وبلاگم دیگه بجای وبلاگ زن دومی شده یه وبلاگ مادرانه! من که ناراضی نیستم. میمیرم واسه این جوجه ی ناز! میمیرم واسه پاهای کوچولوش، واسه گرمای تنش، واسه بوی دهنش...
سه شنبه رفتیم شمال و جمعه برگشتیم. این اولین مسافرت پسرم بود. رفتیم ساری. البته نه خوده ساری. دورتر از ساری و نزدیک دریا. بچه م هوا روش اثر گذاشته بود و همش میخوابید. دوبار هم باهاش تاب سواری کردم که خیلی بامزه بود. نفسش رو با صدای خیلی بامزه ای میداد بیرون و دست و پاهاش رو منقبض کرده بود. فکر کنم دیگه میخوام هی ببرمش پارک.
خودم رانندگی میکردم و حسین هم تمام مدت توی صندلیش خوابیده بود. توی ماشین خیلی خوب میخوابه و در کل حرکت ماشین خوابش میکنه. وقتی هم که بیدار میشد، پسر داییش بجای من رانندگی میکرد و منم به جوجه شیر میدادم. بچه مو بردم هتل سالاردره و سد شهید رجایی. دلم میخواد هزارتا جوجه م رو ببرم مسافرت و همه جای ایران و همه جای دنیا رو نشونش بدم.
دارا هم باز رفته شهرستان و کاملن ازش بی خبرم. دوشنبه ی قبل از تعطیلات اجلاس، از اداره اومد پیش من و جوجه. همون شب که داشت یه فیلم هندی میداد که دو تا برادر دوقلو بودن و یکیشون گم شده بود و آمیتا پاچان توش بازی میکرد. راست میگم بخدا همین بود فیلمش. شبیه همه ی فیلمای هندی.
دارا نشسته بود فیلم نگاه میکرد و منم نشسته بودم کنارش و دارا رو نگاه میکردم. دست هم رو گرفته بودیم مثل قدیما. با فشارهای گهگاه دست ها و نوازش انگشت ها. دوس میداشتم. دستامون عرق کرده بود مثل قدیما. بس که گره خورده بودن دستامون توی همدیگه... طولانی...
کارای عاشقانه خوبه. آدما وقتی زن و شوهر میشن دیگه کارای عاشقانه رو ترک میکنن. فکر میکنن حالا که زن و شوهر هستن، کارای خیلی مهم تری از عاشقی کردن دارن. ولی خیلی اشتباه میکنن. کارای کوچیک و عاشقی های ساده باید همیشه باشه. توی زن و شوهرا... توی زن و شوهری...
کمی بعد حسین بیدار شد. بهش شیر دادم و دارا گفت بده ش به من. دارا دراز کشیده بود روی مبل و جوجه رو نشونده بود روی سینه ش و نازش میکرد و باهاش بازی میکرد و حسین هم هی واسه بابایی ش میخندید.
من نشسته بودم روی زمین و به دارا نگاه میکردم و هی داشتم براش ضعف میکردم. بالاخره طاقت نیاوردم و نتونستم نبوسمش. دارا هم میگفت: اینو! اینو! به چی زل زدی؟؟! (منظورش حسین بود).
گفتم: چقدر نیمرخت خوشگله دارا!
اونم گفت: عوضش تمام رخم افتضاحه!
دیوونه! واسه مسخره بازی اینو گفت.
سه شنبه ی قبل از تعطیلات اجلاس هم که اغلب ادارات تق و لق بودن. شب قبلش دارا بهم گفته بود که فردا یه سر میرم اداره و بعد میام خونه پیشت و تا ساعت 3 می مونم. چون میخواست بره شهرستان عصرش.
صبح حسین رو تازه خوابونده بودم و چای داغ کرده بودم صبحونه بخورم که زنگ خونه رو زدن و رفتم و دیدم بعلـــــــه! آقا دارای خودمه!
اومد که بالا بهش گفتم: مگه نرفتی اداره؟
دارا گفت: نه دیگه اومدم با هم صبحونه بخوریم.
یه دونه نون سنگک تازه و تپل هم گرفته بود. با هم صبحونه خوردیم و دارا جانم ظرفای صبحونه و ظرفای از قبل مونده رو شست و توی جمع و جور کردن وسایلم برای سفر شمال کمکم کرد.
