هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

من منهای دنیا و آدما


چند هفته قبل از شروع ماه رجب به پسر خواهرم سفارش کرده بودم که: علی جان! اگر امسال ثبت نام کردی برای اعتکاف، اسم منو هم بنویس. خیلی حس خاصی نداشتم؛ اما فقط به دلم افتاده بود که امسال اگه بشه برم.

ماه رجب شروع شد و یک هفته قبل از شروع مراسم، اس ام اس فرستادم برای علی که:

پری: سلام علی جونم

قوربونت برم الهی

عیدت مبارک!

تولدت مبارک!

سال نو مبارک!

طاعات و عباداتت قبول!

صد سال به این سالها!

قدم نورسیده مبارک!

چقدر چهره ات نورانیه!

بوی خوش ِ عطرت تا اینجا هم داره میاد!

خیلی خوش تیپی!

بابا باکلاس

استاد

حاج آقا

.

.

.

.

.

.

خب علی جون! هندونه رفت زیر بغلت؟ حالا بگو قضیه ثبت نام اعتکاف چی شد؟

 

علی: دستت درد نکنه بابت هندونه ولی نشد پری جون! اسم خودم و دایی (یعنی برادر ِ من) رو مسجد قلهک نوشتم. اما چون اونجا فقط مردونه است، نتونستم اسم تو رو بنویسم.

پری: مگه من بهت نگفته بودم علی؟؟؟؟

علی: باور کن زنونه نداشت!

پری: حالا مگه فقط همون یک مسجده؟

علی: نه ولی دیگه خیلی دیره. الان همه جا پر شده و هیچ جا ثبت نام نمی کنن دیگه.

پری: من نمی دونم!! تو میخوای بری اعتکاف اما اینو بدون که یک دل شکسته پشت سرت جا گذاشتی. دیگه خودت می دونی... (می دونستم این جملات مؤثر واقع میشه و روحشو به تلاطم میندازه؛ برای همین در کمال ناجوانمردی زدم به هدف)

علی(دمغ): خب پس بذار ببینم چیکار می تونم بکنم. بهت خبر میدم. تو هم کادوی تولدم رو بفرست بیاد.

پری: اون که سرجاشه!

 

باید بگم این گپ  و گفت اس ام اسی ما بعد از ساعت یک نصفه شب انجام شد و شب بعدش هم تکرار شد.

پری: سلام علی جون؛ چه خبر؟

علی(غمگین و شرمنده): نشد پری جون! باور کن امروز از صبح نشستم و به حدود 60 تا مسجد زنگ زدم که همه یا فقط مردونه بودن و یا اینکه دیگه جا نداشتن. حالا بازم پرس و جو میکنم. فکر کنم یک مسجد توی تهران پارس جا داره اما نمی دونم زنونه است یا نه. بهت خبر میدم.

پری: خوش خبر باشی...

هر چه زمان میگذشت و به 13 رجب نزدیک می شدیم، شور و اشتیاق و خواهش بیشتری رو برای شرکت در مراسم، در خودم احساس می کردم. تجربه ی تازه ای از حسی جدید بود. می ترسیدم پیش خودم اعتراف کنم، اما ته دلم می دونستم که بالاخره درست میشه.

فرداش علی بهم زنگ زد و با هیجان و خوشحالی گفت: درست شد پری! من دیگه ناامید شده بودم و داشتم میرفتم همون مسجد تهران پارس که بهت گفته بودم. همون موقع بابام (یعنی شوهر خواهرم) زنگ زده بود و بهش گفتم و گفت می تونه برات یک جا بگیره توی مسجدی که نزدیک محل کارشه. بابام رفت مسجد و ثبت نامت کرد. یک عکس بهم برسون تا بابا فردا ببره بده برای تحویل گرفتنه کارتت.

پری(با خوشحالی و قدردانی): مرسی علی جونم. انشالله عاقبت بخیر بشی

علی: آخه خودم خیلی ناراحت بودم. گفتم این دختر گفته خوش خبر باشی، دلم نمیخواست ناامیدت کنم.

پری: قوربونت برم علی جون. خیلی برات دعا میکنم.

