هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

کتاب و طبیعت


خدایا! این پنجشنبه ها رو از من نگیر. اما چه کنم که ترم کم کم تا یک ماه دیگه تموم میشه و تازه بعدش هم تابستونه. هرچند دارا الان ترم هشته. اما مثل خودم باید 9 ترمه لیسانس بگیره.

امروز، روز پیک نیک بود. دانشگاه دارا بخاطر امتحان فوق لیسانس تعطیل بود. دیروز با دارا رفتیم و گوشت خریدیم برای کباب چنجه و دارایم گوشت ها رو برید (من خیلی بدم میاد به گوشت دست بزنم) و بهشون نمک و فلفل و پیاز و از این چیزا زد و گذاشتیم توی یخچال. برنج رو هم امروز بردیم با خودمون و همونجا گذاشتیم تا دم بکشه. 8 صبح دارا اومد و رفتیم لواسون و یه جاهایی خیلی بالاتر از کُند علیا و کُند سفلی و طبیعت و کوه و درخت و رودخونه و پیک نیک بازی.

من که طبق معمول حسابی سوختم و الان شدم پری لُپ گلی. یه نوار قرمز پهن الان زیر چشمامه و همش احساس میکنم تب دارم. یه کم کسلم و سردرد دارم. برای همین فکر نکنم این پست چیز خوبی از آب دربیاد.

پری، جوون تر که بود، خیلی اهل کتاب خوندن بود. مخصوصاً رُمان های ایتالیایی و آمریکای جنوبی. البته رُمان های اروپای شرقی و فرانسوی و آمریکایی رو هم خیلی دوست داشتم. رُمان های انگلیسی هم فضای خوبی داره. اما رُمان های آلمانی هیچوقت خیلی منو نکشوندن. از همه کمتر رُمان های ایرانی!! شاید یکی دو تا بیشتر از ایرانی ها به دلم ننشسته باشه. «بامداد خمار» توی دوران نوجوونی و بعد هم «من ِ او» و «انگار گفته بودی لیلی». این آخری خیلی عالی بود و اگر چاپ جدید ازش پیدا کردید، از دستش ندید.

الان که نوشتم کسلم یاد رُمان «مثل آب برای شکلات» افتام. اگر نخوندینش، یک لحظه هم درنگ نکنید. فیلمش رو هم دیدم؛ اما خیلی دوسش نداشتم. چون قیافه ی آدما، قیافه های زشت مکزیکی بود و با تخیل من همخونی نداشت.

نویسنده های آمریکای جنوبی خیلی طرفدار سبک رئالیسم جادویی هستن و منم خیلی از خوندنش لذت می برم و دلم میخواد خودم هم به همون سبک بنویسم. رئالیسم جادویی یعنی که داره مثل بچه آدم داستانش رو میگه اما داستان پٌر از ماجراهایی میشه که غیرواقعی هستن اما توی فضای کتاب تو می پذیریشون. مثلاً گابریل گارسیا مارکز و آدم های نسل به نسلی که توی کتاب «صد سال تنهایی» دُم داشتن و یا سییروای معصوم «از عشق و شیاطین دیگر» که سگ گازش گرفته بود و هاری گرفته بود ولی قدیسه شده بود و بعد از مرگش رشد موهاش متوقف نشده بود! وای که چقدر عاشق این کتاب بودم و فکر کنم 5 -6 بار خوندمش.

و یا ایزابل آلنده و «از عشق و سایه ها» و «دختر بخت» و «خانه ارواح». هرچند هالیوود گند زد به «از عشق و سایه ها» و آنتونیو باندراس قلچماق رو گذاشت جای پسرک عاشق پیشه و روزنامه نگار و ظریف و حساس کتاب! «جنیفر کانلی» هم گزینه ی خوبی برای نقش دختر کتاب نبود. این کتاب رو هم شاید 5 بار خوندم و با دیدن اون فیلم، همه ی رویاهام خراب شد!

در کل کتاب ها و فیلم هایی که درباره ی آشپزی هستند رو هم خیلی دوست دارم. از قبیل: «دختری با گوشواره مروارید» که این یکی فیلمش الحق که عالی بود  و بعید بود اسکارلت جوهانسون بَل بَل بتونه به اون خوبی نقش دخترک ساده و کم حرف و محجوب رو بازی کنه؛ اما تونست! و فیلم «ژولی و ژولیا». وای دلم واسه آدمای کتابام تنگ شد...

