هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

قسمت هفتم


مدت کوتاهی بعد از اون من با دارا تماس گرفتم. نمی دونستم جواب میده یا نه. یعنی اصلا امیدی نداشتم که جواب بده. اما دارا جواب داد و با عشق و اشتیاق، می تونم بگم به طرف من پرواز کرد. همون لحظه گفت میخوام بیام ببینمت و اومد محل کارم دنبالم.

 

هیچ لحظه ای رو برای بودن در کنار من از دست نمیداد. هر روز صبح و عصر منو به سر کارم می برد و از سر کار برمیگردوند. تا جایی که طرح ترافیک نبود با ماشین میرفتیم و بعد دارا ماشینش رو میگذاشت توی پارکینگ و تا دم در اداره با من میامد و تمام مدت هم دستم رو توی دستش میگرفت.

 

لحظه ای دستمون از دست هم جدا نمیشد. هر روز بعد از اداره با هم بودیم و دوران عاشقانه ای رو با هم گذروندیم. همه ی تهران رو زیر پا گذاشتیم. کمتر جایی هست که ما ازش خاطره نداشته باشیم.

 

دارا اغلب اوقات یک مرد آزاد و تنها و مجرد بود و وقت زیادی برای خودش داشت. دارا در تمام طول این مدت و حتی هنوز شاکی بود از من و می گفت: تو منو گذاشتی و رفتی ولی من از اول خواستم که با تو باشم.

 

می گفتم: آره. من رفتم چون فکر میکردم این زندگیه من نیست. چون فکر میکردم من نباید توی زندگیه شما باشم و باید زندگیه خودم رو داشته باشم.

 

دارا می گفت: ولی من از روز اول که دیدمت خواستم که زنم باشی و تصمیم گرفتم تا آخره زندگیم کنارت بمونم.

 

دارا همون اول آشنایی مون در مورد من با مامانش و خواهرش و خانوم اول حرف زده بود. اسم و فامیلم رو گفته بود. اینکه سید هستم. از خودم گفته بود که چه اخلاقیاتی دارم. از خانواده م گفته بود و از موقعیت اجتماعی که دارن و گفته بود که منو دوست داره و میخواد با من ازدواج کنه و تا آخر عمرش کنار من زندگی کنه.

 

حتی به خانوم اول گفته بود من وقتی پری رو دیدم احساس کردم که باید کنارش باشم و باید توی همه ی زندگیش بهش کمک کنم. یعنی حتی از نظر اخلاقی هم دینی به خانوم اول نداشت چون این پیش آگاهی رو بهش داده بود. حق ایشون آگاهی از موضوع بود که ادا شد. دیگه وقوع این ازدواج وابسته به رضایت و اجازه ی ایشون نبود و همین اتفاق هم افتاد.

 

توی مدتی که از هم بی خبر بودیم، دارا از ماجرای عقد و بعد طلاق من خبر نداشت. بعد از دوباره با هم بودنمون دارا بهم گفت که روزها و شب ها به درگاه خدا دعا کردم و تو رو از خدا خواستم و از خدا خواستم که پری به غیر از من نتونه با هیچکسی زندگی کنه.

 

دارا گفت: من از ماجرای عقد و طلاق تو خبر نداشتم اما فکر میکنم از دعای من بود که اون عقد سرانجامی نداشت و به طلاق کشید و خدا تو رو به من برگردوند.

 

دارا گفت: بارها آرزو کردم که کاش هیچ وقت باهات سلام علیک هم نمی کردم. اما دیگه بدون تو احساس پوچی دارم. شدی قاطی وجودم. تو همه رگای بدنم جریان داری. خودمو بدون تو نمی تونم باور کنم. واسه همینم وقتی که رفتی فکر می کردم این فقط یه شوخیه.

 

تا مدت ها خانواده م از شروع دوباره ی ارتباط من و دارا خبر نداشتن. خودم هم خیلی اضطراب داشتم و می ترسیدم که بفهمن. یادمه یک شب با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم سینما. فیلم (دعوت) سینما آزادی. خلاصه که خوش و خرم بودیم. شب خواهرم پیشم بود. دارا که طبق معمول تنها بود نصفه شب چندتا اس ام اس برام فرستاد.

 البته من که حدس میزدم مثل شبای دیگه اس ام اس بفرسته، موبایلم رو سایلنت کرده بودم و گذاشته بودم کنار سرم روی تشک. اما ویبره ی موبایل باعث شد خواهرم بیدار بشه و بفهمه موضوع چیه. با حالتی خیلی عصبانی بهم گفت کی بهت اس ام اس داد؟ چون خودش فهمیده بود دارا بهم اس ام اس داده. من جوابشو ندادم و خوابیدم.

