بند یک: فرض میکنیم یا اصلا بقول عده ای از دوستان یقین میکنیم من و دارا دو دیو سیاهِ قهوه ای هستیم و مرتکب گناهی نابخشودنی شدیم. کسی با این موضوع مشکلی داره؟ تا اینجا که فهمیدنش سخت نیست؟
بند دو: مطمئن هستیم که مادر خانوم اول هنوز چیزی از ازدواج دوم دارا نمیدونه. چون آدمی نیست که موضوع رو بدونه و آروم بشینه سر جاش و نه حرفی بزنه و نه کاری بکنه. اون کولی بازی هایی که خانوم اول اومد خونه ی مامان من درآورد هم حاصل تربیت دست همین مادره. طفلک خانوم اول خودش انقدر حالش بد شده بود که نشسته بود روی مبل و اصلا نمی تونست سرش رو بلند کنه و همش با خودش میگفت وای من چیکار کردم. چقدر بی آبرویی کردم. این چه کاری بود کردم. هیچ شخصیت و آبرویی برای خودم نذاشتم. این چه کاری بود کردم...
بند سه: طبق گفته ی خانوم اول، پدرش 3-4 ماه هستش که موضوع ازدواج دوم دارا رو میدونه و نه حرفی زده و نه اقدامی کرده. اما دارا میگفت یه احتمال هم هست که خانوم اول الکی خواسته جو بده که گفته موضوع رو به پدرش گفته. بهرحال در فرض این مسئله آگاهی پدر از موضوع ازدواج دارا یک امتیاز مثبت برای ایشان است.
بند چهار: اگر پدر موضوع رو بداند، میدانیم که محال است به مادر گفته باشد. چون خودش رنج کشیده و زخم خورده است و بهتر از همه میداند در خانواده ی زن سالار که همه چیز تحت سلطه و احاطه و فرمان زن است، چه قیامتی با طرح این موضوع بپا میشود. بنابراین ترجیح میدهد این آگاهی را به تاخیر بیاندازد.
بند پنجم: خانوم اول از 11 اردیبهشت از تهران رفته خونه ی باباش. یعنی دو ماه و یک هفته. حالا میگیم پدرش میدونه دارا زن گرفته و درک میکنه چرا دخترش سر خونه و زندگیش نیست و بهش حق میده و میخواد دارا رو تنبیه کنه و یا کمک کنه و تدبیر کنه زندگی دخترش دوباره سر بگیره یا هرچی. ولی مادر...
طرح مسئله: با توجه به بندهای فوق، توضیح دهید مادر خانوم اول با خودش چی فکر میکنه که بیشتر از دو ماهه دخترش سر زندگیش نیست و دامادش در خونه تنهاست؟
یعنی ایشان مثل اغلب مادران نرمال مدام به دخترش سفارش نمیکنه که هوای شوهرت را داشته باش! به شوهرت رسیدگی کن! یه لیوان آب بده دستش! تنهاش نذار! (دارا میگه اگه اهل این سفارش کردنا بود که زندگیمون به اینجا نمیکشید! از روز اول هم برنامه ی زندگیه ما همین بود و مال امروز نیست. یعنی اینطور نیست که خانوم اول و خانواده ش بخاطر ازدواج مجدد دارا و برای دلخوری و اعتراض این رفتارو در پیش گرفته باشند)!
آیا مادر خانوم اول فکر میکنه دارا چی باید بخوره و لباساشو کی باید بشوره و مهم تر از همه چه روحیه ی داغون و افسرده ای داشته باشه که هر شب بره خونه نه صدای بچه ای باشه و نه چراغی روشن باشه و نه هیچ!
یعنی ایشان معتقدند دارا آدم نیست و نه دل داره و نه احساس و نه دلتنگ میشه و نه غمیگن و نه تنها بودن براش مهمه و نه خانواده و زن و بچه! در مقابل، دخترشان و خودشان از سوراخی ویژه در آسمان به زمین افتاده اند و با وجود شوهر و ازدواج و دو بچه، باید همچنان دختر در دامن مادر زندگی کند و زیر چتر پدر باشد و دختر در کنار خانواده ش باشد چون دلشان برای هم تنگ میشود اما دارا دل ندارد که دلش برای بچه هایش تنگ شود یا بخواهد کنار همسرش باشد!
شاید ایشان معتقدند پدر و مادر دارا باید به او رسیدگی کنند و یا اینکه دارا باید به زندگی مجردی برگردد؟
نکته آخر: سوال واضح و روشن است. اجوبه بیربط را بحساب هوش ضعیف خوانندگان میگذارم.