خب ادامه ماجراهای پری و دارا رو بخونین:
نوشته بودم: من هر چقدر هم که دارا رو دوست داشتم، اما معتقد بودم باید خودم یک زندگی دیگه ای تشکیل بدم و با یک مرد دیگه ای ازدواج کنم. هر چند وقت یک بار هم خواستگار داشتم. یکبار پسر یکی از اقوام خواستگارم بود. به دارا گفتم. داشت دیوونه میشد. اونقدر روش فشار بود که به زن اولش هم گفت قراره برای پری خواستگار بیاد. دختره هم زنگ زد به من که حالا که داره برات خواستگار میاد، این محرمیتی که بین تو و دارا هست رو باطل کنین تا تو بتونی در مورد خواستگارت درست فکر کنی. همین کار رو هم کردیم. البته هر دومون بیشتر بخاطر اصرار دختره راضی شدیم...
شب قبل از خواستگاری، دارا مثل دیوونه ها بود. نشسته بود توی ماشینش توی کوچه ی ما (این کار رو خیلی زیاد کرد بعدها...) و بعدش هم رفتیم بیرون و کمی حرف زدیم و فکر کنم بهش قول دادم که به خواستگاره جواب رد بدم. خداییش چیز جذابی هم نداشت پسره که یه ذره باعث جلب توجهم بشه و البته همه به من حمله می کردن که تو خواستگارهات رو با دارا که عاشقشی مقایسه می کنی و برای همین طبیعتاً هیچ کدومشون به چشمت نمیان و نمی تونی انتخابی داشته باشی.
شاید هم راست می گفتن و واقعن هم هیچ کدومشون به پای دارا نمی رسیدن. خلاصه که قضیه اون خواستگاره رو تموم کردم. یعنی همه چیز اوکی بودا؛ از نظر همه بجز من!!! مامان و داداشم و زن داداشم بعد از خواستگاری هم به زور منو برداشتن و ناهار رفتیم خونه خواستگارا. گفتم که فامیل دورمون بودن. توی اون مهمونی ناهار هم من کاملن مثل مریض ها بودم و این مسئله داداشم و زن داداشم رو دیوونه می کرد. آقاجون! مگه میشه به آدم مریض گیر داد که چرا مریضی؟؟؟ خلاصه که این ماجرا تموم شد و من و همچنین دارا نفس راحتی کشیدیم.
گفتم که شهریور 86 بابام مُرد. من هم بشدت زیر فشار روانی بودم. در واقع فشار دو طرفه داشتم. هم مرگ بابام و هم درگیری با زن اول دارا و دست و پا زدن توی این رابطه ای که داشتم و گفتم که طی یک تصمیم بشدت ضربتی و محکم و شدید و بی رحمانه، و بخاطر ناتوانیم برای تحمل استرس بیش از حدی که از درون و بیرون و چند جانبه روم بود و بشدت خارج از توانم بود، رابطه ام رو با دارا قطع کردم.
در واقع تموم کردن رابطه از طرف من شروع شد و این قضیه دارا رو خیلی داغون کرد. مدام ایمیل میداد. اس ام اس میداد. روزها و شب ها می نشست توی ماشین زیر پنجره ی اتاق من و گاهی من وحشت زده میشدم نکنه کسی ببیندش و باهاش دعوا کنه.
شب عید فطر اون سال یادمه یهو یه اس ام اس برام اومد. منم که داغون بودم اون زمان و شماره دختره رو فراموش کرده بودم. برام نوشته بود خوب عیدی برام ساختی! منم نوشتم براش شما؟؟ چرا مزاحم میشی؟ بعدن دارا برام نوشته بود که شماره دختره بوده و حالا ماجرا چی بود. دارا یادش رفته بود یکی از اس ام اس هایی رو که برای من فرستاده بود رو از توی لیست دلیوری موبایلش پاک کنه و اونجا متن رو هم انگار نشون میداده و متن اس ام اس هم یک شعر عاشقانه ی خیلی ضایع بوده:
گرچه تنت رو هنوز لمس نکرده تنم
بوی تو را میدهد نخ نخ پیراهنم
در رگ من جای خون می دود اکنون جنون
چون که معطر به توست هرچه نفس می زنم
در خودم آتش زدن غافل از اینکه کنون
من توأم و اوفتاد خون تو بر گردنم
(دارا همینقدر از شعر رو نوشت فقط؛ شاعر این شعر غلامرضا طریقی هستش و اینم وبلاگش: جهان غزلی عاشقانه است)
دارا خیلی عذاب کشید و من هم همینطور. اما با این عذاب کم کم بطور کامل رابطه مون رو قطع کردیم. دیگه از دارا خبر نداشتم اما بعدها بهم گفت که چقدر توی اون مدت عذاب کشیده. منم حالم بهتر نبود. از روزی که احساس کردم دیگه دارا توی زندگیم نیست، یک دلشوره ی شدید و همیشگی افتاد توی دلم و تا روزی که دوباره دارا رو داشتم این دلشوره ادامه داشت.
