هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

زن دوم...زن معمولی


توی کیف پولم ۶ - ٧ تا عکس دارم فقط از دارا توی زمان های مختلف و تقریبن هیچ کدومش شبیه هم نیست ولی همشون خیلی خوشگلن. خب پسر جوونی که داره کم کم مرد میشه و ریش هم که داشته باشه هر زمان قیافه اش متفاوت میشه و هر زمان یه جور خوشگلی داره. هیچ وقت از نگاه کردن به عکس هاش خسته نمی شم. انگار فیلمه. انگار داره باهام حرف می زنه. همین جور زل می زنم بهش و همین جور زمان می گذره و من نمی فهمم...

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به سرگذشت خودم فکر میکنم و آینده ی خودم رو توی مغزم خیال می کنم. آینده ام یک اتاق سفید خیلی بزرگ خالیه خالیه به اسم اتاق تنهایی. نمی دونم با چی پر میشه. نمی دونم اصلن پر میشه یا نه. گذشته ام. خیلی شلوغه، رنگارنگه، بعضی جاها سیاهه، بعضی جاها سفیده. البته من حافظه ی خوبی ندارم. شاید بخاطر تنبلی ذهنم باشه یا شاید بخاطر مشکلات که مخم نمی کشه در کنار این همه درگیری حالا خاطرات رو هم حفظ کنه.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به آرزوهای نوجوونی ام فکر می کنم. به اون زمان که جوون های مومن و شاداب و خوش قیافه رو می دیدم که سیاه پوشیده بودند و شب های محرم توی حیاط حسینه ی امام خمینی صف درست می کردند و سینی های غذا رو بین مردم پخش می کردند و من چقدر دلم می خواست با کسی شبیه اونها زندگی مشترکی داشته باشم که زندگیم یه زندگی پر از عشق و ایمان و خدا باشه.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم من هم چقدر دلم می خواست دارا فقط مال من بود. مثل همه ی این زن ها و دخترایی که میان اینجا داد سخن میدن. چقدر دلم می خواست حضور شوهرم رو کنارم حس می کردم. چقدر دلم می خواست برای چیزایی که بقیه زن ها حق مسلم خودشون می دونن مدام سرزنش و تحقیر نشم. چقدر دلم می خواست زندگی همونطوری بود که دارا همیشه میگه؛ که ای کاش زودتر همدیگه رو دیده بودیم. که دارا یک پسر شاد و سرزنده و به روز تهرانیه که دنیاش خیلی دوره از دنیای همسر اولش و خیلی شبیه من و دنیای منه که به من میگه: "خودم"

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به خواستگارهایی که زیاد بودند ولی نتونستم با هیچ کدومشون دل یک دله کنم. توی خیلی از موارد بخاطر همین تفاوت عقاید و بخاطر اینکه هیچ کدومشون توی چشمم مرد ِ من و مردِ زندگی من نبودند. و به آدم هایی فکر می کنم که می گفتند دوستم دارند و می دونستم دروغ میگن. و به دارا فکر می کنم که شبیه معجزه بود برام. که دارا تنها کسی بود که واقعن راستکی دوستم داشت و حتی لازم نبود اینو بگه، بدون گفتن هم معلوم و مشهود بود. دارا مرد واقعی بود. دارا شبیه من بود. دارا همه چیزش شبیه من بود. روحیه هامون، عقایدمون، بی حوصلگی هامون، علاقه هامون، عادت هامون، اشتباهات مون، هیجانات مون، توی خیلی از موارد گذشته هامون، حتی شهر بدنیا اومدن پدر و مادرهامون و عشقمون که همزمان جوونه زد جدا جدا توی دل هر کدوم مون.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم وبا خودم فکر می کنم خدا دقیقن دارا رو شکل تصورات و توقعات من آفرید و یکی بهتر از همه ی اون جوون هایی که دیده بودم نصیبم کرد. بارها بهش گفتم که من قبلن تو رو در خیالم دیده بودم. دارا، جوونی که عاشقم شد. عشقی که منو خواست با همه ی وجودش و زندگیش. و حالا بخاطر آدم های خودخواه و بی خدا این عشق و زندگی حلال و پاک و ناب من داره از دستم میره. که اجتماع دست و پای دارا رو بسته و هرچی هم در مورد نظر و حکم خدا با هم حرف زدیم انگار فایده نداشته. و هرچی گفتم همیشه حق با اکثریت نیست انگار فایده نداشت و هر چی گفتیم انگار فایده نداشت.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به اینکه دارا همیشه تعریف می کنه اولین باری که منو دید توی راه پله ها بود. به دارا فکر می کنم که همه ی اولین بار ها خیلی بهتر از من یادشه. که یادشه جزئیات اولین باری که با هم نشسته بودیم توی توت فرنگی چی بود. که همه ی جزئیات همه چیز یادشه. (الان به ذهنم رسید. نکنه دارا به همین خوبی که عشقولانه هامون مو به مو یادشه شاید نکته به نکته همه ی دعواها و بدی ها و درگیری ها هم یادش باشه - نه!! نه! دارای من یک فرشته است که اشتباهی اومده روی زمین)

