هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

بوسه بارون


حسین داشتن بهترین اتفاقیه که می تونه توی زندگی یه نفر پیش بیاد. شیرین، شاد، پر انرژی، پر از زندگی و  پر از شور زندگی، لحظه به لحظه تازه و اشتراک و تکثیری از خودت و کسی که عاشقانه دوسش داری...

اول فکر میکنین این شما هستین که عاشق حسین شدین و این شما هستین که دلتون براش تنگ میشه. ولی کم کم می فهمین اینجوریام نیست. حسین هم عاشق شماست و هم پای شما دلتنگ میشه و عاشقی میکنه. کم کم که بزرگتر میشه بیشتر و بیشتر متوجه عشقش میشین.

عشقش رو از نگاهاش می فهمین، از صدا درآوردناش، از سفت سفت بغل کردناش، از اینکه مامان و بابا رو به هرکسی ترجیح میده و بین میلیون ها نفر اونا رو میشناسه و تشخیص میده. از اینکه خودشو برای شما لوس میکنه و با همه ی کوچیکیش سعی میکنه کارایی کنه که مورد پسند و مورد توجه شما باشه.

عشقش رو از اونجا می فهمین که اگر کار اشتباهی بکنه، تنها صورت بدون لبخند شما براش کافیه که دست از اون کار بکشه و گاهی حتی بزنه زیر گریه و تند تند چهار دست و پا خودشو برسونه به شما و ازتون بره بالا و دستاشو سفت بندازه دور گردنتون که یعنی: بسه دیگه اینجوری نگام نکن!‌ اگرم داشتم کار بدی می کردم حالا که دیگه نمی کنم، پس بیا آشتی!

بچه م عاشق اینه که یه کار جالب یا جدید بکنه و ما تشویقش کنیم. آخرین کار جدید و جالبش در حال حاضر اینه که تنهایی و بدون هیچ کمک و تکیه گاهی چند دقیقه روی پاهاش می ایسته. وای که چه کیفی میکنه وقتی تشویقش میکنیم و براش دست می زنیم و میگیم آفرین حسین! آفرین!! توی خیال کوچولوش مهم ترین کار دنیا رو کرده و با دست زدنای ما خودش هم تند تند دست میزنه و شادی میکنه.

الان گوش رو میشناسه. وقتی بهش میگیم گوش کو، گوش ما یا گوش خودشو نشون میده. دم به ساعت هم با دستای کوچولوش گوشای ما رو میگیره و میگه اوه اوه و ما باید بگیم گوش گوش، این گوشه و اگر نگیم دست بردار نیست.

موقع شنیدن صدای اذان یا قرآن و یا وقتی که مهر و جانماز میبینه دو تا دستاش رو میذاره روی گوش هاش و ادای صدای اذان رو در میاره. لباشو غنچه میکنه در حالیکه لب پایین رو میده جلو و چشمارو تنگ میکنه. گاهی هم پخش میشه روی زمین که مثلا روی مهر سجده کنه.

کشف ارتباطات هم سرگرمی دیگه ی حسینم هستش. بچه م بشدت مورد هجوم یادگیری هست و مغز کوچولوش مدام در حال دریافت اطلاعات تازه است. الان میدونه که کانال های تلویزیون با کنترل عوض میشن و با اینکه خودش هنوز نمی تونه با کنترل کار کنه ولی کنترل رو به سمت تلویزیون میگیره.

میدونه کلیدهای برق، چراغ ها رو روشن و خاموش می کنن. ارتباط بطری آب و درشو یاد گرفته و با جیغ از ما میخواد بطری آب رو ببریم جلوی دستش تا خودش در بطری رو بذاره روش.

توی چشمم قطره میریزم و همونطور که چشمم بسته است میگم حسین مامان در این قطره رو بده. در قطره رو میاره به طرف قطره که توی دستمه و میگه اِ اِ... یعنی بیا این در مربوط به این قطره هست و بذار روش.

میدونه که اگر چراغ بیوفته توی آینه کوچیک دستی یه نور بازیگوش روی سقف و دیوار درست میشه. من این کار رو میکنم و بعد حسین آینه رو از من میگیره و سعی میکنه خودش نور بندازه توی آینه.

شیرین ترین کار حسین در حال حاضر بوسیدناش هست. چی بگم از بوسیدناش که چه دلبری هایی که با این بوس کردنا نمیکنه. یکی و دو تا هم که نه. اونقدر می بوسه که آدم بیهوش میشه از خوشی. باید هم وقتی داره بوس میکنه هی نازش کنیم و ازش تشکر کنیم و بگیم مرسی مرسی حسین جونم.

