امروز پسرم 20 ماه و 20 روزشه.
خیلی بزرگ شده. هم از نظر رفتاری و هم از نظر احساسی و هم از نظر تفکری. خیلی دوس دارم تجربیاتم رو درباره ش بنویسم. چیزایی رو که می خونم و یاد می گیرم و بنظرم جالب و مفید هستن به شماها هم یاد بدم و در مورد چیزایی که بلد نیستم یا چیزایی که خسته و کلافه م میکنن، از شما راهنمایی بگیرم.
دارم کم کم به از شیر گرفتنش فکر می کنم. ولی اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. ترجیح میدم از روش های سنتی که باعث اضطراب و غصه ی بچه میشن استفاده نکنم. شما از چه روشی استفاده کردین؟
از الان می تونم تصور کنم بچه م چطور غصه دار و عزادار میشه. خودمم همینطور! فکر می کنم یه بحران روحی خیلی شدید رو هم من و هم حسینم تجربه کنیم. خودم بدترم!! وقتی فکر می کنم که قراره حسین دیگه شیر نخوره و این ارتباط دو ساله باید قطع بشه، یه جوری دلم هرّی میریزه پایین و دلهره می گیرم که می خوام همون لحظه بشینم های های گریه کنم.
یعنی این بهترین احساس زندگیم و بهترین و آسمانی ترین لحظات زندگیم رو باید بذارم کنار؟!! چاره چیه... بعلاوه اینکه طبق دستور دینی پسر باید کمتر از دو سال هم شیر مادر بخوره.
هیچوقت فراموش نمی کنم اولین باری که حسینم سینه رو به دهنش گرفت. یعنی چنان احساس بزرگ و بلندی داشتم که دقیقا حس می کردم از اوج لذت نزدیکه که پرواز کنم. هنوزم از به یاد آوردنش غرق شادی و لذت میشم و شیرینیش رو توی دلم احساس می کنم. فیلمش رو دارم.
اون لحظه ی عزیز زندگیم، دارا داشت ازم فیلم میگرفت و ماریا با کمک پرستار نی نی رو جوری نگه داشته بود که بتونه شیر بخوره. چون من نباید از حالت طاقباز تکون می خوردم.
بعد از فیلم گرفتن از اولین لحظه های شیر خوردنه نی نی، دارا دوربین رو میاره روی صورتم و ازم می پرسه: چطوری؟ منم میگم: خوبم... و واقعن واقعن خوب بودم و لبخندی رو که از اوج لذت، ناخودآگاه روی لبام بود هنوز احساس می کنم. خیلی سخته جدایی...
لذت می برم از اینکه حسین خاطره داره و اتفاقاتی که قبلن افتاده رو توی ذهنش مرور می کنه و در موردشون حرف میزنه و در حالیکه به نقطه ای نامعلوم خیره میشه ذهنیاتش رو بازگو می کنه. مثل یه حالته رؤیا و فرو رفتن در خلسه... عاشق این حالتشم.
حسینم دیگه تقریبا حرف میزنه (هرچند با شیوه ی خودش و با زبون خودش) و منظورش رو توی 95 درصد موارد میرسونه اما چون این حرف زدن درست نیست و کاملا کودکانه و نی نی وار هستش، دلم براش ضعف میره. هر کلمه ای رو که می شنوه سریع تکرار می کنه و اگر اسم چیزی رو نگه دلیل بر نتونستنش نیست بلکه دلیل بر ندونستنشه.
مثلا وقتی برای اولین یه تانک اسباب بازی ببینه اسمش رو نمی دونه و جالب اینکه کم نمیاره و خودش الکی با اصوات نامفهوم یه اسمایی از خودش می سازه (بلوبلو، آنونو، دیدینا، آما، اونو) به امید اینکه من بالاخره یکی از اون اصوات رو تأیید کنم و بگم آفرین! درست گفتی!
وقتی هم که اسم کلمه ای یا مفهومی رو یاد بگیره که دیگه یاد گرفته. مثلا اولین بار که برف دید نمی دونست چیه. اما حالا دیگه برف رو می شناسه و مدام میگه: برف! برف! برف!
کشف کردم که بچه م قدرت تطبیق و تشبیه رو هم داره. یه روز دوتایی نشسته بودیم توی اتاق وسطی و حسین در حال بازی کردن بود و منم توی نور آفتاب با آینه و موچین مشغول بودم. بعد یهو انعکاس نور خورشید توی آینه رو انداختم روی دیوار و کلی دوتایی با حسین با همون لکه ی نور بازی کردیم. قبلا هم این بازی رو کرده بودیم. حسین ماه رو هم میشناسه. این دفعه لکه ی نور رو که روی دیوار دید تند تند و با هیجان گفت: ماه! ماه! ماه! فکر کرد ماه اومده روی دیوار خونه ی ما!
