هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

روز نومزدا


دیروز روز خیلی خوبی بود. روز نومزدا! از قبل برای خودم و دارا وقت چشم پزشکی گرفته بودم. دیروز عصر دارا زودتر اومد و با هم رفتیم چشم پزشکی نگاه. از اونجایی که اطراف بیمارستان نگاه جای پارک نیست، تصمیم گرفتیم با موتور بریم که خیلی کیف داد.

لامصب موتور اصلن انگار واسه عاشقی ساخته شده. یعنی میشه مثلن با شوهرت قهر باشی، بعد که روی موتور از پشت بغلش میکنی آشتی نکنین؟ یا مثلن میشه وقتی از پشت بغلش کردی، دلت براش ضعف نره و هی نخوای که زودتر برین خونه که هزار تو بوسش کنی؟

یه خاصیت دیگه هم موتور داره که هی آدم میخواد روی موتور حرف بزنه. توی اینجور مواقع صدای دارا به من نمیرسه و هی باید هر حرف رو چند بار تکرار کنه و سرش رو بیاره عقب که من حرفاشو بشنوم.

این هفته دارا شب نیومد پیش من. چون پدر و مادر خانوم اول تهران بودن. منم چیزی بهش نگفته بودم. البته بعضی روزها پیش ما میامد و تا دیروقت هم می موند.

دیروز صبح که دارا بهم زنگ زد، بعد از حال و احوال های معمول بهم گفت: تو زن خیلی خوبی هستی برای من.

پرسیدم: چرا؟

دارا گفت: دلیلش دیگه به خودم ربط داره! تو دخالت نکن!

عصر یه فکری زد به مغزم و به دارا اس ام اس دادم و نوشتم: فکر کردی نفهمیدم؟

جواب نداد. یعنی روی موتور بود و ندیده بود که جواب بده.

روی موتور که بودیم، دارا ازم پرسید: چرا این حرفو زدی؟

گفتم: برای اینکه حرف صبح تو یه حرف حساب شده و پیشگیرانه بود که من بهت غر نزنم که چرا انقدر منو تنها میذاری!

گفت: تو دیوونه ای پری! این حرفت کاملن اشتباهه و تو داری به من تهمت میزنی و صبح واقعن یه اتفاقی افتاده بود که اون حرف رو بهت زدم.

در حالیکه ژست غر زدن گرفته بودم، گفتم: آخه این چه وضعیه! تو نباید دو تا زن میگرفتی. این درسته که من انقدر زندگی سختی داشته باشم؟ تو اصلن عدالت رو رعایت نمیکنی.

دارا گفت: راست میگی که عدالت رو رعایت نمی کنم. چون انقدر که تو رو دوست دارم و از بودن در کنار تو لذت می برم، در مورد اون زنم نیستم. وقتی کنار تو هستم با روح و جسمم کنار تو هستم. ولی وقتی کنار اون هستم، فقط یک حضور فیزیکی و جسمانی هستش.

توی راه ضمن اینکه از موتورسواری لذت بردیم، خدا رو شکر کردیم که با ماشین نیومدیم چون خیلی ترافیک بود. وقتی رسیدیم دارا جانم منو جلوی در بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت کنار پارک روبروی بیمارستان موتورش رو توی پیاده رو پارک کرد.

وقتی رفتیم داخل، وقت گرفتیم و منتظر نوبت اپتومتری نشستیم. هردومون با یک اپتومتر و با یک دکتر وقت داشتیم. تلویزیون کانال 3 داشت یه فیلم حیات وحش خیلی قشنگ نشون میداد.

من و دارا حرف میزدیم و به فیلم هم نگاه میکردیم. یه پرنده برای جلب توجه جفتش، پرهای دور گردنش رو مثل یک چتر کاملن باز کرده بود و هی خودشو مینداخت جلوی اون یکی و چشماشم آبی بود و حیواناتی که توی رودخونه راه میرفتن و از بالا فیلبرداری شده بود. بعضی وقتا هم دارا در گوش من حرفایی میزد که من چشمام گرد میشد و نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم و خودشم مثل آدمای بدجنس لبخند میزد و به افق خیره میشد.

بالاخره نوبت اپتومتری ما شد. وقتی کار معاینه چشم مون تموم شد، رفتیم پیش منشی و پرونده هامون رو بهمون داد. حالا باید منتظر میشدیم تا پزشک متخصص چشم ما رو ببینه.

