سلام
این هوا دیوانه کننده است. حتی مرده اگه باشی می یاردت از گور بیرون و می ندازدت وسط شور طبیعت و زندگی. همیشه عاشق اردیبهشت بودم و هنوزم هستم. 11 ماه سال اگر مرده بودم، یک ماه اردیبهشت یهو زنده م میکرد و شارژم میکرد واسه ادامه ی راه.
این ابرها
این صداها
این رعد و برقا
این آسمون های تاریک
این روزای بی خورشید
این خورشید پشت ابرا
این بادها
این پریشونی و مستی درختا
و این اردیبهشت
که همه چیزش و همه جاش دوست داشتنیه
چه بارونی!!
از بس که تند و درشت و شدیده
صداشو که میشنوی فکر میکنی داره تگرگ میاد
این هوا
که میره توی نفسم
میره توی دماغ و دهنم
انگار که مستی آوره
دیوانه کننده است
انگار عشق آوره
خیلی عاشقم
خیلی
خیلی به اردیبهشت
خیلی به دارا
خیلی به حسین
ممنون اردیبهشت
عاشق ترم کن بارون
ممنون خدا...
ممنونم دوستانی که توی این مدت پیگیر وضعیتم بودید. الحمدلله. حال هرکسی در هر زمانی و در هر وضعیتی و با هر مصیبتی و با هر جشنی و با هر سختی و با هر آرامشی، فقط و فقط بستگی به خودش و بستگی به نگاهش به زندگی داره.
خانواده ی دارا، یعنی پدر و مادرش و خواهر و برادراش الان دیگه همه شون علنا موضوع ازدواج منو و دارا و حضور حسین رو می دونن. شاید بعضیاشون قبلا یه چیزایی می دونستن یا شک هایی داشتن. اما الان دیگه همه شون توی مرحله یقین و وسط ماجرا هستن.
کاری با ما (من و حسین) نداشتن. نه خوب و نه بد. حرف هایی با دارا زدن ولی اونا هم دیگه ناامید شدن از اینکه بخوان رابطه ی ما رو بهم بزنن. دیگه اونا هم مثل زن اول و خانواده ی زن اول می دونن که مجبورن این اتفاق رو قبول کنن. چه بخوان و چه نخوان. چه خوششون بیاد و چه خوششون نیاد. پس فعلا بعد از جنگ با دارا در جنگ با خودشون هستن.
اونها که با من طرف نیستن. با دارا طرف هستن و دارا خودش به تنهایی از من و خودش و ازدواج مون دفاع می کنه. البته من و خانواده م هم این روزها رو گذروندیم و این استرس ها و این باورنکردنا و این جنگا رو داشتیم... میگذره...
از اول سال جدید، بچه م بطور ناگهانی و خیلی یهویی زبون باز کرد و دیگه دوره ی دی دی و نا نا و بی بی و دو دو تموم شد به سلامتی.
الان مدتی هستش که دیگه حرف میزنه و حتی فکر میکنه و نظر میده و موضوعاتی رو به خاطر میسپاره و در زمان مناسب بازگوشون می کنه. البته حرف زدنش فعلا کودکانه است و خیلی از لغات رو نمی تونه بگه ولی بهرحال تلاش خودش رو می کنه و کم نمیاره. خیلی هم حرفای آدم بزرگارو تکرار می کنه. گاهی هم کلماتی می سازه که ما معنیش رو نمی فهمیم و هرچی هم توضیح میده برامون معلوم نمیشه داره چی میگه.
جدیدترین حرفی که پریشب زد و ذوق مرگم کرد این بود که من به پهلو دراز کشیده بودم، اومد پشتم خوابید و سفت سفت بغلم کرد و صورتش رو فرو کرد توی پشتم و گفت: من مامان دوست می یعنی من مامانو دوست دارم. انقدر این جمله برام گوارا بود و انقدر بهم چسبید که احساس کردم 10 سال جوون شدم.
مدتی هست تصمیم گرفتم که تلاش کنم بجای شوهر به چشم یک عاشق به دارا نگاه کنم. بعضی وقتا خیلی هم جواب میده. پای زن و شوهری که درمیون باشه، ممکنه توقعات هم زنده بشن. حق من و حق تو هم سردربیاره. اما وقتی به چشم عاشق بهش نگاه کنی، مشکلاتش رو درک میکنی و قدردان سختی هایی میشی که بخاطر آسایش تو میکشه. نه اینکه چه با زبونت و چه با عملت بگی چشمش کور! وظیفشه! باید بکنه!
یک توصیه ی شوهرداری هم براتون دارم. اینو خودم تالیف کردم:
برای فرمانروایی به قلب و روح شوهرتون، بجای باز کردن گره های روحیش، کافیه فقط گره های روحیش رو بشناسین و بجای همیشه توجه خواستن، توجه کنین. بجای همیشه دهان بودن، گاهی هم گوش باشین. بجای همیشه شونه خواستن، گاهی هم شونه باشین واسه دردها و گریه هاش.
وقتی گره های روحی شوهرتون را شناختین، دیگه نقطه های حساس براتون روشن میشن و همه چیز مثل یه کتاب باز جلوتون نمایش داده میشه. دیگه می دونین چی بگین و چجوری بگین و کی بگین و اصلا بگین یا نگین. دیگه می دونین دردای روحیش کجاست و می تونین مامن و پناهش بشین. هم عشق بدین و هم عشق بگیرین و بجای جنگ و حسرت و نفرت و حسادت و درد، زندگی کنین. عاشقانه زندگی کنین.
درهای روح تون رو به روی احساس ناکامی ببندید.
بسم الله
زندگی رو شروع کنید