دلشوره و اضطراب خیلی وحشتناکه. مریض واقعی بودم. دکتر روانشناسم سرم داد میزد که بس کن!!! بستریت میکنم ها!!! هر شب یک زاناکس میخوردم و ساعت هشت خودم رو میچپوندم زیر پتو کنار دیوار و رو به دیوار و میخوابیدم. روزها هم باز قرص خواب آور میخوردم و توی اداره هم یه پتو می کشیدم سرم و می خوابیدم. چیزی هم بهم نمیگفتن؛ احتمالن چون بابام تازه مُرده بود هوام رو داشتن.
بعضی وقت ها اونقدر شدید و بدون وقفه گریه می کردم که مامانم مجبور میشد ببرتم دکتر تا آرامبخش بهم بده و آروم بشم؛ روز، شب، نصفه شب... گریه ام بند نمیآمد و اضطراب دائمی و وحشتناک داشت ذره ذره همه ی شیره ی وجودم رو می مکید و از درون آبم میکرد. من که همیشه دختر توپولی بودم، روز بروز لاغرتر میشدم و سایزم شده بود 36 و بازم لباس به تنم زار میزد؛ فکر کنم حدود 20 کیلو وزنم کم شد.
یادمه اون زمان تلویزیون سریال حلقه سبز رو نشون میداد و من از دیدنش به حدی وحشت زده میشدم که با قرص فقط می تونستم آروم بشم. بخاطر نمایش مرگ می ترسیدم. روانم واقعن بهم ریخته بود و بهیچوجه قدرت تصمیم گیری نداشتم و بدتر از همه چیز جدایی از دارا بود...
توی همین گیر و دار، یک خواستگار پیدا شد. تا مدت ها ندیدمش و تلفن باهام حرف می زد. چون خانواده اش شهرستان بودن و منتظر بود تا با اونها بیاد خواستگاری. اهل یک شهرستان خیلی کوچیک بودن. خودش هم یه خونه چهل متری خریده بود توی امیریه نزدیک راه آهن با صدهزار تا قرض و وام و کلی برای خودش و خانواده اش مایه ی پز بود که تونسته توی تهران خونه بخره. به پشتوانه ی همین اعتماد به نفس کاذب و اینکه دانشجوی امام صادق (ع) بوده و برادر منم استاد اون دانشگاه بوده، این اعتماد به نفس رو پیدا کرده بود که بیاد خواستگاری یک دختر تهرانی (بشدت شهرستانی بودن درشان نمود داشت. نمیگم این ایراده یا عیبه. این تفاوته و از نوع وحشتناکش!)
خلاصه اینکه ده باری تلفن زد و باهام حرف زد و خیلی هم اطلاعات نمی داد. چون نمی خواست اختلاف فرهنگ ها و اختلاف نظرهای فاحش نمایان بشه. فقط میخواست این ازدواج با یه دختر تهرانی که خونه شون بالاشهره و وضع شون خوبه (البته از نظر اونا) و دختر دکتر فلانیه سر بگیره. دیگه هیچی مهم نبود. نه خوده دختر و نه اختلاف ها.
منم اصلن حالیم نبود. مثل مسخ شده ها بودم. انگار دیگران منو به جلو می روندن برای ادامه ی ماجراها. توی اسفند ماه بود که برای اولین بار زنگ زد و اواخر اسفند اومدن خواستگاری با خانواده اش.
واقعن میگم من کاملن یک آدم بی تصمیم و مریض بودن و فقط دیگران برام تصمیم گرفتن. هیچ چیز در کل این قضیه باب میل من نبود.
