هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

عشق بالغ


باورم نمیشه طی 10 دقیقه امروز معاینه فنی گرفتم یعنی تا از در بیهقی برم داخل و از اون یکی درش بیام بیرون، در کل حدود 10 دقیقه شد سال های قبل توی روزهای اول سال میرفتم و کلی شلوغی و خستگی و گرما و کلافگی بود   پارسال بد نبود اما دو تا ایراد از ماشینم درآوردن که مجبور شدیم ببریم درست کنیم و باز برگردیم. امروز همین جوری توکل به خدایی ماشینو بردم. قبل از اینکه برم اداره رفتم بیهقی. امروز شیفت بودم و خداروشکر شیفت پنجشنبه ام افتاد روزی که دارا تهران نیست. خلاصه که آقاهه برگه هامو بهم داد و گفت برو کارتتو بگیر. با خوشحالی و یه ذره انتظار و نگرانی پرسیدم: خراب نبود؟؟؟؟!!!!! آقاهه خنده اش گرفت و گفت: ‌نه! تعجب کردین؟؟ گفتم نه و سریع محل رو ترک کردم. گفتم الان میگه آقا بیاین ماشین این خانوم رو دوباره چک کنین گویا باید یه ایرادی از توش دربیاد

مهم نیست اگر ماشین مشکلی داشته باشه فقط اینکه یه کم سختی داره و بدو بدو و اینطرف و اون طرف رفتن تا اینکه کاملن سالم بشه و مراجعه ی دوباره برای معاینه  امروز وقتی منتظر بودم و دکترا در حال معاینه ی ماشینم بودن، احساس کردم استرس درونم از عدد 1 داره کم کم میره بالا و میرسه به 50 و 60 و اینا (آخرین درجه اش 100 هستش؛ من میگم!!) انقذه از دست خودم عصبانی شدم که نگو! تصمیم گرفتم از این به بعد اینقدر الکی برای هر چیزی استرس نگیرم. (یکی دو درصد احتمال میدم موفق بشم). به خودم گفتم خب اگه خراب بود، به درک که خراب بود. خراب بود که بود. چرا خراب بود؟ اصلن کی میگه خراب بود؟ بله که خراب بود!! مگه چی میشه؟ میبری درست میکنی و برمیگردونی. اینجا هم که خلوته و دو دقیقه ای کارا تموم میشه. توی کشمش بین افکار مثبت و منفی بودم  که صدام کردن و گفتن بیا ماشینتو بردار ببر.

دلم واسه دارا تنگ شده. فردا قراره برگرده هروقت دارا میره مأموریت، دوباره اس ام اس بازی شبانه و تلفن حرف زدنای عشقولانه و اینا شروع میشه و ما رو میبره به حس و حال روزهای اول عاشقیمون البته همیشه هم اینطور نیست و الان هردوتائیمون خیلی فرق کردیم و رابطه مون به بلوغ رسیده. نه اینکه یه رابطه ی رشد یافته نباید قربون صدقه و عاشقی داشته باشه. اما دیگه همه چیز محدود به همینا نیست و البته برای هیچ کدوم از طرفین هم دیگه فقط همین، قانع کننده و رضایت بخش نیست و خیلی کارای بیشتر و مهم تری دارن. اما گاهی برگشتن به دوران نومزد بازی و عشقولانگی، هم لازمه و هم لذت بخش دیشب که با دارا حرف می زدم، همش برام شعر میخوند بهم میگه قورباغه ها دارن عاشقی میکنن؛ گوش کن! و گوشی رو گرفت نزدیک تا منم صدا رو بشنوم هر دفعه زنگ زد فقط 3000 بار گفت جات خالیه.

