هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

لذت های دنیوی


سلام

این مدت خیلی حس نوشتن نداشتم... یعنی حس که داشتم و  تقریبن هر روز تصمیم هم داشتم برای نوشتن ولی انرژی نداشتم. نه فقط نوشتن که انرژی هیچ کاری رو نداشتم. البته خودم می دونم که در کل آدم تنبلی هستم و هرگز نمی خوام همه ی غر و ناله هام رو سر ماه مبارک رمضان مهربون بزنم که تازه این همه منو گرفت توی بغلش و هی نوازشم کردم و برام حرف زد و کنارم موند و آرومم کرد. بهر حال روزه گرفتن هم قرار نبود کار آسونی باشه و پیک و نیک و عروسی! منتها اگر آخرش پوچ از کار دربیاد بدجوری حال آدم گرفته میشه. خدا هم که خودش رک گفته! گشنگی و تشنگی شما به چه درد من میخوره؟؟؟؟

توی این ماه همه ی احادیث مربوط به ماه مبارک رمضان (علیه السلام) و روزه رو خوندم. اکثرن این احادیث رو سرسری می خونیم و رد میشیم و شاید از مفهوم زیبای ظاهری بعضیاشون یه حس لذت و رضایت آنی هم داشته باشیم. اما گاهی بعضیاش خیلی بیشتر درگیرمون میکنه. چند وقته یکی از همین احادیث رفته توی مغزم و هی فکرم رو مشغول کرده و دست بردار هم نیست (الحمدلله).

حضرت امیرالمومنین (علیه و علی ابنائه المعصومین سلام) فرموده اند: روزه ی نفس از لذت های دنیوی سودمندترین روزه هاست.

لذت های دنیوی چیه. یقینن معصوم (علیه السلام) هرگز منظورشون لذت های حرام که نیست! خب اونا که حذف میشه. حالا هی فکر میکنم و می گردم که چه چیزهایی و چه کارهایی برای من لذت بخش هستند. من یک استعدادی دارم و اون اینکه خیلی خوب extract می کنم. یعنی با وسواس گوشه گوشه ی ذهن یا موضوع خارجی رو میکاوم و تا رسیدن به نتیجه ی راضی کننده برای خودم دست برنمی دارم. می شمرم یک دو سه چهار...

لذت بخش ترین کار دنیا برای من اینه که کنار دارا باشم و دارا کنارم باشه. اول دارا..آخر دارا..همین...

لذت من در اینه که با دارا برم بیرون. برای دارا خرید کنیم. برای من خرید کنیم. برای خونه مون خرید کنیم. برای مامانم خرید کنیم. برای زن اول دارا یا برای بچه هاش خرید کنیم. بریم سینما. بریم مهمونی. بریم شام بخوریم. بریم دشت و لواسون. ماشین هامون رو ببریم کارواش یا تعمیرگاه و یا هر چیز دیگه...

لذت من در اینه که با دارا خونه باشم. لذت من در اینه که با دارا خونه خودمون باشیم. لذت من در اینه که با دارا خونه مامانم باشیم. لذت من در اینه که با دارا خونه هر کسی باشیم...

لذت من در اینه که با دارا موتور سواری کنم. که اون بشینه و رکاب های عقب رو برای من باز کنه و بگه چادرت رو جمع کن خطرناکه و کیفم رو بگیره و بذاره روی دسته ی موتور و خودش سخت تر بیشنه و بره جلوتر تا من راحت تر بشینم و از پشت بهش بچسبم و سرم رو بذارم پشتش و سفت بغلش کنم و دارا هم گهگاه حین رانندگی دست های منو که گذاشتم روی شکمش نوازش کنه و هی بپرسه راحتی؟ و توی اون وضعیت سخت و صدای باد و سر و صدای ماشین ها هی با هم حرف بزنیم (انگار که زورمون کرده باشن) و در واقع برای شنیدن صدای همدیگه داد بزنیم و گاهی که اتوبان خلوته با هم آواز بخونیم.

لذت من در اینه که با دارا آواز بخونیم. اغلب این کار رو می کنیم. دوتایی با هم و گاهی هر کدوم به تنهایی. هردومون عشقه خوندن داریم. دوتایی که میخونیم گاهی همخونی می کنیم و بعضی وقت ها هم (البته بدون هماهنگی قبلی) یک بیت درمیون می خونیم. فقط مامانم و خواهرم شاهد این هنرنمایی های ما بودن بعضی وقت ها. آهنگ مورد علاقه مون هم در نهایت شرمندگی یکی از آهنگ های جواد یساری هستش:‌

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

یه جوون خسته بود

که دلش شکسته بود

مثل بارون بهار

زار و زار گریه میکرد

گاهی دست خسته شو

به سوی خدای میکرد

کای خدای مهربون

خالق هفت آسمون

اونو بی وفا نکن

از منش جدا مکن

دست خسته مو بگیر

تو منو رها نکن...

