نظریات خودم توی پست عشق رو رد نمیکنم؛ اما میخوام یه چیزایی بهش اضافه کنم. و همه ی اینها نظریه است و من میدونم احتمالش زیاده توی عمل و بستگی به حال و روزم، افکار و رفتار متفاوتی داشته باشم. گاهی آدم اونقدر خسته میشه که دیگه هیچ چیز براش مهم نیست...
امروز از دست دارا عصبانی هستم. از صبح موبایلم هم خاموشه. وقتی از سر کار اومدم خونه، توی فکرم از دارا پرسیدم: کجایی؟ خب الان که سر کاری. برنامه ات چیه امروز؟ میدونم ساعت 5 کلاس داری. خب بعدش هم میخوای بری خونه کنار خانواده ات؟ میخوای بری با نی نی هات بازی کنی؟ میخوای بری مهمونی؟ میخوای برات مهمون بیاد؟ میخوای بداخلاق باشی؟ میخوای خوش اخلاق باشی؟ میخوای برگردی سر کار؟ میخوای توی خیابونا بچرخی؟ میخوای با رفیقات باشی؟ میخوای تنها باشی؟ میخوای بی حوصله ی باشی؟ میخوای هیچ جا نباشی؟ میخوای با هر کسی باشی جز من؟ میخوای بی خیال عالم و آدم باشی و توی خودت باشی؟ میخوای بری کربلا؟ میخوای بری مکه؟ میخای باز تنها بری؟ شاید هم بخوای با من داد و بیداد کنی که چرا گوشیم خاموش بوده از صبح و بی خبر موندی ازم...
باشه! هرکاری میخوای بکن. هر فکری میخوای بکن. من ازت دلخورم و ازت انتظار مرهم ندارم. امروز توی یکی از این وبلاگای آدما که یادم هم نیست کجا بود، یه جمله ای توی این مایه ها نوشته بود: هنوز هم عشق قربانی ِ بی پناهه غروره. این جمله داشت شُلم میکرد. اما خوب که فکر کردم دیدم این غرور نیست. خستگیه و دل شکستگی از بی انصافی. همین الان هیچ جوری نمی تونم پیش بینی کنم ادامه ی امروز چه جوری خواهد بود. حدس می زنم طبیعی ترین نتیجه اش اینه که بدون هیچ زنگ و خبری شب بشه و فردا بشه و همینه که نفسم رو میگیره... دقم میده...
جون ندارم برای رانندگی. صبح دارا اومد دنبالم. توی راه خیلی با احتیاط و آروم شروع کردم به حرف زدن...
پری: دارا! من خیلی خسته شدم. خیلی صبرم داره تموم میشه. به نظرت توقع زیادیه که دلم داره در میاد بعد از این همه مدت یک شب سرم رو کنار سر شوهرم بذارم روی بالش؟ حرف بیخود و بی ربطی می زنم؟
دارا: آره. وقتی می دونی من نمی تونم حرفت بیخوده.
پری: خب الان میدونی چند ماهه خونه ی خودمون نبودیم؟ اومدیم زن اولت تا چند ماه دیگه هم نخواست بره شهرستان. من از این وضعیت راضی نیستم.
دیگه هرچی باهاش حرف زدم جوابم رو نداد. بغضم گرفت. دیدم داریم میرسیم به محل کارم. دلم ریخت. دستش رو گرفتم؛ اونم دستم رو گرفت. چند بار بهش گفتم باهام حرف بزن. اما باز هم حرف نزد. محکم تر دستش رو گرفتم و بیشتر گریه ام گرفت. باز هم باهام حرف نزد. همین روند ادامه داشت تا پیاده ام کرد و رفت. وایسادم وسط کوچه و نتونستم تا دور شدن ِ ماشینش چشم ازش بردارم. داشتم گریه می کردم. نمی تونستم برم توی اداره. زنگ زدم بهش...
پری: دارا چرا این رفتار رو میکنی با من؟ من باهات دعوا نکردم فقط حسم و خواسته ام رو بهت گفتم.
دارا: تو هر روز نق می زنی و غر میزنی.
پری: من هر روز نق می زنم؟ همه ی این روزها که تنهام میذاشتی غُر زدم؟ نق زدم؟
دارا: اگر هر روز میخوای این کار رو بکنی خودت با تاکسی برو. من دیگه نمیام دنبالت.
پری: حالا اولین روزی که اومدی اینو میگی؟ چون صبح منو رسوندی این حرف ها رو زدم یا چون صبرم تموم شده از این بلاتکلیفی و بی زندگی بودن؟ چرا با من بدرفتاری می کنی؟
دارا: من حرف بدی بهت نزدم.
پری: بله؛ حرف بدی نزدی. رفتار بدی داشتی که از حرف های بد بدتر بود. تو می دونی من الان هم از نظر جسمی مریضم و هم از نظر روحی ضربه خوردم و شوک بهم وارد شده.
دارا: دیرم شده. جلسه دارم. بنزین هم ندارم. (یادم رفت و یادش رفت از من کارت سوخت بگیره)
پری: آخ چرا کارت سوخت رو نبردی؟ خب؛ دور نشدی که! من میام سر کوچه بیا بگیر.
دارا: نمیخوام.
پری: خب چرا؟ یک بار هم حرف منو گوش کن.
دارا: نمیخوام. هر وقت حرف تو رو گوش کردم پشیمون شدم.
پری: خب الان این چه حرفیه این وسط؟ میخوای هیچ نکته ای و نقطه ای رو برای دل شکستن از دست ندی؟ تو هر وقت به حرف من گوش دادی پشیمون شدی؟
دارا(قاطی): من ساعت 9 جلسه دارم؛ می فهمی؟ باید برم سر کار اعصابم رو خرد نکن دیگه. صبحم رو خراب کردی!
دارا گوشی رو قطع کرد. خیلی ناراحت شدم. باز نتونستم گریه نکنم و برم توی ساختمون. بهش زنگ زدم؛ نمیذاشت حرف بزنم و باز میخواست قطع کنه. راضیش کردم که منم حق دارم توی یک رابطه ی دو طرفه تصمیم بگیرم و خواستم گوش کنه.
دارا: خب بگو
پری: فقط تو نیستی که جلسه داری و باید بری سر کار. من هم الان اول صبح با این حال زار باید برم میون غریبه ها و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و روزم رو اینطوری شروع کنم و کار کنم. خودخواه!!!
قطع کردم و گوشیم رو خاموش کردم تا الان...
مطمئن بودم یک ساعت بعدش زنگ میزنه و میگه غلط کردم و هیچ کدوم از حرف هام واقعی نبود و همش از روی عصبانیت بود؛ ولی من نخواستم. کاری نکرده بودم که شایسته ی عصبانیت باشم...
پی نوشت1: مواظب نظر دادن هاتون باشه. اینها جر و بحث های ساده ی زن و شوهریه و من و دارا به محض اینکه نگاهمون به همدیگه بیافته، نمی تونیم نخندیم و نپریم توی بغل همدیگه...
پی نوشت2: خوشحالم این پست به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه؛ شاید هم نظرات، محکی باشه برای شناختنه دوستهام...
پی نوشت3: اگر دوست داشتید یه دعایی برام بکنین. دکتر گفت تا چهارشنبه وقت داری که همه ی وضعیت جسمانیت اوکی بشه وگرنه باید عمل کنی. عمل مهم نیست؛ اما اینکه پس اندازم رو بدم پاش دلم رو می سوزونه...