دارا دراز کشیده بود روی مبل جلوی تی وی و منم داشتم لباس اتو میکردم که حسین بیدار شد. رفتم آوردمش توی هال و نشستم کنار دارا که شیرش بدم. دارا بلند شد و گفت حالا که تو داری بچه رو شیر میدی من میرم لباساتو اتو کنم.
گفتم: نه نه نه!!!!
دارا گفت: چراااااا؟؟؟
گفتم: آخه گرمت میشه. نمیخوام گرمت بشه، اذیت میشی.
دارا گفت: خدا رحم کرد ما تمام مدت پیش هم زندگی نمی کنیم! وگرنه تو منو یه تنبل تن پروری بار میاوردی که نگو و نپرس.
منم بهش لبخند زدم و اونم به ادامه ی لم دادنش توجه کرد! حسین که داشت میخوابید، بردمش روی تخت خودمون که خوابیده بهش شیر بدم و اگر خوابش برد دیگه جابجا نشه و بیدار بشه.
یه ذره بعدش دارا هم اومد توی اتاق.
دارا گفت: پری اشکال داره اگه من بخوابم؟ خیلی کمبود خواب دارم.
گفتم: چه اشکالی داره عزیزم! بخواب. منم دیگه کاری ندارم. تو هم توی خونه ی خودت باید هرکاری که دوست داری بکنی و کجا برات بهتر از اینجا برای استراحت کردن. بعدازظهر هم که میخوای رانندگی کنی بهتره خسته نباشی.
به پهلو خوابیده بودم وسط تخت و حسین هم با اینکه خواب بود، با تمام قدرتش چسبیده بود به سینه م. پشتم به دارا بود و دارا هم اومد از پشت صورتش رو چسبوند به کتفم و سریع هم خوابش برد. حالا من مونده بودم اون وسط با دو تا جوجه که از دو طرف بهم چسبیده بودن و هر دو مست خواب و با کوچکترین تکون خوردنم بیدار میشدن. دیدم چیکار کنم بهتر از اینکه خودمم بخوابم! خانواده ی تنبلا!!!! سه تایی گرفتیم تا ساعت 2 بعدازظهر خوابیدیم. البته حسین جان بیشتر خوابید.
بیدار که شدیم، خانوم اول زنگ زد به دارا و گفت کی میای؟ دارا عصبانی شد و بهش گفت: چند بار بهت گفته بودم که ساعت 3 میام. دیگه چرا میپرسی؟
دوباره چند دقیقه بعد خانوم اول زنگ زد و به دارا گفت: میخوام زنگ بزنم اداره ت ببینم هستی یا نه!
ای واااااای!!! دارا خیلی از این حرف عصبانی و دیوونه شد. بهش گفت: به تو ربطی نداره که من کجا هستم و گوشی رو روش قطع کرد و بعد هم هردوتا گوشی هاش رو خاموش کرد.
منم ناراحت شده بودم. از حرکت هردوتاشون. از بی منطقی خانوم اول و از برخورد بد دارا با او.
به دارا گفتم: خب حالا اون یه حرفی زده که اشتباه بوده! قرآن رو که غلط نکرده. همه ی ما اشتباه میکنیم. همه ی ما خیلی وقتا حرفای اشتباه و اعصاب خردکن میزنیم. نباید که انقدر ازش عصبانی بشی. حالا نسبت به تو یه حرفی زده، تو غرورت خراب شده؟ خودتم اشتباه میکنی!!
وقتی این حرفا رو میزدم دارا ساکت بود. کمی بعد که باز داشت حرص میخورد پرسیدم: یعنی فکر نمیکنه که منم وجود دارم؟ فکر نمیکنه تو 5 - 6 روز داری با اون میری سفر، نیم ساعت هم شاید بیای یه سر به من بزنی؟ طوری برخورد میکنه که انگار من وجود ندارم. اصلن من هیچی! فکر نمیکنه شاید دلت برای بچه ت تنگ بشه و بخوای قبل از سفر ببینیش؟
دارا باز عصبی شد و گفت: اصلن به اون ربطی نداره که این فکرا رو بکنه یا نه! حق نداره منو چک کنه! فقط میتونه توی مسائل مربوط به خودش سوال و جواب کنه.
ناهارم حاضر بود و لوبیاپلو درست کرده بود. دارا لباساشو عوض کرد و دوتایی ناهار خوردیم و رفت. تا همین الانم اگر شما دیدینش منم دیدمش!