شنبه این هفته دارا از شهرستان برگشت. صبح رفت سر کار و عصر اومد خونه. رفتار حسین برامون خیلی عجیب و جالب بود. اولا که یک لحظه از بغل دارا نمیامد پایین. به محض اینکه دارا میذاشتش پایین، میرفت جلوش و دستاش رو دراز میکرد به طرفش و میگفت بَبَل بَبَل! یعنی که بغلم کن.
همه جای خونه رو ده بار با هم گشتن و حسین میخواست همه چیز رو به دارا نشون بده. همونطور که که بَبَل! دارا بود یکسره میگفت مامان! مامان! یعنی مامان هم بیاد پیش ما و همه سه تایی با هم باشیم. بچه م همش اصرار میکرد سه تایی کنار هم باشیم و هر کاری رو همه با هم انجام بدیم.
به دارا گفتم تا حالا دیده بودی بچه ی به این کوچیکی انقدر اصرار کنه همه کنار هم باشن؟
دارا گفت: نه! نمیدونی چقدر کارای حسین دلم رو آتیش زد.
در عین حال حسین از من و باباش حساب هم می بره و بیشتر از باباش. یه چیزی رو باباش بهش گفت دست نزن! دیگه دست نمیزد و در حالیکه انگشت اشاره ی کوچولوش رو تکون میداد به من میگفت: بابا نه! بابا نه! یعنی که بابا بهم گفته به این دست نزنم.
برام خیلی جالب بود که حسین انقدر عاشق دارا هستش. چون خیلی کم دارا رو میبینه. از طرفی سن خیلی کمی داره برای اینکه خاطره ای رو ثبت کنه و یادش باشه که این مرد پدرشه و میتونه بهش اعتماد کنه و بهش عشق داشته باشه. پیش من که اصلا نمیآمد. یکسره چسبیده بود به دارا. صبح که من رفتم سر کار دارا هنوز خونه بود که حسین از خواب بیدار شد و مامانم هم خونه ی ما بود.
مامانم بهم گفت: امروز که حسین دارا رو دید اصلا مثل روزهای قبل دلتنگی نکرد که تو خونه نیستی و هی مامان مامان نکرد و دارا کاملا جای تو رو براش پر کرد. حتی وقتی که دارا رفته بود دستشویی، حسین رفته پشت در و تا وقتی که دارا بیاد بیرون زده به در و گفته: بابا! بابا!
البته اینکه بچه ها عاشق پدرشون باشن یا قبل از اینکه به بودن و نبودن و مقدار حضور پدر بستگی داشته باشه، به رفتار و احساس مادر نسبت به پدر بستگی داره و البته به اخلاق پدر و محبت و نرمخویی خوده پدر.
حسین یاد گرفته با یک لحن خیلی درست آدما رو مورد خطاب قرار بده. دقیقن با همون لحنی که من میگم. اصولا حسین برام مثل آینه هستش. هر کاری که میکنم یاد میگیره و خیلی از اخلاقا و رفتارام رو با دیدن حسین تازه متوجه میشم که من همچین عادتی دارم یا همچین تکیه کلامی دارم یا چنین رفتار و اخلاقی دارم.
حسین عاشق اینه که براش کتاب قصه بخونیم و با دقت گوش میده و با قصه میخوابه. بچه م عاشق نانا هم هست یعنی نانای. به محض اینکه سوار ماشین میشیم، بادی میندازه به گلوش و صداش رو کلفت میکنه و یکسره پشت سر هم میگه: نانا..نانا..نانا... انقدر تکرار میکنه تا وقتی ضبط ماشین روشن بشه. البته بچه م به مداحی و قرآن و رادیو هم رضایت میده. فقط مهم اینه که یه صدایی بیاد.
از وقتی رفتیم مشهد، سلام دادن به آقا رو بلد شده و هرجا که گنبد امام رضا رو میبینه، توی تلویزیون یا روی جلد مجله یا روی دیوار خونه مون، هر چی هم که دستش باشه میندازه زمین و دو تا دستاشو میذاره روی شکمش (بجای سینه ش) و تند تند دولا راست میشه و همزمان میگه: آآ....آآ... یعنی آقا آقا
الان حسین دیگه تقریبا همه چیز رو میشناسه. یعنی هر چیزی رو که اسمشو بشنوه، دیگه توی ذهنش می مونه و یاد میگیره. کاملا هم با زبون خودش حرف میزنه و همه ی کلمات رو تکرار میکنه البته با شیوه ی خودش! یعنی وقتی یه کلمه ای میشنوه، یا آهنگشو میزنه یا اینکه بخش اولش رو میگیره و دوبار تکرارش میکنه. مثلا نازی میشه: نانا...
چندتا آوا هم به همین روش برای خودش ساخته که اغلب کلماتش رو توی قالب اونا تلفظ میکنه. دایره لغات حسینم در 16 ماهگی شامل این موارد میشه:
بَ بَ: ببعی، پتو، سبد
بی بی: پیشی، پی پی
بو بو: جوراب، چوب شور
آ..آ: آقا، آسمون، آفتاب، آشغال
بابا: بابا، بالا، پارسا، بالش، گاوی، بابای
نانا: ناخن، نازی
ماهما: محمد
اَدَ: امیر
نَ نَ: حسن
ما: ماه
دایا: سایه
ابا: ابرو
دان: جان
دا: داغ
دو دو: گردو
اِ..اِ: اینجا
پا: پاشو، پاک کن (دستش یا پاش که کثیف شده یا جایی کثیف شده)
اینّی: این یکی
دَ: درد، کفش، تخت، رفت
دیل: دل
دی: جیش، کیف، خیس، شیر، دوغ
مَ: من
نی: نیست
اَنه: انگور
نا: ناف
دود: سوسک
گیگی: گل، گل سر
جوجو: جوجو
نی نی: نی نی
نه: نه
بَ: بله
آ..آ..آ: آخ آخ آخ
پی نوشت: توی کامنت های این پست تجربیات خودتون رو در مورد آموزش دستشویی رفتن و گرفتن بچه از جیش برام بنویسین.
اینکه از چه سنی و از چند ماهگی شروع کردین؟
همزمان با گرفتن از شیر بوده یا نه؟
چه مدت طول کشیده تا کاملا بچه از پوشک جدا بشه؟
از شورت های آموزشی استفاده کردین؟
از لگن استفاده کردین؟
چندبار مجبور شدین خونه و فرش هارو آب بکشین؟
و مسائل دیگه...