دیشب بچه م خوابش میامد بدجور و هی نمی خواست بخوابه ولی! چون من و باباش داشتیم حرف میزدیم و اونم میخواست داخل ماجرا باشه. سه تایی توی تخت بودیم و حسین دو تا دستاشو بلند میکرد و خودش رو پرت میکرد روی تخت یا روی من و باباش و هی باز از پشت خودشو پرت میکرد و یه بار از جلو و یه بار یه وری. بعد میرفت سرشو میذاشت روی سینه ی بابایی و دوباره میامد پیش من شیر میخورد و باز خودشو پرت میکرد و سرشو میبرد زیر لحاف و بعد در حالیکه چشماشو می بست و سرشو به اینور و اونور تکون میداد، میامد خودشو مینداخت توی بغل ما و دوباره همه چیز از اول...

بعد که دیگه خیلی خوابش میامد و حسابی قاطی کرده بود، بوس بارون رو شروع کرد. یکی بابا رو بوس میکرد و یکی مامانو، باز تندتند میرفت و خودشو مینداخت بغل بابایی و صورتشو بوسه بارون می کرد و بعد نوبت مامانی بود که خودشو بندازه بغلشو و صورتشو پر از بوسه های شیرین کودکانه ش کنه.

من و دارا حسابی دلمون ضعف رفته بود براش. دارا دیگه تحملش تموم شد و هیکل کوچولو و ظریف حسین رو گرفت بین بازوهای قوی و بزرگ مردونه ش و حسابی فشارش داد و گفت: این کارا چیه میکنی حسین؟؟؟ امشب میخوای حسابی منو دیوونه کنی ها پسر!!!

بچه م دیشب توی خواب ناله میکرد و فهمیدم که دلدرد داشت. شبایی که دارا پیش ماست تا جایی که می تونیم بیدار می شینیم و حرف میزنیم یا چیزی می خونیم یا فیلم می بینیم. حسین هم تا جایی که جون داشته باشه با ما بیدار می مونه و بعد بیهوش میشه. البته نه تا صبح که چندین بار تاصبح بیدار میشه!

امروز صبح که بیدار شدم وقتی داشتم آماده میشدم که برم سر کار، توی این فاصله حسین بیدار شد و منم متوجه نشدم که برم سراغش. دارا بغلش کرده بود و بعد هم کلی براش شعر و لالایی خونده بود و بعد دوتایی کنار هم خوابیده بودن. رفتم که دارا رو بیدار کنم بیاد بریم سر کار بهم میگه نگاه کن بچه م پاهاشو چجوری گذاشته، برات بمیرم بابایی.

دارا خیلی آدم عاطفی هستش. در کل با احساسش زندگی میکنه. واسه همینم خیلی آسیب پذیره. یه ویژگی دیگه هم داره اینکه خیلی عاشقه بچه هاشه. جونش در میره برای بچه هاش مثل یه زن. در مورد هر سه تا بچه همینطوره. البته بنظرم دخترشو یه کوچولو بیشتر از دو تا پسرا دوست داره. طبق همون اصل قدیمی که باباها عاشق دخترا هستن و دخترا بابایی هستن. (لازمه اضافه کنم که خانوم دوم رو از همه ی بچه هاش حتی بیشتر دوست داره؟)

خانوم اول یازدهم این ماه یعنی روز زن رفت شهرستان خونه ی پدرش. دارا کلی غصه داره از دوری اونها و آه های سوزناک میکشه.

دارا میگه: نمیدونم دیگه خانوم اول برمیگرده یا نه!

من گفتم: غصه نخور! شک نکن که برمیگرده! اون به تو و زندگیش علاقه داره و همه ی این اظهار نفرت ها یک بازیه! مطمئن باش که برمیگرده و باز شروع میکنه به اینکه طلاق میخوام و نمی تونم تحمل کنم و حالم از دیدن تو بهم میخوره و میخوام به بابام بگم و این حرفا! چون خودآگاه یا ناخودآگاه با این کار توجه تو رو به سمت خودش میکشونه و فکر میکنه با این ترفند میتونه به خیال و توجه تو تسلط داشته باشه که البته تو هم نشون دادی که می تونه.

دیشب دارا به حسین میگفت: داداشه امیر! داداشه امیر! امیر کجاست که باهات بازی کنه!‌ امیر اگه بدونه یه داداش داره خودشو از خوشحالی میکشه و هی الکی هر کی رو دید نمیگه این داداشمه!! دوباره دو دقیقه بعد: بمیرم برای چشمای خوشگلت حسینم. مژه هات داره مثل داداش امیرت خیلی بلند میشه! آخه امیر وقتی عینک میزنه، مژه هاش میخوره به شیشه عینک و برمیگرده!

حسین خیلی به برادرش شباهت داره. این موضوع رو یک بار دارا گفتم و دارا گفت خودمم قبلا به این موضوع فکر کرده بودم. دارا آرزو داره بچه ها کنار هم باشن و با هم بزرگ بشن. دلش پاکه. میگم این آرزوها عملی نیست دارا جان! میگه: است!! آرزو مقدمه ی عمل هستش.