هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هوو کشون


از همه چیز، از کامپیوتر، از گریه، از خستگی چشمام درد می کنه. چند شب پیش خواب بدی دیدم. یک خواب خیلی خیلی بد که وقتی یادم میوفته دوباره هی حالم بد میشه. نصف شبی پاشدم و دلم رو گرفته بودم و دولا دولا دور اتاق می چرخیدم و هق هق و هی ناله میزدم: دارا دارا... دارا دارا... خوابم رو برای هیچکس تعریف نکردم. فقط بلافاصله صدقه دادم و کمی که آروم تر شدم، توی گوشم قرآن گذاشتم و خوابیدم.

یک نذری دارم و انشالله تا چند سال آش می پزم و روز تاسوعا پخش میکنم. الحمدلله امسال هم موفق شدم و خدا خواست و این کار انجام شد. تاسوعا دوشنبه ی اون هفته بود، نه؟ یکشنبه با یکی از دوستام رفتم و وسایل و مواد مورد نیاز برای پختن آش رو خریداری کردم و میخواستیم از شب بذاریم و دیگه صبح هم آماده بشه. حدود ساعت 8 و نیم شب، دوستم با دو تا بچه هاش و من و خواهرم و مامانم و پسر بزرگ خواهرم همه دور هم نشسته بودیم و ما میخواستیم پختن آش رو شروع کنیم و بعضی ها میخواستن برن هیئت. من توی آشپزخونه بودم و یهو زنگ خونه ی مامانم صداش در اومد و پسر خواهرم که توی اتاق بود از توی تصویر نگاه کرد و گفت: آقا داراست.

فکر کردم توهم زده و داره بی ربط حرف میزنه. اومدم توی اتاق و از آیفون نگاه کردم دیدم راست میگه! گوشی رو برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگم دارا خودش گفت: من با آن دیگری هستم. من هم در رو باز کردم و رفتم به مامانم و به خواهرم گفتم دارا اومده با آن دیگری

دارا اومد داخل. استرس داشت و نگران بود. من نرفتم جلوی در. مامان مظلومم رفت جلو و با خوشرویی و احترام و محبت از خانوم استقبال کرد و اونم کم نذاشت و با کف دستش زد سینه ی مامانم و هلش داد و گفت برو کنار حاج خانوم! من عزیز شما نیستم! مامانم درجا رنگش سفید شد و حس بدنش رفت و دیگه نتونست حرف بزنه و اومد داخل و رفت نشست توی آشپزخونه.

دختره  اومد داخل و چشماشو گرد کرده بود و به همه نگاه میکرد. از شانس بد من یا اون خانوم من با اینکه خیلی خسته بودم، ولی خیلی منظم و مرتب بودم و لباس های شیک و پیک تنم بود و موهام سشوار کشیده و ابروها تازه برداشته و ناخن ها هیچ کدوم نشکسته! (چون به دست هام هم خیلی نگاه میکرد!) چون من کسی نیستم که همیشه این مدلی بچرخم و راحتی و آسایش خودم برام از همه چیز مهم تره. یعنی همه چیز بستگی به حال و حوصله ام داره و البته بستگی به حضور دارا. تنبل!!

وقتی دختره اومد توی خونه، بدون اینکه حرفی بزنه، همینطور اومد به طرف من و منم عقب عقب میرفتم. بعد به من گفت چیه؟‌ چرا فرار میکنی؟ (و یک حرف خیلی بی ادبانه و توهین آمیز که نمیگم!)

گفتم: خب می ترسم یوهو دیوونه بشی! این حرف (و البته خیلی حرفا و چیزای دیگه) براش خیلی گرون تموم شد. بعدن وسط حرفاش گفت به من میگه دیوونه!

و من گفتم: البته منم گوشیم هست که شما چه چیزایی به من گفتین!

جوابی نداشت!

دارا گفت: اونطوری که تو رفتی طرفش باور کن منم فکر کردم میخوای بهش حمله کنی. و البته کلی توضیح اضافه که: بابا جان! پری مدل حرف زدنش اینجوریه. اگر گفت دیوونه منظورش عصبانی بود و با من و بقیه هم همینطوری حرف میزنه و...

خلاصه بعد از عقب نشینی من، خانوم برگشت طرف مبل های هال.

