نوشتم که کاملن یک آدم مسخ شده بودم و بدون اینکه بفهمم توی داستان هایی که آدما برام می نوشتن، نقش بازی می کردم.
قبل از عقد یک سفر با خانواده ام رفتیم شهرستان و طی اون سفر یک روز ناهار رفتیم خونه ی بابای پسره. خونه شون توی یکی از شهرهای کوچیک اطراف بود که با تاکسی 2 - 3 ساعت توی راه بودیم. چه عذابی بود برام اون مسیر... چه عذابی بود... نمی دونم با اون همه غم و هول و استرس چه طوری می تونستم هنوز زنده باشم. نمی گم اون مدت به دارا فکر نمی کردم. دلم میخواست دارا بود. دلم میخواست دارا میامد و نجاتم میداد. دلم میخواست یه نشونه ای ازش پیدا می کردم که منو از این تصمیم احمقانه ی عقد با اون آدم نجات میداد. یه نشونه فقط یه نشونه کافی بود. عقلم کار نمی کرد. تلفن دارا یادم نبود. یه شماره موبایل بی ربط ازش توی ذهنم مونده بود. قبل از اینکه بریم خونه ی اونا با ترس و لرز و دلشوره در حد بی نهایت گفتم من میرم بیرون چیز بخرم. با مامانم و داداشم و خواهرم رفته بودیم سفر. اونا توی هتل موندن و من رفتم بیرون.
سر کوچه یه تلفن عمومی بود؛ اما اونقدر از هتل دور شدم که 10 تا تلفن عمومی رو پشت سر گذاشته بودم. موبایل هم داشتم اما می ترسیدم با موبایلم زنگ بزنم. می ترسیدم پسره بفهمه. می ترسیدم داداشم و مامانم بفهمن. می ترسیدم لاگ موبایلم رو دربیارن و همه جا پخش کنن. وقتی خیالم راحت شد که به اندازه ی کافی از هتل دور شدم، رفتم یه کارت تلفن خریدم. می ترسیدم اون یارویی که ازش کارت خریدم بره به مامانم اینا بگه! بره بگه این اومد از من کارت خرید و باهاش به دارا رنگ زد! ایناهاش! از همین تلفن! خودم دیدم! دیوونه شده بودم. پشت باجه ی تلفن عمومی کارت رو گذاشتم و می لرزیدم. چند بار شماره رو گرفتم و قبل از وصل شدن و شنیدن صدای بوق قطع کردم. آخرین بار که شماره رو گرفتم حس می کردم صدای قلبم رو می شنوم بس که محکم می کوبید! صدا اومد که: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است!! یوهو انگار یه کوه سنگی بودم که متلاشی شدم. ریختم پایین! قبلش تمام روحم و بدنم از شدت استرس و هول و انتظاره کشنده منقبض بود. اما حالا تموم شده بودم انگار. خالی و بی هدف. با نگاهه خالی و پوچ... یادم اومد دارا گفته بود شماره ام رو عوض می کنم. دیگه کاملن ناامید شدم. مثل آدمی که داره غرق میشه و دیگه هیچ امیدی به نجات نداره و هیچی برای باختن نداره و دیگه دست و پا نمی زنه و تقلا نمیکنه و خودش را می سپره به غرق شدن...
تاریخ عقد ششم فروردین بود. با مامانم رفتم خیابون زرتشت و یک پارچه ی کرپ لطیف گل بهی خریدم برای کت و دامن و برای تاپ زیرش هم از همون رنگ ساتن گرفتم بعلاوه یک پارچه ی گیپور مشکی با گل های درشت برای روی اون ساتن که دالبرهای گل هاش در قسمت بالای تاپ قرار می گرفت. خیلی دوسش داشتم و به نظر خودم خیلی هم شیک بود و هنوز هم هست.
مادره اون آقا نتونست خودش رو نگه داره و همون شب عقد به صدا دراومد که آخه کی برای عقد مشکی می پوشه!! خواهراش هم عین خواهرهای سیندرلا با لب و لوچه ی ورچیده و ایش ایش واه واه نیم نگاهی به سرتاپام انداختن و سریع هم نگاه شون رو ازم گرفتن.
