هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

درد و درمون


دوباره پنجشنبه و پری و دارا و عاشقی. حالا عاشقی که میگم خیلی ذهن تون رو پرت نکنین این طرف و اون طرف که چه ضیافتی بوده و چه نور شمع و موزیک ملایم و قلبای تیکه تیکه ی پخش شده روی در و دیوار؛ نه بابا! فقط بودن و خوب بودن و با هم بودن...

سه شنبه و چهارشنبه هم علاوه بر امروز و فردا که پنجشنبه و جمعه است نرفتم سر کار. چرا؟ مریض بودم و جای هیچ کدومتون خالی نبود. روز سه شنبه دردی کشیدم که به طرز وحشتناکی غیر قابل تحمل بود. خونه مامانم بودم و از ٧ صبح درد کشیدم و فقط داد زدم و به خودم پیچیدم و زمین رو چنگ زدم و از شدت درد هیچی نمی فهمیدم. مامانم مستأصل مونده بود که چه کنه. زنگ زد به ١١۵ اورژانس که گفتن ببرش بهش مورفین بزنن و همون موقع دارا هم توی راه بود.

دارا که اومد، لباس هام رو تنم کرد چون خودم نمی تونستم؛ اما من بازم نشستم روی زمین و مچاله شدم و دارا هم نشست روبروم و منو گرفت بغلش و تا ده دقیقه همینطور درد بود و پری بود و آغوش دارا و نوازش دست های دارا و نگرانی ِ دارا و پریشونی دارا و گرمای تن دارا و حرف های مهربونش برای آروم کردن ِ من... کمی بعد دردم آروم تر شد و به دارا گفتم فعلن نمیخاد بریم بیمارستان.

 

من زورقی شکستم

اما هنوز طلایی

طوفان حریف من نیست

وقتی تو ناخدایی

والاتر از شفایی

از هرچه بد رهایی

ای شکل تازه ی عشق

تو هدیه ی خدایی

با تو نفس کشیدن

یعنی غزل شنیدن

رفتن به اوج قصه

بی بال و پر پریدن

 

دارای عزیزم هم اون روز، یعنی سه شنبه نرفت سر کار و به رئیسش زنگ زد و گفت خانومم حالش خوب نیست و نمی تونم بیام. تا هشت شب هم پیشم بود و توی ترافیک، از این دکتر به اون دکترم برد. بعد از آخرین دکتر وقتی خیالم راحت شد که حالم خوبه و مشکلی ندارم، با خنده ی خیلی بزرگی توی صورتم که به هیچ وجه نه می تونستم کمش کنم و نه پنهونش کنم، از مطب اومدم بیرون و دارا هم که توی اتاق انتظار بود، فهمید همه چیز اوکی شده و دوتایی شاد و شنگول رفتیم بیرون.

تازه بارون شروع شده بود و ما دو تا دست همدیگه رو گرفته بودیم و از بارون و از اتفاق خوبمون ذوق کنان می رفتیم سمت ماشین. اون خیابون پیاده روی خیلی خیلی پهنی داشت که آدم ها ماشین هاشون رو هم توش پارک کرده بودن و با این حال باز هم فضای زیادی برای پیاده روی داشت و درخت هم داشت تازه. یهو دارا دست منو ول کرد و مثل پسر بچه ها بپر بپر میکرد و به جای اینکه مسیر مستقیم رو کنار من بیاد، دور تک تک ماشین هایی که پارک کرده بودن می چرخید و می خندید و سرش رو می گرفت بالا که بارون ها بخوره توی صورتش. خیلی لذت بخش بود. شادیه دارا برای سلامتیه من. همه ی دردهام از یادم رفت انگار...


 

هنوز هم اگر دارو نخورم، درد راحتم نمی ذاره؛ اما دیگه خیالم آسوده است و بهترم. شنبه یک آزمایش دیگه هم باید بدم و دیگه تموم...

 

امروز عصر با دارا رفتیم مرکز خرید اندیشه توی میدون پالیزی و دو تا از عروسک های انیمیشن ایرانی ِ شکرستان رو خریدیم؛ اســــکندر و ننه قمر  ساخت چین!!!! یعنی که دارایم برای پری لوسش خرید. خیلی دلش برام سوخته اون همه دید درد کشیدم؛ هوامو داره نیشخند. از یک عطرفروشی هم یک عطر خریدیم برای هدیه تولد یکی از برادرهای دارا...

 

 

پی نوشت: می خواستم این پست رو رمز دار بنویسم و همه چیز رو خیلی کامل تر توضیح بدم؛ اما هرچی با خودم فکر کردم، دیدم حوصله ی دردسرش رو ندارم.

 

 

کلیک: پرهیز زن و شوهر از جر و بحث