دوباره پنجشنبه و پری و دارا و عاشقی. حالا عاشقی که میگم خیلی ذهن تون رو پرت نکنین این طرف و اون طرف که چه ضیافتی بوده و چه نور شمع و موزیک ملایم و قلبای تیکه تیکه ی پخش شده روی در و دیوار؛ نه بابا! فقط بودن و خوب بودن و با هم بودن...
سه شنبه و چهارشنبه هم علاوه بر امروز و فردا که پنجشنبه و جمعه است نرفتم سر کار. چرا؟ مریض بودم و جای هیچ کدومتون خالی نبود. روز سه شنبه دردی کشیدم که به طرز وحشتناکی غیر قابل تحمل بود. خونه مامانم بودم و از ٧ صبح درد کشیدم و فقط داد زدم و به خودم پیچیدم و زمین رو چنگ زدم و از شدت درد هیچی نمی فهمیدم. مامانم مستأصل مونده بود که چه کنه. زنگ زد به ١١۵ اورژانس که گفتن ببرش بهش مورفین بزنن و همون موقع دارا هم توی راه بود.
دارا که اومد، لباس هام رو تنم کرد چون خودم نمی تونستم؛ اما من بازم نشستم روی زمین و مچاله شدم و دارا هم نشست روبروم و منو گرفت بغلش و تا ده دقیقه همینطور درد بود و پری بود و آغوش دارا و نوازش دست های دارا و نگرانی ِ دارا و پریشونی دارا و گرمای تن دارا و حرف های مهربونش برای آروم کردن ِ من... کمی بعد دردم آروم تر شد و به دارا گفتم فعلن نمیخاد بریم بیمارستان.
من زورقی شکستم
اما هنوز طلایی
طوفان حریف من نیست
وقتی تو ناخدایی
والاتر از شفایی
از هرچه بد رهایی
ای شکل تازه ی عشق
تو هدیه ی خدایی
با تو نفس کشیدن
یعنی غزل شنیدن
رفتن به اوج قصه
بی بال و پر پریدن
دارای عزیزم هم اون روز، یعنی سه شنبه نرفت سر کار و به رئیسش زنگ زد و گفت خانومم حالش خوب نیست و نمی تونم بیام. تا هشت شب هم پیشم بود و توی ترافیک، از این دکتر به اون دکترم برد. بعد از آخرین دکتر وقتی خیالم راحت شد که حالم خوبه و مشکلی ندارم، با خنده ی خیلی بزرگی توی صورتم که به هیچ وجه نه می تونستم کمش کنم و نه پنهونش کنم، از مطب اومدم بیرون و دارا هم که توی اتاق انتظار بود، فهمید همه چیز اوکی شده و دوتایی شاد و شنگول رفتیم بیرون.
تازه بارون شروع شده بود و ما دو تا دست همدیگه رو گرفته بودیم و از بارون و از اتفاق خوبمون ذوق کنان می رفتیم سمت ماشین. اون خیابون پیاده روی خیلی خیلی پهنی داشت که آدم ها ماشین هاشون رو هم توش پارک کرده بودن و با این حال باز هم فضای زیادی برای پیاده روی داشت و درخت هم داشت تازه. یهو دارا دست منو ول کرد و مثل پسر بچه ها بپر بپر میکرد و به جای اینکه مسیر مستقیم رو کنار من بیاد، دور تک تک ماشین هایی که پارک کرده بودن می چرخید و می خندید و سرش رو می گرفت بالا که بارون ها بخوره توی صورتش. خیلی لذت بخش بود. شادیه دارا برای سلامتیه من. همه ی دردهام از یادم رفت انگار...
هنوز هم اگر دارو نخورم، درد راحتم نمی ذاره؛ اما دیگه خیالم آسوده است و بهترم. شنبه یک آزمایش دیگه هم باید بدم و دیگه تموم...
امروز عصر با دارا رفتیم مرکز خرید اندیشه توی میدون پالیزی و دو تا از عروسک های انیمیشن ایرانی ِ شکرستان رو خریدیم؛ اســــکندر و ننه قمر ساخت چین!!!! یعنی که دارایم برای پری لوسش خرید. خیلی دلش برام سوخته اون همه دید درد کشیدم؛ هوامو داره . از یک عطرفروشی هم یک عطر خریدیم برای هدیه تولد یکی از برادرهای دارا...
پی نوشت: می خواستم این پست رو رمز دار بنویسم و همه چیز رو خیلی کامل تر توضیح بدم؛ اما هرچی با خودم فکر کردم، دیدم حوصله ی دردسرش رو ندارم.
کلیک: پرهیز زن و شوهر از جر و بحث