پارچه رو که (با پول خودم) خریدم، با مامانم رفتیم پیش خیاط و پارچه ها رو دادیم که بدوزه. خودم یک مدل براش برده بودم. (چند سال بعد دختر داییم هم همون مدل رو ازم گرفت و برای بعله برونش دوخت). اون زمان خواهر کوچیکم به خاطر شرایط زندگیش روحیه ی خوبی نداشت و کس دیگه ای هم به فکر من نبود و همه ی کارهام رو خودم می کردم و خریدهام رو خودم انجام میدادم.
مثل هر دختری شوق و ذوق اینجور چیزارو داشتم. مثل هر دختری اما نه به اندازه ی هر دختری. به جرأت میگم که یک صدم بقیه ی دخترها اشتیاق داشتم و این رو هم بهش اضافه کنید که وجود یک مرد و یک شوهر و یک آدم دیگه رو برای شروع این ازدواج به شدت توی ذهن و درون و بیرون خودم انکار می کردم و به شدت از اون آدم دوری می کردم و سعی می کردم اصلن یادش نیافتم.
صبح روز عقد رفتم حمام و بعدش خودم سوار ماشینم شدم و تنهایی رفتم آرایشگاه. آرایشگرم بهم تبریک گفت و ازم پرسید: پری جون؟ شوهرت همونه که عاشق هم بودین؟ خیلی ناگهانی و غیر قابل کنترل بغضم گرفت و خیلی احمقانه به جاش لبخند زدم و گفتم نه! حالش گرفته شد و گفت: آخی!!! انشالله خوشبخت بشین...
آرایشم و موهام خیلی عالی شده بود. وقتی اومدم خونه، خواهرام و زن داداشم دورم رو گرفته بودن و هی ازم تعریف می کردن و ازم عکش می گرفتن. توی اتاق داشتم گوشواره هامو میزدم به گوشم که خانواده ی آقای پسر از راه رسیدن. مادرش و سه تا خواهراش اومدن توی اتاق و یه سلام یخ کردن و نگاه های پایین و بالا به من انداختن و رفتن توی یک اتاق دیگه و اصلن انگار نه انگار که من هم یه نقشی توی اون مراسم دارم، در کل منو ندیده گرفتن! رفتارشون خیلی باعث تعجب خانواده ام شد.
لباس های خیلی محقر و نامناسبی پوشیده بودن و نگفته بودن موهاشونو یه سشوار ساده بکشن. خیس خیس از توی حموم اومده بودن مهمونی. مامانه الکی میگفت وای موهاشونو سشوار کشیدن ولی زیر چادر خراب شد!! من گفتم خب من براتون درست می کنم. با اون لباس و مو و آرایش، در حالیکه مهمون ها توی پذیرایی بودن، وایسادم موهای خانوما رو سشوار کشیدن! ولی در کل ناجور بودن. حالا نمی دونم همیشه همون طور بودن یا این مراسم که مربوط به تنها پسر و تنها برادرشون بود، اونقدر براشون بی اهمیت بود که اونجوری اومده بودن که انگار هول هول اومدن خونه ی همسایه!
یک روسری ساتن سفید خریده بودم که سرم کردم و یک پارچه ی چادر لطیف حریر گلدار هم از تجریش خریده بودم و داده بودم خیاط برام دوخته بود که اونم سرم کردم و رفتم توی اتاق. چقدر از اون پسر متنفر بودم! چقدر خوب تونسته بودم خودم رو کنترل کنم...
بعد از یه مدتی عاقد اومد و همه ی اون اتفاق احمقانه کلید خورد! مامانش بعد از عقد پرید مالاچ مولوچ پسره رو بوسید و یه نیم نگاه هم به من نکرد (که هنوزم مامان ساده و دل پاکه من براش سواله که این چه برخوردی بود!) کمی بعد اومد و یک گردن بند به نازکی شاخک مورچه با یک کعبه ی سیاه انداخت توی گردنم که بعدن پسره گفت این رو هم خودش وقتی چندین سال پیش رفته بوده مکه به نیت هدیه دادن به زنش خریده بوده! یک قواره چادر مشکی هم فرداش با کلی منت بهم دادن که البته بعدن هم پسش گرفتن. چقدر هی میگفتن اینو از مکه آوردیم و براشون مهم بود. خیلی خودم رو نگه داشتم که نگم حاج خانوم من همین الان 5 قواره چادر نبریده دارم که از مکه اومده!