بعد از همه ی این فراز و نشیب ها، بالاخره کارتم به دستم رسید و برنامه ها و دستورالعمل ها و آدرس مسجد. مسجد المهدی(ع) توی خیابون (شهید) دیالمه، پایین میدون بهارستان. کارهامو انجام دادم و حداقل وسایل مورد نیازم رو جمع آوری کردم. چهارشنبه، ساعت 11 شب باید می رفتم. مراسم از سحر پنجشنبه 13 رجب شروع میشد. دارا می خواست منو برسونه. اما دیدم خیلی خسته است و از صبح با موتور توی آفتاب بوده و این طرف و اون طرف رفته، دلم نیومد. بهش گفتم: دارا؟؟؟ یه چیزی بخوام، قول میدی قبول کنی؟

دارا: بله؛ معلومه که قبول می کنم. غیر از اینکه نخوای من برسونمت.

پری: اِ... اذیت نکن دیگه. اینطوری منم راحت ترم. تو خیلی خسته ای. دیروز هم که یه کم سرما خورده بودی و کوفته بودی. تازه با موتور هستی و ماشین من هم بنزین نداره و فرصت نمیشه بنزین بزنیم دیگه دیره.

دارا راضی نمیشد. اعصابم دیگه داشت خراب میشد. خلاصه که با حیله هایی کارساز راضیش کردم و زنگ زدم تاکسی سرویس اومد دنبالم. دارا اومد دم در و ساکم رو گذاشت توی ماشین؛ خداحافظی کردیم و دارا گفت مواظب خودت باش و من رو هم دعا کن و من هم خداحافظی کردم و رفتم.

حداقل مدت اعتکاف سه روز هستش و به ازای هر دو روز که اضافه بشه، روز سومش هم واجب میشه. یعنی اگر 5 روز بمونی، روز ششم بهت واجبه. حتمن باید معتکف روزه بگیره هر سه روز رو. از سحر روز سوم روزه و اعتکاف واجب میشه بر معتکف و دیگه حق ترک مراسم رو نداره و اگر بنا به ضرورتی مجبور به ترک بشه، باید قضاش رو در سال بعد بجا بیاره. یعنی در کل که اعتکاف مستحب مؤکد هستش، اما اگر دو روز بمونی، روز سوم واجب میشه. در طول مدت اعتکاف اصلن نباید مسجد رو ترک کرد. مگر برای وضو و دستشویی و چیزهایی مثل خرید و فروش و جدل و استفاده از عطر و ... در مدت اعتکاف حرام هستند. البته میشه که نیت اعتکاف نداشته باشیم و فقط نیت بیتوته در مسجد رو داشته باشیم. در این صورت می تونیم هر سه روز رو بمونیم یا کمتر بمونیم یا روزه نگیریم یا هر وقت که خواستیم مسجد رو ترک کنیم و لازم نیست از مبطلات اعتکاف هم پرهیز کنیم. در کل اعتکاف حس و حالت حج رو داره. بیشتر مردم هم لباس های سفید مثل لباس احرام پوشیده بودند. هیچ نماز و دعا و عبادت خاصی هم نداره و مقصود، ماندن توی مسجده. هرچند مردم در تمام مدت در حال نماز و دعا و عبادت هستند.

کلیک: پشت پرچین بهشت

چهارشنبه حدود ساعت 11 شب رسیدم به مسجد و خانوم ها کم و بیش اومده بودن و منتظر بودن مسئولین مسجد کارت هاشون رو چک کنن و برن داخل مسجد. منم منتظر بودم. نوبتم که شد، یکی از خانوم هایی که مسئول چک کردن کارت ها بود، کارت منو که دید گفت: تو بیتوته هستی. اسمت توی اعتکاف نوشته نشده!

یوهو هنگ کردم؛ نفهمیدم چی میگه. وقتی یه کم عقلم روشن شد، دوزاریم افتاد که چی شده. بهش گفتم: خب من صبر میکنم تا همه بیان. شاید جای خالی داشته باشین. با بدخلقی گفت: اصلن نمیشه خانوم. محاله کسی نیاد. 160 تا جا داریم، 190 تا ثبت نام کردن. همه پر میشه. سعی کردم همچنان آرامشم رو حفظ کنم و شمرده شمرده بهش گفتم: خب اتفاقه. شاید یکی یوهو کاری براش پیش بیاد یا اصلن نتونه توی مراسم شرکت کنه. شما که خبر ندارین! باز هم با بدخلقی و تشر گفت: اصلن نمیشه خانوم! برید طبقه بالای مسجد (که جزئی از مسجد نیست) و برای بیتوته بمونید. من توی دلم: چه کاریه! خب میرم خونه مون!