خواهرم رفت طرفش و بهش گفت: خواهش میکنم بفرمایین بشینین.

با خشونت گفت: ‌من راحتم، نمیشینم.

دوباره خواهرم خواهش کرد و گفت:‌ خواهش میکنم برای اینکه هم ما راحت باشیم و هم شما بفرمایین بشینین.

محل نذاشت. خواهرم اومد روی مبل های روبرو کنار من نشست. آن دیگری هم اول ننشست که به حرف خواهرم گوش نداده باشه ولی کمی بعد نشست.

دارا یواشکی در گوش من گفت بچه ها رو بفرست برن بالا. دوستم و بچه هاش و پسر خواهرم رفتن و موندیم پری و دارا و خواهرم و مامانم و آن دیگری. مامانم حالش خیلی خوب نبود و هی از حرفای دختره عصبی میشد. به خواهرم گفتم مامان رو ببره توی اتاق. خلاصه که خانوم شروع کرد به حرف زدن و کم کم اوج و گریه و جیغ و داد و بیداد و در آخر هم خودزنی.

خواهرم دو تا لیوان آب گذاشت جلوشون. البته دارا لب نزد اما آن دیگری هی لیوانش رو خالی میکرد و دوباره میگرفتش طرف من تا باز هم براش از یخچال آب بیارم.

اولش گفت دارا به من درست جواب نمیده یکی از شماها به من جواب بدین. چرا هیچ کدوم تون به من نگفتین؟ چرا برای زندگی من تصمیم گرفتین. دیگه هیچ چیزی دل منو آروم نمیکنه. باید دارا پری رو طلاق بده. باید این اتفاق بیافته. جوابمو بدین.

خواهرم خیلی آروم و نرم گفت: خب، این اتفاق که نمیافته!

یوهو دختره حمله کرد بهش که: ببخشید مگه من با شما حرف زدم؟ شما چرا جواب دادین!

دیوونه! در حالیکه کاملن خطابش به همه بود و فقط زل زده بود توی چشم های خواهرم که نشسته بود روبروش.

خواهرم چیزی نگفت. ولی کمی بعد رفت بالا.

نگران دارا بودم که با لباس بیرون نشسته بود توی خونه. خطاب به دختره گفتم: خواهش میکنم لباس هاتون رو درارین، وقتی برین بیرون سرما میخورین و اضافه کردم: منظورم بیشتر به شماست و کاری به دارا ندارم (البته کاملن دروغ میگفتم).

باز هم دختره به حرفم محل نذاشت ولی 5 دقیقه بعدش لباساشو درآورد.

خانوم رو کرد به من و برام عجیب بود که اینقدر راحت اسم منو صدا میکرد بهم گفت: دارا نگفت، ولی پری تو چرا به من نگفتی پری؟

گفتم: ‌خواسته ی دارا بود که از شما پنهون باشه. در واقع خط قرمز دارا و یکی از شروطش بود. چون نگران شما بود و می ترسید پذیرش و درک این موضوع برات سخت باشه و آسیبی بهت برسه. در حالیکه من بارها ازش خواستم موضوع رو با شما مطرح کنه و به دارا میگفتم که این درخواست من، هم بخاطر خودم و هم بخاطر آن دیگری است. که هم من زندگی عادی تری داشته باشم و زندگیم از سایه دربیاد و هم اینکه هرچی زمان بیشتری از این پنهونکاری بگذره، وقتی آن دیگری متوجه بشه آسیب بیشتری براش خواهد داشت و بیشتر خرد خواهد شد از این همه مدت پنهانکاری.

دختره جوابی به حرفای من نداد؛ همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت: دارا عاشقه همین حرف زدنته. عاشقه همین آرامشته. ببین چقدر خوب حرف میزنه! و برگشت رو به دارا و بهش گفت: من نمی تونم مثل این باشم!

دوباره به من گفت: من به شما درخواست مکمل داده بودم که اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی توی زندگیم؟

گفتم: ظاهراً این شما هستین که الان سرزده اومدین توی زندگی ما! در ضمن خودت بهتر از هر کسی میدونی که هیچ جای زندگیت خراب نشده و کوچکترین اشکال و کمبود و ایرادی نمی تونی ازش دربیاری.

