هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

یکسالگی پسرکم


این پست رو بصورت تقویم تاریخ می نویسم. برای پسرم.

چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392: روز زن. هوو رفت شهرستان. در ظاهر برای دیدن خانواده ش و در واقع برای قهر. قبلش دارا به من گفته بود که هوو داره میره. بهم گفته بود وقتی که خانوم اول بره شاید یه شبایی نیام پیش تو. چون خیلی خیلی نیاز به تنهایی دارم و خانوم اول به هیچ عنوان این موضوع رو درک نمیکنه و ابدا نمیذاره من تنهایی خودم رو داشته باشم. گفتم باشه.

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392: دارا تمام روز توی خونه ی دیگه ش تنها بود و فقط خوابید.

جمعه 13 اردیبهشت 1392: دارا باز هم تنها بود یا با دوستاش و یا خوابید.

شنبه 14 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا از سر کار اومد پیش من.

یکشنبه 15 اردیبهشت 1392: عصر دارا زودتر از سر کار اومد و سه تایی با من و حسین و دارا رفتیم خیابون فردوسی که برای دارا کفش بخریم. با ماشین رفتیم ولی کالسکه ی پسرک رو هم بردیم. بچه م یک ساعت قبلش چند بار بالا آورده بود و اسهال هم داشت و میخواستیم بعد از خرید کفش ببریمش دکتر. یه کفش خوشگل واسه دارا خریدیم و بعد هم حسین رو بردیم درمانگاه. دکتر گفت دستش آلوده بوده که زده به دهنش.

دوشنبه 16 اردیبهشت 1392: بابای هوو اومد تهران بخاطر پیگیری کارهای بازنشستگیش. شب قبلش که دارا خبردار شد بابای هوو داره میاد تهران خونه ی مامانم بودیم. به من گفت که هوو به باباش گفته دارا زن دوم گرفته و از عید تا حالا بابای هوو این موضوع رو میدونه و هیچی به روی دارا نیاورده و هیچ وعده ی طلاق یا شلوغ کاری هم به هوو نداده و هوو داره از این موضوع دیوونه میشه که پدر و برادرش حالا از این موضوع خبر دارن و حاضر نیستن کاری بر علیه دارا بکنن.

سه شنبه 17 اردیبهشت 1392: بابای هوو هنوز تهران بود و دارا هم تا دیروقت سر کار بود و نیامد پیش ما.

چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا با سه تا از دوستاش با ماشین رفتن مشهد. خیلی خوشحال بودم برای دارا که داره میره مشهد. چون واقعن به این سفر اون هم در کنار دوستاش احتیاج داشت. اون روز ساعت دو زنگ زده بودم مطب دکتر سماعی فوق تخصص نوزادان و برای ساعت 7 شب برای حسین وقت گرفته بودم. هم برای بیماریش و هم برای چکاپ یکسالگیش. و دیگه نزدیک 10 شب بود که رسیدم خونه. قد حسین در یکسالگی 76 سانت و وزنش 9 کیلو و 100 اندازه گیری شد.

پنجشنبه و جمعه حسابی خونه رو تمیز کردم. جمعه با مامانم و خواهرم رفتیم خرید و برای تولد دوستم سارا هدیه خریدم.

شنبه 21 اردیبهشت 1392: شب ساعت 7 و نیم دارا اومد خونه. دوتایی رفتیم و خواهرم رو رسوندیم خونه ش. دارا بهم گفت موافقی من برای تولد دخترم برم شهرستان؟ منم مخالفتی نداشتم.

یکشنبه 22 اردیبهشت 1392: صبح که میخواستم برم سر کار حسین ازم جدا نمیشد. شب با مامانم رفتیم و کمی برای روز تولد حسین خرید کردیم. دارا رفته بود خونه ی مامانش و 12 شب اومد خونه. مامانش این روزها حسابی گیر داده که موضوع اختلاف دارا و خانوم اول چیه و چرا خانوم اول رفته شهرستان و چرا جواب تلفن های مامان و بابای دارا رو نمیده. بنده خدا مامان دارا 20 بار زنگ زده به خانوم و اون اصلن جواب نداده. اینکه دارا و خانوم اول اختلاف دارن رو خواهر دارا به مامانش گفته چون هوو موضوع ازدواج ما رو به خواهر دارا هم گفته... اون شب حسین تا 3 و نیم بیدار بود و خوابش نمیامد.

