هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

معجزه ای به نام حسین


به عشق امام حسین علیه السلام اسم جوجه شد حسین.

جانم و جان عزیزانم به فدای حضرت سیدالشهدا...

من میخواستم اسمش علی باشه که اسم پدر امام حسینه. یا میخواستم اسمش ابالفضل باشه که برادر امام حسینه. یا میخواستم اسمش حسین باشه.

از بابایی خواستم انتخاب کنه.

بدون مکث گفت: حسین!

دارا از بچه دار شدنمون می ترسید. نگران بود. نگران تنها بودن من. نگران نبودناش. نگران شناسنامه.

من ولی بچه میخواستم. میخواستم مادر بشم. این بزرگ ترین آرزوی کل زندگیم بود.

دارا نگران بود.

پارسال که رفتیم کربلا...

توی حرم امام حسین علیه السلام با امام حسین پیمان بست. خودش برام گفت: به آقا گفتم خانومم بچه میخواد... حق هم داره... منم دیگه نمیخوام مخالفت کنم... میخوام بچه دار شیم... ولی همه چیز رو می سپرم دست شما... با خودتون...

شیر دادن به حسینم اتفاقی هستش که کاملا از من جداست.

یجورایی انگار ربطی به من نداره.

با اون همه بدی که در خودم سراغ دارم...

با اون همه بدی که از خودم یادمه...

چطور میشه خداوندگار مسئولیت آروم کردن و سیر کردن و گوشت به بدن روییدن این فرشته رو به مثل منی سپرده باشه؟


زیاد که بخوابه میرم بالای سرش و می بوسمش و بیدارش میکنم و بهش شیر میدم.

زمان شیر دادن به حسین انگار ساعتم دیگه ساعت دنیایی نیست.

انگار از خودم کنده میشم،

از خودم جدا میشم و یه هاله مقدس اطرافم رو میگیره.

انگار همونجور که خدا زل زده به حسین، منم توی دایره ی نگاهش قرار میگیرم و میرم توی هوای اجابت...

گاهی اوقات وقتی که خوابیده

بشدت کش میاد و دستاشو از بالا و پاهاشو از پایین میکشونه

صورتش چمباله میشه

پاهای سیخ شده ش رو جفتی میاره بالا

پتوش هم با پاهاش میاد بالا و...

از اون زیر یه باد شکم ناز میفرسته بیرون

و بعد

کل بدنش آروم میگیره و ادامه ی خواب...

تازگی ها خوابش توی روز خیلی کمتر شده. دوست داره من کنارش دراز بکشم و شیر بخوره و بخوابه. وقتی هم که دیگه شیر نمیخوره، دوست داره صورتش رو بذاره روی سینه ی مامانی و بخوابه. همش دعا میکنم خدای بزرگ و بخشنده، به هر کی که آرزو داره، یکی مثل حسین من بده. حسین معجزه است. آرامشه... امید و عشقه... تکه ای از وجود داراست که اینطور عاشقانه چسبیده به منه. میمیرم برای نگاه های خیره و طولانیش...

امشب بردمش پارک. با هم هوای خوب تنفس کردیم. یه شلوار خوشگل هم توی مغازه دخترک پسرک دیدم که دلم مونده برم براش بخرم.

امشب بابایی رو ندیدیم. گفت عوضش فردا زود میام. جایی دعوت بود. صبح گفت نمیرم واسه اینکه میخوام بیام پیش شما. راضیش کردم که بره اونجا. گفتم من میخوام جزئی از برنامه های اصلیت باشم. نه اینکه جای برنامه های کنسل شده رو بگیرم. گفت حق داری. راست میگی. گفت برنامه میذارم تا با دوستاییم که تو رو میشناسن هم رفت و آمد کنیم. گفت دیروز به این فکر میکردم که "این" اونوقت ها همش شهرستان بود و حالا اینطوری خیلی نامردیه. چون اصلن نمیره. قدیما 20 روز، یک ماه، 40 روز میرفت و زندگی ما اینطوری شکل گرفته بود. گفت همه ش رو درست میکنم. گفت من تمام مدت حس بدهکاری به تو و حسین دارم. گفت کمکم کن. گفت بهم روحیه و نشاط بده. گفت بیا همفکری کنیم و زندگیمون رو بسازیم. گفت دوسم داری؟

گفتم: خیلی دوستت دارم...

 

خدایا... به بابایی ما قدرت و سلامتی بده. آمین!