روز تولد حسین میخواستم مرخصی بگیرم ولی بخاطر شرایط خاصی که بود گفتن نمیشه و قرار شد مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر از سر کار برم خونه. عدل اون روز هم خیلی کار داشتیم و مدیرمون گیر داده بود که بمونم. ولی بالاخره موفق شدم ساعت 12 و نیم بزنم بیرون. قرار بود شام لازانیا و کشک و بادمجون داشته باشیم. میوه هم گوجه سبز و خیار خریدم و چیپس و ماست موسیر هم برای پذیرایی گذاشتم.
بیشتر کارامو از قبل انجام داده بودم. سر راه کشک و شیر خریدم و از قنادی نان تهران که بالاتر از سیدخندان هستش کیک تولد حسین رو گرفتم. یه کیک ساده قهوه ای چهارگوش گرفتم و با چند تا عروسک روی کیک که آدم برفی های سفید بودن روشو تزئین کردم.
وقتی رسیدم خونه ناهار خوردم و خودم رفتم حموم و حسین رو هم حموم کردم و لباسشو تنش کردم و خوابوندمش. بعد رفتم که لازانیا رو درست کنم. کشک و بادمجون هم آماده بود. سس سفید رو درست کرده بودم که حسین آقا زودی از خواب بیدار شد. رفتم سراغش که دوباره بخوابونمش ولی دیگه نخوابید و تا آخر شب هم نخوابید چون هر لحظه هیجان جدیدی براش داشت و اصلن نمی تونست بخوابه.
همون موقع که رفتم حسین رو بخوابونم دارا زنگ زد و خیلی خیلی داغون بود. اون روز قرار بود دارا زود بیاد و نون و نوشابه رو اون بگیره. ولی گفت ساعت 3 یه جلسه داره و مجبوره بعد از جلسه بیاد.
گفتم: چرا انقدر داغونی؟
دارا گفت: خانوم اول از دیروز تا حالا و حتی شب و صبح و نصفه شب همینطور یکسره داره بهم اس ام اس میده و واقعن دیگه انرژی برام نمونده. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره که هی فحش و نیش و کنایه بشنوه.
گفتم: چی میگه؟
دارا گفت: مثل همیشه! اینکه طلاق میخوام و تو هرزه هستی و نباید این کارو میکردی و ...
دارا اضافه کرد: خانوم اول میگه نباید به پری میگفتی که من اومدم شهرستان و نباید وقتی من نیستم میرفتی پیشش. باید حتی حالا که من نیستم همون برنامه هفته ای یک شب رو اجرا کنی و هفته ای یک شب بری پیش پری و وقتی منو طلاق دادی هر چقدر دوس داری برو.
در واقع خانوم اول توی این زمان برای این یوهو آتیشی شد که شب تولد حسین بود و همین موضوع انقدر اذیتش کرد. قبلش خیلی کاری نداشت که دارا کجاست و چیکار میکنه و چی میخوره. یوهو اون شب گیر داده بود که دیگه نباید بری پیش پری! چون حدس میزد که برای حسین تولد گرفته باشیم.
دارا براش نوشت: امشب به هر حال من باید برم پیش پری و اصلن نمی تونم کنسلش کنم. تو فقط تا فردا صبر کن!
خانوم اول هم برای دارا نوشت: فردا! تا فردا! باید فردا حرف تازه ای برام داشته باشی! امشب هم اجازه نداری اونجا بخوابی! باید بری خونه و بهم زنگ بزنی که من خیالم راحت بشه اونجا نموندی. جواب تلفنت رو هم نمیدم!
دارا وقتی داشت این اس ام اس رو برای من میخوند همش می خندید. خنده ای از روی تمسخر و عصبیت.
گفتم: چرا می خندی؟؟
دارا گفت: خنده دار نیست؟؟ انگار داره با بچه 2 ساله حرف میزنه! اجازه نداری این کارو کنی!! اجازه نداری اون کارو کنی!! مسخره!!
گفتم: حالا فردا حرف تازه ای براش داری؟
دارا گفت: نه! چه حرف تازه ای!
گفتم: خب همین که داری سرزده میری پیشش یعنی حرف تازه دیگه. (همونطور که گفتم دارا برای تولد دخترش میخواست بره شهرستان) دیدن تو باید براش بهترین اتفاق و تازه ترین حرف باشه. دیگه نمی تونه توقع داشته باشه تو مثل عصا از وسط باز بشی و تبدیل بشی به یه دسته گل که تازه باشی!
دارا گفت: نه! برای اون ارزشی نداره که من برم پیشش. (بعدن که دارا برگشت بهم گفت رفتن من بهرحال توی روحیه خانوم اول تاثیر داشت. اما اصلن با هم نبودیم و اون برای خودش بود و من با بچه ها).