دختره گفت: مشکل دیگه از این بزرگتر؟ فکر کردین من سکوت میکنم و بالاخره راضی میشم و شما هم به مراد دل تون میرسین؟ نخیر!! دفترخونه ای که عقد کردین پیدا میکنم و ازش شکایت میکنم و دارا رو هم میندازم زندان.

گفتم: این کارا چه نتیجه ای داره؟ چه فایده ای داره؟ دارا رو هم بندازی زندان من همون لحظه درش میارم.

گفت: درش میاری؟؟‌ میندازمش زندان ببینم میتونی اصلن درش بیاری یا نه. (البته الکی میگفت، هرگز حاضر نیست این کار رو بکنه و این فقط یک تهدید بیهوده بود و من و دارا هم خوب این موضوع رو می دونستیم!)

دختره عصبی شده بود از حرفام. دارا به من حمله کرد که: بس کن پری!!! هرچی چیزی بهش نمیگم باز ادامه میده!

از حرف و لحن و برخورد دارا ناراحت نشدم. چون استیصالش رو میدیدم و پناه آوردنش به خودم رو کاملن حس میکردم. دلیلی نداشت برداره دختره رو بیاره خونه ی مامان من در حالیکه نتیجه اش هم از قبل معلوم بود که چیزی جز تحقیر و کوچک شدن همسر اولش نبود.

البته اون روز بعدازظهر از سر کار که اومدیم، دارا اومد پیش من و تا ساعت 6 پیشم بود و بعد هم که رفت، با آن دیگری وقت مشاوره پیش دکتر روانپزشک داشتن. وقت شون رو هفته ی گذشته خودم براشون گرفته بودم. بعد از رفتن دارا من هم رفته بودم بیرون دنبال کارای آشم. اونها هم بعد از دکتر به اصرار و دیوانه بازی دختره اومدن خونه ی ما.

بعدن وقتی خواهرم و مامانم به دارا گفتن چرا آوردیش اینجا؟ دارا گفت شدیدن توی خیابون آبروریزی داشت میکرد و مجبور شدم. خواهرم گفت زنته! خودت جمعش میکردی! اینم نمی تونی؟

دارا جوابی نداشت. پناه آوردن و درماندگی و بیچارگی دارا خیلی دلخراش بود و دیگه کسی بیشتر از این دارا رو بخاطر این کارش سرزنش نکرد. البته هرگز نذاشتیم به گوش برادرم برسه. چند روز پیش هم آن دیگری پیش دارا اعتراف کرد که دکتر بهش گفته بوده بعضی وقتها باید از ریشه بزنی و او هم به توصیه ی دکتر اومده بود خونه ی ما تا به خیال خودش مثلن از ریشه بزنه!!

دارا خطاب به آن دیگری گفت: هرکاری دوست داری بکن ولی منو بندازی زندان آبروم میره و شغلم رو هم از دست میدم.

دختره سریع حمله کرد بهش که: تو که میگی بی آبرویی نکردی که آبروت بره!!

دارا گفت: وقتی شوهرت رو بندازی زندان میشه یک آدم پرونده دار. مردم میگن این زندان بوده نمیگن که واسه چی زندان بوده. آدما برای قتل هم میرن زندان! اینجوری آبرو و شغلم رو هم از دست میدم.

دختره بهم گفت: من که به شما کمک کرده بودم و این رابطه تموم شده بود. چرا باز شروع کردین؟

گفتم: شما کمک نکرده بودین! به زور و با فشار اجبار کردین که این رابطه تموم بشه و دیدین که فایده ای نداشت و باز شروع شد و اگر باز هم به زور بخواهی فشار بیاری، همون اتفاق میوفته.

دختره گفت: خیال کردین! دیگه تعطیله که چت کنین و قرار بذارین و ادامه بدین.

گفتم: اصلن از دارا خبر نداری! اون خیلی وقته چند ساله که اصلن توی اینترنت و چت نمی چرخه.