منشی گفت باید برای هردوتون قطره بریزم. به دارا گفتم بیا بریم ردیف آخر بشینیم. اونجوری هم موقع قطره ریختن جلوی چشم مردم نبودیم و هم اینکه می تونستیم سرمون رو به دیوار پشت سرمون تکیه بدیم. منشی اومد و برامون قطره ریخت و نفری یه دستمال هم داد دستمون که باقی مونده ی قطره هارو از چشم مون پاک کنیم.

بعد از ریختن قطره مردمک چشمامون توی حالت گشاد مونده بود و برای همین فاصله ی نزدیک رو تار میدیدیم. دارا هی شوخی میکرد که این قطره رو برای این ریختن که میخوان چشمامون رو تخلیه کنن و این تاری دید هم شروع کوری هستش.

اون زمانی که توی سالن انتظار نشسته بودیم، احساس میکردم من و دارا دو تا نوجوون 15-16 ساله هستیم. هی در گوشی حرف می زدیم و دو تایی با هم می خندیدیم و سربسر هم میذاشتیم.

یه دفعه متوجه شدیم شماره ی مریضی که رفته توی مطب دکتر ما مدت هاست که عوض نشده و در واقع هیچ مریضی به اتاق دکتر نمیره. بعد از یه مدتی که باز صبر کردیم، من رفتم موضوع رو از منشی سوال کردم. منشی گفت دکتر عمل داشت و رفته به طبقه ی منفی یک.

من و دارا خسته شده بودیم از منتظر نشستن. دارا پیشنهاد داد بریم از بوفه ای که توی همون طبقه بود چیزی بخریم. دو تا کاپوچینو گرفتیم و یک کیک شکلاتی برای دارا و یک چیزکیک برای پری خانوم.

ته سالن اون طبقه صندلی هایی بود که مربوط به کافی شاپ بود. من و دارا رفتیم روی صندلی ها نشستیم. کنارمون پنجره های بزرگ بود و منظره ی درختای پارک که باد باهاشون بازی میکرد. خیلی لذت بردم خیلی. یعنی لذتی که من از اون کاپوچینوی داغ و اون کیک و اون باد و درختا و دیدن روی ماه دارا و بودن در کنارش بردم، با هیچ چیز قابل توصیف نیست. نمی تونم با کلام بیانش کنم.

خیلی به من تهمت زده میشه که تو داری تبلیغ زن دوم میکنی. اصولن من توی کار تبلیغات نیستم. چون برام اهمیتی نداره مورد تایید این همه آدم با عقاید مختلف باشم یا نباشم. اما چون فقط از روزهای خوشی و از با دارا بودن هام می نویسم، این تصور بوجود اومده که من دارم تبلیغ می کنم.

این همه آدمی که روی زمین هستن و هزار برابر اون آدم هایی که زیر زمین هستن و مرده اند و توی مکان ها و زمان های مختلف زندگی کردن، محال بوده که توی زندگی شون مشکلی نداشته بودن. این از ساده اندیشی ماست اگر این طور فکر کنیم.

منتها نکته اینجاست که میزان احساس خوشبختی هر کسی، رابطه مستقیم داره با میزان قناعتی که توی زندگیش و از شرایط و امکانات زندگیش داره و در نتیجه هر چقدر رضایتش بیشتر باشه، احساس خوشبختی هم براش بیشتر میشه.

منم مشکلات خودمو توی زندگیم دارم. نه میگم کمتر و نه میگم بیشتر از بقیه مشکل دارم. ولی از خوبی ها و از خوشی ها نوشتن بیشتر از هر چیز احساس خوبی به خودم میدم. هم در لحظه ی نوشتن و هم بعدن که دوباره خاطراتم رو مرور کنم.

چه بهتر که در زمان یادآوری خاطرات قسمت های خوب پررنگ تر باشن و هی خودشون رو بندازن جلوی قسمت های بد. این کار فوائد زیادی هم داره. هم حال خودمو خوب میکنه. هم احساسم رو نسبت به زندگیم و شوهرم بهتر میکنه، هم جلوی هجوم افکار ناجور و حس های منفی رو میگیره و هم با یادآوری قسمت های خوب زندگی و نکات مثبت باعث میشه احساس بهتری به خودم و شوهرم و زندگیم داشته باشم ویادم نره چه نعمت هایی شامل حالم شده و چه چیزهایی دارم که خیلیا آرزوی داشتنشو دارن.

