هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

حس لزجیدگیزاسیونیسم


همونطور که انتظار داشتم اون سه روز تعطیلی، دارا در کل در عدم بسر برد برای من. همه ی سهم من یه اس ام اس عاشقانه ی ظهر جمعه بود.

فردای تعطیلیا یعنی دیروز یکشنبه هم تا 7 شب هی کار و جلسه و کار و جلسه و کار و جلسه و حتی نتونستم بعد از این مدت دوری و فراق، باهاش تلفنی حرف بزنم. ساعت 7 و نیم اومد خونه مامانم و قبلشم من کلی بداخلاقی کرده بودم پای تلفن. گفت اگر میخوای به این حرفا ادامه بدی نیام. گفتم خب ادامه نمیدم ولی بدون که اصراری هم ندارم بیای!! فراموش میکنم و حرفشو نمیزنم دیگه؛‌ اما نمی بخشمت.

خلاصه که اومد و با خوشرویی و محبت منو بغل کرد و بوسید و گفت چقدر خوشگل شدی. با مامانم خوش و بش کرد و رفت گرفت یه گوشه مظلوم نشست. منم که مادر دراکولا!! عنق و توی ژست و دماغ بالا و عبوس! هیچ تحویلش نگرفتم. کاسه هندونه رو برداشتم و رفتم نشستم روی یک مبل خیلی دور ازش و شروع کردم به خوردن.

مامانم: آقا دارا هندونه بخورین.

من در مود وحشیگری و پاچه گیری شدید: ماماااااااااااان! نمیخوره دیگه! چای هم گفتی گفت نمیخورم. میوه هم که هر دفعه میگی میگه نمیخورم. تو هر دفعه باید اینارو تکرار کنی؟ خب با این حرفات آزارش میدی!!!!!!

تپش قلب گرفته بودم و سرم داغ شده بود.

دارا: سرش پایین و چشماش بسته و دو تا دستاش روی پیشونیش.

در حالیکه سرم رو بالا گرفته بودم و تقریبن نیمرخم به طرفش بود یه نگاه کوتاه از گوشه چشم بهش انداختم و سریع نگاهم رو ازش برداشتم. خواهرم هم اومد خونه ی مامان و با مامان نشسته بودن توی آشپزخونه؛ البته کاملن روبروی ما بودن. طبق عادتم پاهامو جمع کردم روی مبل و کنترل تی وی رو برداشتم و روی یه کانالی گذاشتم و مثلن محو فیلم شدم (اصلن یادم نیست چی بود!!) و همچنان عنق و سکوت.

دارا در اون طرف اتاق، از روی مبل اومد پایین و دوزانو نشست روی زمین و همونطوری روی دستاش و پاهاش روی زمین خزید و اومد به طرف من. چشماش دنبال نگاه من بود و زل زده بود بهم. نگاش کردم؛ با حرکت لب هاش، ولی طوری که صدا نداشت گفت خیلی دوستت دارم. من روم به آشپزخونه و دارا پشتش به آشپزخونه بود. اومد جلوتر و نشست زیرپای من و سرش رو گذاشت روی زانوهای من. دلم داشت برای پس کله اش ضعف میرفت.

نامرد شیرین!!

پرسیدم: دیروز داداشم رو توی تی وی دیدی؟ توی تشییع شهدای گمنام؟ گفت: نه! نشون داد؟ گفتم آره! تمام مدت..زنده!

بی فکر دوست داشتنی!!!

باز از خودم روندمش: بوی تنت عوض شده. رفتار جدیدی پیش گرفتی؟ یا احساسات جدید و متفاوتی داری؟ اسپری یا ادوکلن جدید میزنی؟

سرش رو از روی پام برداشت و در حالیکه بهم نگاه میکرد گفت آره خودمم امروز این حس رو داشتم.

گفتم قضیه مربوط به امروز نیست. خیلی وقته بوت متفاوت شده.

یوهو ازم دور شد و رفت وسط اتاق ولو شد. نگاش میکردم. دراز کشیدن بود و در حالیکه لب ورچیده بود عین بچه ها گفت: آخه تو بهم گفتی بوی گند عرق میدی!

گفتم: من کی بهت گفتم بوی عرق میدی؟! بوی خودت رو گفتم. هر آدمی یه بویی داره.

دیگه این دفعه نگفتم میدونی که بوی عرقت رو هم دوست دارم و برام عاشقانه است. (عذرخواهی میکنم از محضر دوستان بابت درجات چندشیت قضایا)

رفتم یه سر آشپزخونه و با خواهرم حرف زدم از ماجراهای سر کار و برگشتم اتاق و مثل دارا ولو شدم وسط اتاق. پاپوش پوشیده بودم؛ بالای سر دارا و در امتداد دارا، به یک طرف دراز کشیدم و روی انگشت های پاهامو گذاشتم روی صورت دارا.

دارا گفت: بگو مامان هم بیاد بالای سر تو دراز بکشه. بعد با لحن محکوم کننده و شعاری گفت: ما یک زنجیره ی انسانی تشکیل دادیم در اعتراض به دفن شهدای گمنام!!! یعنی که چه! باید اول میذاشتن مامانشونو رو پیدا کنن! حالا دیگه نمی تونن مامانشونو پیدا کنن!