گفتم: تنها چیزی که خانوم اول رو راضی میکنه اینه که تو پری رو ول کنی. فقط این اتفاق کمی آرومش میکنه. اونم نه کاملن.
دارا گفت: آره، ولی این اتفاق نمیوفته.
بعد از حرفای دارا خیلی روحیه م رو از دست دادم. آرزو کردم کاش اصلن مهمونی نداده بودم و کاش اصلن مهمون نداشتم و از همین حالا میخوابیدم تا هر وقت که دلم بخواد. چون دفعه های قبل هم خانوم همه خوشی های ما رو با این کاراش تلخ کرده بود.
پارسال هم که من بعد از بیشتر از یک سال خواهر و برادرم رو دعوت کردم زنگ زد. اون موقع میخواستم قبل از اینکه حسین به دنیا بیاد و چون رفته بودیم خونه ی خودمون یه مهمونی داده باشم و با اینکه 8 ماه حامله بودم همه کارامو هم خودم کردم.خانوم زنگ زد و حسابی به من و دارا فحش داد و با هر دومون هم حرف زد.
خانوم نظرشون این بود که شما گوه خوردین اصلن مهمونی دادین! من فکر میکردم میشه با این آدم ارتباط برقرار کرد و فکر کردم می تونم با ادب و با محبت دلشو نرم کنم و بهش حالی کنم که من تهدیدی برای زندگیش نیستم و بهش حالی کنم همه ما باید در کنار هم زندگی کنیم و بهش حالی کنم اتفاقی که اون میخواد یعنی اینکه دارا منو رها کنه نمیوفته و باید با شرایط موجود با هم زندگی کنیم. ولی فایده نداشت!
زمان حاملگیم بارها شد که خانوم زنگ میزد و ساعت ها حرف میزد. انقدر حرف میزد که کف میکرد و موبایل من سر یک ساعت مکالمه رو قطع میکرد. بعد خودش میگفت چرا همش من حرف میزنم تو هم حرف بزن!
چقدر فحش و طعنه و گوشه و کنایه ازش شنیدم و خدا فقط میدونه که لب باز نکردم نه به اعتراض و نه به اشاره و تازه خیلی بیجا تملقش رو میگفتم و بالاش می بردم و طوری حرف میزدم که انگار من خنگم و هیچی حالیم نیست و طوری رفتار کردم که فکر کنه کنترل اوضاع دست اونه. ولی فایده نداشت و من هم دیگه شأن خودم نمی دونم که اصلن با این آدم هم کلام بشم.
پارسال روزی که حسین به دنیا اومد، دارا شبش منو تنها گذاشت و رفت. چون گفت تولد دخترمه و اگر امشب نرم تا آخر عمرم باید حرف بخورم و روضه گوش کنم و عذاب بکشم. منه تازه زایمان کرده با روحیه خراب رو تنها گذاشت. تمام مدت حاملگیم هم حتی یک شب پیشم نبود و تا 6 ماهگی حسین هم یک شب پیش ما نبود. همش برای رضایت و آرامش خانوم. ولی هیچ کدوم از این کارا فایده نداشت. اما بعد از 6 ماهگی حسین دیگه هفته ای یک شب اومد پیش من و دیگه اداهای خانوم جواب نداد!
روز تولد حسین بعد از تلفنی حرف زدن با دارا، مامانم و دوستام و خواهرهام که دیدن من چقدر بهم ریختم و روحیه م خراب شده، کلی دست و جیغ و هورا راه انداختن و شلوغ بازی و خلاصه که منو سر روحیه آوردن. حالم که بهتر شد رفتم بقیه لازانیا رو درست کردم.
دارا دوباره زنگ زد و این دفعه روحیه ش بهتر بود و گفت: عیب داره اگه دوستام هم بیان تولد حسین؟ آخه میگن ما عموهای حسین هستیم و باید باشیم.
گفتم: نه! چه عیبی داره. بگو تشریف بیارن.
خیلی خوشحال شدم از اینکه دوستای دارا هم قرار بود بیان. خیلی هم هیجان زده بودم و استرس داشتم چون مهمونای جدیدی داشتم که برام خیلی مهم بودن. البته یکی از دوستاش رو قبلن دیده بودم و توی اسباب کشی خونه قبلی مون کمک کرده بود و وقتی هم که من رفتم بیمارستان برای زایمان، تا وقتی که دارا خودش رو از شمال برسونه دوستش همه کارای بیمارستان رو انجام داده بود. چون دارا ماموریت بود و من 8 صبح رفتم بیمارستان و ساعت یک ظهر حسینم بدنیا اومد و قبل از اینکه حسین بدنیا بیاد دارا خودشو رسونده بود تهران.