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و با خودم فکر می کنم من چه ایرادی داشتم یا چه ایرادی دارم یا چه کار غیرخدایی انجام دادم یا چه حلالی رو حرام کردم و چه حرامی رو حلال کردم. من چه نقصی داشتم؟ بی کس و کار بودم؟ بی خانواده بودم؟ فقیر بودم؟ مهجور بودم؟ بیوه ای با چند بچه بودم؟ محتاج خرجی و پول بودم؟  بی خانمان و آواره بودم؟ دوشیزه نبودم؟ نقص یا بیماری داشتم؟ یا زندگیم کم ارزش تر از زندگی بقیه و تو بود؟ من عاشقت شدم. تو عاشقم نشدی؟ تو منو نخواستی برای خودت؟ از خدا نخواستی نتونم بدون تو زندگی کنم و حتی یک لحظه نفس بکشم؟ تو که زن داشتی. هر چی بود خوب یا بد، سهمت بود. تو بیشتر از سهمت نخواستی؟ تو یک زندگی دیگه رو وقف خودت نکردی؟ تو فکر کردی می تونی دو تا زن داشته باشی یا بی فکر دل به دریا زدی؟ تو منو که میگفتی می فهممت نخواستی؟ و چقدر زندگی رو برام تنگ کردی که دیوونه شدم و حالا بهم میگی فقط تو بهم آرامش می دادی که اونم دیگه نمی دی. که میگی اگر به زن بود که من داشتم، نمیخواستم تو زن باشی برام. می خواستی چی باشم؟ همدم؟ معشوق پاک باخته؟ هم زبون ِ بی زبون؟ یک بار نگفتم دوست دختر هم داشتی توقعاتی ازت داشت چه رسد به همسرت و همسر عقدیت؟ این سوال های من از داراست نه از شماها...

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و یاد حرفاش میافتم که می گفت دوستت دارم، می خوامت، ... و یاد حرفاش میافتم که می گفت وقتی من نبودم هیچ انگیزه ای برای زندگی و مردگی نداشت و هیچ چیز براش فرقی نمی کرد. و یاد حرفاش میافتم که می گفت تو خود منی. به من میگفت خودم. و یاد حرفاش میافتم که می گفت برات عروسی می گیرم، برات خونه می گیرم، سرتاپات رو طلا می گیرم و و یاد حرفاش میافتم...حرف هایی که پریشب بهم زد... و یاد نگاهش می افتم... نگاهی که پریشب به من نمی افتاد و دیگه هیچ یادی ندارم، هیچی ندارم. اون شب برام کابوس بود و منو از دارا دور میکنه و عشق شدیدم که خیلی سمج هنوز چسبیده سر جاش و دست از سرم بر نمیداره منو به طرف دارا میکشونه و من سرگیجه می گیرم و از دو طرف کشیده میشم و همه ی صداهای یکنواخت توی سرم با هر بار تکرار بلند بلند تر میشن تا اینکه تبدیل به فریادهایی میشن که انگار همه ی سلول های بدن من هم با اونها همراهی می کنند  و فریاد می زنند و همه ی این فریادها کوه میشن و دریا میشن و سنگین میشن و من زیرشون له میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم. یاد می خوامت گفتن های دارا و یاد نمی خوامت گفتن های دارا دیوونه ام می کنه. خدایا...کمکم کن. من سرم خورده به بن بست و بیهوش شدم افتادم. برم دار از زمین. به دیده ی منت و ترحم یا منان و یا رحیم بحق محمد و آله الطّاهرین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پی نوشت1: مطلب به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه. این برای من نکته ای منفی نیست.حس خوبی از خلوت و تنهایی بهم میده.