نگم که سر خریدن حلقه چقدر با پسره دردسر داشتم که زیر بار اون سلیقه های استثنایی نرم! البته بالاخره موفق شدم حلقه ای رو که خیلی دوست داشتم بخرم. یک حلقه ی ظریف و خاص ایتالیایی با 6 تا نگین برلیان درشت. حلقه هامون تقریباً هم قیمت شدن و حلقه ی پسره حدود صد هزار تومان گرون تر. چون من اصرار داشتم حلقه اش پلاتین باشه و نه طلا. البته آقای داماد با این حلقه ی گرون پلاتین برای خودش که مبلغش رو هم من باید می پرداختم مشکلی نداشت و گیرش سر پولی بود که خودش باید می پرداخت! نمی دونم بهش گفتم یا خودم رو نگه داشتم که پسر جون من همین انگشتری که زمان دختریم میندازم دستم 2 میلیون قیمتشه؛ حالا عارم میاد واسه چیزای به این ساده ای چونه بزنم!
خیلی برام مایه ی عذاب بود که مدام بایستی بر سر مسائلی که به نظرم باید بدیهی می بودن، می جنگیدم. بدتر از سلیقه های ناجور و تزریق حس و حال شهرستانی شون، اینکه مرد نباید طلا بندازه یا وسط زن های نامحرم جلف جلف بیافته وسط و قر بده بیشتر باعث شکنجه ی روحیم بود. حالا فدای سرم که عروس رو جزئی از خانواده حساب نمی کردن و به پسرشون کادو می دادن. اصولن پیوند و آغاز مشترک معنی داشت؟؟
روز عقد، مامانم کلی سفارش میز و صندلی داده بود و شام حسابی که از رستوران اومدن و روی میزها چیدن و دسرهای مختلف که زن داداشم و دختر داییم درست کرده بودن، در مجموع شام مجلل و باشکوهی رو ساخته بود که به هیچ وجه با خانواده ی داماد و ظاهرشون و رفتارشون هم خونی نداشت.
زمان رفتن عاقد، پدر داماد سنگ تموم گذاشت و حسابی آبرو بری کرد؛ چون حاضر نبود پول عاقد رو بده، در حالیکه از قبل پسرشون قیمت رو پرسیده بود ولی باباهه حاضر نبود بده و می گفت توی شهر ما اینقدر نمی گیرن و داشت چونه می زد که مبلغ رو بیاره پایین.
البته آبرو بری ها پایان نداشت و بعد از رفتن عاقد، دایی های منو و شوهر خواهرامو بیرون کردن و پدر و مادر داماد و سه تا خواهرا افتادن وسط و دِ برقص! وای دلم میخواست بمیرم. البته هدف اصلی آقای داماد بود! شب عروسیشه! مگه میشه داماد نرقصه! چنان تهدیدی پسره رو کردم که جرأت نکرد از جاش تکون بخوره. البته هی ننربازی می کرد و با خنده های مسخره زیر زیر به من التماس می کرد که بره بیافته وسط و من از فرط حرص و نفرت فقط رومو ازش برگردوندم و از اتاق رفتم توی آشپزخونه. حالا پیرمرد جلوی یک مشت زن نامحرم افتاده بود وسط و مگه بی خیال میشد؟ یادم نیست بالاخره پسره هم رفت وسط یا نه!
وقت شام، ما رو فرستادن توی اتاق و برامون شام و شربت آوردن. چقدر احساس نفرت داشتم. فقط دلم می خواست گریه کنم و گریه هم کردم. بعد از یه مدتی به پسره گفتم: شما حس خاصی ندارین؟ به چی فکر می کنین؟ احمقانه خندید و گفت چه حسی باید داشته باشم و به شام خوردنش ادامه داد.