بچه م کارکرد (آفرین) رو کاملن یاد گرفته و ذوق مرگ میشه وقتی بهش میگیم آفرین و گاهی هم خودش فی البداهه و البته درست از این کلمه استفاده می کنه و میگه آ.. آ... بعد هم هی میگه: مامان! مامان! یعنی مامان تو هم بگو آفرین بهم.
حسینم کارکرد و جای درست استفاده از (مرسی) رو هم یاد گرفته و همیشه به موقع ازش استفاده می کنه و خیلی وقتا حتی به ما هم یادآوری می کنه.
(بِ بِ) به معنی بسم الله الرحمن الرحیم هستش که خیلی خوب جاش و کاربردش رو حسین یاد گرفته. ولی هنوز باید براش جا بیوفته تا مرتب ازش استفاده کنه. البته وقتی مثلا میخواد چیزی بخوره بهش یادآوری میکنم: الان باید چی بگی مامانی؟ میگه: بِ بِ...
دو تا کلمه ای که جدیداً یاد گرفته و اونارو درست هم ادا میکنه (بده) و (دیدی) هستن که از هردوشون هم بجا و درست استفاده میکنه. مخصوصا (بده) که در قسمت آمّه خواستن از مامان خیلی کاربرد داره!
اینکه حسین هنوز شیر مادر میخوره باعث شده هنوز خیلی نی نی گولو به نظر بیاد. اصرار داره لباساشو خودش بپوشه. بشدت مستعد یادگیری رفتارهای درست و غلط بچه های دیگه است. می تونه مدت زیادی تنهایی واسه خودش بازی کنه و با خودش حرف بزنه.
بوسیدن شیرین ترین کارشه. انقدر می بوسه می بوسه می بوسه که مامان و باباش از شدت ذوق و لذت غش می کنن! خوشگلم می بوسه ها! یه شیوه هم یاد گرفته که وقتی کار اشتباهی می کنه و من ناراحت میشم یا عصبانی میشم، میاد صدتا دستامو پاهامو می بوسه. خب طبیعتا منم دلضعفه میگیرم و مجبور میشم قوربون صدقه ش برم و لحنم از خشانت آمیز به لطافت آمیز برگرده و بهش بگم مرسی مامان! مرسی مامان! و کلا حال و هوای فیمابین عوض بشه!!
وقتی داره شیر می خوره. یهو بهش میگم: حسین!!! توی چشمای من نگاه کن! نگاه می کنه توی چشمام و من بهش میگم: دوستت دارم! اونم خنده ی شادی میکنه که حاکی از ذوق کردنشه و چشماش دوباره از لذت شیر خوردن خمار میشه و به بهشت خودش برمیگرده.
یکی از کارای حسین، شیوه ی اسم گذاشتن و کلمه ساختنه. به نظرم همینجوری باشه که توی حرف زدن پیشرفت کنه. چون کلماتی که می سازه به مرور زمان پیشرفت می کنن و به واقعیت شون نزدیک میشن. مثلا امیر رو که اول می گفت اَدَ و حالا میگه اَمی.
هرکسی توی خانواده اسم مخصوص به خودش رو داره!
دَدی: یکی از خواهرام
دو دو: یکی دیگه از خواهرام
دا دا: برادرم
دِ دِ: دوستش که اسمش فاطمه است
مَ مَ: محمد
مَ مَ: مریم
مَ مَ: محدثه (بنا به موقعیت و از تغییر لحنش می فهمیم منظور از مَ مَ چیست!)
نِ نِ: نگار
بَ بی: مامانم
حُ حُ: حسین
اَ اَ: خانوم برادرم و هر خانوم غریبه ای که بیاد خونه مون
نَ نَ: حسن
اَدی: علی
اَمی: امیر
آ آ: آقا
نانوم یا آنوم: خانوم (قبلن میگفت نا نا)
کلمه ای که منو دیوونه میکنه مخصوصا لحنی که موقع ادای این کلمه میگیره (بله) هستش. مثلا بهش میگم آب می خوای مامان؟ میگه: بله. البته حرف (لام) رو تلفظ نمی کنه. یه چیزی بین لام و دال میگه با یه لحن خیلی شیرین و مطیع و مظلوم که بال بال زدنای مامان رو در پی داره.
وقتی شاد و سرحال بشه یا توی مود شیطنت باشه همینطور کلمات نامفهوم هستش که می سازه. کلی هم اسامی عاشقانه به من و به باباش میده که تخلیه احساساتی ش میکنه.
مامان
مامی
مامانه
ما ما نه نه
مانه
مام دِ دِ
بابا
بابادِ
بابادی
باب دِ دِ
بابی
خیلی هم بخاد دیگه بهمون حال بده و خودش رو لوس کنه برامون بهمون میگه: مامو ... بابو...
پ.ن: از ته دل دعا می کنم خدای بزرگ به همه ی آرزومندا طفل نیکوکار و پاکیزه ای عطا کنه؛ الهی آمین