یادم میاد یک شب باهاش رفتیم تالار وحدت، بلیط سینما داشتیم و یادمه اونقدر حالم بد بود که اصلن نرفتیم توی سالن و دم در برگشتیم. توی راه یه جا نزدیکای خونه ی مامان گفتم پارک کنه تا حرف بزنیم. البته اون ماشین نداشت و نشسته بود پشت ماشین من! اینکه کسی ماشین نداشته باشه عیب و ننگ نیست اما هر آدمی شأنی داره و باید با کفو خودش بچرخه. نه اینکه بشینه پشت ماشین زنش و پز بده من زن تهرانی دارم و ماشین هم سوارم. (عقیده اش همین بود) خلاصه که بهش گفتم:
ببین من نمیام شهرستان زندگی کنما! (اسمش رو صدا نمی کردم بهیچوجه. نمی تونستم و حالم بد میشد)
ببین من عروسی شهرستان نمیخواما!
ببین من همه ی عمرم توی پاسداران زندگی کردم؛ الان نمیام توی 40 متر خونه طبقه چهارم بدون آسانسور توی امیریه بشینما! (اونم چی؟ دقیقه ای یک بار مادر و پدر و سه تا خواهرش بیان تهران توی همون خونه چون فامیل دیگه ای توی تهران نداشتن)
ببین من هر روز نتونم ماشین ببرم سر کار، با تاکسی سرویس میرما! (اون: یعنی چی؟ با اتوبوس برو! پول حروم میشه!!!)
ببین شما اگر میرین باب همایون خرید کنین، من میرم مرکز خرید گلستان و مرکز خرید پاسداران خرید میکنما!
ببین من نمیخوام برام از بازار سرویس طلا بخریا، میخوام از گاندی و کریمخان طلا بخریم!
ببین سلیقه ی من شبیه مامان و سه تا خواهرهای تو نیستا. از نظر اونا من ضایعم و از نظر من اونا!
ببین من از این لباسای رنگی رنگی که شما خوش تون میاد بخرین بدم میادا و در عوض از رنگ های سیاه و سفید که بنظر شما مرده هست، خوشم میادا!! میرفتیم مثلن دامن بخریم.
من: اون سفید مشکیه رو میخوام.
اون: چرا؟؟؟؟؟ نارنجی که خیلی قشنگ تره!!!
رفتیم آیینه شمعدون ببینیم. چیزی که انتخاب کرد اونقدر حالم رو بد کرد که از مغازه اومدم بیرون.
میگفت من همیشه دلم میخواست اسم بچه ام مصطفا باشه. ای وااااااااای!! پناه بر خدا! دیگه باید سکته هه رو می زدم. خب منم یه نقشی دارم این وسط، نه؟
میگفتم من میخوام لباس عروسیم رو از میرداماد بخرم
میگفت مامانم یه خیاط میشناسه توی شهر خودمون...
میگفتم همیشه دلم میخواست لباس عروسیم دکولته باشه و تور سرم بلند
میگفت نه لباست باید پوشیده باشه من دلم نمی خواد (گاهی یعنی اغلب هیچ نظر خاصی نداشت، چون اصولن چیزی حالیش نبود اما فقط میخواست با من مخالفت کنه)
میگفتم میخوام موهام رو جمع کنم
میگفت نه باید بریزی
میگفتم میخوام موهامو بلوند کنم
میگفت من مشکی خوشم میاد
(یکی نبود بهش بگه تو توی عمرت زن دیدی که فرق بور و مشکی رو بفهمی؟)
ببین من اینما
اینطوری هستما
اینو میخواما
اونو میخواها
اون شب توی ماشین گفت باشه. همه چیز رو طبق میل تو پیش می برم. اون موقع نمی دونستم داره دروغ میگه و بعدن کم کم رو کرد. به شدت ازش احساس نفرت می کردم و این نفرت توی رفتارم و صورتم و حتی توی حرف هام هم معلوم بود و خودش می فهمید و حتی بهش میگفتم. میگفتم دوستت ندارم. شاید یه روزی بتونم ولی الان اصلن نه!!
اگر میامد دم اداره، از خجالت می مُردم و اضطراب همه ی وجودم رو می گرفت که نکنه کسی ببیندش. بهش میگفتم نیا دم اداره. من دوست ندارم. ولی اون اهمیتی به حرفم نمی داد. وقتی میامد خونه مون عزا میگرفتم و دعا میکردم یه چیز بشه که نیاد و وقتی که هم بود، مدام داشتم دعا میکردم زودتر بره.