بعد از تموم شدنه مهمونی، پدر و مادر پسره اصرار اصرار که پسره شب بمونه خونه ی ما. یعنی داشتم سکته می زدم. نکنه مامانم خام میشد و میگفت باشه. خواهرم رو صدا کردم و گفتم یه وقت نذارین بمونه هااااا. خلاصه که به خیر گذشت و یارو رفت. اما گفتن پری فردا بیاد خونه ی پسره که من باز از زیرش در رفتم و پسره فرداش ناهار تنهایی اومد خونه ی مامانم. تمام مدت در یک فشار عصبی شدید بودم و فقط توی دلم از خدا می پرسیدم: خدایا!!! کِی میره؟؟؟؟ کِی میره؟ کِی میره؟؟؟
عصر خانواده اش قرار بود با قطار برگردن شهرشون. من بردم پسره رو رسوندم خونه اش که توی امیریه و نزدیک راه آهن بود و همون جا بود که قواره ی چادر مشکی رو با اون همه منت بهم دادن. هوق!!!!
روزهای عذابم شروع شد. اختلاف سلیقه ها و تفاهم های صفر درصدی و نفرتی که هر چی تلاش می کردم و دعا می خوندم و چله می گرفتم و به خدا التماس می کردم، عقب نشینی نمی کرد و البته طرف مقابلم هم دقیقاً هیچ تلاشی نمی کرد برای جلب محبتم. می خواست خودش رو به من ثابت کنه. در حالیکه هیچ جوره در شآن من نبود. همه چیزایی که برای اون باعث ذوق و شادی و کف زدن و غرور و افتخار بود، برای من مسخره و کهنه و بچه گانه بود.
خیلی اصرار کرد که ثبت نام کنیم بریم مکه. در حالیکه هیچ پولی نداشت و کل پس اندازش به یک میلیون نمی رسید و من میگفتم بهتره پولت رو نگه داری برای عروسی و مراسم و خونه و زندگی ِ آینده. اما به جای اینکه منطقی به حرف من حداقل فکر کنه، لج بازی می کرد. قبل از عقد طبق خواسته ی من گفته بود یه خونه نزدیکای مامانم اجاره می کنه اما حالا می گفت وقتی خونه هست چرا اجاره کنیم! همون خونه ی 40 متری طبقه ی چهارم بدون آسانسور توی امیریه رو می گفت!!
بهش میگفتم ببین هم تو رفتی مکه و هم من. خیلی مسخره است وقتی اینقدر دستت تنگه و اقدام کردی و پا گذاشتی توی زندگی مشترک، حرف مکه رفتن رو می زنی! گفتم تو با این پولی که داری حتی نمی تونی یک سرویس طلا برای عروست بخری! حالا میگی مکه؟؟ زیر بار نرفت و ثبت نام کرد. وقتی در آستانه ی جدایی بودیم، به من پیغام داد که باید بری فلان بانک چون ثبت نام مکه به اسم خودت بوده، پولش رو خودت پس بگیری و بدی به من، وگرنه من توی دردسر میافتم! (دروغ می گفت!) خدا رو شکر که خام نشدم و گولش رو نخوردم.
جمعه هام تبدیل شده بود به جمعه های سیاه و کابوس. روزای هفته سر کار بودم اما هر جمعه صبح زود آقا دم در خونه ی مامان بود و دلهره و استرسی که من از شب قبلش داشتم واقعی می شد تا عصر که بخواد بره. خیلی هم اصرار داشت که من پاشم باهاش برم شهرستان. می گفت می خوام زنم رو به فامیلامون نشون بدم. یک لحظه هم دلم نمی خواست این اتفاق بیافته و مرگ خودم رو توی این سفر می دیدیم. مامانم داشت شل می گرفت؛ اما نشستم زیر پاش و زیر پای خواهرم که چه معنی داره دختر عقد کرده پاشه بره با شوهرش مسافرت! (درحالیکه خودم اصلن به همچین چیزی اعتقاد نداشتم و ندارم!) خلاصه که قضیه از جانب مامانم منتفی شد و خیالم راحت شد. چون یارو عادت کرده بود مدام هر اختلاف نظری با من داشت، زنگ می زد به مامانم و مامانم هم خام میشد و اساسی میرفت روی اعصاب من!
در کل مدت عقد یک بار رفتم خونه ی پسره. رفتم خونه اش که شب بمونم و صبح از همونجا برم سر کار. مریض شده بود و من غافلگیرانه یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه اش که مثلن مراقبش باشم. به خیال خودم داشتم تلاش می کردم یه رابطه ی عاطفی بین مون ایجاد کنم.
