اول شک کردم. چیزی به کسی نگفتم. بی بی چک خریدم. مثبت شد. شنبه ششم فروردین، به محض اینکه روزهای کاری شروع شد و تعطیلات رسمی تموم شد، آزمایش دادم و باز مثبت شد. خانومی که می خواست ازم خون بگیره پرسید: بارداری؟ گفتم: نمیدونم؛ بی بی چک که مثبت بود. خندید و گفت: چشماتم مثبته.
بعد از ١٣ بدر رفتم دکتر و بعد هم سونوگرافی و خلاصه تمام مراجعات لازم رو انجام دادم. دکتر برام ١٠ روز مرخصی نوشت که استراحت کنم. از ١۶ فروردین تا ٢۶ فروردین و قرار شد چهارم اردیبهشت هم برم سونوگرافی و با جوابش دوباره برم پیش دکتر. ١٠ روز کامل خونه ی مامانم استراحت کردم و آمپول های پروژسترون زدم و مدام مراقب بودم و نگران و امیدوار.
کلی بحث و برنامه های جدید برامون ایجاد شده بود و دارا مدام سر اسم بچه با خواهرای من جر و بحث داشت. یه روز هم با دارا دوتایی رفتیم فروشگاه نیلوفر که توی یکی از بوستان های پاسدارانه، یادم نیست بوستان شش، بوستان هفت یا چند و یک سرهمی و کلاه خیلی خوشگل مشکی خریدیم که توش پُر از خرس های سفید بود. خیلی حس عجیب و تازه ای داشتیم. اسمش رو گذاشته بودیم اولین خرید مشترک واسه نی نی مون.
چهارم اردیبهشت ساعت 9 و ربع وقت سونوگرافی داشتم. دارا اومد دنبالم و با هم رفتیم. از 10 روز پیش بهش گفته بودم که کاراش رو هماهنگ کنه و بتونیم با هم بریم. از قضا روز قبلش بهش خبر دادن که همون 4 اردیبهشت یک جلسه ی خیلی مهم داره. پس منو رسوند و 5 دقیقه ای باهام نشست و بعد با درد و رنج بسیار از هم جدا شدیم و دارا خودش انقدر شرمنده بود که من خودم شرمنده بودم شاکی بشم از رفتنش.
نیم ساعتی نشستم و نوبتم شد. در کل سه دقیقه طول کشید که همه چیز رو فهمیدم و همه ی برج و باروهایی که ساخته بودم در هم شکست. دکتر رفت بیرون تا جواب رو آماده کنه. بلند شدم. گریه مثل یک سیل خیلی خیلی شدید اومد پشت چشم هام ولی خیلی خودم رو نگه داشتم. نمی خواستم، اصلن نمی خواستم اونجا جلوی آدما اشکم بریزه. اما واقعن سخت بود با اون همه فشار، جلوگیری از ریختن اشک هام...
سونوگرافی توی ساختمان بوستانه. بین بوستان نهم و دهم. از ساختمون اومدم بیرون و دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و اشک هام مثل سیل راه افتادن. صورتم رو به طرف دیوار گرفتم و آروم آروم کنار دیوار میرفتم. نمی تونستم راه برم. زنگ زدم به دارا و اون موقع دیگه منفجر شدم. دارا بنده خدا خیلی ترسیده بود. ساعت 10 دقیقه به 10 بود و ساعت 10 جلسه اش شروع میشد. دارا هی میگفت چی شده؟ چی شده پری؟؟؟؟ فکر کرده بود چون پیشم نمونده ناراحتم. میگفت نوبتت نشد؟ نمی تونستم بگم. گوشی رو قطع کردم. چند بار زنگ زد و نتونستم جواب بدم.
خودم رو رسوندم به کوچه بوستان نهم. اونجا یک ساختمون متروکه است روبروی بیمارستان لبافی نژاد. شاید دیده باشین. اینارو میگم که اگر بعضیاتون محل رو دیده باشین، بتونم براتون درست تصویرسازی کنم. فکر کنم ساختمون بانک بوده؛ نمی دونم. اما چون مدت هاست مورد استفاده نبوده، به شدت خاک گرفته است. رفتم و روی پله های اون ساختمون نشستم و باز های های گریه. این بار که دارا زنگ زد جوابشو دادم و با هق هق وسط کلماتم بهش گفتم: خراب شد...خراب شد...خراب شد دارا....چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ دارا خراب شد... نمیذاشتم دارا چیزی بگه. دارا هم شوکه شده بود. خیلی غصه خورد و مُدام میگفت الهی بمیرم برات. مهم نیست. خواست خدا بود. بیشتر نگران من و غصه خوردنم بود.