و یا آهنگ نیلوفر پوران و آهنگ های دلکش و رضا صادقی و محسن چاوشی و ...

لذت من در اینه که با دارا برم مسافرت. با دارا برم گردش و تفریح. با دارا برم زیارت. آیا کسی می تونه درک کنه چه حسی داریم وقتی کلید اتاق خودمون رو توی هتل میگیریم و دیگه فقط خودمونیم و خودمون. بدون هیچ کس.. هیچ کس.. و تمام مدت با هم و در کنار هم و نه حتی صبح ها سر کار و دردسرهای روزمره و دوری های ناگزیر معمول روزانه توی هر زندگی برای امرار معاش...

لذت من در اینه که ساعت ها با دارا درباره ی مسائل مورد علاقه  و دغدغه های مشترک حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم و داشته هامون رو به همدیگه یاد بدیم و از همدیگه یاد بگیریم و از هم عقیده بودن هامون حس لذت وصف ناشدنی همزمان توی وجود هردومون مثل خون توی رگ هامون سرازیر بشه و منصفانه به اختلاف نظرهامون فکر کنیم...

لذت من در اینه که هر روز صبح نگاهم به گوشی تلفنم باشم که دارا زنگ بزنه و بگه صبح بخیر عزیزم (یا هزاران اسم و لقب دیگر) و هر دومون هر روز آرزو داشته باشیم و منتظر باشم که ای خدا کی میشه باز هم شبی در کنار هم باشیم و مدام دل مون برای همدیگه تنگ بشه...

لذت من در اینه که آدم ها مخصوصن دوست و آشناهای قدیمی دارا منو با فامیلی دارا صدا کنن و یا بهم بگن خانومه آقا دارا و یا اینکه توی بعضی فرم ها و یا بعضی جاها خودم رو با فامیلی دارا معرفی کنم. (البته خیلی وقتها برعکسش هم اتفاق میوفته و دارا هم هیچ مشکلی با این موضوع نداره!)...

لذت من در اینه که دارا رو به عنوان شوهرم معرفی کنم و بیشتر از اون اینکه دارا منو بعنوان همسرش معرفی کنه...

لذت من در اینه که با دارا فیلم تماشا کنم و نظرات مون در مورد همه چیزای فیلم مشابه باشه و یا اختلاف نظر داشته باشیم و بحث هنری کنیم. یا اینکه فیلم زیرنویس نداشته باشه و من شاکی بشم و بگم به درد نمی خوره که! ما که متوجه نمیشیم. بعد هرجایی رو که می فهمم به دارا بگم و دارا بگه: ببین چقدر خوب متوجه میشیم. تو میفهمی چی میگن و به من میگی و منم میفهمم و متوجه میشم. بعد که زن و مرد عاشق توی فیلم شروع میکنن به در عمل آوردن احساسات شون و باقی قضایا! منزجر بشم و  صدای تی وی رو کم کنم و صورتم رو از صفحه تلویزیون برگردونم و ببینم دارا هم صورتش رو از تلویزیون برداشته و دلش نمی خواد نگاه کنه.

لذت من در اینه که به صورت دارا نگاه کنم. اغلب برای خودم توی صورتش می چرخم و کیف میکنم. به پیشونیش. به ابروهاش. به چشماش. به دماغش. به لب هاش. به لپ هاش. به چونه اش. به ریش های صورتش. به سبیلش و به موهاش نگاه میکنم و روی هر کدوم چند دقیقه مکث می کنم و دوباره از اول به پیشونیش. به ابروهاش. به چشماش. به دماغش. به لب هاش. به لپ هاش. به چونه اش. به ریش های صورتش. به سبیلش  و به خط سبیلش که بالای لبش صاف و منظم کوتاه شده... برای خودم حال هوایی دارم. البته این گردش تک نفری وقتی که دارا خواب باشه خیلی آسون تره. گاهی هم با انگشت هام روی خطوط صورتش راه میرم و خودم خطوط نامرئی ترسیم میکنم (دارا هم اغلب این کار رو میکنه و بهم میگه انگار صورتت رو نقاشی کردن و از نو با انگشت سبابه اش همه ی خطوط صورتم رو نقاشی میکنه). گاهی هم من دور چشم ها و پیشونی و کنار گوش ها و تیغه دماغ و گونه هاشو ماساژ میدم تا عضلاتش ریلکس بشه و حس صورتش آروم باشه...

لذت من در اینه که وقتی دارا میخواد کفش بپوشه به سرعت خودمو بهش برسونم و بشینم پایین پاش و نذارم از پاشنه کش استفاده کنه و اونم بهم بگه بلند شو سید خانوم...خجالت میکشم...من باید پایین پای تو باشم...ناخون هات هم میشکنه...