دوشنبه 23 اردیبهشت 1392: حسین خونه ی مامانم بود برای همین از سر کار رفتم اونجا. خیلی خسته بودم و وقتی که ناهار خوردم خواستم کمی بخوابم ولی نتونستم. تلفن چند بار زنگ زد و نشد که بخوابم. رفتم خونه ی خودمون و رفتم حمام و بعد رفتم آرایشگاه موهامو درست کردم و اومدم خونه صورتمو آرایش کردم و لباس پوشیدم و لباسای حسین رو هم پوشوندم و دارا هم اومده بود خونه و اونم کت و شلوارشو پوشید و شیک و پیک و سه تایی رفتیم عکاسی به مناسبت یکسالگی حسین عکس گرفتیم. تا ساعت 8 کارمون طول کشید. بعدش دارا رفت خونه ی مامانش چون دوباره باباش باهاش کار داشت و شب هم برگشت خونه ی خودمون.

سه شنبه 24 اردیبهشت 1392: از سر کار که اومدم بازم نتونستم بخوابم چون هیجان داشتم. میخواستم تزئینات تولد حسین رو به در و دیوار خونه بزنم. با کمک دوستم و خواهرم و خواهرزاده م این کار رو کردیم. ساعت 7 و نیم شب دارا اس ام اس داد که اگه حوصله داری حاضر شو بریم بیرون برای تولد بچه ها هدیه بخریم. گفته بودم که تولد حسین 25 اردیبهشت و تولد خواهره حسین 26 اردیبهشت هست. دارا برای حسین یک وان بزرگ بادی و برای خواهرش یک عروسک خرید.

چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392: تولد حسین که بعدن مینویسم الان وقت ندارم چونکه. 

پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392: هوو دارا رو دیوونه کرده بس که هر دقیقه و هر ساعت براش اس ام اس میفرسته و بهش توهین میکنه و روی اعصابش راه میره. 2 نصفه شب پنجشنبه مزاحمت هاش شامل حال منم شد و چند تا اس ام اس حاوی توهین و طعنه برام فرستاد. من البته هیچ جوابی ندادم. دارا ساعت 7 و نیم پنجشنبه پرواز داشت که بره شهرستان. کمکش کردم وسایلش رو جمع کرد و حاضر شد و رفت. قرار بود جمعه شب با قطار برگرده ولی یکشنبه برگشت با هواپیما و با پدر و برادر هوو. چون اونها کاری داشتند تهران. برادر هوو همون شب برگشت شهرستان و پدر هوو چهارشنبه برگشت.

دوشنبه 30 اردیبهشت 1392: دارا صبح بهم زنگ زد. من باهاش سرسنگین بودم. چون شاکی بودم که چرا این چند روزه بهم زنگ نزده بود. بعدن بهم گفت که حالش خوب نبوده و با هیچکس حرف نزده و فقط پیاده روی کرده. عصر ساعت 6 دارا اومد و دوتایی رفتیم پارک صدف بالای تپه شمس آباد. به یاد سال اول آشنایی مون که هر روز میرفتیم اونجا. کلی حرف زدیم و یه بلال خریدیم دوتایی خوردیم. بعد هم رفتیم دو تا ساندویچ خریدیم و دوتایی شام خوردیم. وقتی برگشتیم خونه حسین انقدر از دارا دلبری که نفس دارا بند اومده بود. رفته بود توی بغلش و خودشو چسبونده بود به سینه ش و دو تا دستاش هم دور گردنش دراز کرده بود بالا. بعد همه چیزایی که جدید یاد گرفته بود رو با انگشت کوچولوش اشاره میکرد که به دارا نشون بده. خودکار دارا هم اولین لحظه منتقل میشه به دستای حسین چون حسین طاقت نداره خودکار توی جیب بابایی بمونه. شب دارا پیش ما نموند چون همونطور که گفتم بابای هوو هنوز تهران بود. مامان دارا دوباره بهش زنگ زده بود که چی شده چرا خانوم اول رفته و به دارا گفت نکنه شیطونی کرده باشی. دارا به مامانش گفته من هیچ کار شیطانی نکردم! مامان دارا گفته پس چرا خانوم اول جواب تلفن های ما رو نمیده. دارا گفته غلط میکنه که جواب نمیده! من هر کاری هم کرده باشم اون حق نداره جواب شما رو نده.