توی داستان «مثل آب برای شکلات» نوشته ی «لورا اسکوئیول»، دختر اصلی ماجرا، طبق یک سنت دیرینه ی مکزیکی، چون آخرین دختر خانواده بود، حق نداشت ازدواج کنه و باید تا روزی که مادرش زنده بود، به مادرش خدمت میکرد و خونه رو ترک نمیکرد. از بدشانسی عاشق شد ناجور. اما برای حفظ سنت، پسر محبوبش با خواهر بزرگترش ازدواج کرد!

تیتا وقتی آشپزی میکرد، بستگی به حس و حالی که توی لحظه ی آشپزی داشت، غذاهای که می پخت هم همون حس رو به خورنده ها القا می کردن. مثلن یه بار که دلشکسته بود و گریه میکرد و آشپزی میکرد، بعد از خوردن دستپختش، همه ی مهمون ها، به شدت به گریه افتادن و هیچکس هم نمی دونست چرا داره گریه میکنه. و یک بار که بسیار حس عشقولانگی بهش غلبه کرده بود، بعد از خوردن غذا، مهمونا همه عشقولیدگیشون عود کرد و بــــــــــــــوق. خواهر خودش که حتی جرأت ابراز عشقش رو هم نداشت، با وضعیتی بسیار عشقولیده!!! از زیر دوش حموم، جلوی  چشم همه پرید پشت اسب مردی که عاشقش بود و خیلی هم خوش نام نبود و همون لحظه دیگه باهاش رفت.

خلاصه که وقتی گفتم امروز برای نوشتن این پست کمی کسلم، یاد ماجراهای کتابام افتادم. چه کرم کتابی بودم! الانم یک کتابخونه ی خیلی گنده پر از کتاب دارم که خونه ی مامانمه و به علت کمبود جا نبردمش خونه ی خودمون. دارا هم مثل خودم عشقه کتابه و گاهی کتابی رو که داره می خونه پنهون میکنم تا هی سرش توی کتاب نباشه و بجاش منو ببینه نیشخند.

خیلی وقته کتاب نخوندم. الان دیگه خیلی در جریان نیستم توی کتابا چه خبره. اما خیلی دلم میخواد باز کتاب هایی پیدا کنم که مورد علاقه ام باشن. خیلی دوست دارم درباره ی کتاب هام بنویسم و بیشتر درباره شون خواهم نوشت. گاهی هم میگشتم فیلم های کتاب هایی رو که خونده بودم پیدا می کردم و معمولاً هم فیلم ها ناامیدم می کردن.

 

 

 

 

پی نوشت1: خبر از هم پاشیدگی زندگی دارا رو از بی بی سی شنیدین؟ سرتون رو بکنین توی زندگی خودتون شاید بتونین کمی شادی برای خودتون دست و پا کنین! بهترم هست، نه؟

پی نوشت2: دیگه به سوالی جواب نمیدم. پس خودتون رو خسته نکنید و نپرسید. اگر سؤالی دارید، آرشیو رو بخونید. حتمن جواب سوالاتون رو پیدا میکنید و اگر هم پیدا نکردید، یعنی دلم نخواسته درباره اش بنویسم، پس بیخود سرک نکشید. بیشتر از صد پُست درباره خودم و زندگیم و احساساتم نوشتم و یه تازه وارد از راه میرسه و توقع داره من به سوالاش جواب بدم. من وقت ندارم بشینم اینجا حس کنجکاوی شما رو ارضا کنم. وبلاگ راه انداختم که شادتر باشم و یک سرگرمی داشته باشم نه اینکه به این و اون جواب پس بدم و هی خودم رو توضیح بدم. تا دلتون هم بخواد سایت و وبلاگ ریخته توی اینترنت، پس چرا مزاحم من میشید؟

پی نوشت3: کامنت بی ربط نذارین. اگر دوست دارین چیزی بگین درباره ی موضوع باشه. مثلاً این دفعه درباره ی کتاب.