دوستای دارا همه شون زن و بچه داشتن. دارا گفت دوستام به شوخی بهم میگن: برای اینکه موقعیت تو راحت تر بشه، ما هم میریم زن دوم میگیریم.
دارا بهشون گفته: بیخود از این حرفا نزنین! شماها عرضه شو ندارین!
من گفتم: خب با این حرف که بدتر تحریکشون میکنی و واسه اینکه ثابت کنن می تونن میرن این کارو میکنن که!
دارا با شیطنت گفت: آره!!
ساعت 6 دارا اومد خونه و نون سنگک هم خریده بود. دارا رفت حموم و آماده شد و دیگه کم کم مهمونا هم اومدن. دوستای دارا هم ساعت 8 رسیدن. بعد از اینکه همه مهمونا نمازشون رو خوندن، شام خوردیم و همه خیلی از شام تعریف کردن. مخصوصن دارا که من حسابی قند توی دلم آب شد چون مهم تر از هر کسی برام دارا بود که چه نظری داشته باشه.
حسین با اینکه ظهر هم نخوابیده بود باز هم نمی خوابید و حسابی در حال کیف و شادی بود. بعد از شام کیک رو آوردم و دارا و حسین کیک رو بریدن و بعد هم کادوها رو باز کردیم. دارا گُل مجلس شد و در حالیکه حسین نشسته بود روی پاش کادوها رو باز میکرد و می گفت کی کادوها رو آورده. منم کمک میکردم که کاغذ کادوها رو جمع کنم و کادوها رو روی میز بچینم.
شب خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. وقتی دوستای دارا میخواستن برن بهش گفتن چرا یه ذره حالت گرفته است و خیلی شاد نیستی؟
دارا بهشون گفت که ماجرا از چه قراره و خانوم اول گیر داده که وقتی من نیستم هم نباید بری پیش پری.
دوستاش هم همشون گفته بودن: وا! به اون چه ربطی داره! اون که خودش نیست!
وقتی همه مهمونا رفتن، دارا هم آماده شد که بره ولی گفت میرم زنگ میزنم و برمیگردم.
گفتم سختت میشه، همونجا بخواب.
دارا گفت: نه، میخوام شب پیش تو باشم.
اون شب دارا برگشت و پیش من و حسین بود. ساعت 2 و نیم شب خانوم اول به من اس ام اس داد و برام نوشت خیلی لذت می بری که زندگی یکی دیگه رو تصاحب کردی و دلت خوش باشه که خدا ازت راضیه و از این حرفا.
صبح به دارا گفتم که خانوم اول اس ام اس داده و گفتم: خودش گذاشته رفته، خودشم روضه شو میخونه و سینه شو میزنه!! مگه کسی مجبورش کرده که بره! مگه وقتی بود میذاشت تو غیر از همون هفته ای یک شب بیای پیش من و روزای دیگه ای هم که میامدی که دور از چشم اون بود!
دارا گفت: یه وقت این حرفارو به خودش نگیا! چون دقیقن منم دیروز همینارو بهش گفتم و حالا فکر میکنه ما با هم هماهنگ کردیم و حرفامون رو یکی کردیم.
به دارا گفتم: من از این حرفا خیلی ناراحت شدم. انتظار دارم بهش بگی که حق نداره به من اس ام اس بده. همونطور که اگر من بخوام حرف بدی به اون بزنم منعم میکنی.
دارا گفت: این آدم فکرش مریضه و نمیشه باهاش مثل یه آدم عادی حرف زد. الان اگه بهش چیزی بگم فقط به این فکر میکنه که پری رفته از من پیش دارا بدی گفته و اصلن به کاری که خودش کرده فکر نمیکنه.
گفتم: باشه، فهمیدم چی میگی. نمیخواد چیزی بهش بگی. مهم نیست. من یه خط دیگه میخرم که دیگه این آدم مزاحمم نشه.
دارا گفت: وای منو بیچاره میکنه که چرا خط پری جواب نمیده و باید شماره جدید پری رو بهم بدی!
گفتم: پس شماره جدیدم رو به تو هم نمیدم. چون تو صلاحیتش رو نداری و لوش میدی!
دارا در حالیکه قاطی کرده بود غرید: یعنی که چی! مگه میشه! دیوونه!
گفتم: خب خودتم که لو ندی ولی اون رمز موبایل تو رو داره و خودش پیدا میکنه!
دارا گفت: نخیر رمزو نداره!
برام جالب بود. من رمز موبایل دارا رو ندارم و برام مهم هم نیست. ولی دارا رمز موبایل منو داره و اینم برام مهم نیست. دارا برای جلب اعتماد خانوم اول مدت زیادی رمز موبایلش رو به اون گفته بود. اما حالا دیگه زمان جلب اعتماد به سر اومده.