هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

ترش و شیرین های زندگی


سه شنبه صبح اس ام اس وارده از آقای دارا: شام چی داریم؟

اس ام اس خارجه از خانومه پری: هیچی!

سه شنبه به دارا گفتم که شب نیاد خونه. ازش دلگیر بودم. نمیگم حق داشتم یا نداشتم. اون روز از صبح هم خانوم اول اس ام اس های تند و آتشین براش می فرستاده و در حال دعوا بودن. اصل حرفشم فعلن اینه که میخوام طلاق بگیرم.

بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.

دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.

منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.

دارا: نمی تونم.

پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.

دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.

پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.

دارا: هه!‌ الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون

بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.

دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.

منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.

دارا: نمی تونم.

پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.

دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.

پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.

دارا: هه!‌ الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون.

دارا: باشه. خداحافظ

پری: خداحافظ

خیلی اعصابم بهم ریخته بود. دوری از دارا دیوونه م میکنه. دلشوره داشتم و تمام حس بدنم رفته بود و احساس میکردم خونم یخ زده. بالاخره تحمل نکردم و ساعت 8 شب بهش زنگ زدم. خیلی درب و داغون بود. خیلی هم احساس تنهایی داشت. گفت وقتی دوتاتون با هم دیوونه میشین، من دیگه هیچ راهی برای نفس کشیدن ندارم. یه کم باهاش حرف زدم و ازش پرسیدم حرف خانوم اول چیه.

دارا: میگه طلاق. میگه هیچ راهی وجود نداره. حتی اگر پری رو طلاق بدی و تو رو اعدام هم کنن فایده نداره. چون تو نباید این کارو میکردی. هیچ مجازاتی دل منو آروم نمی کنه.

پری: یعنی چی؟

دارا: نمی دونم. اصلن خانوم اول عادت داشت همیشه هم بگه من از همه بدبخت ترم. من از همه بیشتر مشکل دارم. زندگی من هیچوقت خوب نبوده. بهش میگم ببین من اگر هر گناهی کردم و اگر زدم بچه ی تو یا برادر تو رو کشتم، تو بیا و منو مجازات کن. این درست نیست که میگی نباید این اتفاق می افتاد. حالا که افتاده!

پری: چی آرومش میکنه دارا؟ چی بشه آروم میشه؟

دارا: هیچی! انقدر با بچه ها بدرفتاری میکنه و سرشون جیغ میزنه، بچه ها پر از استرس هستن. حرفی هم بهش بزنم میگه تقصر توئه. بهش میگم این چه حرفیه! حالا اگر پدری معتاد باشه یا خلافکار و بدرفتار باشه، مادر باید انتقام رو از بچه هاش بگیره؟ تو یه مادری! هرچی هم که من بد و پلید هستم دلیل نمیشه که تو با بچه هات انقدر بدرفتاری کنی.

پری: خب بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم...

دارا: نه! من نمیخوام این کارو بکنم.

پری: تو اینو بهش بگو. ببین آروم میشه یا نه! لااقل میتونی بفهمی چی میخواد! اون هفته که شب نیومدی خونه، امشب هم نیا. بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم و دیگه هم شبا نمیرم پیشش.

دارا گوشی رو قطع کرد تا همینایی رو که گفتم به خانوم اول بگه. مدتی بعد زنگ زد و گفت حرفایی که گفتی بهش زدم. انقدر جیغ زد که اگر بیای خونه من میذارم میرم از خونه و حق نداری بیای و ازت متنفرم و حالم بهم میخوره قیافه ت رو ببینم. 

دارا: من هیچ دلیلی برای این رفتارش نمی بینم. چطور شب های دیگه از من متنفر نیست و حالش بهم نمیخوره که برم خونه! این رفتارش هیچ دلیلی نداره جز اینکه بعدن بتونه از این آتو توی دعوا استفاده کنه که تو شبا میری پیش پری!

پری: بهش گفتی اصلن دیگه پری رو ول میکنم و میام تا با هم زندگی کنیم و همه چیز رو جبران کنم؟

دارا: آره. ولی گفت تو هیچوقت پری رو ول نمیکنی! حالا امشب نمیرم اون خونه، پیش تو هم نمیام چون نمیخوام بهش دروغ گفته باشم. با اینکه خیلی دلم میخواد بیام پیش تو. فعلن دارم میرم پیش دوستم. ولی نمی دونم بعدش چیکار کنم.

پری: خب برو خونه ی خودمون. من که خونه ی مامان هستم و تو راحت می تونی بری خونه ی خودمون بخوابی و اینطوری پیش من هم نیستی.

دارا: باشه.

پری: مواظب خودت باش.

دارا: دوستت دارم...