چون خونه اش توی طرح بود، نتونستم با ماشین خودم برم. البته آدرس رو درست بلد نبودم و نزدیک خونه اش بهش تلفن زدم و موضوع رو گفتم. رفت از سر کوچه اش غذا گرفت که من فرداش مریض شدم با خوردن اون غذا چون واقعن افتضاح بود! البته حدس می زنم استرس و روحیه ی داغون هم در مریضی ام بی تاثیر نبوده!
من یک دختر 26 ساله جوون و ترگل و ورگل، تا صبح موندم کنار پسره و این پسر 30 و چند ساله، در تمام مدت حتی یک دست به من نزد و گرفت تخت خوابید! خیلی شوکه شده بود. برام باورکردنی نبود. یارو تو که توی عمرت زن ندیدی! یارو من که زن عقدیتم! حلالتم! در دسترستم! مال خودتم! تنهاییم! تا صبح با همیم! هیچ حسی نداری؟ یعنی یک زن هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ هیچ حسی؟ حداقل یک بوسه! یک لمس! یک نوازش! تغییرات و واکنش طبیعی یک جسم مردانه هم که صفر!!! به خودش هم گفتم. گفتم یعنی هیچ حسی نداری؟ گفتم ببین! من زنتم. ما توی خونه ی تو هستیم. تنها هستیم. تازه عقد کرده هستیم. این هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ نه توی روحت و نه توی بدنت؟ و جوابم منفی بود...
تاریخ دقیق طلاقم یادم نیست. اواخر خرداد همون سال بود؛ یعنی سال 86 که فروردینش هم عقد کرده بودیم. همون موقع که خاله جون فوت کرده بود. همون موقع که بالاخره تعطیلات 14 و 15 خرداد رسیده بود و پسره بدون توجه به مخالفت مامانم و اکراه من برای همسفر شدن باهاش، با حالت قهر رفته بود شهرستان پیش مامان و باباش. البته پرونده ی این عقد قبل از این تاریخ پیچیده شده بود. علاوه بر هر مشکل واقعی و غیر واقعی، یک روز با آقا رفتیم پیش دکتر اعصاب و روان و مشاوره. آقای دکتر از قبل هم خانواده ی ما رو می شناخت. به من چیزی نگفت اما فردای جلسه مشاوره تلفن زد به مامانم و گفت این آقا مشکل داره و درمانش حداقل 6 ماه طول میکشه. بعد از اون من ازش خواستم تاریخ عروسی رو حداقل یک سال عقب بندازه تا هم قضیه درمانش درست بشه و هم بتونه پول دست و پا کنه برای عروسی و شروع زندگی اما به هیچ وجه زیر بار نرفت و بدتر دیوونه شد و افتاد به لج بازی!
قبل از اینکه مشکلش رو بشه هم من خیلی می خواستم این عقد تموم بشه. اما به طرز خیلی احمقانه ای عقدنامه مون به جای اینکه پیش مامانم باشه، پیش پسره بود و اونم نه سعی می کرد چیزی رو درست کنه و هم اینکه منو مسخره می کرد که عقدنامه پیش منه و تو دستت بسته است و هیچ کاری نمی تونی بکنی. اصلن هم توجهی به خواسته ی مامانم نمی کرد که آقا عقدنامه باید پیش مادر عروس باشه!
میگفت مهم نیست که تو منو دوست نداری اما من تو رو دوست دارم. می گفتم ببین دوست داشتن یعنی چی؟ یعنی اینکه هی وایسی جلوی من و هیچ انگیزه و دلخوشی برای پا گذاشتن توی این زندگی برای من ایجاد نکنی؟ یعنی مدام با من بجنگی و منو سرکوب کنی و حرف خودت رو به کرسی بشونی؟ اگه میگی منو دوست داری آیا نباید هیچ تلاشی کنی و هیچ قدمی برداری که منم دوستت داشته باشم؟؟ خیلی اصرار می کرد اسمش رو صدا کنم. اما من به دلیل شدت نفرتم هرگز این کار رو نکردم.