گفت: چرا دارا؟ چرا سراغ یکی دیگه نرفتی؟

گفتم: من این کار رو کردم. بعد از اجبار و اصرار شما، من همه ی نشونه ها و یادگاری های دارا رو از بین بردم. همه چیز رو تموم کردم و گفتم که من باید یک زندگی مستقل از دارا داشته باشم. با آدمی که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداشتم عقد کردم. شنیده بودم عقد محبت میاره اما این یک باور احمقانه بود. (بغضم گرفته بود و کمی میلرزیدم). خیلی سعی کردم اما نشد.

گفت: چرا؟ چرا؟

گفتم: چون نمیشد که بشه. چون دل من با دارا بود. چون من توی صورت اون آدم نمی تونستم نگاه کنم و با نگاه کردن بهش، های های گریه میکردم. چون به غیر از دارا نمی تونستم کسی رو توی زندگیم قبول کنم.

دختره گفت: به نظر خودت این زندگیه که تو داری؟ به چی رسیدی؟ این همه سختی ارزش داره؟

گفتم: عقاید من با شما فرق داره. حرفات درسته ولی سعی نکن عقایدت رو به من تحمیل کنی. زندگیه من برای من ارزش داره. من اگر دارا رو کم میبینم یا زندگیم در ظاهر خیلی نقص و کمبود داره، ولی دارا اونقدر مرد خوب و پاک و مهربونی هست که جای همه ی این کمبودها رو برام پر کنه و حاضر نیستم همین زندگیم رو با صد تا زندگی کامل و مرفه عوض کنم.

(بعدن به دارا گفته بود معلوم نیست چیکار کردی که اینقدر قبولت داره و اینقدر بهت اعتماد داره. گفته بود من 10 سال هست تو رو میشناسم و پری 5 سال. اما اعتمادی که پری به تو داره من اصلن ندارم).

بهم گفت: چرا سعی میکنی خودت رو خوب نشون بدی. چرا انقدر الکی از دارا تعریف میکنی؟

دوباره به دارا گفت: من نمی تونم مثل این باشم!

و شروع کرد خودش کلی از بدی های دارا گفتن و بی توجهی هاش و هر کمبودی که میتونست در طول زندگی دربیاره و خداوکیلی بیشترش هم غیرواقعی بود و بهانه جویی و هی میگفت پری پری نمیدونی، نمیدونی چقدر سختی کشیدم.

گفتم: منم از این بی توجهی های دارا بی بهره نبودم و میدونم چی میگی و این چیزی نبوده که خاص شما باشه ولی این عیبی نیست که بخاد جدی و بزرگ باشه.

متاسفانه اون حرفی رو که مدام توی گوش دارا میخونه باز تکرار کرد که: من جز بی مهری از شوهر و خانواده ی شوهر ندیدم!

ولی واقعن این حرف حقیقت نداره. خانواده ی دارا شاید فامیل شوهر خوبی نباشن ولی فامیل شوهره بدی هم نیستن و اهل دل شکستن و گیر دادن نیستن. مخصوصن مادر دارا.

البته باید اینو بگم که شاید حرف و رفتار این خانوم به نظر بعضیا بد بیاد ولی دارا کاملن صبوره و هیچ کدوم از این حرف و رفتار رو عادی نمیدونه و براش بار منفی نداره. هرچند دلش میسوزه از این حرفا ولی چون خودش رو مقصر میدونه حتی توی دلش هم شاکی نمیشه. البته بنظر میاد فعلا! چون هرکسی یک صبری داره! خوده خانوم هم آخرین حرفی که بهم زد این بود که گفت: من قبل از اینکه تحمل دارا تموم بشه باید این رفتارم رو تموم کنم یا قبل از اینکه دارا بهم بگه برو گم شو بیرون از زندگیم، خودم بذارم برم.

گفتم: دارا هیچوقت اینو بهت نمیگه.

گفت: میگه! مردها همه شون شبیه هم هستن!

بعد از اون حرفا رسیدیم به این مرحله که باید چی کار کنیم. دارا رفته بود نشسته بود روی زمین و من و اون خانوم در دوطرف اتاق روی مبل نشسته بودیم. دارا سرش پایین بود. دختره گفت: شماها غلط کردین برای زندگیه من تصمیم گرفتین. از این به بعد من میگم باید چیکار کنین و شما فقط تماشا میکنین و اجرا میکنین.

