هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

عید ما و جوجه


مادرش که نه، عاشقشم، دیوونه شم، همینطور دارم هی براش میمیرم. آب میشم براش. نمیدونم چیکارش کنم. همه ی بدنش رو با تمام وجودم بو میکشم و میترسم تموم شه از بس بوش میکنم. انقدر میبوسمش که مست میشم و اونم خوشش میاد از بوسیدنم و برام میخنده.

دارا رفته شهرستان. خیلی ناراحت شدم چون بدون اینکه به من خبر بده رفت. به داداشم گفتم با نگاهی کاملا مردونه میگه نباید هم به تو بگه!! حرفش آرومم کرد. دیروز دارا بهم زنگ زد.

بهش گفتم: تو که همه سفرهات با اوناست! چرا لااقل به من نگفتی داری میری؟

دارا گفت: نتونستم زنگ بزنم.

گفتم: خانوم اول قبول نداره منم زنت هستم؛ خودت چی؟ تو هم قبول نداری؟

دارا گفت: نخیر! اونم قبول داره تو زنم هستی! یعنی چی!

گفتم: خب بهتر! شما که میگین صمیمی هم هستین با هم! پاشدی با اون رفتی سفر اوکی! نمیتونستی بهش بگی من دو دقیقه میرم یه زنگ به پری بزنم لااقل خبر داشته باشه من اومدم سفر، همین!

دارا گفت: خانوم اول میدونه که من و تو با هم در ارتباط هستیم ولی اگر خبر داشته باشه و بیام به تو زنگ بزنم استرس میگیره!

با دلخوری خداحافظی کردیم.

امروز یکشنبه 29 مرداد 1391 حسینم توی سن 3 ماه و 4 روزگیش، دو تا تجربه ی تازه توی زندگی عزیز و نازنینش داشت. اول اینکه صبح با مامانی و خاله ماریا رفت نماز عید. ساعت هفت و نیم سه تایی رفتیم و ماشین رو میدون هفتم تیر پارک کردیم و کالسکه ی حسین رو از پشت ماشین برداشتیم و بقیه راه رو با اتوبوس رفتیم.

برای حسینم یه کالسکه ی سبک و جمع و جور خریدم که همیشه جمعش میکنم و میذارم توی صندوق ماشین. منتها دیگه لاستیک زاپاس رو از توی صندوق برداشتم و به دارا گفتم اگر یه باری موندم توی خیابون و ماشینم پنچر شد، زنگ میزنم که توی بیای و برام زاپاس بیاری و داراجان هم گفت باشه.

حسین اولش توی کالسکه خوابیده بود. قبل از شروع نماز بیدار شد و کمی شیر خورد و زیر اندازش رو گذاشتم بین خودم و ماریا و گذاشتمش روی زمین. اول ساکت بود و با دست هاش سرگرم شده بود. چون دست هاش رو تازه پیدا کرده و حسابی باهاشون سرگرم میشه و دستهاشو میبره تا نزدیک چشماش و بهشون زل میزنه و البته سعی هم میکنه بخوردشون ولی هنوز توی این کار مهارت پیدا نکرده.

یک رکعت نماز رو با شادی و موفقیت خوندم ولی سر رکعت دوم دیگه حسین آقا کلافه شدن و اجازه ندادن مامان پری به نمازش ادامه بده و مجبور شدم بشینم و بهش شیر بدم. ولی ناراحت نشدم. همین که رفته بودم نماز کلی حال ِ خوب بود برام.

اومدیم که خونه استراحت کردیم و ظهر با مامانم و خواهرم و من و ماریا و حسین جانمان رفتیم فشم ناهار خوردیم. کنار رودخونه و هوای خوب و اولین تجربه ی گردش و طبیعت و رستوران رفتن حسین.

وقتی از نماز برگشته بودیم، دیدم دارا زنگ زده بوده بهم. آخه گوشی رو با خودم نبرده بودم. بعدش که من جواب نداده بودم، بهم مسج داده بود و قوبون صدقه و تبریک عید...