من آدمی نیستم که بتونم احساساتم رو پنهون کنم و یا انکار کنم. بارها علناً بهش گفتم دوستت ندارم و نمی تونم دوستت داشته باشم؛ اما اون دنبال اهداف خودش بود. میخواستم یه دلخوشی هایی از شروع زندگی از مسائلی که باب میلم باشه پیدا کنم تا بلکه این مسائل حاشیه ای، کمی بر اون نفرت غلبه کنه و بتونه منو بکشونه برای ادامه دادن، برای همین همه ی اون مسائل رو مطرح کردم. توی زندگی و شروع زندگی با دارا هم اکثر این خواسته های من برآورده نشد؛ ولی من راضی بودم و عاشق. چون اصل کاری رو داشتم. هرچند دارا هم همیشه شأن منو در نظر میگیره و دلش میخواد در حد خودم هر کاری کنه برام و نظرم رو تأمین کنه.
اون شبه سینما، با وجود همه ی این حرف ها که جوابشون هم ظاهراً مثبت بود و بعداً لو رفت، من باز هم حس نفرت عمیقی در درونم احساس می کردم و اصلن نمی تونستم با یارو ارتباط برقرار کنم و خودم رو قانع کنم.
وقتی رسیدم خونه و پسره هم که رفته بود، خواهرم و دختر خواهرم بودن و مامانم بود و کارگر هم داشت مامانم. من فقط داد زدم و گریه کردم و گفتم نمیخوام نمیخوام نمیخوام.
مامانم بیچاره مستأصل مونده بود. صبح موضوع رو به داداشم گفت. داداشم هم به خیال خودش داشت زندگی منو سر و سامون میداد و فکر و خیال دارا رو در من میکُشت، خیلی اصرار داشت که این ازدواج انجام بشه. زنگ زد به من و گفت: فقط اگر بفهمم جواب منفی دادی و گفتی نه، من می دونم و تو! منم با وجود حالت بیمارگونه ای که داشتم، وحشت زده رفتم توی شوک و لال شدم.
خیلی سریع و کمتر از یک هفته از خواستگاری، اونا و خانواده ی من قرار بعله برون گذاشتن. چون میگفتن باید برگردیم شهرستان و حاضر نبودن برای سرنوشت پسرشون کمی بیشتر به خودشون سختی بدن.
بعله برون بسیار مراسم احمقانه ای بود. چون همه خانواده من لال شده بودن و من بغض وحشتناکی گلوم رو گرفته بود، چون با هیچ چیز موافق نبودم و هی داشتم توی دلم به همه میگفتم بگین بگین. یه چیزی بگین. فقط سر عروسی صدام دیگه دراومد که بابا منم آدمم، خانواده دارم، یک عالمه دوست و رفیق دارم، چرا باید برم ته یک شهرستان اون سر ایران عروسی بگیرم، عروسیم میخوام تهران باشه. یوهو باباهه قاطی کرد و گفت نه نمیشه! چون ما هم فامیل هامون همه اونجا هستند و تهران هم کسی رو نداریم که اگر هم برای عروسی اومدن، بتونن برن خونه اش. گفتم خب حاج آقا! عروس منم، عروسیه شما که نیست! باز یارو قاطی کرد که پس اصلن نمیشه این وصلت سر بگیره. یعنی من داشتم از خوشحالی می مُردم. اما داداشم یهو پرید وسط که نه آقا! همون شهرستان عروسی میگیریم و بعد اگه شد یه مهمونی کوچیک توی تهران برای فامیلا و دوستای خودمون میگیریم.
علاوه بر خانواده ی خودم، دایی هام و شوهرخواهرهام هم توی جلسه بودن که اون ها هم همه لالمونی گرفته بودن و بعدن همه اعتراف کردن که چقدر حرص خوردن از همه چیز اما همچنان همه لال بودند!!!
هفته آخر اسفند 86، بعله برون بود و قرار برای عقد گذاشتن در تاریخ تولد حضرت رسول که سال 87 میشد ششم فروردین. برین ببینین راست میگم یا نه. توجه داشته باشین در تمام مدت من یک انسان مسخ شده و هیچی نفهم بودم و فقط به این امید ادامه میدادم که شنیده بودم و البته به طرز احمقانه ای باور کرده بودم بعد از عقد محبت ایجاد میشه. فکر می کردم معجزه میشه. فکر می کردم اون تاریخ مقدس هم معجزه میکنه. فکر میکردم واقعن محبت ایجاد میشه. اونم با وجود کمترین شباهت و تفاهم و علاقه و هماهنگی...