الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و ابنائه المعصومین
خونه ی مامانم. کامپیوترم رو هم آوردم اینجا و کنار هال پهن کردم. هم تی وی میبینم و هم به کامپیوترم ور میرم عینهو لب تاپ و هم میخوابم و هم میخونم و ... همین که کامپیوترم رو راه انداختم اولین کاری که کردم این بود که برای سیصدمین بار فیلم "سنتوری" رو ببینم. حتی اگر نتونم با توجه هم ببینمش همین که پخش بشه لذت می برم. لذت از همه ی دیالوگ ها و از آهنگای محسن چاوشی که دوست دارم:
من با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم
تنها بودن یه کابوسه شومه
کار دل نباشی تمومه... عزیزم...
خب چرا خونه ی مامانم؟ خلاصه بعد از همه ی کش و قوس ها و کشمکش ها قرار بر این شد که خونه ی مامان بمونیم تا سر فرصت یک خونه ی مناسب پیدا کنیم.
امروز داراجانم رفت مشهد. صبح اومد و منو رسوند اداره و خودش برگشت خونه مون و تلویزیون و تخت رو باز کرد و ساعت 3 هم دیگه پرواز داشت که بره مشهد. هوو جانم خیلی وقت بود دلش می خواد بره مشهد و خلاصه همین شد که رفتن. از طرفی قرار بر این است که جمعه از همون مشهد هم بپرن به طرف شهرستانات چون والدین هوو جان از سفر حج برمیگردن و فکر کنم بعدش هم دارا جانم تنهایی برمیگرده تهران پیش پری ِ خودش. آخ خ خ خ خ خ جاااان!!!
صبح قبل از رفتن به اداره رفتیم شیرینی فروشی و 4 کیلو شیرینی خریدیم که من ببرم اداره. توی اداره مون من سید هستم و رئیس مون و یکی از آبدارچی ها. مثل هر سال به همکارانم عیدی هم دادم.
دارا ماشینش رو روی پل جلوی در اداره پارک کرد و پیاده شد تا به من کمک کنه شیرینی ها رو ببرم توی ساختمون. اتفاقن دوستاش هم در دم بودن و از دیدنش کلی ذوق زده شدن و سلام و احوالپرسی و این حرفا. من رفتم توی ساختمون اما هر کاری کردم نتونستم از پله ها برم بیرون. دلم جا مونده بود. جا مونده پیش دارا. خیلی ناراضی بودم از اینطور جدا شدن. اینطوری نمیشه. من باید زل بزنم به دارا تا ماشینش دیگه از نگاهم پنهون بشه یا اینکه اون باید با اصرار منو راهی کنه که برم داخل تا خیالش راحت بشه و بره.
توی همون طبقه اول رفتم آیفون رو برداشتم که ببینم دارا هنوز هست یا نه و اینکه آیا اصلن تصویر آیفون جایی که دارا هست رو نشون میده یا نه. ای وااااااااااااای کار نمیکرد که! خاموشش کرده بودن. سریع برگشتم و فاصله ی حیاط رو تند تند رفتم و در رو باز کردم و دلم داشت میمرد که دارا نرفته باشه و چشمام داشتن میمردن که دارا رو اونجا ببینن و هی بازتر میشدن انگار با این کار میخواستن احتمال حضور دارا رو بیشتر کنن! آخیییییییش!!! دارا اونجا بود و هنوز نرفته بود.
رفتم کنار پنجره ی ماشینش و اون هم قبل از اینکه من برسم شیشه رو کشید پایین و خندید و گفت دیوونه چرا برگشتی. گفتم: دلم طاقت نیاورد اینجوری بری. دلم مونده بود پیشت. بدون صدا بهم گفت دوستت دارم. بازم بی صدا گفتم منم دوستت دارم. مجبورم کرد برم داخل ساختمون و بعدش خودش رفت. این دفعه دیگه خیالم راحت شده بود. ولی تا آخرین لحظه با هم تلفنی حرف میزدیم.
خونه ی مامان همه ی کتابهام رو توی کارتون بسته بندی می کنم و جمع میکنم و یکسری از وسایلم رو میذارم توی اتاق خودم و فعلن هستم تا ببینم خدایاجانم چه برنامه ای برام داره.
این ترم کلاس های دارا خیلی قاطی پاطی شده و خیلی برنامه اش شلوغ شده و اغلب بعد از ظهرها کلاس داره. دیشب اومد خونه ی مامانم دنبالم و رفتیم خونه مون چون دو نفر مشتری می خواستن بیان خونه رو ببینن و باید خونه می بودیم و بعدش هم خودمون رفتیم یک خونه دیدیم. اصلن خوب نبود. یعنی تمیز و نوساز و خوش ساخت بود ولی توی هال هیچی پنجره نداشت و پنجره ی آشپزخونه و اتاق خوابا هم به دیوار باز میشد. یعنی با اینکه طبقه ی چهارم بود ولی حس میکردی ته زیر زمین هستی. انگار کن سه طبقه زیر همکف!!
هر خونه ای که میریم من اول از همه نگاه میکنم که ویوش چه طوریه و آیا آسمون داره یا نه. مورد مهم بعدی هم کمد دیواری هستش که حسابی کار درست باشه. حالا که فعلن خونه ی مامانم و خیلی نگرانم که هوایی بشم و دیگه دلم نخواد از اینجا برم. چه جایی بهتر از خونه ی مامان؟؟
دلتنگ دارام. یه جوری که انگار نفسم نمیاد. یه جوری که انگار دیگه دل ندارم. یعنی میشه بازم ببینمش؟؟؟ یعنی میشه؟؟؟