هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

فصل پنجم


پیامبر اکرم (ص) فرمودند:

مَن عَیرَ اَخاهُ بِذَنبٍ لَم یمُت حَتّى یعمَلَهُ

هر کس برادر [دینى] خود را به گناهى سرزنش کند، نمیرد مگر آن‏که مرتکب آن شود.

(الکافى، ج 2، ص 356)

 

 

فصل اول: پنجشنبه خونه ی مامانم بودم. غروب حسینم رو بردم پارک. بچه م تازگیها ترسو شده و خیلی هم وابسته به من شده و دیگه به سختی میره بغل غریبه ها. ولی اهل گریه و جیغ و داد نیست هنوز خداروشکر. توی پارک از تماشای بازی بچه ها خیلی کیف میکنه. کنار تاب بردمش و همش میگفت: تا تا، یعنی تاب تاب. ولی وقتی خواستم سوار تابش کنم، خیلی خیلی ترسید و من خیلی ناراحت شدم.

از دستفروش کنار پارک براش یه جوجه خریدم که چراغ داره و چراغش روشن و خاموش میشه. شب بابایی اومد دنبالمون و سه تایی رفتیم خونه ی خودمون. دارا کلی سربسر مامانم گذاشت و باهاش شوخی کرد. وقتی اومدیم خونه بهم گفت: داشتم فکر میکردم که من هیچوقت نتونستم اینطور که با مامان صمیمی و راحت هستم، با مادر خانوم اول هم راحت باشم. خانوم اول منو درجا میکشه! حتی هیچوقت نتونستم انقدر راحت که به مادر تو میگم مامان، به او هم بگم مامان!

حسینم از توی ماشین خوابید. من و دارا تا اذان صبح بیدار نشستیم و فیلم دیدیم و درباره موضوعات مختلف حرف زدیم.

 

 

فصل دوم: جمعه ناهار عدس پلو درست کردم. سر ناهار بودیم که خانوم اول مسج داد و برای دارا نوشت: مثل اینکه خیلی سرت شولوغه! دارا ناراحت شد و گفت بدم میاد کسی با نیش و کنایه حرف بزنه.

گفتم: خیلی وقته زنگ نزدی؟

دارا گفت: دیشب زنگ زدم.

گفتم: میخواد چیکار کنی؟

دارا گفت: چمیدونم!! دق!!!

چند تا مسج رد و بدل کردن و دارا اعصابش بهم ریخته بود.

پرسیدم: چیه؟ دعواست؟

دارا گفت: نه!

گفتم: پس صلح و عشقولانه است؟

دارا گفت: نه! غصه است. میگه دلم برای دارای خودم تنگ شده.

گفتم: فکر میکنه دیگه هیچ راهی نیست که دارای قدیم برگرده؟

دارا گفت: نه!

گفتم: یعنی نمیشینه بهت بگه که ببین دارا! اگر تو این چهار تا کارو بکنی من راضی میشم و یه کم می تونم مثل قبل داشته باشمت.

دارا گفت: نه!

گفتم: حتی با نبودنه من هم این اتفاق نمیوفته؟

دارا گفت: نه! میگه حتی اگر پری رو ول کنی، عذاب وجدانش نمیذاره زندگی کنی! (البته دیگه دارا اضافه نکرد که فقط مسئله ی عذاب وجدان نیست و مسئله عشق و عذاب الهی هم هست)

گفتم: اون دارای خودشو میخواد. یعنی دارای رام و مطیع و سربراه که مدام کارای شخصی خانوم اول و خانواده ی خانوم اول رو انجام بده و صداش در نیاد و مدام از طرف خانوم اول و مادرش تحقیر بشه. مهم تر از همه اینکه دارایی رو میخواد که مدام به مدت های طولانی تنهاش بذاره و بره شهرستان و دارا هم مثل پسرای خوب تنها بمونه توی خونه و خونه رو جارو و گردگیری کنه و هیچ زن و هیچ بچه ی دیگه ای هم وجود نداشته باشه. 