تلفن مون تموم شد و منم دیگه حسین رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم، یه اس ام اس داشتم از دارا. نوشته بود: بیا فردا رو مرخصی بگیریم و تمام ساعته اداری رو با هم باشیم... وقتی این اس ام اس رو دیدی خبر بده. صبح هم اگه بیدار بودی ساعت 7 و نیم زنگ بزن که بچه جا نمونه. همش به فکر توام... (صبح ها دارا پسرش رو میبره کلاس - آقا پسر پیش دبستانی هستش)

همون موقع جواب مسجش رو دادم و نوشتم فردا رو مرخصی میگیرم و بیدار شو اذان شده. جواب داد که تا حالا نخوابیدم چون تا 3 و نیم بیدار بودم و دیگه هم نخوابیدم که نماز صبحم قضا نشه.

اون روز رو من و دارا با هم بودیم. خیلی خوش گذشت بهمون و خیلی آرامش داشتیم هر دو. ظهر رفتیم رستوران سیمرغ توی خیابون ساقدوش ناهار خوردیم. دارا از گل فروشی نزدیک رستوران برام یه دسته گل بزرگ گرفت. به مناسبت همینطوری. به پرستار حسین زنگ زدم و گفتم امروز بیشتر بمون چون من دیرتر میام.

یک پرستار برای حسین گرفتم. البته نه اینکه با حسین تنها باشه. مامانم هم همیشه هست. ولی مامانم نمی تونه حسین رو بغل کنه یا عوض کنه یا دنبال وروجک بازیهاش بدو بدو کنه. پرستارش یک دختر خانوم دانشجوی فوق لیسانس هستش که خانواده ش شهرستان هستن و برای درس اومده تهران.

اون چهارشنبه ی خوش برای ما گذشت و خاطره ی شیرینش برامون باقی موند. ولی شبش خانوم اول یک دعوای فوق العاده هیوج راه انداخت و حسابی خودشو و دارا رو داغون کرد.

دارا گفت: از وقتی رفتم خونه فقط داشت بشدت سر بچه ها جیغ میزد با یک حالت غیر طبیعی. انقدر جیغ زد که دیدم دختر بچه ی 3 ساله م داره می لرزه. اونو که دیدم داره می لرزه دیوونه شدم و بهش گفتم بس کن! چرا انقدر جیغ میزنی. اونم گفت به تو ربطی نداره. بچه های خودم هستن.

بعدم خانوم اول رفته به داداشش زنگ زده  که میخوام به بابای خودم و به مامان دارا قضیه رو بگم و دیگه نمی تونم تحمل کنم و بابام جربزه نداره طلاقمو بگیره و از آبروش می ترسه و خودم درخواست طلاق میدم. 

حالا خانوم اول منظورش پچ پچ کردن نبوده ولی دارا چون از قبل هم عصبانی بوده، قاطی کرده و رفته سرش هوار شده که پچ پچ نداره! مگه من از بابات می ترسم!‌ خودم میرم بهش میگم! من نگران اونم که حالش بد نشه!

دعوا ادامه پیدا کرده و خانوم اول گفته نمیخوام توی خونه ای که تو هستی بمونم و رفته شب خونه ی همسایه خوابیده. البته شبای بعد باز نوسانش برگشته به حالت عادی و توی خونه ش خوابیده!!

اینارو صبح پنجشنبه که دارا زنگ زد برام تعریف کرد. صداش انگار از ته چاه میامد و خیلی غمگین بود. هفت صبح رفته بود کوه و وقتی به من زنگ زد داشت برمیگشت. عصر پنجشنبه رو حسین و مامان و بابا با هم گذروندن. از ساعت 3 تا 6 عصر با هم بودیم.

از حسین بگم و چی از حسین بگم که یه لحظه دوری ازش برام عین عذابه. وقتی اداره هستم انقدر دلم براش تنگ میشه که نفسم بند میاد. بچه م صدای خروس و صدای ببعی درمیاره اما به شیوه ای بس خنده دار که قابل تصور نیست. اولین کلمه ای هم که میگه (آب) هستش. البته کج کج میگه آب. هر کی آب بخوره یا بره دم یخچال حسین سریع پشت سر هم میگه: اَب، اَب، اَب... چون خیلی خوشم میاد از اَب گفتنش چندبار بهش گفتم حسین بگو اَب... اونم میگفت اَب، اَب... حالا شرطی شده و هربار که صداش میکنم و میگم حسین خودش تند تند میگه اَب، اَب...

باباش که میاد بلافاصله ازش میره بالا و خودکارش رو از جیبش برمیداره. بعد میره بالاتر و پاهاشو میذاره روی عینکشو و عینک رو حسابی کثیف میکنه و میندازدش پایین. بعد به همه چیزایی که مامانی گفته نباید دست بزنه با انگشت اشاره ش اشاره میکنه و لباش رو جمع میکنه و میگه اوه اوه! اوه اوه! یعنی نباید به اینا دست بزنیم! وای حسین... دلم تنگشه...

پسرم دیگه داره یک ساله میشه. 25 اردیبهشت یک ساله میشه. جالبه که تولد خواهرش هم 26 اردیبهشت هستش. میخواهیم سه تایی با حسین و مامانی و بابایی بریم عکاسی و برای یک سالگی آقا پسره ناز عکسای یادگاری بگیریم.