ساعت حدود 6 صبح... نشسته م توی آشپزخونه و کرکره ش رو باز کردم و سفیدی صبح همینجور داره میریزه توی خونه. تنم از هوای دلپذیر صبحگاهی خنک شده. دمای هوا 25 درجه و پنجره ی باز و صدای گنجشک و یاکریم و کلاغ و یکی دوتا پرنده ی دیگه که نمیشناسم.
حسین آقا تا حالا بیدار بود. بچه م هیچ کدوم از سحرهای ماه مبارک رو از دست نداد و حتی شبهای قدر هم بیدار بود. نه اینکه کم خواب باشه ولی عادت کرده 4 صبح بیدار میشه. کلی بازی کرد تا خوابید. عاشق چراغ هاست. واسه خودش با چراغ ها حرف میزنه و درددل میکنه و از ته دل باهاشون میخنده و غان و غون میکنه.
امروز مهمون دارم. اولین مهمونی م هستش توی ماه مبارک. به پیشنهاد داداشم. هرچند من خیلی غرغر کردم و گفتم حوصله ندارم و اینا ولی دارا جلوم وایساد و گفت من اصرار دارم که افطاری بدیم و خیلی دوست دارم و برام مهمه. امروز هم قراره زودتر بیاد که کمکم کنه. اگر فقط خربزه ها رو بسازه کلی کمک کرده بهم!!
دو روز هستش که دارم کار میکنم و مقدمات مهمونی رو فراهم میکنم که امروز نه دستپاچه بشم و نه خسته بشم. ولی باز دلشوره دارم و با وجود خستگی خوابم نمیبره.
امروز پسرم سه ماهه شده. قربونش برم عسل مامانه. دیروز دارا جان ساعت 4 و نیم اومد خونه و حسین جان رو بردیم مطب دکتر برای واکسن مننژیت. تمام مدت دارا خودش بچه رو بغل کرده بود و مدام می بوسیدش و باهاش بلند بلند و درگوشی حرف زد و قوربون صدقه ش رفت. دارا خیلی کم من و بچه رو میبینه برای همین وقتی به ما میرسه مثل تشنه ای هستش که هفته ها دنبال آب بوده.
بچه م خیلی خوشحال بود و حالش خوب بود و کلی با ما و دکتر خندید و برامون حرف زد و دکتر قد و وزنش رو که گرفت و معاینه ش کرد بچه م برای قدردانی هی خنده های غش و ریسه ای تحویل دکتر میداد.
خیلی حس بدی داشتم که چقدر ما نامرد هستیم. بعد از معاینه، دکتر واکسن رو توی رون پاش زد و بچه م که تا اون موقع داشت میخندید، یهو خیلی ناگهانی و شوک زده چشماش گرد شد و با تمام وجودش جیغ زد و زد زیر گریه. منتها گریه ش 10 ثانیه هم طول نکشید. سریع رفتم بالا سرش و با صورتم صورتش رو لمس کردم و بوسیدمش و باهاش حرف زدم و طفل معصومم هم سریع آروم شد.
الهی بمیرم. باورش نمیشد بابایی و مامانی بالا سرش باشن و اجازه بدن یه غریبه اینطوری بهش درد بده. دارا بغلش کرد و من شلوارش رو پاش کردم. توی ماشین هم نذاشتمش توی صندلیش و گرفتمش بغلم تا بچه م بیشتر غصه نخوره.