فرداش حال خیلی بدی داشتم. اضطراب اینکه خانواده م این موضوع رو بفهمن داشت نابودم میکرد. تمام بدنم بی حس بود و تپش قلب شدیدی داشتم. از بی حسی حتی نمی تونم دستمو یا پامو حرکت بدم و مثل یه موجود مرده فقط افتاده بودم. میدونستم خواهرم حتما به مامانم هم میگه و همین کار رو هم کرد.

بعد از اون تا مدت ها بحث و درگیری داشتیم. یعنی اصلا موضوع براشون عادی نمی شد. اما من مصمم بودم و پافشاری می کردم. می گفتم دارا مرد زندگیه من هستش و تا روزی که زنده هستم می خوام باهاش زندگی کنم.

وقتی میگن زمان همه چیز رو حل میکنه راست میگن. زمان زیادی گذشت و کم کم مامانم و بقیه براشون عادی میشد که من و دارا با هم باشیم. اوایل که با دارا آشنا شده بودم، یعنی قبل از عقد با اون پسر، مامانم حتی حاضر نبود حرفه با هم بودنه من و دارا رو هم بشنوه. اصلا حرفش میشد حالش بد میشد و فشارش میوفتاد و لباش خشک میشد و بی حال میشد به حالت غش.

اما کم کم این قضیه عادی شد. وقتی پافشاری من و دارا رو برای با هم بودن دید و وقتی همه ی تلاش هاش برای جلوگیری از ادامه ی این رابطه به بن بست رسید. این موضوع که من یک بار عقد کردم و طلاق گرفتم هم بیشتر قانعش میکرد که من و دارا مال هم هستیم.

مامانم باور کرده بود که من با کسی غیر از دارا نمی تونم زندگی کنم و فهمیده بود دارا هم با وجود همه ی مشکلات به پای من هست. دارا بهش گفته بود که روز و شب دعاکرده که پری نتونه با کسی غیر از خودش زندگی کنه و دوباره برگرده طرف خودش.

واقعن نمی دونم چی شد که مامانم راضی شد و بقیه خانواده م هم دهنشون بسته شد. شاید معجزه بود. اصلا باورپذیر نبود. اما تا مدت کوتاهی قبل از اینکه عقد کنیم، هیچ کدوم از اعضای خانواده م حاضر نبودن دارا رو ببینن. یعنی با اینکه اعتراضی نمی کردن ولی انگار توی دل شون نه باور می کردن و نه قبول می کردن که من و دارا با هم ازدواج کنیم.

عقد من و دارا خانواده م رو توی عمل انجام شده قرار داد. مامانم تا لحظه ی آخر باورش نمی شد. به مامانم گفتم ما روز تولد امام رضا (علیه السلام) میریم محضر و عقد می کنیم. مامانم مبهوت بود. گفت من می خوام قبلش درباره ی مهریه با دارا حرف بزنم.

یک روز دارا اومد خونه مون و تنهایی و بدون حضور من با مامانم حرف زدن. من دقیق نمی دونم چیا گفتن ولی مضمون حرفای مامانم این بود که تو با وجود زن و یک بچه و با وجود این همه موانع و مشکلات عرفی و اجتماعی داری این کارو میکنی، باید به من قول بدی که همش برای هوس و بازی نباشه و پری رو تنها نذاری و باید اینو برای من بنویسی و امضا کنی.

دارا هم با خط خوشی که داره، چیزایی که مامانم میخواست براش نوشت. دارا نوشت که برای (آرامش مادرمان می نویسم و تهعد می دهم که همه ی وظایف زناشویی و زندگی مشترک رو انجام بدم).

در مورد مهریه مامانم از دارا خواست که 100 تا سکه مهریه باشه. دارا بشدت مخالفت کرد و گفت که اصلا زیر بار این موضوع نمیره و با مهریه ی بیشتر از 14 تا مخالفه. من خودم هم می خواستم مهریه م عدد 14 باشه.

دارا گفت سر ازدواج اول هم خانواده ی خانوم اول مهریه ی بالا میخواستن ولی دارا گفته با بیشتر از 14 سکه اصلا ازدواج نمیکنه و میخواسته همه چیز رو بهم بزنه که اونا هم قبول کردن و راضی شدن به همون 14 سکه... (ادامه میدم)

 

دیگه از اون زمان با هم بودیم تا اینکه توی سال 88 ازدواج کردیم و قصه ی ما به سر رسید.

 

 

پی نوشت: آهنگ وبلاگ رو عوض کردم. موزیک (تنها در باران) اثر هومن راد