من خیلی می خواستم ازش جدا شم و کاملن افسره و وحشت زده و از آینده ام ناامید بودم؛ چون آینده ام رو در دست یه آدم مشکل دار که هیچ وجه اشتراکی باهاش ندارم و در عوض کلی هم حس نفرت بهش دارم می دیدم و اینکه عقدنامه دستش بود و حق طلاق و همه ی این مزخرفات. برای همین دیگه هیچی نمیگفتم و در مقابل داد و بیدادها و تهدید کتکت ها و حرف های چرت و پرت و اعمال سلیقه های زورکی و تحمیل زورکی عقاید چرتی که ازشون متنفر بودم، سکوت کرده بودم و فقط دعا می کردم و منتظر بودم تا طلاق اتفاق بیافته.
بعد از تعطیلات خرداد وقتی برگشت تهران و اون زمانی بود که مشکل پزشکیش هم رو شده بود، یک روز که من و مامان از بیرون اومده بودیم و داشتیم میرفتیم توی خونه، در حالیکه انگار انتظار می کشیده، از سر کوچه اومد و سرد و بی ادبانه به مامانم سلام کرد. مامانم طبق معمول تحویلش گرفت و خوش و بش و با سادگی ِ محض گفت پری همه ی موهاشو کرم کاهی کرده. پسره حمله کرد که: خیلی بیخود کرده! مگه از من اجازه گرفته بود! (من تمام مدت سکوت!!) مامان ساده ی من باز تعارف که بفرمایید داخل! خشن و خشک و بدون اینکه نگاهی به من و مامانم بندازه گفت نه! پری آماده شو بریم توی پارک صحبت کنیم.
رفتیم پارک شریعتی و روی یکی از نیمکت های کوچه های خلوتش نشستیم و شروع کرد به حرف زدن. گفت من با پدر و مادرم حرف زدم و همه مون به این نتیجه رسیدیم که چنین دختری اصلن به درد زندگی نمی خوره و با اینکه توی خانواده مون رسم نداریم طلاق باشه، اما بهتره که ما طلاق بگیریم.
یعنی خدااااااااااااااااااااا... داشتم از خوشحالی می مردم. یهو دیگه دلهره نداشتم. یهو دیگه سالم بودم. یهو شاد بودم. یهو دوباره زنده بودم. یهو دوباره جوون و پر انرژی و پر انگیزه بودم. یهو دوباره آینده برام معنی دار شده بود و امیدوار بودم. خیلی خیلی خیلی به سختی خودم رو کنترل کردم که چیزی از شادیم بروز ندم و حتی کوچک ترین لبخندی نزنم.
گفتم ما آدم های بزرگ و بالغی هستیم و نباید همدیگه رو عذاب بدیم. اصلن برام مهم نبود در حالیکه من کاملن و به وضوح و از هر نظری به یارو برتری داشتم، با این حال خودش و خانواده اش همه چیز رو الکی الکی انداخته بودن گردن من که دختره به درد خانواده ی ما نمی خوره. اصلن برام مهم نبود که دلیل اصلی راضی شدنش به طلاق توافقی این بود که نکنه مشکل پزشکیش پیش خانواده اش و توی دادگاه رو بشه و (به عقیده ی خودش) آبروش بره. همین که راضی شده بود به طلاق برای من کافی بود.
آخره حرفامون خیلی ساده لوحانه با شادی گفت: من و تو الان نمی تونیم با هم کنار بیاییم و زندگی کنیم اما شاید چند سال دیگه هر دومون عوض بشیم و بخواهیم که دوباره با هم باشیم و اون موقع عاقلانه تر تصمیم بگیریم و با هم ازدواج کنیم. منم تند تند گفتم: آره آره! اینجوری خیلی هم بهتره و زندگی مون رو می گیریم دست خودمون.
توی دلم گفت: برات گذاشتن یارو!! طلاق بائن یعنی من و تو تا آخره عمرت و تا آخره ابدیت به هم دیگه حرام میشیم و هیچ راهی برای ازدواج مجددمون وجود نداره. فکر کردی خدا هم مثل ما آدما کشکی کشکی همه چیز رو می پیچونه و حقیقت رو وارونه جلوه میده؟ کورخوندی! زن جوون و باکره رو انداختن توی بغلت عرضه نداشتی نگهش داری، حالا بری چند سال بعد بیای بگی میخوام دوباره! زرشک!