پی نوشت2: تنها موندم. دارا تنهام گذاشته و آرامشش رو به همه چیز ترجیح داده و عشقش مرده. ماریا میگه نمی خونمت چون نمی فهممت. فقط مامانم رو دارم که با من و برای من درد میکشه. خدایا کمک...

پی نوشت3: قدرت خدا!!! تا حال نشده برم بانک و کارم طول بکشه. وقتی شماره ی نوبتم رو می گیرم، حالا ١۵٠ نفر یا ٢٠٠ نفر هم که قبل از من در صف انتظار باشن بعد از حداکثر ١٠ نفر کارم راه میافته. چه جوری؟ شماره ام رو که از دستگاه گرفتم به هیچ وجه محل رو ترک نمی کنم. همون اطراف و نزدیک در و در مسیر گذر آدم ها می مونم و همیشه یک خانوم یا آقای محترم که من تمام مدت کوچکترین نگاهی به صورتش نیانداختم نزدیک میاد یک شماره ی کمتر به من میده و اون موقع من نیم نگاهی از سر قدردانی بهش می اندازم و تشکر می کنم. البته فکر نکنید این کار از شما هم برمیاد. چون شما نمی تونید قیافه تون رو شبیه من کنید با کمی چاشنی نامحسوس عجله توی چشماتون ولی حالت کلی خونسرد و بی اعتنا. هر بار ٢ - ٣ نفر این کار رو می کنند و من میافتم جلو. مثلن امروز شماره ای که دستگاه بهم داد ٣٨٨ بود. خب. شماره ای که در حال انجام امور بانکی اش بود ٣۴٢ بود. خب. من شماره ی چند کارم انجام شد؟ ٣۵٠   بعله...

پی نوشت4: بعنوان مالک مادی و معنوی این وبلاگ و مطالبش به هم وطنان سنی توصیه می کنم اینجا نیایند و اگر می آیند نظر ندهند. (خیلی تابلو اعلام موجودیت کردند) پیشاپیش با یقین کامل اعلام میکنم نظرات و عقایدمان مخالف یکدیگر است و صد البته جوابی هم برای نظراتشان دریافت نخواهند کرد و در جوابشان رو به سوی مرقد حضرت محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و جانم امام حسین علیه السلام می ایستم و می گویم:

انی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم الی یوم القیامة



 

 

من.....بی من


خوبه این وبلاگ، فضای شادی رو برای دخترخانوم ها فراهم کرده تا دور هم بخندند. انشاالله همیشه شاد باشید؛ حالا یا با تمسخر من و زندگی من و شرایط من یا با هر چیز دیگه. یادم نمیاد گفته باشم ماه مبارک رمضان دارا به من سر نزد! هیچ سحری با هم نبودیم و افطار فکر می کنم دو شب... چرا اینو میگم؟ می خوام به شما غریبه ها ثابت کنم من دروغگو نیستم یا باید از شما برای زندگی ِ پر از رنجم تایید بگیرم تا بلکه حداقل در نظر خودم درد هام واقعی بشه؟ فی الحال مهم نیست... تاحالا خیلی چیزها رو اینجا ننوشتم. اما هر چی تا حالا نوشتم راست بوده. باور شما هم مهم نیست. من برای خودم می نویسم نه بری خوشایند و بدآیند دیگران... من مسئولیت اداره ی زندگی خودم رو دارم و متاسفانه نه وقت و نه انرژی دارم برای دختران جویای شوهر کاری انجام بدم... اون دختری هم که می خواد مامانش رو زن دوم بابای من کنه، بهش میگم بخدا ما هیچ مشکلی با این قضیه نداریم. فقط یه مورد هست که چند تا پست پایین تر هم نوشتم. بابای من مرده. سه سال و ١٢ روز میشه که مرده. برای همین معذرت میخوام ازشون که نمیشه این وصلت سر بگیره.