اون روز که رفتیم خونه ی خواهرم احوالپرسی، پسر خواهرم یک میز عسلی گذاشت جلوی دارا. با اینکه روی مبل جا بود، من نشسته بودم روی زمین پایین پای دارا. در کل مرض دارم و نمی تونم مثل بچه آدم رفتار کنم و خانوم باشم   در ضمن اگر زشته که جلوی برادرم و شوهرخواهرهام بشینم توی بغل دارا، حداقل می تونم پایین پاش بشینم و کانکشن رو حفظ کنم؛ مگه نه؟ خب... اونقدر روم زیاد هست که جلوی خانوم ها، مامانم، خواهرهام، ماریا و ... برم بشینم توی بغل دارا (بغل دارا یعنی اینکه بشینم کنارش و دست هام رو دور بازوهاش حلقه کنم یا سرم رو بذارم روی شونه اش) و گاهی وقتها هم هی بوسش کنم    اما دارا هی بهم تشر میزنه که: زشته پری نکن! اونا خجالت میکشن. اینو گفتم که بدونین دارا هم توی رو داشتن، دست کمی از من نداره و نگران معذب شدنه بقیه است. اونی که گفته مردها مثل گربه عاشق نوازش هستند خیلی راست گفته! البته دارا همیشه هم اعتراض نمیکنه؛ چون ترجیح میده از بوسه و نوازش من لذت ببره تا اینکه نگران واکنش بقیه ها باشه   هرچند که فکر میکنم این قضیه دیگه برای بقیه عادی شده اما  مامانم همیشه دعوام میکنه!   شایان ذکر است همون روز خونه ی خواهرم، دیدم داداشم بشقاب میوه اش روی پاشه و وضعیت راحتی نداشت. از هوشم استفاده کردم و خودم رو شیرین عسل کردم و جلوی همه پسر کوچیکه ی خواهرم رو صدا کردم و گفتم: عزیزم این میز رو بذار جلوی دایی! خیلی دلم میخواست کسی چیزی نگه و مخالفتی نکنه. خوشبختانه هیچ کس هم چیزی نگفت و خواهرزاده ام، میز رو از جلوی دارا برداشت و گذاشت جلوی داداشم. نتیجه رضایت بخش بود. مطمئن بودم دارا هم ناراحت نمیشه و با این کارم موافقه و بعدن که با هم حرف زدیم، گفت که اونم از این کارم راضی بوده و کار خوبی کردم.

صبح که داشتم این پست رو می نوشتم، ساعت 11  و نیم زنگ زدم به دارا. بعد از احوالپرسی یوهو شاکی شد که: تو چرا الان زنگ زدی به من؟ یکّه خوردم و گفتم: چی شده؟ جلسه داری؟ خودت میخواستی زنگ بزنی؟ گفت: نخیر میخواستم سورپریزت کنم بهت نگم الان دارم میام تهران. خندیدم و گفتم: خب پس چرا گفتی؟ مثل آدمای بی خبر از همه جا گفت: نمی دونم...

قبلش خواهرم زنگ زد و بهم گفت:‌ رادیو الان گفت برنامه ی دارا اینا دیشب تموم شد. گفتم نخیر! دارا گفته جمعه تموم میشه. وقتی اومدم خونه و گفتم دارا توی راهه و داره میاد، خواهرم گفت:‌ دیدی گفتم!!! ولی تو باور نکردی. گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف تو رو. خواهرم گفت: رادیو گفت بابا!!! گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف رادیو رو...

 

 

 

آخ جان

تو از راه میرسی پر از گرد و غبار

تمومه انتظار میاد همرات بهــــــــــــار

چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت

چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت

غریبه آشنا دوستت دارم بیا

میشینم میشمرم روزا و لحظه ها

تا برگردی بیای بازم اینجا

چه خوبه سقف مون یکی باشه با هم

بمونم منتظر تا برگردی پیشم

تو زندونم با تو من آزادم...

 

 

 

بقیه ی پنجشنبه رو: بعـــــــــــــــدن می نویسم؛ چون هنوز نصمش مونده! نصم، نصف غلطه ها!!! نصـــــــــم، تکرار کن!

بقیه ی پنجشنبه: دارا ساعت ۵ رسید تهران و خوابید تا ٩ شب و بعد هم پاشد شام خورد و باز خوابید. صبح جمعه هم تا ١١ و نیم خوابید و ظهر ناهار رفتیم خونه ی مامانم. داداشم هم تنها اونجا بود بدون زن و بچه هاش و داداشم و دارا چند ساعت داشتن به کابینت های مامان ور میرفتن تا یخچال جدیدش رو جا بدن. عصر جمعه با دارا رفتیم و برای مامانامون کادو خریدیم؛ کادوی روز مادر و همین.