبار رادیو و تلویزیون رو هم اصلن نشنیدم. فقط بنظرم از یه نفر شنیدم امسال ٣۵٠ نفر داغون شدن. خیلی احمقانه است. خیلی.. خیلی..

چهارشنبه دارا کارای عصرش رو تعطیل کرد که زودتر بیاد خونه. بهش گفتم دارا جان امروز نیا پیش من. برو پیش خانوم همسر اولت تا بتونی به کارها و خریدهاش برسی و کمکش کنی که هم اون راضی باشه و هم تو سرت شلوغ نشه و کارات نمونه و کلافه نشی. گفت باشه. گفت ولی اول میام پیش تو و بعد میرم. اومد و کمتر از یک ساعت بود و بعد رفت. بعد از رفتن دارا، با مامانم و خواهرم رفتیم خونه ی من و دارا. تغییر دکوراسیون خونمون رو خیلی دوست داشتنی کرده. خیلــــــــی...

امروز هم که سپاس خدای رحمانم را، یک پنجشنبه ی با دارا داشتم. صبح ساعت ٩ زنگ زد. گفت کجایی پری؟ چیکار میکنی؟ گفتم خونه مامانم. تازه بیدار شدم و میخوام صبحونه بخورم. گفت میخواستم نون تازه بگیرم و بیام با هم صبحونه بخوریم. گفتم باشه. صبر میکنم تا بیای. بعد از صبحونه رفتیم خرید و ساعت ١ و نیم رفتیم خونه خواهرم ناهار خوردیم و پشت صحنه قهوه تلخ رو دیدیم و بعد هم مثل دو تا تنبل گرفتیم خوابیدیم. دارا جان البته یک ساعتی بیشتر خوابید طبق معمول. آخر از همه هم رفتیم خونه ی خودمون و خریدهامون رو بردیم و جابجا کردیم. خواهرم بعنوان عیدی برامون یک گلدون استوانه ای بلند با سه تا بامبو خرید که اون رو هم بردیم خونه مون. یکی از بامبو ها ساده است و دو تاش ابلق. دوسشون دارم. ساعت ٧ دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت تا اون یکی شو ببره خرید.

وقت برگشتن توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که پنجشنبه ی گذشته همین موقع کجا بودیم و چیکار میکردیم. یادم اومد دارا رفته بود چند تا از دوست های مشهدیش رو ببینه و منم تنها بودم و بعد هم که دارا اومد با هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم حرم. باز فکر کردم خدایا! یعنی هفته ی دیگه پنجشنبه برنامه مون چیه؟ امکانش هست با هم باشیم؟ فکر نکنم! پارسال، خیلی به دارا تأکید کردم که توروخدا یه ساعته کمی توی عید بیا تا بریم عیددیدینی خونه ی چند تا از فامیل ها. دایی بزرگم. خواهر بزرگم. عموم. همین. چون خیلی می ترسیدم آبروم بره. گفت باشه میام.

سر تحویل سال، می دونین که طبق معمول اس ام اس ها خیلی شلوغ هستن و همه در حال رد و بدل کردن تبریک هستن. دارا ١٠ بار اس ام اس فرستاده بود برام برای تبریک که همش بالاخره رسید و تبریک سال نو و اظهار دلتنگی و اینکه در اولین فرصت میام پیشت. منم کلی شاد بودم و ذوق مرگ!

صبح وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم اس ام اس دارا بود: معذرت میخوام عزیزم! اینا اصرار کردن مجبور شدم باهاشون بیام شمال. اینا یعنی خانواده زن اول. ای خدا... من چقدر گریه کردم!!! یعنی ترکیدما. شمال رفتناشون هم معمولی نیست که! حداقل تا ١۵ فروردین می مونن. خلاصه اینکه دارا پیچوند و دهم برگشت تهران و در نتیجه ١٣ بدر رو با هم بودیم که خیلی هم خوش گذشت و کلی عکس های خوشگلونه هم دوتایی گرفتیم و خدا از دلم درآورد.

 

بچه ها! سر تحویل سال دعا کنین. برای خودتون. برای دیگران. برای من. برای ما. من و دارا. دعای آدم در حق دیگران خیلی بهتر میگیره و خیلی بهتر باعث استجابت دعای خود ِ آدم میشه. میدونین که!! دوستتون دارم! همه تون رو! کاش آدرس همه تون رو داشتم و می تونستم براتون کارت تبریک بفرستم.   گل  نوروز 90 تون مبارک گل