هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

پرنده ی عشق


سلام

عیدتون مبارک. ما هم عیدمون مبارکه و مانند انسان های خیلی معمولی روزگار میگذرانیم. توی این روزها خیلی سر و کارم با پرنده ها بود و توجهم رو جلب کردن. توی محل کارم، پشت سرم یک پنجره است که رو به حیاط خلوته و روی دیوار حیاط خلوت هم همه اش یاس رونده است. ما طبقه دوم هستیم بنابراین جلوی دیدمون هم دیوار نیست و آسمون آبی هم معلومه. نسیم ملایم میاد و مدام هم "سره" می خونه. خیلی لهجه ی خوندنش رو دوست دارم؛ عاشقمه! اون هفته ماریا رو صدا کردم و گفتم ماریا بدو بیا من توی بهشتم! نسیم خنک بهاری و صدای آواز پرنده و بوی یاس و سکوت و آرامش و ... خب بهشت همینه دیگه.

این مدت که خونه ی خودمون بودیم، شب ها پنجره رو باز میگذاشتیم و نسیم ملایم می آمد؛ یک شب هم که بارون میومد و بوی خاک و صدای بارون روی سنگفرش خیابون و رعد و برق و خلاصه خیلی استثنایی بود (خونه مون هم طبقه ی دومه). صبح ها با صدای گنجشک و یاکریم بیدار می شدیم. توی کوچه مون خروس و خفاش هم داریم و البته کلاغ. نمی دونم چرا کلاغ رو دوست ندارم. کلاغ می بینم انگار سوسک دیدم! انگار گربه دیدم! (در کل رابطه ی خوبی با حیوون ها ندارم). کلاغ انگار همش شومه و خبر بد داره. ٢٢ سال پیش، همین روز مادر، روزی که یکی از مهم ترین رویدادهای زندگیم رقم خورد، شب قبلش خواب کلاغ دیدم. خواب دیدم خواهرزاده ام که اون موقع ۴ - ۵ ساله بود داشت توی حیاط تاب بازی میکرد و یهو یه کلاغ بهش حمله کرد و چشم هاش رو درآورد. صبح که بیدار شدم، دیگه توی یک زندگیه جدید بودم و همه چیز از صفر شروع شد. صفره صفر...

چند وقت پیش جمعه خونه ی خودمون بودم. همسایه پایینی مون داشت ماهی درست می کرد. با خودم فکر کردم یک زندگی باید خیلی جا افتاده و جدی باشه تا بشه ماهی سُرخ کرد. شنبه با دارا رفتیم خرید. به پیشنهاد دارا دو تا قزل آلا هم خریدیم. (البته دارا از این تفکرات بی بدیل من بی خبر بود). یکشنبه عصر دارا ماهی رو توی مواد لازم خُسبوند و شب هم سُرخ شون کرد و خوردیم. خیلی حس خوبی بود. ماهی خوردن یعنی زندگی کردن!

دیشب هم برای دارایم قیمه درست کردم. خوشم میاد به غذاهام دارچین زیاد بزنم. از طعم و بوش خوشم میاد. دیروز جایزه ی روز زن رو گرفتم از دارایم. انقدر دوسش دارم که بردمش خونه ی مامانم و گذاشتمش همونجا فعلن تا همه امشب که میان، ببیننش. دیشب ساعت ٩ دارا رفت خونه ی مامانش برای عرض تبریک و منم رفتم خونه ی مامانم. دیشب برای مامانم یک دسته ی خیلی پُر و بزرگ گل میخک قرمز خریدم. امشب هم هدیه اش رو براش می برم. امشب انشالله با همه ی خواهر و برادرها خونه ی مامان من هستیم.

از هدیه گرفتنه غافلگیرانه خوشم میاد. پارسال دارا برام گوشی موبایلم رو خرید. بعدش هم که رفتیم خرید تا برای همه ی مامان ها و اون یکی خانوم هدیه بخریم، بازم من یه کفش بعنوان اشانتیون هدیه گرفتم نیشخند سال قبلش یعنی 88 هم برام ساعتم رو گرفت که اونم خیلی دوسش دارم، عاشقشم. هرچیزی که به سلیقه ی خود دارا باشه رو خیلی دوست دارم. سال 87 از هم جدا بودیم. سال 86 برام چند تا هدیه گرفت. لباس و عطر و چند تا صندوقچه ی چوبی. من ولی بعد از اینکه تصمیم گرفتم ازش جدا شم، همه اش رو رد کردم رفت. جیگرم آتیش میگیره یادم میوفته. این کارم دل دارا رو هم خیل سوزوند و هنوز که هنوزه وقتی یادش میوفته دلش می سوزه. اما من یه کار بد کردم. صندوقچه هام رو داده بودم به خواهر یکی از همکارام و بعد از اینکه دوباره با دارا کانکت شدیم، ماجرا رو بهش گفتم و اونم صندوقچه هام رو بهم برگردوند و حالا دارمشون نیشخند لباس و عطر رو هم که دارا جاشون رو پُر کرد که یه کم زخم هامون التیام پیدا کرد... خب... همین دیگه... شاد باشین... جایزه بدین... جایزه بگیرین... تا می تونین هی دل ماماناتون رو شاد کنین و بهشون خدمت کنین... می تونین از همین امروز شروع کنین تا آخره عمرتون

 

و آقایون یادشون نره به همسرانشون بگن:

    می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم

        روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم

 

 

 

 

 

و یک حدیث: رسول اکرم صلی الله علیه و آله: خداى بزرگ به زنان مهربان تر از مردان است و هیچ مردى، زنى از محارم خود را خوشحال نمى کند مگر  آنکه خداوند متعال او را در قیامت شاد مى کند