دیدین چی شد؟ دیدین بیچاره شدم؟ دیدین شما راست میگفتین؟ دیدین سرم به سنگ خورد؟ دیدین شما بر حق بودین؟ دیدین همه رویاهام خراب شد؟ دیدین روزای خوشم تموم شد؟ چقدر دیوونه بودم که به حرف شماها گوش ندادم! چقدر احمق بودم که فکر کردم منم اندازه ی شماها شعور تصمیم گیری دارم. چرا حماقت کردم؟ چرا به توصیه های دلسوزانه ی شماها عمل نکردم. چرا اون همه فحش های "..." دار و ناموسی رو جدی نگرفتم؟ چرا به نفرین ها بی اعتنایی کردم؟ حالا می فهمم چقدر بازنده ام. چرا زندگیم رو توی همون روش و مسیری که شما دیکته کرده بودین، ادامه ندادم؟ خدایاااااااااااااااااااااااااااا... حالا چیکار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟ حرفامو به کی بگم؟ توی کدوم وبلاگ بنویسم؟ به کی بگم که بالاخره پای همسر سوم به زندگیم باز شد؟ اونم چی؟ یک دختر همه چی تموم که تمام چشم و گوش و قلب شوهرم رو پر کرده. الان دیگه پشیمونی چه فایده ای داره وقتی که توی این رقابت نفس گیر بازنده شدم...
خب بسه اجرای نمایشنامه. برمیگردیم سر روزمره های واقعی خودمون. از 25 اردیبهشت تا فردا شب یعنی 17 خرداد با دارا بودم. حالا نه اینکه روزهای غیر از اون با دارا نیستم! بهرحال این مدت خیلی چیک تو چیک تر از آلویز بودیم و خیلی وقت وبلاگ نویسی نداشتم. هرچند فعلن ها هم حال و حوصله ی چندانی برای این کار ندارم و در یک رکود نسبی به سر می برم. علی الحساب جواب کنجکاوی های بیجا و آزارنده ی شماها رو بدم ببینم دست از سرم برمیدارین یا نه؟ هرچند مطمئنم ول کن نیستین و یه کرم هی داره توی مغزتون وول وول میزنه و نمی تونین سرتونو از توی زندگیه مردم بکشین بیرون.
برای آخرین بار به این سوال تکراری جواب میدم و تکرار پرسیدنش رو میذارم به حساب آی کیو های وام گرفته شده از جلبک. اینکه اگه زن سوم بیاد چی میشه. مشکل اینه که من مثل شماها فکر نمی کنم. من با چشمای مشتاق منتظر نیستم تا همسرم منو به زن اولش و بقیه زنها ترجیح بده و در نتیجه من برنده ی این بازیه مسخره بشم. من توی جنگ و رقابت نیستم. این منم که همسرم رو به بقیه ی مردها ترجیح دادم و انتخابش کردم. ادامه ی رابطه مون هم بر مبنای یک انتخاب و یک خواست و کشش دو طرفه است. اینطوری افسار رابطه دست من و همسرمه و نه طبق توصیف شماها فقط توی دست مرد. من برای رابطه ام برنامه و تصمیم دارم. دنبال دل شوهرم نمیرم که اگه موند بمونم و اگه نموند نمونم. من دنبال دل خودمم. زندگی من با شوهرم، زندگی انگلی نیست. هیچکدوم از ما وابستگی مالی و غیرمالی به هم نداریم و هرچه هست فقط محبت و عاطفه است که رقم زننده ی روزها و لحظه ها و ادامه هامونه. همسرم دلش نمیخاد منو از دست بده و برای همین، کاری می کنه که من به هرکسی ترجیحش بدم و سعی میکنه رضایت منو بدست بیاره تا منو از دست نده. همونطور که هیچکس نتونست مانع عشق و با هم بودن و ازدواج ما بشه، نه خانواده ی من و نه پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستان و همسر اول دارا، هیچکس هم غیر از خودمون نمی تونه باعث یا مانع ادامه ی رابطه مون باشه.
راستی! من از هر وبلاگی که خوشم نیاد دیگه نمی خونمش، از هر سایتی که خوشم نیاد هرگز دوباره بازش نمیکنم، هر کانال تلویزیون یا صفحه ی اینترنتی که مخالف عقایدم باشه و باعث تنش و لرزش جونم بشه رو تحریم میکنم و هرگز دوباره بازش نمیکنم. ولی اخیراً با یک بیماری جدید آشنا شدم. دیگرآزاری بر مبنای خودآزاری در فضای مجازی! نمونه هایش هم همین شماها! ایناها.
پارسال این موقع داشتیم میرفتیم کربلا. صبح زود 17 خرداد حرکت کردیم. چه حال خوبی بود. قبلن درباره اش نوشتم. یادم میاد دو سه روز قبل از سفر من و ماریا با دارا قرار گذاشتیم و سه تایی رفتیم هلال احمر جنب بیمارستان خاتم الانبیاء که واکسن هامون رو بزنیم. چه خاطره ی خوبی بود. چه حس خوبی بود اون بیدار شدنه صبح زود و سفر با اتوبوس و همه ی روزهای خوب و ناب بعدیش...
و یک حدیث: حضرت ابن الرضا علیهما السلام امام علی النقی الهادی: کسی که از خدا اطاعت می کند، از خشم(ناخشنودی) مردم باکی ندارد.