سه شنبه 31 اردیبهشت 1392: امروز دارا رو ندیدم. دماغ حسین هنوز آب میاد و خودمم هنوز مریضم. دارا زنگ زد و گفت بابای هوو هنوز هست. گفتم فکر کردم امشب میای الویه درست کردم و میخواستم بگم سس هم بخری. گفت خب سس میخرم میارم و بعد میرم. گفتم نه دیگه نمیخواد! حالا آش هست امشب میخوریم و الویه باشه برای فردا شب. دارا گفت: آخ جان! چون دلش الویه میخواست. بعد دارا گفت: خیلی دلم میخواد تو رو بغل کنم و حسین رو بغل کنم و هی با انگشت کوچولوش به همه جا اشاره کنه و  همه چیز رو بهم نشون بده. یه کم بعد هم گفت: میرم خونه و بابای هوو رو راه میندازم و بعد میگم شیفت هستم و میام پیش تو. ولی تابلو میشه و میفهمه. گفتم: نه، حالا نمیخواد دروغ بگی. انشالله شبای دیگه ای پیشم هستی.

چهارشنبه 1 خرداد 1392: سه تایی با حسین و دارا رفتیم خرید و برای حسین لباس خریدیم و من هم یک زنجیر و تو گردنی خریدم؛ به سلیقه ی دارا. شب هم سه تایی با هم بودیم.

پنجشنبه 2 خرداد 1392: دارا 5 صبح رفت کوه و 10 صبح برگشت خونه و تا اذان صبح خوابید. توی این فاصله من کلی کار کردم و کارای خونه رو انجام دادم و ناهار گذاشتم و صبحانه و ناهار حسین رو دادم. وقتی دارا  صبح اومد خونه حسین پیش من روی تخت خوابیده بود و دارا رفت روی تشکی که برای حسین توی اتاق وسطی میندازم خوابید و پنجره هم باز بود و باد دلچسب می وزید و صدای درخت و آرامش و خلاصه که دارا کلی حال کرده بود. ظهر که بیدار شد ناهار حسین رو بردم توی همون اتاق وسطی کنار دارا بهش بدم در حالیکه نشسته بود روی سه چرخه ش. دارا با حال خوشی گفت: چقدر خوابیدن اینجا خوبه. خیلی آرامش داشتم. الان خیلی حالم خوبه فقط یه استرسی ته وجودم هست اونم از اینکه نکنه الان خانوم اولی زنگ بزنه و حالمو بد کنه.  کاش زندگیمون آرامش داشت. کاش میتونستم مدت ها بدون استرس اینکه الان خانوم اول زنگ میزنه و اعصابم رو بهم میریزه پیش تو و حسین و بمونم و روی همین بالکن کباب درست کنم و با هم فیلم ببینیم و قلیون بکشیم. کاش اصلن موبایل اختراع نشده بود... عصر دارا رفت اون خونه ش که ظرفای نشسته رو بشوره و لباساشو عوض کنه. من و حسین هم رفتیم خونه ی مامانم. شام دارا رفت خونه ی مامانش و من هم خونه ی مامانم موندم و دیگه شب دارا نیومد.

جمعه 3 خرداد 1392: صبح دارا زنگ زد و گفت دارم میرم کله پاچه بگیرم و میام اونجا. گفتم باشه. ولی من که کله پاچه دوس ندارم نخوردم. دارا با مامانم اینا خوردن و البته  من به حسین هم دادم خورد. ساعت 11 و نیم با من و حسین و دارا سه تایی رفتیم بهشت زهرا که برای روز پدر بریم سر قبر بابای من. توی راه که بودیم دارا براش اس ام اس اومد و انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت: هر غلطی میخوای بکن! فقط به من زنگ نزن! منظورش به خانوم اول بود. ولی اس ام اس برادرش بود که یادآوری کرده بود روز پدر رو به باباشون تبریک بگه. کمی بعد ولی خانوم اول زنگ زد. اما خودش حرف نزد و بچه ها روز پدر رو به دارا تبریک گفتن. خیلی توی ترافیک بودیم و ساعت 4 و نیم رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و دارا رفت و من و حسین هم برگشتیم خونه ی خودمون و البته مامانم و خواهرم هم باهامون اومدن چون صبح من باید میرفتم اداره و برای نگهداری از حسین اومدن. شب دارا زنگ زد و خیلی خسته بود و گفت خونه ی مامانم بودم و یه جلسه دادگاه و بازجویی حسابی داشتم و مامان و بابام چند ساعت داشتن اصرار میکردن که بگو چی شده و چرا خانوم اول رفته شهرستان و مشکل زندگیتون چیه و این حرفا. ولی دارا چیزی نگفته و به اونا گفته مگه اولین بارشه که میره! چرا این دفعه رفتنش براتون مهم شده! بهش گفتم بهتر بود خودت بهشون میگفتی چون بالاخره که اونها موضوع رو میفهمن و از زبون خودت بشنون خیلی بهتره تا از زبون دیگران. بعد هم به دارا گفتم لباس چرکاتو بیار خودم همه رو برات میشورم و اتو میکنم که ببری. اونم بهم گفت عاشقتم همراهم.