هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

قصه ی بدنیا اومدنه جوجه


حسینم 25 اردیبهشت بدنیا اومد. دکتر برای 15 خرداد بهم وقت داده بود ولی تولد جوجه دقیقن سه هفته جلو افتاد. هفته ی آخر آنفلوآنزای ناجور گرفته بودم. هنوز سر کار میرفتم ولی بخاطر آنفلوآنزا 2 روز مرخصی گرفتم که دیگه متصل شد به مرخصی زایمانم.

دارا تهران نبود و مازندران ماموریت بود. منم ازش شاکی بودم بخاطر نبودناش و نیومدناش. یک هفته مریضی خیلی خیلی بهم سخت گذشت. بدن درد شدید داشتم و سرفه های ناجور و البته تب که نگرانم میکرد. چون میدونستم تب مادر میتونه برای جنین خطرناک باشه. بعلاوه خارش خیلی شدیدی توی دست ها و پاهام داشتم و کلافه شده بودم و بس که دستها و پاهام رو خارونده بودم همش خون اومده بود.

شب آخر خونه ی مامانم بودم. یکی از شب هایی بود که تا خوده خوده صبح نخوابیدم. ده بار جامو عوض کردم که شاید خوابم ببره. روی تخت، روی مبل، روی فرش، روی پتو، نشسته، نیمه نشسته، خوابیده، این پهلو، اون پهلو... نزدیکای صبح دیگه بلند بلند گریه میکردم چون از درد و بی خوابی کلافه شده بودم.

حدود ساعت 7 صبح، پتو رو پهن کردم کف زمین و میخواستم بخوابم روش که... که یهو حس کردم کیسه ی آب پاره شده. از طرفی نگران شدم که نکنه دیر برسم به بیمارستان و بچه به خشکی بیافته و از طرفی خوشحال و هیجان زده بودم که بالاخره می تونم جوجه رو ببینم و بغلش کنم.

دراز کشیدم و سعی کردم خیلی تکون نخورم و چند بار آروم مامانم رو که توی اتاق دیگه ای خواب بود صدا زدم. قضیه رو بهش گفتم. فهمیدم که هول شده بود ولی بیهوده سعی میکرد به روی خودش نیاره و هرچی بهش میگفتم چرا استرس گرفتی میگفت: نهههههه! چرا باید استرس داشته باشم!!!

نمیخواستم به دارا زنگ بزنم. زنگ زدم به زن داداشم. موضوع رو بهش گفتم. نگرانیم رو برطرف کرد و بهم گفت زودتر از اینکه هر کسی برسه، سریع تاکسی بگیر و برو بیمارستان. زن داداشم متقاعدم کرد که باید حتمن به دارا خبر بدم.

یه اس ام اس دادم به دارا و نوشتم: من دارم میرم بیمارستان.

دارا خواب بود که اس ام اس بهش رسید. سریع بهم زنگ زد و گفت: این که فرستادی یعنی چی؟

گفتم: کیسه آب پاره شده و بچه بدنیا میاد.

دارا کاملن شوکه شده بود و اصلا باورش نمیشد. من بارها بهش گفته بودم که گوش به زنگ باشه چون ممکنه تولد بچه زودتر از موعد اتفاق بیافته. به حق باید بگم توی دو سه ماه آخر،‌ دارا هیچ شبی گوشیش رو سایلنت نکرد و همیشه کنار سرش میگذاشت تا اگر موردی پیش اومد، من باهاش تماس بگیرم یا مسج بدم و بهش خبر بدم و بیدار بشه.

البته اتفاق نامیمونی که این وسط افتاد این بود که یک شب که دارا خواب بود و و از صدای اس ام اس ها هم بیدار نشده بود، من از سر دلتنگی بهش اس ام اس میدادم و خانوم اول در واقع فضولی کرد و اس ام اس های من و دارا رو خوند و هنوز که هنوزه داره آتیش میگیره و زندگیه دارای بیچاره رو سیاه کرده.

روز تولد جوجه، خواهر بزرگم خودش رو رسوند به خونه مامان و با خواهرم و مامانم تاکسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان. خوشبختانه اون روز دوشنبه روزی بود که دکترم صبح ها توی بیمارستان بود و عمل داشت.

دارا همون موقع که بهش خبر دادم راه افتاده بود به سمت تهران و مدام باهام تماس میگرفت و به دوستش گفته بود تا وقتی خودش برسه، اون بیاد بیمارستان تا اگر کاری بود انجام بده. البته همه کس و کار من بیمارستان بودن اما دارا میخواست رشته همه کارا دست خودش باشه و اگرم خودش نیست، کسی از طرف خودش کارا رو انجام بده.

من به دارا گفتم نمیخواد بیای، چون احتمالن قبل از اینکه برسی نی نی بدنیا اومده. ولی دارا راه افتاده بود و خیلی هم تند رانندگی میکرد و میگفت خودم رو میرسونم، چون من باید اونجا باشم.

منتظر نشستم تا دکترم اومد. مامانم هم اومد توی اتاق و دکتر بهش گفت می تونم دخترتون رو تا فردا صبح نگه داریم تا ببینیم دردش شروع میشه یا نه و میتونیم هم همین امروز سزارین کنیم. مامانم هم گفت چرا میخواین عذابش بدین! سزارین کنین...

(ادامه داره)