مثلن یه بار که با دارا دعوا کرده باشیم، اگر من برم سراغ ایمیل های قدیمی یا پست های عاشقانه و پرشور وبلاگ، کلی از فشار روانی و عصبانیتم کم میشه و باعث میشه منطقی تر و مهربون تر برخورد کنم.

حالا اگه یه مشت از بدی ها و کمبودها نوشته باشم و هی ناله سرایی و روضه خونی کرده باشم، با خوندنشون بدتر عصبانی میشم و فشار درونیم زیاد و زیادتر میشه و احساس میکنم بخاطر همه ی مشکلات گذشته و آینده ی زندگیم میخوام دارا رو تنبیه کنم و با دارا دعوا کنم. قبلن یکی دو تا وبلاگ دیدم که این کار منو به درستی برداشت کرده بودن و همین هایی که من گفتم، درباره ش نوشته بودن.

اینجا صفحه ی شخصی من هستش که درباره زندگیم توش می نویسم و کسی که خوشش نمیاد یا بدش میاد یا نفرت داره یا هر چی، بهتره برای خودش ارزش قائل بشه و نیاد به جایی که بعنوان مزاحم بهش نگاه میشه و بدتر از اون خودشو کوچیک نکنه و نظر نده. چون نظرش اهمیتی نداره. فکر میکنم خیلی ها تا حالا این موضوع رو فهمیده باشن.

خلاصه اینکه من ابدا قصد تبلیغ کاری رو که کردم ندارم. برعکس! بعنوان کسی که این راه رو رفته توصیه میکنم کسانی که در آستانه ی این عمل هستن فورا دست از کارشون بکشن و این کار رو متوقف کنن. چه زن و چه مرد.

این نوع زندگی چیزی نیست که هر کسی بتونه تحملش کنه و دوام بیاره. هم مادی و هم روحی اونقدر سختی داره که شما رو از پا دربیاره. البته بهرحال انتخاب زندگی هر کسی با خودشه. بعضی آدما به تجربیات دیگران عمل میکنن و بعضی ها حتمن خودشون باید همه چیز رو تجربه کنن و از این نظر آدم ها با هم فرق دارن.

توی زندگی ما عشق دو طرفه خیلی خیلی پررنگ هست و همچنین مشکلات زیادی هم داریم. هم اون عشق و هم این مشکلات توی هر زندگی می تونه باشه. در عین حال هر زندگی هم ویژگی های خاص خودش رو داره که اون زندگی رو منحصر به فرد میکنه. من نمی تونم بگم بیشتر یا کمتر از دیگران خوشبخت هستم. و نمی تونم بگم بیشتر یا کمتر از دیگران مشکل دارم.

زندگیه من زندگیه منه. منم یک زن معمولی و یک آدم معمولی هستم. و بیشتر از اینها توی گذشته م یه دختر معمولی بودم مثل گذشته ی هر زن دیگه ای که حتی نمی تونستم تصور کنم روزی زن دوم بشم. حالا این اتفاق افتاده و من خودم اغلب با حیرت به زندگیم نگاه میکنم که چطور شد این اتفاق افتاد و چطور من اینجایی هستم که هستم.

البته توی این موضوع درسی هم هست. هیچوقت با اطمینان به خودتون، درباره دیگران قضاوت نکنین. سعی کنین خودتون رو نگه دارین و در هر حال حواستون به خودتون باشه و تقوی رو رعایت کنین. هرگز بدون دونستن و حتی تجربه کردن شرایط زندگی کسی در مورد خودش و زندگیش نظر ندین و قضاوت نکنین. برای خدا خیلی آسونه زندگی همه ی ما رو یه جوری و از یه جایی که فکرشم نمیکنیم برگردونه و خیلی راحت ما رو در شرایطی بدتر از شرایط کسی که داریم بهش فحش میدیم و سرزنشش میکنیم قرار بده. البته این بیشتر به ضرر شماست که بدگویی میکنین. من اگر کار بدی کردم تاوانش رو هم میدم و اما شما تاوان کار بدی رو که نکردین باید بدین بدلیل قضاوت بیجا و سرزنش ناجوانمردانه. من اگر هم حق کسی رو ضایع کرده باشم مسلما اون فرد شما نیستین و شما با حرص و جوش خوردن و بی ادبی کردن هم خودتون رو کوچیک می کنین و هم باید در مقابل من و خدا پاسخگو باشین.