رفتم توی راه پله ها و بعد رفتم زیرزمین که اونجا خانوم ها منتظر نشسته بودن تا کاراشون ردیف بشه و برن توی مسجد. نشستم یه گوشه و یوهو خیلی شدید و ناگهانی و غیرقابل کنترل، همه ی این احساسات بد و ناامیدانه و شوکی که بهم وارد شده بود، تبدیل شد به اشک و حمله کرد به پشت پلک هام و هق هق حالا گریه نکن، کی گریه کن. اصلن هم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. دلم شکسته بود خیلی. توی دلم گفتم "یا امیرالمومنین! خودت می دونی من چه حسی دارم. توی شب تولدت بهم اجازه بده معتکف شم که بدجوری دلم هوایی شده و خودت میدونی چه طوری اشتیاق داشتم". احساسم کاملن حس رفتن به زیارت بود. یعنی دقیقاً حسم این بود که دارم میرم حج و زیارت خونه ی خدا و مسجدالنبی یا دارم میرم کربلا یا مشهد...

یوهو به ذهنم رسید که با اصلی ترین مسئول این مسجد صحبت کنم. نمی دونستم اصلن اون موقع توی مسجد بود یا نه. نمی دونستم مرد بود یا زن. از یکی دو تا از خادم ها پرسیدم مدیر این برنامه و این مسجد کیه؟ گفتن خانوم (...) اما قبول نمی کنه بری ببینیش و باهاش حرف بزنی. یکی شون که دید من همین جور گریه میکنم به اون یکی گفت: حالا بذار بره پیش خانوم (...) باهاش حرف بزنه؛ فوقش قبول نمیکنه. راهنماییم کردن به جایی که مدیر اونجا بود. یعنی داخل خود ِ مسجد. یک خانومی نشسته بود دم در و من همون طور با گریه شدید گفتم میشه خانوم (...) رو ببینم. خانومه هی بهم گفت: چی شده؟ و خانوم مدیر رو صدا کرد. خانوم مدیر ته مسجد درگیر بعضی تدارکات بود و تا بیاد، چند دقیقه ای طول کشید. خانومی که دم در نشسته بود، هی دلسوزانه بهم می گفت چی شده و من هق هق گریه می کردم و نمی تونستم حرف بزنم. باز خانومه میگفت اینقدر گریه نکن. بگو چی شده. وسط گریه هام گفتم: بذارین آروم شم میگم و رفتم پشت دیوار و زار زار گریه کردم. اونقدر که کمی آروم شدم و تا اون موقع خانوم مدیر هم اومده بودن دم در مسجد. گفتم: اسم منو شوهر خواهرم نوشته. بنده ی خدا خبر نداشته و بهش هم نگفتن که اسم منو برای بیتوته نوشتن و نه اعتکاف. من هم چند روزه که خودم رو برای اعتکاف آماده کردم و با این همه تدارک روحی و معنوی و مادی، اومدم اینجا به هوای اعتکاف و حالا میگن تو حق ورود به اعتکاف رو نداری. خانوم مدیر با لحنی مطمئن و آروم کننده بهم گفت: خب..خب.. فعلن برو پایین بشین تا مردم بیان و سر جاهاشون بشینن. اگه بشه یه کاری برات میکنم.

دوباره رفتم پایین و نشستم توی زیرزمین منتظر. دیگه آروم شده بودم. خیلی آروم  شده بودم و دیگه حتی اگر نمی تونستم توی مراسم شرکت کنم هم راضی بودم. خودم نمی فهمیدم چرا؛ اما خیلی آروم بودم. همین موقع یک خانوم و مادرش اومدن و اونها منتظر بودن تا برن داخل مسجد و سر حرف باز شد و قضیه رو بهشون گفتن. مامان خانوم مهربون و خوشگل با یک حالت مرموز و پیروزمندانه بهم گفت: اصلن نگران نباش! یکی از آشناهای ما ثبت نام کرده بود برای اعتکاف ولی خودش نتونست بیاد و کارتش رو داد به من و گفت اگر کسی خیلی دلش می خواست شرکت کنه توی مراسم، کارت منو بدین بهش. خیلی خوشحال شدم. توی دلم گفتم ممنونم امیرالمومنین که بهم اجازه دادین. کارت رو گرفتم و موضوع رو به خانوم مدیر هم گفتم و رفتم توی مسجد.