خوب نیستم. خیلی وقت ها میشه و شده که خوب نیستم. نمی خوام درددل کنم. نمی خوام توی دنیا و توی هرجا با هیچ کس غیر از دارا درد دل کنم. شماها که همه غریبه هستید و این یعنی اینکه اصلن نیستید و وجود ندارید. دارم خفه میشم. خفه میشم و دق می کنم. می نویسم شاید دارا بخونه و بدونه که نمی خوام پررویی کنم. بخدا نمی خوام پررویی کنم. بخدا حرفای پریشبا دروغ نبود. هرچند می دونم دارا باور نمی کنه. می خوام بگم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...

از صبح حالم به شدت بد بود. با ماریا و مامان رفتیم خونه ی برادرم. خانومش تنها بود. وضعیت جسمی و روحیم افتضاح بود. ساعت ۶ به دارا مسج دادم. نوشتم خیلی غمگینم. انگار دارم زیر کوه له میشم. جواب نداد. ساعت ٩ زنگ زد. از شمال تازه رسیده بود. این دفعه با خانواده برگشت. گفت کجایی. لباس بپوش میام دنبالت بریم بیرون. صداش تنش داشت. گفتم چی شده. گفت "چرا اس ام اس دادی. گفت گوشیم دست اون خانوم بود. اگر می دید من چیکار می کردم"؟ ولی من گذاشته بودم به حساب دیروزش و همه ی دو سه هفته ی گذشته که هر وقت بهش اس ام اس می دادم کمی بعدش با مهربونی بهم زنگ میزد. مثل همین پنجشنبه که براش اس ام اس دادم دارم میرم خونه ی دوستم و بعد هم میرم خونه ی داداشم که گزارش کارها و برنامه هام رو بهش داده باشم که باز فکر نکنه سرم رو میندازم پایین و هرجا می خوام میرم و میام و هر کار می خوام می کنم و کمی بعدش بهم زنگ زد و با مهربونی حال و احوال کرد باهام. ولی اشتباه کردم. این دفعه فرق می کرد و من نمی دونستم. کاش مرده بودم و براش مسج نمی دادم. اومد دنبالم و رفتیم بیرون و دعوا و درگیری ناجور و حسابی!! (دوستان. دخترخانوم های خوشبخت! خوشحال باشند و کف بزنند). دارا بهم میگه تو نمی فهمی. میگه قدرت تشخیص و تحلیل و تعمیم مسائل رو نداری. میگه وقتی بهت فشار میاد و توی تنگنا قرار می گیری هیچ چیز غیر از خودت برات مهم نیست. میگه تو شرایط منو نمی فهمی و برات مهم نیست من چی میشم. نمی خوام وارد جزئیات درگیری بشم. اما نفسم رو بریده این دعوا و اون حرف ها و اون کارها. نفسم نمیاد. دارا گفت نمی خوام. گفت نمی تونم و نمی خوام. گفت دیگه نمی تونم باهات ادامه بدم. من... من نمی دونم چی بگم. من... هیچ چیز فایده نداره. دارا... من... من... حالم دیگه از خودم بهم می خوره که بگم تنهام. من تنها بودم. من بعد از یک طلاق داشتم می مردم که دارا به دادم رسید. من داغون بودم. تکه تکه شده بودم و مثل زنده ها نبودم که دارا از زمین جمعم کرد و من رو گرفت توی بغلش و همه ی زخم های گذشته ام رو مرهم گذاشت و گفت مردت میشم. زندگیتو می سازم. پناهت میشم. مال خودم میشی... احساس می کنم دارم دق می کنم. هیچ پررویی ندارم برای دارا. خیلی خیلی دلم می خواد که بتونم ازش دل بکنم که بره زندگی کنه. که بره از من راحت شه. بخدا آرزو دارم بتونم ازش دل بکنم. از شوهرم. زندگیمون. عشقم. ولی خیلی بهش بسته ام. خیلی بهش وابسته ام. تصور نبودنش مریضم می کنه. خیلی دوسش دارم. می دونم باور نداره دیگه. هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود. هیچ کدوم از نوشته هام دروغ نبود. عشقمون دروغ نبود. اولین باری که با هم رفتیم بیرون دروغ نبود. بارون و پارک ساعی دروغ نبود. تا نصفه های شب پای تلفن شعر خوندن دروغ نبود. شعرایی که دارا برای من گفت دروغ نبود. گریه های من و دارا دروغ نبود. اون همه جنگیدن با همه برای با هم بودن دروغ نبود. اون همه عشق دروغ نبود. فقط دارا دیگه از من خسته است. امشب هم برام شعر خوند: ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم... دارا دیگه از این رابطه خسته است. از زن بودن ِ من و بی تاب شدن ِ‌من خسته است. از اینکه نمی تونه قضیه ی رابطه مون و ازدواج مون رو به اون خانوم بگه از ترس اینکه مبادا سکته کنه یا دارا رو ترک کنه خسته است. دارا از من خسته است. من تنها می مونم و بی تاب می شم و نفهمی می کنم و به دارا پناه می برم و مزاحم زندگیش و آرامشش میشم. زندگی من ارزش موندن نداره. هیچ وقت نداشت. هیچ کس توی زندگیم برام حتی یک لحظه مثل دارا نبود. دارا می خواد منو ترک کنه. احساس می کنم دارم دق می کنم. نمی دونم چیکار کنم. بشینم اینجا بنویسم. برم توی تاریکی توی خودم مچاله شم. بخوابم. گریه کنم. راه برم. بشینم. برم. بمونم. بی تابم. نمی دونم چیکار کنم. بی تابم و تصور نبودن ِ دارا...