لذت من در اینه که به دارا بگم میذاری زیر سبیل هاتو من صاف کنم؟ اونم میگه باشه. آروم و بی حرکت میشینه و منم میرم میشینم روی زانوهاش و با شونه ابرو! و قیچی ابرو! زیر سبیل هاشو صاف و منظم کوتاه میکنم. بعد که دارا بهم میگه تو چقدر خوب این کار رو میکنی کلی کیف میکنم و میگم وقتی رفتی سلمونی نذاری یارو دست بزنه ها!! خودم برات کوتاه می کنم.

لذت من در اینه که دارا موهام رو شونه کنه و خودش هم خیلی این کار رو دوست داره و بعد هم موهام رو ببافه و من بهش بگم آآآآی نکش موهامو و اونم بگه حرف نزن خودم بلدم...

لذت من در اینه که اس ام اس ها و ایمیل ها و چت ها و نامه های قدیمی خودم و دارا رو هی دوباره و دوباره بخونم و هی برای خودم تصویرسازی کنم و عاشقی کنم و از نو همه ی احساسات خودم و احساسات دارا رو تجربه کنم و باز دوباره عاشق دارا بشم و نقطه سر خط.... دارا هم هروقت این کار رو میکنه حالش عوض میشه و یوهو خیلی عاشق میشه و خاطراتش براش زنده میشن و بعد سفت سفت منو بغل میکنه که تا مرز خفه شدن میرم و بهم میگه: آسون به دستت نیاوردم!! خیلی سختی کشیدم و در ادامه اش هم میگه: همیشه فکر میکنم اون یارو  خیلی احمق بوده که تو رو از دست داده. (منظورش اون پسریه که با هم عقد کرده بودیم و توی داستان مون نوشتم)..

لذت من در اینه که دارا حرف بزنه و من مات و مبهوت بهش زل بزنم و وقتی حرفاش تموم شد بهش بگم: هیچ میدونی وقتی میخوای حرف "دال‌" رو تلفظ کنی زبونت رو میذاری وسط دندونات. اون وقت دارا هم شاکی بشه که اصلن گوش دادی چی میگفتم و هر بار هم یک مثل بی ادبانه رو در همین مورد برام تعریف کنه و بعد هم هی امتحان کنه که آیا واقعن وقتی "دال" رو تلفظ میکنه زبونش رو میذاره بین دندوناش یا نه. ناراحت میشه. فکر میکنه چیز خوبی نیست. بهش میگم اتفاقن خیلی قشنگه!  گوگوش هم همینطوری "دال" رو تلفظ میکنه!! و اون میگه: واااا!!!!! نه اینکه خیلی خوشم میاد ازش!!!!

 

 

اغلب لذت های من دور و بر دارا و بودن با دارا می چرخن و به او مربوط میشن. اما چیزهای دیگه ای هم هستند.

فکر کردن

خرید کردن

لم دادن و هیچ کاری نکردن

کتاب خوندن

هرچیز دیگه ای خوندن

نوشتن

گوش دادن به درد دل آدما

جواب دادن به سوال های آدما و تقسیم کردن دانسته هام با اونا

گهگاه تلویزیون نگاه کردن

رادیو گوش کردن

بازی کردن با بچه ها

هدیه خریدن برای بچه ها

هدیه خریدن برای دارا و هدیه گرفتن از دارا

چای یا نسکافه خوردن توی هوای سرد

بودن توی جمع های دخترونه ی صمیمی و راحت

صحبت کردن با دوستانم درباره ی موضوعات مورد علاقه مشترک

اینکه کار با ارزشی بکنم و برادر و خواهرهام ازم تعریف کنن

مرتب کردم کشوهای لباس ها و وسایلم هم توی خونه و هم محل کارم

نگاه کردن به طبیعت.. مخصوصن دریا و رودخونه و برف و بارون و درخت و آسمون...

 

 

خب... تا اینجا اینها لذت هایی هستند که بهشون دسترسی دارم و در اختیارم هستند. اما آیا این حدیث در مورد چیزهای دیگه ای که برای من لذت بخش هستند و من به دلیل هر نوع محدودیتی ازشون محروم هستم هم صادقه.

مثلن (فقط مثلن ها) من لذت می برم که با یک بی ام و نقره ای توی اتوبان های آلمان با سرعت بدون مرز رانندگی کنم.

یا اینکه من لذت می برم توی خونه ام یک اتاق 100 متری داشته باشم که از سقف تا کف اتاق فقط کتاب باشه. (ببین خونه هه خودش دیگه باید چی باشه که فقط 100 متر کتابخونه داشته باشه!)

یا اینکه من لذت می برم 6 - 7 تا بچه داشته باشم و یک خانواده ی خیلی بزرگ.

یا اینکه من لذت می برم کارهای مهم و با ارزش انجام بدم و به واسطه ی اونها مفید و محبوب باشم و خیلی چیزهای دیگه...

خب من که به یک همچین چیزایی دسترسی ندارم. پس چطور می تونم ازشون چشم بپوشم؟ آیا اینکه از پرورش این رویاها دست بکشم و برام دیگه رنگ نداشته باشن هم از مصادیق این حدیث میشه؟