تمام مسجد رو با چسب های سفید کاغذی به صورت چارخونه خط کشی کرده بودن و اینطوری جای افراد رو مشخص کرده بودن. جای هر کسی تقریباً یک مستطیل یک متر در نیم متر میشد. توی نگاه اول، یه جورایی آدم رو یاد مرگ و قبرهای ردیف و کنار هم می انداخت. جای من، جای خوبی بود که خیلی هم دوست داشتم. زیر گنبد مسجد و کاملن روبری محراب و دوستای خوبی که دو طرفم نشسته بودن و خیلی با هم صمیمی شدیم.

خب..شرایط خیلی سختی بود. باید توی همون جای کمی که اختصاص به تو داشت، کیف دستی و ساک وسایل مورد نیازت رو میذاشتی و همونجا هم میخوابیدی. بعضی ها هم که بالش و پتو داشتن و دیگه بدتر! اما هر چقدر زمان می گذشت، بیشتر به اون حال و هوا و اون محیط وابسته می شدیم و فکر اینکه باید مسجد رو و اون حال رو ترک کنیم، به گریه مون می انداخت. من دم به دقیقه کیف پولم رو در می آوردم و به عکس های دارا خیره می شدم. (دارا میگه: مثلن رفته بودی از دنیا ببری ها!!) 10 تا عکس مختلف از دارا توی کیف پولم دارم. دوست هام سربسرم میذاشتن. من که سحری نمی خوردم یا افطار کم می خوردم، دوستام میگفتن باید شکایتت رو به این آقا دارات بکنیم. یا اینکه یکی میزد به پهلوی اون یکی و با شوخی طوری که منم بفهمم میگفت: نگاه کن! وسط قرآن هم داره اس ام اس رد و بدل میکنه. خلاصه که به خواست خدا، تونستم سه روز اعتکافم در مسجد رو کامل انجام بدم.

غروب روز شنبه 15 ماه رجب، اعتکاف تموم شد. از صبحش دارا هی اس ام اس میداد و من چون یکسره مشغول نماز سلمان و نماز ظهر روز پانزدهم و زیارت امام حسین علیه السلام در روز پانزدهم رجب و بعدش هم اعمال ام داوود بودم و وسط هاش هم نماز ظهر و عصر و سخنرانی و اینا، نتونسته بودم جوابش رو بدم. عصر دیگه زنگ زد و گفت: کی باید بیام دنبالت؟ گفتم: واقعن لازم نیست عزیزم! خودم با تاکسی میام. خیلی اصرار نکرد و گفت از اداره اومده بیرون و داره برای خرید میره جایی و خداحافظی کردیم و منم برگشتم به برنامه های عبادیِ خودم.

حدود ساعت 8 دوباره دارا اس ام اس داد و این دفعه نوشته بود: من دم در مسجد هستم. با موتور هم اومدم. هر وقت کارات تموم شد بیا!! من توی دلم: ای بابا! از ساعت 8؟ تازه ساعت یک ربع به 9 اذان میشه و بعدش هم نماز جماعت و بعد افطار و بعد هم تازه باید وسایلم رو جمع کنم. زنگ زدم بهش.

پری: دارا جان الان که خیلی زوده!

دارا: عیب نداره! صبر می کنم، اذان هم که بشه نمازم رو می خونم.

پری: اینجا که نمی تونی نماز بخونی. کل مسجد زنونه است و در اختیار زن ها!

دارا: راستی؟ نمی دونستم.

پری: ولی یک حسینیه پایین تر هست که توی مدت اعتکاف، نماز جماعت های روزانه اونجا برگزار میشده؛ آدرسش رو روی در مسجد نوشتن. از اونجا بخون.

بالاخره اذان شد و نماز خوندیم و افطار نخوردم و وسایلم رو جمع کردم و با دوست های مهربونم خداحافظی و روبوسی کردم. دوستام برای اینکه سر بسر من بذارن، به همدیگه می گفتن: نگاه کن! چقدر یهو گل از گلش شکفته شد و شاد شد! تا حالا داشت از بی حالی روزه غش می کردا! یوهو شاد شد و انرژی گرفت! زود باش!‌ زود باش برو آقا دارات رو منتظر نذار...

افطارم رو توی ظرف یکبار مصرف گرفتم و از مسجد خارج شدم و باز هم خدا رو شکر کردم که بهم اجازه داد توی این مراسم شرکت کنم و هم اینکه کمکم کرد بتونم تا آخر انجامش بدم. قبلش خیلی دلشوره داشتم. می ترسیدم طاقت نیارم و بی تاب بشم و کلافه بشم و کم بیارم و وسط کار بیخیال شم و برم.