دارا گفت: چی بگم والا!

گفتم: بهرحال نباید سرزنشش کرد. اون خانوم حتی اگر داره اشتباه میکنه و بقول خودت عمل حرامی رو انجام میده که نسبت به شوهرش غیرت داره ولی باز از لحاظ احساسات انسانی و تحمل انسانی نباید سرزنش بشه. شاید اگر من هم جای او بودم همین عمل رو انجام میدادم.

دارا گفت: درسته. حدیث هم هست که اگر کسی رو بخاطر گناه و اشتباهی سرزنش کنی، نمیمیری مگر اینکه خودت مرتکب اون گناه بشی. چه برسه که کسی اشتباه و گناهی هم نکرده باشه و باز بنا به سلائق شخصی افراد و برداشت های از روی هوسِ آدما از دین، مورد سرزنش قرار بگیره.

دارا اضافه کرد: فقط من خیلی نگرانم با این کارایی که خانوم اول داره میکنه. چون من دختر دارم و برای آینده ی دخترم نگرانم. داره آخرت خودشو خراب میکنه.

 گفتم: من از زندگیم راضی هستم. اگر چندتا نقص کوچیکش برطرف بشه دیگه مشکلی ندارم. یکی اینکه کمی وضعیت مالی بهتری داشته باشیم. یکی اینکه هر سه تا بچه هامون رو بتونیم به خوبی تربیت کنیم و نهایت تلاشمون رو برای این کار بکنیم. یکی هم اینکه تو و خانوم اول به رضایت و آرامش برسین و در کنار هم زندگی کنین.

دارا منو بوسید و گفت: الهی فدات شم! همه ی اینها عملی میشه انشالله.

 

 

فصل سوم: امروز صبح داشتم فکر میکردم در کل هنر و ادبیات توی کار دروغ گفتن هستن. این همه ما فیلم دیدیم و این همه کتاب و رمان خوندیم، همه ی تلاش ها و دویدن ها برای این بود که آخرش دو نفر عاشق به هم برسن یا اینکه آخرش دو نفر با هم ازدواج کنن و دیگه با هم هپیلی اور افدر زندگی کنن!

هیچکس نگفت اصل ماجرا و حقیقت و مشکلات و لذات، بعد از این عاشقی ها و بعد از این رسیدن هاست. برای همینه که همه ی دخترای جوون و نوجوون کاملا چشمشون رو به روی زندگی های دیگران بسته اند و مشکلات دیگران اصلا براشون واقعی نیست و همه شون معتقدند اونها پرنسسی هستن که سرنوشت و آینده شون با همه ی همه ی دخترای دنیا فرق داره و مشکلات فقط واسه بقیه است و ربطی به اونا نداره.

پسرا هم همینطور اما با فاکتورهای متفاوت.

رویا رویا رویا و بعد پتک واقعیت و مسئولیت و مشکلات و بعد هم اختلاف و طلاق و آینده های نامعلوم...

 

 

فصل چهارم: ماه مبارک رمضان در راه است. به لطف خدا پارسال تمام روزه هامو گرفتم و انشالله امسال هم. دارا دو سال بخاطر معده ش نباید روزه میگرفت. امسال دیگه دارا هم انشالله روزه میگیره و سحرها هم با هم هستیم. لیست غذایی تهیه کردم و روی یخچال زدم که کلی وقت صرف نکنم برای این فکر که چی درست کنم! هنوز نمیدونم ساعت اداری برای ماه مبارک چجوری تغییر میکنه. امیدوارم ساعات بیشتری رو بتونم با حسینم بگذرونم.

 

 

فصل پنجم: آدم توی هر دوره از زندگی نگاه ها و دیدگاه های متفاوتی داره و آرزوهاش و امیدهاش فرق میکنه.