با یک وکیل صحبت کردم و اصلن برای جلسات دادگاه و گرفتن حکم طلاق نرفتم و وکیل همه ی کارها رو کرد. فقط باید روز آخر میرفتم محضر که طلاق نامه رو امضا کنیم و تموم.
پسره با وکیل من توی دادگاه بودن و من هم با ماریا رفتم و امضا کردیم و خلاص!! یادمه همون شب ماریا بهم اس ام اس داد که: اولین شب آرامش خوش میگذره؟ حرفش خیلی بهم چسبید.
هرچی پسره برام خریده بود ریخته بودم توی یک کیسه زباله و گذاشته بودم پشت ماشینم و بعد از امضای طلاق که از محضر اومدیم بیرون همه رو بهش تحویل دادم. تا کوچک ترین چیزا. خودش هم قبلش پیغام داده بود و لیست کرده بود که اینو یادت نره اونو یادت نره!!!!!!!! اما اون دقیقن هیچ چیز رو برنگردوند. کفش و لباس و هدایایی که از من و مامانم گرفته بود چون توی اردیبهشت هم تولدش بود و از خانواده ام هدیه گرفته بود. منم گذاشتم به حساب صدقه. گفتم در راه خدا! خب محتاج بوده!!
مهریه ام 114 تا سکه بود که آقا موظف بود نصفش رو بده. گفت 55 تا. گفتم باشه. یعنی هرچی میگفت میگفتم باشه. چون تنها چیزی که میخواستم این بود که تموم بشه و پررو بازی هاشو ندیده میگرفتم. گفتن ماهی یک سکه باید بدی. گفت نمی تونم. گفتن ماهی 200 تومن گفت نمی تونم. گفتن ماهی 100 تومن گفت 80 تومن. گفتم باشه. باشه. قبوله. گفت میارم هر ماه بهت میدم. گفتم عمراَ!!! شماره حساب میدم. خلاصه که تموم شد و راحت شدم...
اما این قصه یه کم ادامه داشت. تا 3 - 4 ماه هیچ پولی به حسابم نریخت. در حالیکه از زمان جاری شدن صیغه طلاق حکم قابل اجراست. بعد از چند ماه 60 تومن ریخت. ماه بعدش 50 تومن ریخت و باز ماه های بعدی بی خیال شد و نریخت. به خیال خودش داشت منو می چزوند. غافل از اینکه داشت گور خودش رو می کند! از این کارش عصبانی شده بودم. زنگ زدم به محل کارش برای پرس و جو و اینکه ببینم چه مرگشه که نمیریزه. امور مالی شون فهمید که آقا اعلام نکرده طلاق گرفته و داره همچنان از حقوق و مزایای متاهل بودن استفاده میکنه. البته من قصدم این نبود که آبروش رو ببرم یا لوش بدم و اصلن فکر نمی کردم تقلب کرده باشه و دروغ گفته باشه. خیلی ازش عصبانی شدن و حسابی تنبیهش کردن.
بعد رفتم با یک وکیل کارکشته و فوق حرفه ای صحبت کردم و باهاش قرارداد بستم و 2 میلیون نقد بهش دادم که حکم جلب آقا رو گرفت و فرستاد به محل کارش و البته چون که در دادگاه محکوم شده بود تمام پول وکیل رو هم مجبور شد پرداخت کنه که وکیلم به من برگردوند. به اضافه ی همه ی پول های ماه های قبلی و اینکه اگر سر ماه 80 تومن رو واریز نمی کرد حکم جلب قابل اجرا بود. تا چند ماه که 80 تومن ها رو ریخت من دیگه بی خیالش شدم. می دونستم به اندازه ی کافی تنبیه شده و دیگه برام مهم نبود بقیه ی پولی رو که حق خودم بود ازش بگیرم. آروم بودم از اینکه بهش ثابت شد که اگه قصد داشت منو مسخره کنه اما بدجوری پاش پیچ خورد و افتاد توی هچل و پول و آبروش به خطر افتاد. رفتم دادگاه و گفتم این آقا رو می بخشم و بهش خبر بدین دیگه حکم جلب نداره و نمی خواد دیگه هم پول بریزه...