 

 

دستپخت زن دوم


عشق من آشپزیه. منتها وقتی دارا نیست اصلن دست و دلم به آشپزی نمیره. اون هفته یک خورش مرغ و سیب زمینی براش پختم؛ منتها به جای رب گوجه، رب انار زدم. مرض دارم کارای جدید کنم توی آشپزی. دارا هم عاشق آشپزیه. دستپختش هم خیلی خوبه. گاهی با هم آشپزی می کنیم. دارا میگه هیچکس به من فرصت نداده که آشپزی کنم؛ ولی خونه ی خودمون دارا هرکاری بخواد می کنه. ماه مبارک رمضان یک شله زرد درست کرد که تا حالا توی عمرم شله زرد به این خوشمزگی نخورده بودم.  عالی شده بود. بقیه هم همین رو گفتن. بعد شابلون اسم هامون رو درست کرد و با دارچین روی شله زردها اسم خودمون رو نوشتیم. دارا میگفت این کار ضایع است. همه اسم ائمه رو می نویسن. حالا برای مامان و خواهرات ببریم مسخره مون می کنن. گفتم مگه نذریه؟! یک غذای معمولیه و ما هم دلمون خواسته اسم خودمون رو روش بنویسیم. چیش ضایع است؟ خیلی هم عشقولانه است. خط دارا خیلی قشنگه. با خط درشت روی مقوا اسم هامون رو نوشت و با کاردک تیغ موکت بُری دورش رو برید. هنوز یادگاری نگهش داشتم. اصلن هرچیزی که کوچکترین ربطی به دارا داشته باشه برام میشه یادگاری و نگهش می دارم. حتی اگر به نظر بقیه اون چیزها دور ریختنی باشه. خواهرم بهم میگه آشغال جمع کن!

 

 

 

پی نوشت١: به دارا میگم دلم رو شکستی. دارا میگه دعای دل شکسته میگیره. ما رو هم دعا کن...

پی نوشت٢: به دارا میگم خیلی دلم میخواد مامانت رو ببینم. دارا میگه مادرشوهر انقدر بده!!!!!! فقط عروس رو اذیت میکنه. ببین همه چقدر مشکل دارن...

پی نوشت٣: شب چهارشنبه مامانم حالش خوب نبود. باید پیشش می موندم. دارا اول گفت میره خونه. بهش گفتم دلم می خواد بمونی اما نمی خوام مجبورت کنم. با اشتیاق موند. البته اون موقع اشتیاقش رو نشون نداد بعدن بهم گفت حسش رو. یاد قدیما افتادم. اون موقع که تازه عقد کرده بودیم ولی هنوز خونه نگرفته بودیم و شب ها خونه ی مامان می موندیم. یاد اولین شبی که عقد کردیم که اولین شبی بود که تا صبح کنار هم بودیم.

فحش تازه چی داری؟


بخش هایی از نظرات بعضی آدم ها رو بازنویسی می کنم:

 

- من کاری به اسلام ندارم. شاید مردی باشه که به زنش بگه اجازه داره با مرد دیگه ای هم رابطه داشته باشه و یا بالعکس. برای همینه که میگم شما باید همه چی رو به همسر اول دارا بگید؛ اگر نه خائن و دزد هستین.