از این حرفا و تهدیدا زیاد گفت. ما هم سکوت بودیم. دختره مقدار زیادی داد و بیداد کرد و بعد به دارا توپید و بهش گفت: تو حرف بزن! چرا چیزی نمیگی؟

دارا هم به زبون اومد که:‌ من چی بگم وقتی قبل از اینکه حرفی بزنم تو محکومم کردی. من یه هوسباز کثیفم و هرچی بگم بهم میگی وقیح و بی حیا!

دختره گفت: بگو که پری رو طلاق میدی.

دارا سرش پایین بود. دختره هوار میزد و شاید بیشتر از 10 بار به دارا گفت: بگو که پری رو طلاق میدی. بگو طلاقش میدی. بگو پری رو طلاق میدی.

دارا همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد. دختره هر لحظه صداش رو بلندتر میکرد و داد میزد و به دارا میگفت: به من نگاه کن! بهت میگم به من نگاه کن! بگو پری رو طلاق میدی.

من گفتم: بچه ات نیست که اینطوری باهاش حرف میزنی! شوهرته ها!

خودم هم تعجب کردم که چرا چیزی بهم نگفت. ولی بعدن دارا گفت که همه ی غرهاش رو سر دارا زده که به این چه ربطی داشت که این حرف رو بزنه!

بعد از این حرف من، یک نگاه به من انداخت و باز رفت سراغ دارا و ادامه داد. خواهرم برگشته بود پایین. از توی آشپزخونه گفت: آقا دارا دیگه شما جواب بدین. چون تا الانشم دارا نشسته بود کنار و همه چیز رو سپرده بود به من و فقط تماشا میکرد.

بالاخره دارا سرش رو بلند کرد و زل زد به دختره و با صدایی که به سختی درمیامد و انگار غصه راهش رو بسته بود، گفت: قبلن هم گفتم. من هرگز این کار رو نمیکنم و پری رو طلاق نمیدم. (چند روز بعد از دارا پرسیدم چه حسی داری وقتی بهت میگه باید پری رو طلاق بدی؟ دارا گفت: دلم پر از غصه میشه و نمی تونم تصور کنم بدون تو چطوری باید زندگی کنم.)

همین حرف کافی بود! حتی اگر تا آخره دنیا دارا فقط مال اون دختره و در اختیارش باشه، ولی همین اطاعت نکردن دارا ازش کافیه تا عصبانی بمونه.

بعد گفت: خب... پس باید منو طلاق بدی.

دارا گفت: من نمیخوام تو رو هم طلاق بدم. میخوام هردوتون باشین.

دختره گفت: نه! باید یک نفر رو انتخاب کنی. یا من یا پری!

دارا دوباره سرش رو انداخت پایین و همه ی هیکلش شد غم. بعد از اصرار دختره گفت: من این کار رو نمیکنم. ولی اگر مجبورم کنی، هر دو تا زندگی رو ترک میکنم.

دختره گفت: آهان! آهان! یعنی 10 سال زندگی مشترک ما برات به اندازه ی زندگیت با پری ارزش داره؟ آره؟ یعنی اگر قراره پری نباشه، تو این زندگی رو هم نمیخوای؟ من نمی مونم. من از این زندگی میرم و این تقصیره توئه و تحمیل توئه و انتخاب توئه.

دارا گفت: این انتخاب من نیست. انتخاب من اینه که تو بمونی. تو اگر بخواهی بری، انتخابه توئه نه من.

بعد از اینکه خانوم با این حرفا نتونست به نتیجه برسه، شروع کرد به داد زدن و خودزنی. میزد توی صورتش و توی سینه اش و روی پاهاش. هی از حال میرفت و دوباره شروع میکرد. روضه میخوند و دوباره خودش رو میزد. دلم براش نمی سوخت. فقط دلم میخواست زودتر بره. خسته بودم و مامانم هم خیلی عصبی بود از فضای داد و بیداد خونه و حالش داشت بهم میخورد.

ولی بخاطر دارا خیلی دور و برش رو گرفتم. گرمش میشد بادش میزدم و سردش میشد پانچوی خودمو میپیچیدم دورش. بهش آب قند میدادم و دست هاشو محکم میگرفتم تا خودشو نزنه و صورتش رو می بوسیدم و پاهاش رو می مالیدم. بیشتر از یک ساعت این کاراش ادامه داشت. منم دیگه از نفس افتاده بودم. خودش هم خسته شده بود.

