هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

پرفیوم اند لاو


اون شب که دارا دیر کرده بود، درست حدس زدم و رفته بود گلفروشی. وقتی رسید خونه ی مامانم، من خونه نبودم و رفته بودم خونه ی خواهرم. البته مامانم و خواهرم همسایه دیوار به دیوار هستن. مامانم زنگ زد به گوشیم که پری خانوم بیا آقا دارا اومده.

وقتی رفتم خونه مامانم، دارا یک سی دی از توی ماشینش آورده بود و گذاشته بود و حین پخش موسیقی مورد نظرش، گلهایی که خریده بود بهم داد. آهنگ پنجم آلبوم "یادت باشه!" کورش صنعتی:

دوسِت دارم دوسِت دارم

عمرمو پات میذارم

همه گل های دنیا رو برای تو میارم...

 

الان هم دارا نیست. رفته شهرستانات عروسی. چهارشنبه رفت و امروز فکر کنم برمیگرده. عروس جدیدشون هم اسم منه. دیروز زنگ زده بود بهم میگفت آقای داماد به مامانم میگفت میخواین "پری" منو ببینین؟ و گوشی شو برده و عکس پری خودشو به مادر آقا دارای من نشون داده. دارا میگه منم هی توی دلم به مامانم میگفتم میخوای پری منم ببینی؟؟ میخوای پری منم ببینی؟

به دارا گفتم: دلم غصه دار شد. با خودم فکر میکنم چرا شوهر اون میخواد به همه نشونش بده ولی...

دارا گفت: منم میخوام ولی فعلن نمیشه.

گفتم: قوربونت برم. من از تو طلبی ندارم و اینو نگفتم که بگم تو چرا نمیگی یا نمیخوای. ولی این "فعلن" رو نمیفهمم یعنی چی و نمیفهمم فعلن چه فرقی با بعدن داره و اگه فعلن نباید بگی پس بعدن چرا باید بگی.

دارا گفت: اون تو قشنگی انگشت کوچیکه ی تو هم نیست...

سه شنبه دارا زودی از سر کار اومد و رفتیم یک عالمه ی عالمه خرید کردیم برای خونه مون. این روزا حس بهتری نسبت به خونه ام دارم و تمام هفته ی گذشته رو خونه ی خودمون موندم و جایی نرفتم.

شنبه طی یک اقدام انتحاری رفتم خیابون وزرا و 5 تا عطر خریدم. فکر کن!! کدوم آدم عاقلی این کار رو میکنه آخه؟ غیر از من البته! قبلن از جاهای دیگه عطر میخریدم اما دو تا از دوستام، نیکو و الهام بهم گفتن برو از "شقایق" بخر.

رفتم عطرفروشی شقایق. نفهمیدم چرا 200 تا آدم اونجا بودن که عطر بفروشن. با یک نفر هم کارا راه میوفته ها!! باور کنین! دو تا خانوم و 4 یا 5 تا آقا اونجا بودن.

میخواستم یک عطر برای محمد پسر داداشم بخرم که دانشگاه قبول شده. یک عطر برای دارا که سالگرد عقدمون بهش بدم. مصادف با تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام سالگرد عقدمونه دیگه! یادت نیست؟ همون تاریخ معروف هشته هشته هشتاد و هشت. سه تا عطر هم برای همین جنابعالی که در خدمت تونه. خیلی وقت بود که عاشق این چند تا عطر شده بودم و هی نشده بود بگیرمشون. حالا دیگه روی میز توالتم رو خالی کردم و همه چیزای دیگه رو برداشتم و فقط روش عطر چیدم؛ فقط!

یک تصمیم عالی دیگه هم گرفتم. گفته بودم که وقتی وسایلم رو از خونه ی مامان بردم، دیگه کتاب هام رو نبردم و همینطوری کتابام مونده خونه ی مامان. چند وقت پیش مامان گفت که میخواد یک کتابخونه ی جدید برای کتابای من بگیره. فکر خوبی بود؛ ولی من یوهوی یه فکر خیلی بهتر خورد به مغزم. اینکه چرا خونه ی مامان؟؟ کتابامو میبرم خونه ی خودمون.

از اون موقع خیلی ذوق زده ام و فکر اینکه خونه مون پر از کتاب بشه یوهو هیجان زده ام میکنه و میپرم هوا. دارا جانم هم کلی کتاب داره و همیشه با آن دیگری از اول زندگیشون سر کتابای دارا درگیری و جر و بحث داشتن که چرا کتاب و کتاب به چه دردی میخوره و خونه رو شلوغ کردی و کتابارو ببر بیرون و چرا باز کتاب جدید آوردی و این حرفا.

ایده مو که با دارا در میون گذاشتم، اونم خوشحال شد و گفت کتاباشو میاره خونه ی خودمون. البته نه اینکه خونه ی ما بزرگ باشه ها؛ اصلن! ولی میخوام کل یکی از دیوارها رو کتاب کنم. وای چه هیجانی؛ فکرشم شادم میکنه. تازه اینجوری انگیزه کتابخونی و کتابخری هم میره بالا.