هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

قانون دل


سالی که رفتم مکه یعنی اواخر تابستون سال ٨۵، چند ماهی میشد که با دارا همکار بودم اما هنوز کانکت نشده بودیم با هم. اون موقع ٢۵ سالم بود و مثل هر دختری بدم نمیامد اگر مرد خوبی سر راهم باشه، ازدواج کنم. اما چیزی که میخوام بگم درباره ی ازدواج نیست. درباره قضاوت و برخورد با آدم هاست. فکر میکنم من هم اون زمان نظر بدی نسبت به زن های دوم داشتم. می دونم که در موردش فکر نکرده بودم اما از برخوردهای اون زمان خودم، الان به یه نتیجه هایی می رسم.

یکی از همسفرهای ما، یکی از آقایون معروف دائم التلویزیون بود. یعنی یکی از اینایی که خیلی مردمی و معروف هستند و اگر من الان اسمش رو اینجا بنویسم، محاله که یک نفر، حتی یک نفر از شماها نشناسیدش. اون آقای معروف، با زن دومش اومده بود سفر. البته زن اول، خودش طلاق خواسته بود و خیلی هم اذیتشون می کرد. آقای معروف با دختر ١٣ ساله و پسر ١٠ ساله اش از زن اولش و با زن دومش و دختر دو ساله شون اومده بودن پنج نفری سفر. دختر نوجوونش، در طول سفر با من صمیمی شده بود و از ماجراهاشون هم حرف می زد و مدام اظهار تنفر می کرد از زن دوم باباش که همسفر ما بود. منم تحت تأثیر بودم و برخورد خوبی با باباش و زن باباش نداشتم. اما یک لحظه هم فکر نمی کردم شاید داره از روی احساسات نوجوانانه اینطور قضاوت میکنه و همه ی نظراتش یک طرفه است و تحت تأثیر مادرش. نمی دونم. نمی خوام هیچ چیز رو گردن هیچ چیز بندازم. اما می دونم که هیچ حرکت و عملی از ما محاله که بی جواب بمونه. نمی دونم. شاید من خیلی باعث دل شکستگی شون شدم. شاید خدا خواسته بهم نشون بده که مغرور نباش به اینکه مجردی و در امید یک ازدواج پرفکت! می تونم شرایطت رو طوری بچرخونم که وضعیتت از اینا بدتر بشه. اینجور موقع ها مدام کتاب «من  ِ او» رضا امیرخانی میاد جلوی چشمم. وقتی که آه بقال دغل باز سر کوچه راه میافته و میاد توی خونه و از فرش میگذره و دامن همه ی خانواده ی حاج فتاح رو میگیره. چون دل بقال شکسته. چون خواهر علی ازش خرید نکرده. همین! مهم نیست تو از همه بهتر و درستکارتر باشی. مهم نیست کی بهتره کی بدتر. مهم دل آدماست.

 

چهارشنبه دارا پیشم بود. از ظهر بود و ناهار خونه ی خودمون بودیم و مامانم اینا هم بودن و تا غروب هم با هم بودیم. دیروز یعنی پنجشنبه نیم ساعت اومد پیشم. خیلی هم خسته بود. از ۵ تا ۵ و نیم عصر. دیشب ساعت ١٠ باز بهم زنگ زد که خیلی ذوق کردم. امروز اما نه دارا رو دیدمش و نه صداش رو شنیدم. خوبم؛ فقط گاهی حس تنهایی ریشه هاشو توی زمین دلم پخش میکنه اما نمیذارم خیلی عمیق بشه.

 

 

 

پی نوشت: در مورد کامنت ها فکر کنم از این به بعد سخت گیر تر باشم. روی سوال های تکراری هم اصرار نکنین. جواب نمیدم.