الان به نظر من که یک زن 30 ساله هستم هیچ چیزی بهتر و با ارزش تر و شیرین تر از حسینم توی دنیا وجود نداره. توصیفش هم برام محاله.

حسینم الان توی 14 ماهگی راه افتاده و دایره لغاتش خیلی خیلی زیاد شده. یعنی تقریبا دیگه میخواد همه ی کلمات رو بگه. البته به این شکل که اداشون رو درمیاره یا آهنگشون رو میزنه.

هر صدایی هم که میشنوه سریع تقلید میکنه و اداشو در میاره. صدای پرنده ها، صدای دزدگیر ماشین ها، صدای صفحه کلید موبایل، صدای آمبولانس و ماشین پلیس و حتی ادای کلماتی که آدما توی تلویزیون میگن درمیاره و با شیوه ی خودش حرفاشون رو تکرار میکنه.

وقتی دارا از در میاد داخل حسینم شروع میکنه و تقریبا سه هزار بار میگه: بابا، بابا، بابا و همه جا حتی تا پشت در دستشویی باهاش میره.

تازگیها خیلی اهل تلویزیون شده و مثل آدم راستکیا میشینه پای تلویزیون و تماشا میکنه. یادگیریش به طرز فوق العاده ای تیز و سریع هستش و اسم هر چیزی رو یکبار براش بگی یاد میگره.

بلده به چشم و گوش و دهان و دندان و مو و دست و پا و دل و انگشت اشاره کنه. تازگی هم بهش لپ کشیدن رو یاد دادم.

خودکار و مداد رو درست توی دستش میگیره و روی کاغذ خط میکشه. کلاغ پر و لی لی حوضک و اتل متل و دالّی بازی رو بلده.

سه تا قاب عکس کوچیک دارم اندازه قوطی کبریت که یکیش عکس من و یکیش عکس دارا و یکیش عکس دو نفره ی ماست. حسینم عاشق اون قاب عکس ها هستش و اصلا از دستش نمیوفته و هی نگاشون میکنه و هزار بار میگه: بابا، ماما، و بعد بوسشون میکنه.

توی بوس کردن، بچه م حسابی حرفه ای هستش و خیلی با محبت دیگران رو بوس میکنه. سرش رو خم میکنه یه گونه و بعد خودش صورت طرف رو برمیگردونه و طرف دیگه ی گونه ش رو می بوسه.

دایره لغات حسینم در 14 ماهگی:

ماما: مامان

بابا: بابا

دادا: دایی

گی گی: گل

آینا: عینک

آبا: آبی

آئوا، اَم: امیر

مَ مَ: محمد

آم، آمّه: غذا و شیر مامان

آب: آب

آآآآ اَبّه: الله اکبر

ممممم: مو

دَدَ: گردش، بیرون

بَ بَ: ببعی

تا تا: تاب تاب

دَ: دست

با: پا

بَ: بعله

دَ: در اتاق، در بطری، در قندون، در کل هر نوع در

دَ: پیشبندمو در بیار، کمربند صندلیمو باز کن

دَ: دستمو بگیر (وقتی که در حالت ایستاده است)

اه اه: دمپایی و کفش

اه اه: وقتی پوشکش کثیف میشه

اه اه: وقتی دستش یا پاهاش کثیف میشه

اه اه: وقتی یه چیزی روی زمین پیدا میکنه و خودش میدونه نباید بذاره دهنش

نا...: نازی

این اواخر حتی چندتا جمله هم گفت. دارا خونه نبود و خواهرم دمپایی های دارا پاش بود و نشسته بود روی مبل. حسین سریع رفت نشست جلوی پای خواهرم و همش تند تند میگفت: اه اه بابا... اه اه بابا... اه اه بابا یعنی اینا دمپایی های بابای من هستش تو چرا پوشیدی!

چندبار هم به من گفت ماما آمّه یا ماما دَدَ یعنی مامان شیر بده یا مامان منو ببر بیرون.