خیلی حرفش خنده دار بود یعنی من ترکیده بودم از خنده و نشسته بودم و دلمو گرفته بودم. خلاصه که ساعت شد 8 و نیم و آقا گفت میخوام برم و من هم دیوونه شدم دیگه. کلی گریه کردم و سرش داد زدم و بهش بد و بیراه گفتم؛ خیلی زیاد. اما دارا برای اولین بار هیچی نگفت. سکوت مطلق و بعدشم گفت کاری نداری عزیزم؟ که من جوابش رو ندادم و اصلن نگاهش نکردم و اونم رفت. منم به حرص خوردن ادامه دادم.

سه دقیقه بعد یوهو دلم شور افتاد که نکنه الان برسه و دیگه نتونم باهاش حرف بزنم. سریع پاشدم و زنگ زدم به گوشیش. 7-8 بار گرفتم که یا بوق اشغال میزد یا اصلن وصل نمیشد به دلیل آنتن دهی ِ کوفت! فکر میکردم باهام حرف نمیزنه یا نمی خواد جوابمو بده یا شاید غمگین و خشن باشه. بالاخره گوشی رو برداشت و گفت عزیزم من داشتم به تو زنگ میزدم. میخواستم برات اس ام اس بزنم و بنویسم دوستت دارم اما گفتم اونطوری شاید حس خوبی بهت منتقل نکنم و میخواستم به خودت بگم.

گفتم: واقعن یک لحظه هم فکر نمیکردم بعد از این سه روز دوری و بی خبری مطلق، امشب سه چهار ساعت پیشم نمونی. دارا تو دیگه داری روح منو میکشی. من ازت دورم. حالا بگو چه اتفاقی افتاده که گفتی نمی تونم بمونم و باید برم.

دارا گفت: اتفاقی نیافتاده! قبل از اینکه برسم پیش تو، آن دیگری زنگ زد و چون توی خیابون بودم، مجبور شدم بهش بگم دارم میام خونه دیگه.

گفتم: می بینی دارا؟ زن اول تو، نه زن بدیه و نه آزاررسون و اعصاب خرد کن و زیاده خواهه. اما یک زنه. یک زن معمولی و با خواسته های معمولی و نرمال و تو این همه باید دربست در اختیارش باشی. کاش یادت میامد من هم به همون اندازه همسرت هستم. نه دوست دخترت و نه همسر موقت و نه رفیق و همکار و نه پدر و مادر و خواهر و برادرت...

دارا گفت: یه لحظه میتونی فکر کنی چرا این کار رو میکنم؟

گفتم: چرا؟ واسه اینکه آرامشت بهم نخوره و استرس نگیری دیگه!

دارا گفت: مجبور نیستی الان جواب بدی. یه کم بهش فکر کن. نه برای من و نه برای تو؛ برای ما. برای زندگی همه مون. تو همیشه عجله میکنی و همه ی کارای منو بهم میریزی.

گفتم: دارا من انحصارطلب نیستم و نمیگم تو باید فقط مال من باشی. حتی ازت عدالت و مساوات هم نمیخوام. هیچی نمیخوام اصلن. اینکه میگم گاهی سه چهار ساعت بمون پیشم که آروم بشم و روحم سیراب بشه دیگه خیلی زیاده؟؟؟

مثل همیشه دارا گفت: تو راست میگی! درست میشه.

گفتم: دیگه نمیخوام رانندگی کنم.

دارا گفت: صبح میام دنبالت.

و شب تموم شد و من یه ذره خر شده بودم که میاد؛ اما طبق معمول خواب موند و نیومد. امروز هم هربار که باهاش حرف زدم به روی خودش نیاورد.

می دونستم و گفته بود که امروز یکسره جلسه داره و خیلی شلوغه. حسم خیلی بد بود. بنظر خودم حسم لزج بود. حس بد و چندش. از اینکه این همه بد و بیراه به دارا گفته بودم، از خودم بدم میامد و اینکه او سکوت کرده بود، بیشتر حسم رو بد میکرد. از خودم و از دارا بدم میامد؛ بیشتر از خودم که با کسی که اینقدر دوسش دارم چنین رفتاری کردم و پیش خودم کوچیکش کردم. حسم واقعن لزج بود...

ساعت 11 قبل از ظهر زنگ زدم به تلفن اتاقش. با نفس نفس گوشی رو برداشت و سلام کرد و گفت همین الان یک جلسه ام تموم شد و اومدم توی اتاق. باهاش مهربون و با توجه حرف زدم و گفتم حالم از رفتار دیشبم خیلی بده.

گفت: خوب بود که من چیزی نگفتم و سکوت کردم؟

گفتم: آره. گفتم: داشتم فکر میکردم هنر نمیکنم اگر کاری کنم که تو هم برام شبیه همه ی آدما بشی. گفتم: اینجوری بهرحال بازنده ی احساسم میشم. گفتم: ولی اگر من با گریه و غصه باعث دور شدنمون میشم، تو هم با بی توجهی هات و ندیده گرفتن هات باعث دور شدنمون میشی. گفتم: خب دیگه میدونم جلسه داری، برو به کارات برسه. من فقط زنگ زدم بگم علاقه!!!

با ذوق زدگی کودکانه گفت: دروغ نگیااااااا!!!

خندیدم و خداحافظی کردم.

امشبم که قراره بیاد پیشم مثلن. ساعتم داره 8 و 30 دقیقه رو نشون میده و هنوز خبری ازش نیست. فکر کنم رفته باشه واسم دسته گل بسازه و بیاره. شایدم باز خر شدم...