هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

اندکی صبر سحر نزدیک است...


امشب دارا اومد. از اداره اومد. یک ساعت موند. هی گفت دوستت دارم. هی من گریه کردم. هی گفت من خیلی دوستت دارم. هی باز من گریه کردم. هی دستامو بوسید. هی من گریه کردم. هی بغلم کرد. هی من گریه کردم...

گفتم: به نظرت ما اشتباه کردیم؟

گفت: در مورد همدیگه اشتباه کردیم. یجور دیگه فکر میکردیم.

گفتم: تو چه فکری میکردی در مورد من؟

گفت: میخواستم صبورتر باشی. نمیخواستم انقدر گریه کنی و خودتو داغون کنی.

گفتم: تو چی؟

گفت: منم جوون بودم که این کار رو کردم و هنوز وابسته به خانواده. برای همین توی خیلی چیزا دستم بسته بود و هنوزم هست.

گفتم: میخوام حامی باشی برام. میخوام منو بگیری زیر بال و پرت. میخوام منو بذاری توی سبدت.

گفت: مگه برات حامی نیستم؟

گفتم: نه! نیستی. میخوام حواست بهم باشه. میخوام تو رانندگی کنی. میخوام تو پول برق و گاز و تلفن رو بدی. فرصت نفس کشیدن بده. بذار جون بگیرم تا باز بتونم صبر کنم. مثل یه مریض مراقبم باش. تیمارم کن تا زخمام آروم شه. فقط واسه یه مدت کوتاه. بعد دوباره صبوری میکنم. دوباره تحمل میکنم. یه کتاب میدم بهت بخون. میفهمی منظورم چیه.

گفت: باشه.

گفتم: نمیگم من صبورم. من صبور نیستم. صبوری هم نکردم. ولی دیگه نمی تونم.

گفت: تو صبوری. خیلی هم تاحالا صبوری کردی. ولی بازم صبر کن. میدونم خیلی طولانی شده. یه کوچولو دیگه صبر کن. چند تا کار کوچیک مونده که بکنم.

گفتم: خانوم اول قبول نکرده من هستم. اصلش نمیخواد بپذیره تو این کارو کردی. نمیخواد قبول کنه من و حسین توی زندگی تو وجود داریم.

گفت: قبول کنه یا نکنه مهم نیست. ما باید زندگی کنیم.

گفتم: تو 6 روز کامل اونجا بودی بدون تماسی با من. تو داری با اون زندگی میکنی.

گفت: با اونم زندگی نمیکنم. فقط حضوری بدون محتوا دارم اونجا.

گفتم: شماها زندگی کردن بلد نیستین. از با هم بودن لذت نمی برین. یک هفته با من باش و یک هفته با اون. بهت نشون میدم زندگی یعنی چی.

گفت: تو خیلی خانومی. برای من کامل هستی. همین دیشب داشتم به این موضوع فکر میکردم. از همه نظر بهترینی برام.

گفتم: بیا جدا شیم. من دیگه نمیتونم.

گفت: نمیتونم جدا شم. بچه دارم.

گفتم: خوب نیست که بچه آدم رو به زندگی بند کنه.

گفت: بچه هم هست. تو هم هستی. من دوستت دارم. نمیخوام و نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

گفتم: حالا مثلن داری چیکار میکنی برای من و بچه که میگی جدا نمیشم چون دوستتون دارم؟!

گفت: همین دیگه! دارم یه کارایی میکنم. باید یه کارایی بکنم.

گفتم: همش وعده...

گفت: وقتی یه راهی سخته و یه آدم توان نداره باید چیکار کنه؟ باید توانش رو زیاد کنه.

خیلی گریه کردم. خیلی گریه کردم. چشمامو بوسید. گفت بمیرم برای چشمات. انقدر گریه نکن. نمیدونی داری با من چیکار میکنی.

گفتم: بمون! میخوام نگات کنم. فقط میخوام نگات کنم. میخوام چشمام ازت پر شه. میخوام حسم بهت نزدیک بشه و بغلت کنم.

گفت: اونقدر منو ببینی حالا که حالت ازم بهم بخوره. یه کم دیگه صبر کن...