توی پاراگراف اول پست قبلی یه سوال پرسیدم و ازتون خواستم که یه حدس بزنین. خیلی دارین دخترای بی توجهی میشین ها! گفته باشم! از این به بعد به سوال هام جواب بدین.
این روزها، روزهای زندگی معمولیه ماست. البته معمولی به سبک خودمون؛ به سبک پری و دارایی نه مثل الگوی ثابت همه ی آدم ها. 13 بر در ساعت 6 بعد از ظهر دارا جانم رسید تهران و اومد پیشم که خونه ی مامان بودم. بهش غر نزدم و با یک لبخند بزرگ روی صورتم و موهای بلند رفتم استقبالش بالای پله ها و بغلش کردم و بوسیدمش. یکی از بچه ها برام نوشته چرا اونا باهاش نیومدن؟ دیوونن؟ نمی دونم. واقعن نمی دونم چرا برنگشت با دارا و واقعن منم فکر می کنم که دیوونست. قراره فردا یعنی چهارشنبه برگرده تهران؛ مگه فرقش چقدره؟ چه می دونم. به من چه! 13 بدر خواهرهام هم اومدن خونه ی مامان و دور هم بودیم و شام خوردیم و شب هم رفتیم با دارا خونه ی خودمون.
یکشنبه صبح سر کار بودیم و عصر من دکتر بودم و شب رفتیم خونه ی دایی های من عید دیدنی.
دوشنبه صبح هم سر کار بودیم و باز عصر من دکتر بودم و دارا هم دانشگاه بود و شب هم دیگه چون خسته بودیم جایی نرفتیم و شام خراب شدیم سر خواهرم. وقتی می خواستیم بریم خونه خودمون، یک سر رفتیم پیش مامانم و آقا دارا با اینکه خیلی خسته و کم خواب بودن، تا خود 12 و نیم سر بسر مامانم گذاشت و هی خندیدیم همه با هم.
سه شنبه یعنی امروز قرار نبود برم سر کار. یه کم حالم خوش نیست و دکتر برام مرخصی استعلاجی نوشت. صبح ساعت 8 با تکون های دارا که داشت از تخت میرفت بیرون از خواب بیدار شدم و فکر کردم پاشده که بره سر کار. دلم براش سوخت و تأسف خوردم که نا نداشتم پاشم و براش صبحونه آماده کنم. دوباره خوابم برد و حدود یک ربع بعد، دوباره با تکون های دارا که برگشت توی تخت بیدار شدم. خودش رو چمباله کرد زیر پتو و با خنده و شیطنت گفت: امروز نمیرم سر کار! خیلی از کارش خنده ام گرفت. منتظر کوچکترین اشاره ای بود تا با موندن من توی خونه، اونم بمونه خونه و بخوابه و اگر من میرفتم سر کار مطمئنّن دارا هم میرفت؛ حالا با هر سختی و بدبختی که شده! دارا میگه: یه کپی از نسخه ی مرخصیت به منم بده که بمونم خونه! خلاصه که امروز تا 12 و 12 دقیقه خوابیدیم و بعد رفتیم یه کم خرید کردیم و مروارید و صدف خریدیم. ما 7 تا صندوقچه داریم و میخوایم یه گنج حسابی درست کنیم. صدف ها رو هم برای خونه ی ماهی مون خریدیم. دیروز دارا برام یه فایتر آورد؛ چون امسال من اجازه ندادم هیچ کس ماهی قرمز بخره به دارا گفته بودم برام ماهی آبی بخره. رفتیم خونه ی مامان ناهار خوردیم و دوباره خوابیدیم تا 3 و نیم. آقا دارا بیدار شد و سفارش چای داد و اعلام کرد که بالاخره سر حال شده و چقدر به همه ی این خواب ها احتیاج داشته! الان دارا رفته دانشگاه و وقتی بیاد شاید بریم قلهک تلویزیون بخریم.
پی نوشت: من چی جوریم؟؟؟ خب
چه اشکالی داره بگین من چی جوریم. من شاد میشم و خوشم میاد. منم این
اخلاقم شبه فامیل دوره و دلم میخواد هی یکی بهم بگه چی جوریم
یه سوالی هست که هرچند وقت یک بار من از ماریا می پرسم و جوابش خیلی برام مهم و حیاتیه. اینکه:
شما با یه آدم دیگه عاشق و معشوق هستین. یک عشق درست و حسابی و ناب و عالی و به مدت طولانی. بنظر شما کدومش دردناک تر و غیر قابل تحمل تره. اینکه یه روزی بفهمین اون دیگه دوستتون نداره یا اینکه یه روزی بفهمین شما دیگه اونو دوست ندارین؟