دارا جلوی در مسجد ایستاده بود و طبق معمول همدیگه رو که دیدیم، نتونستیم لبخندهای بی اختیارمون رو کنترل کنیم. ازش تشکر کردم که اومده دنبالم و تشکر کردم که این همه منتظر شده. دارا ساک و وسایلم رو گرفت و پشت موتور جاسازی کرد و کول پشتی اش رو که به ناچار همراهش بود از جلو انداخت روی شونه هاش. منم چادرم رو جمع کردم و سوار شدم. در تمام طول مسیر بغلش کرده بودم و یک طرف سرم رو چسبونده بودم به پشتش (مثل کسی که خوابیده) و بعضی وقت ها از روی پیراهنش کتفش رو می بوسیدم؛ همون جایی که سرم رو گذاشت بودم. احساس عمیقی از محبت درونم جریان داشت که میخواستم به دارا منتقلش کنم.

اتفاق بهتری که بعد از این موتورسواری عاشقانه افتاد و من اصلن انتظارش رو نداشتم و یک لحظه هم بهش فکر نکرده بودم و حتی به مغزم هم نرسیده بود و هیچ خیالپردازی و رویایی هم درباره اش نداشتم، این بود که دارا بهم گفت شب رو بریم خونه ی خودمون. این حرف اول مبهوتم کرد و بعد مسرور و قصه ی روزهای عزلت گزیدن من در خانه ی خدا هم اینجوری تموم شد.

دلم میخواد دیگه از این به بعد هیچ مراسم اعتکافی رو از دست ندم. دلم میخواد توی مسجد سهله معتکف بشم. دلم میخواد خیلی خیلی زود دوباره اون حال و هوای جدایی از دنیا و دردسرهاش و دوری از آدما و محدودیت هاشون رو تجربه کنم. چقدر آرامش داشتم. با وجود همه ی غم ها و مشکلاتم آرامش داشتم، نه اینکه آرامشم محصول برطرف شدن غم و مشکلات باشه. چقدر خوب حال بودم. چقدر پر انرژی بودم. چقدر مشتاق بودم.

دوست های زیادی داشتم که همه شون دوست های خوب بودند. توی اعتکاف، حداقل توی همین سه روز، همه خیلی خیلی خوب و آروم و دوست داشتنی هستند. واقعن نمی تونی عاشق همه نشی. یکی از مبطلات اعتکاف جدل کردن و بگو مگو کردنه و مقصود دیگرش هم گوشه گیری به منظور عبادت و پاکسازیه درونیه. شاید دلیلش همینه که همه اینقدر خوبن. همه آروم، مؤدب، منعطف، دوستانه، مشفق، با توجه، با گذشت، چشم پوش، کم حرف، روحانی، مه آلود، رویایی، مهربون، دلسوز، آبی، راضی، باتقوا، خوددار، یاررس و ...

همونطور که می تونم اینطوری از دوستان و همراهانم بگم و توصیف شون کنم، اینقدر نزدیک و اینقدر صمیمی، اینو هم می تونم بگم که ائمه هم اونجا بودن. حس خیلی نزدیکی داشتم. حس متفاوتی از حضورشون، اگاهی شون و انس و صمیمیت باهاشون و توجه و محبت متقابل. میخوام تعریف کنم که مثلن دوستم فاطمه اونجا بود و چیکار کرد و چی گفت، به همون نسبت این حس رو دارم که بگم حضرت امام حسین علیه السلام هم اونجا بود و تعریف کنم...

خدا قسمت کنه...

 

 

 

 

پی نوشت: ولی واقعن اگر خدا می دونست من چه جور آدمی هستم و از اصل وجود من و باطن من خبر داشت و ماجرای زندگیم و خرابکاری هام رو می دونست و فکر نمی کرد حالا 4 تا حدیث شنیدم پس خیلی آدمم و اگر می دونست با این همه ادعا دارم دینش رو به گند می کشم و از این حرفا، محال بود بهم اجازه بده این حال و احساس رو درک کنم! طفلک خدا هم گول خورده و از حقیقت و پلیدیه وجود من خبر نداره! کاش حداقل نصف وبلاگ خونا از آدما شناخت داشت! حالا که به درونیات من دسترسی نداره و نمی دونه دارم چیکار میکنم ای کاش به اینترنت دسترسی داشت و وبلاگ منو می دید! کاش میشد یکی بهش خبر بده بابا!!!  بهرحال اون که میون آدما نیست و از راه و چاه خبر نداره! درسته که بی خبر بمونه و فقط به به و چه چه تحویل من بده؟!!