نمی تونستم از جام بلند شم. دارا میگفت ماشین بگیر برو خونه پیش مامان. نمیخواد سر کار هم بری. نمی تونستم. یه کم همونجا نشستم و چند بار دیگه دارا زنگ زد و وقتی رفت توی جلسه هی اس ام اس میداد. بالاخره بلند شدم و ماشین دربست گرفتم و توی ماشین هم همینطور گریه می کردم. دارا با اینکه توی جلسه بود، اومد بیرون و بهم زنگ زد. نگران بود نکنه من هنوز همونجا نشسته باشم و در حال گریه باشم. بهش گفتم خیالت راحت باشه؛ دیگه ماشین گرفتم و دارم میرم خونه.
توی ماشین همچنان به گریه کردن ادامه دادم که آخر آقای راننده به صدا اومد که ببخشید خواهرم! اتفاقی افتاده؟
با حرفش بیشتر ترکیدم. خلاصه که اونقدر گریه کردم که گریه ام تموم شد و
وقتی رسیدم خونه هم دیگه گریه نکردم تا همین الان که اینجام. فکر کنم راستی
راستی اشک هام تموم شد. به غیر از فکر کنم یک بار یا دوبار که پیش دارا بغضم ترکید باز؛ شایدم اونا واسه لوس بازی بوده. آدم چی بگه والله!!!!!
آروم تر که شدم خیلی حال خوبی داشتم. با رضایت از ته قلبم گفتم: انّا لله و انّا الیه راجعون...چون یادم بود خدا فرموده بشارت بده به صابران که وقتی مصیبتی بهشون میرسه میگن ما از خداییم و به سوی خدا بازمیگردیم.میخواستم یه ذره هم که شده، شبیه حرف و توصیف خدا باشم. می خواستم مورد پسند خدا باشم. و دیگه هم خوبم و همه چیز آرومه و تو کنارم هستی و من عاشقتم ناجـــــــور...
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَ الأنفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ﴿۱۵۵﴾
و قطعا شما را به چیزى از [قبیل] ترس و گرسنگى و کاهشى در اموال و جانها و محصولات مىآزماییم و مژده ده شکیبایان را(۱۵۵)
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ﴿۱۵۶﴾
[همان] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد مىگویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مىگردیم(۱۵۶)
أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ﴿۱۵۷﴾
بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان [باد] و راهیافتگان [هم] خود ایشانند(۱۵۷)
(ســـوره بقره)
بعدش هم که در جریان هستید خودتون. باید بقایای بارداری دفع میشد و این همون روزی بود که به همین منظور دارو مصرف کردم و توی پست درد و درمون درباره اش نوشتم و اگر با دارو نتیجه ی دلخواه حاصل نمیشد، باید میرفتم بیمارستان (ایران مهر) و بیهوشی و کورتاژ. اون روز، شادی من و دارا هم برای این بود که سونوگرافی جوابش این بود که نیازی به عمل نیست؛ اما از اونجایی که دکتر من خیلی دقیق و وسواسی هست، باز هم راضی نبود و استراحت و دارو و تاکید بر اینکه اگر وضعیتت اوکی نشه، باید بری بیمارستان.
اینکه میگفتم وضعیت روحیم بدتره و جسم و روحم دائم در حال تبادل هستند، برای همین بود.
این بود انشای امروز من. بهــــــــــــــار را توصیف کردم...
پی نوشت: شنبه که یادتونه تعطیل بود؟ دارا حدود نیم ساعت اومد پیشم. خونه ی خودمون بودم و مامانم و آبجیم هم بودن. از این نیم ساعت، نصفش رو دارا نشسته بود روی صندلی و من هم دو زانو نشستم پایین پاش و پاش رو گرفتم توی دامنم و براش ماساژ دادم. شب قبلش از اون مدلا شده بود که دیدین پشت ساق پای آدم توی خواب میگیره و انگار نفس آدم بند میاد و بعد هم تا چند روز دردش می مونه؟ دارا اونجوری شده بود و میخواستم یه کم دردش التیام پیدا کنه. اوخی... خواهرم شاکی شد: دخترمون خسته شد! چرا باید بشینه پای شما رو ماساژ بده؟ دارا مثل بچه لوسا: خب منم وقتی خسته است پاهاش رو ماساژ میدم. تازه پاهاش رو میشورم و بند کفش هاشم می بندم؛ مگه نه پری؟ حالا هی هم یواشکی به من اشاره میکنه بگو آره بگو آره. چون واقعن این کارها رو میکنه. اما میخواست من اون موقع برم توی جبهه اش تا سربلند باشه و یه وخ ضایعش نکنم.
و یک حدیث که خودم خیلی دوسش دارم: پیامبر اعظم حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: اگر سزا می بود سجده برای غیر خدا، به زن می گفتم تا شوهر خویش را به این صورت تکریم کند...