میگفت بچه هام کجان خدا... (روضه!) قبل از اینکه برن دکتر بچه ها رو گذاشته بودن خونه ی مامان دارا. نشسته بودم روی زمین پایین پاهاش.

گفت: پاشو!‌ نشین اینجا!

گفتم: خودم دوست دارم. راحتم. خیلی سردمه. خوشم میاد نزدیک کسی باشم.

گفت: برو بشین پیش شوهرت گرمت بشه!

گفتم: نه!‌ دوست ندارم. (بازم دروغ!)

وقتی پاهاش رو می مالیدم یا می بوسیدمش بهم میگفت نکن!‌ چرا کاری رو که بدت میاد میکنی؟ تو که از من متنفری چرا این کارا رو میکنی.

گفتم: من از تو متنفر نیستم.

ناباورانه بهم نگاه کرد.

گفتم: باور کن. بجون مامانم. بجون دارا راست میگم. چرا باید ازت متنفر باشم. من میدونم تو هم مثل من یک آدم معمولی هستی. ما همه آدمای معمولی هستیم و نه فرشته ایم و نه پلید. دلیلی نداره که من از تو متنفر باشم. از دارا بپرس قبل از اینکه برین دکتر به دارا گفتم کاش میشد بچه ها رو بذارین پیش من. میدونم شاید تو دوست نداری این اتفاق بیفته ولی من واقعن همه تون رو دوست دارم.

من ادامه میدادم. این بار گفت: نکن! مامانت و خواهرت خوششون نمیاد این کارارو میکنی.

گفتم: من خودم تصمیم میگیرم چیکار بکنم. اونا هم چیزی به من نمیگن.

بعد یواشکی بهش گفتم: من نمیگم ولی تو به دارا بگو لباسش رو دربیاره.

چیزی به دارا نگفت ولی کمی بعد بهم اشاره کرد که لیوان آب رو بده بهش.

دارا بهش گفت: میخوای تو بشینی و من برم بچه هارو از خونه ی مامان بردارم و بیارم؟

چیزی نگفت اما با لبخند و در سکوت به دارا نگاه کرد. به نظر من معنی نگاش این بود: دیوونه!! انگار حالت خیلی بده که اینقدر بی ربط حرف میزنی. من بشینم اینجا وسط اینا و تازه تو هم بری؟

طفلک دارا. تنها آرزوش اینه که بقول خودش همسرانش با هم خوب و رفیق باشن. چون خودش اینقدر پیش ما راحته، بدون اینکه تفکیک کنه خیال کرد دیگری هم میتونه اینقدر مثل خودش راحت باشه و فکر کرده بود با این همه قوربون صدقه و محبت من،‌ دیگه همه چیز اوکی شده و همسرانش با هم پیوند خوردن!

دختره گفت: الان من میرم و اینا همه دور و بر تو رو میگیرن و قوربون صدقه ات میرن و من باید تنهایی برم و بشینم غصه بخورم که آبروم اینجا رفت و من اینجا چیکار میکردم.

گفتم: از این دید هم میشه نگاه کرد که دارا شوهر من هم هست ولی با تو میاد و منو اینجا تنها میذاره.

حمله کرد بهم: این زندگی رو خودت انتخاب کردی!

گفتم: نه! من اینو انتخاب نکردم. من صبر کردم و تحمل کردم بر اساس وعده های دارا تا روزی که همه چیز درست بشه و زندگیم خوب بشه.

باز حمله کرد: آهان!!! یعنی منتظر بودی تا من بمیرم!!

جوابم چیزی نبود جز: وا!!!

اونقدر حرفش مسخره بود که جوابی نداشت. کمی بعد گفت برای من یک ماشین بگیرین برم.

گفتم: من این کار رو نمیکنم. خب با دارا میری دیگه.

یه کم مقاومت کرد و لوس بازی.

خواهرم گفت:‌ میخوای پری برسوندت؟

باز هم گفت نه و همونطور که از اول هم معلوم بود، پاشد و با دارا رفت. آخرین حرفش قبل از رفتن این بود که: من به دارا هم گفتم، بازم میگم که حضور تو رو تحمل نمیکنم.

خوشحال بودم دارن میرن...