- خدا گفته مرد می تونه ازدواج مجدد داشته باشه  ولی با شرایطی. مثلا زن اول باید راضی باشه و این ازدواج پنهان نباشه - ولی آیا خدا گفته که مخفیانه زن دوم بگیرید ..؟

- خدا تو قلب ماست نه تو آیه هایی که حفظشون میکنیم.

- خدا گفته وقتی سر آدمی رو میبرن (کشته شدن یک آمریکایی در عراق ) و قبلش فریاد میزنن الله اکبر؟ این یعنی قرآن اشتباهه و یا تحریف شده.

 

- تا سال 88 جزو زنای صیغه ای محسوب می شدی.

- همه کسانی که اینجا هستند لطفا سوره نسا رو بخونید بعد قضاوت کنید ببینید آیا خداوند میتونه اینطور دستور بده یا نه.

- فکر میکنی مطالب سایت من و متعه ام حق و حقیقته؟ از نوشته های یک نویسنده خارجی برداشت کرده. به نظرتون  باید هرچی هرکی گفت عمل کنیم؟

- خدا گفته یه مرد میتونه زن دوم داشته باشه. از زبون خدا شنیدی. از روی قرآنی که هزاران سال پیش نازل شده و تا حالا مطمئن باش تغییرات زیادی کرده.

- کاری به دین و ... ندارم به عنوان یه انسان و مهمتر از همه یک زن چطور تونستی

- میخوام یه وبلاگ بزنم تبلیغ سه زنه بودن بکنم ببینم چه جورری میای نظر میدی و چشمات از کاسه میزنه بیرون. اهای همه بچه های ایران به پری حق بدین که کارش درست بوده


 

- تو همش درباره حقانیت خودت حرف میزنی

- در مقابل این عشق ناتوانی. دنبال توجیه شرعی نباش و نگو که خدا از این کارت خشنوده!! از اسلام برای سرپوش گذاشتن روی اشتباهاتت استفاده نکن.

- به اینایی که کامنت می نویسن و از نویسنده انتقاد نمی کنن نگاه نکنید. تعداد کمی از این دوستان مردان هوسرانی هستند که قبل از این وبلاگ هم مشتاق ازدواج دوم بودند.

- مگه هر کاری پیامبر و همسرانش 1400 سال پیش کردن درسته و واسه زمان ما جواب میده؟؟؟

- من اصلا مذهبی نیستم و نه به اسلام که به هیچ دین مزخرف دیگه ای اعتقاد ندارم چرا که همشون یه جور آدمو فریب میدن.

- چطور اونجایی که اسلام داشتن چند همسری رو مجاز دونسته اینقدر براتون معیاره ولی اونجا که منوط به اجازه همسر اول دونسته براتون بی اهمیته؟!

- پشت دین قایم شو. اشکالی نداره.

- مگه ما که میگیم کارش غلطه برهان نیاوردیم؟ منتها این خانوم انقدر خودخواهه که خدارم بنده نیست. بهتره سنگ چنین آدمی رو به سینه نزنین ایشون به اندازه کافی وقیح هستن خودشون.

- خدا و دین خدا رو قاطی کثافت کاریهاتون نکنید! بگید دوست داشتید!

- مطمئنم روزی باید پاسخگوی همان خدا باشید برای این به ظاهر حقیقت ننگ آورتون.

- شما هم به دین و همه چیز چنگ بزنید تا اسم دزدی و خیانت را بگذارید شرع!

- کسی که خودش خودش رو خوار و خفیف میکنه و چشم و گوش بسته میگه هر چی اسلام بگه حجته جای بحث کردن نداره. (رتبه اول)

- این دو موضوع که گفتی هیچکدوم تو دایره ی لغت ذهن من تعریف نشده! نه ازدواج حلال نه زنا! اصلا نمی دونم اینا یعنی چی! یعنی می دونم منظور مردم از این مفاهیم چیه، اما اعتقادی بهش ندارم.... به طور کلی نظر من اینه که هر زن و مردی می تونن با هم ارتباط ج ن س ی یا عاطفی داشته باشن به شرطی که اولا هر دو مایل به این ارتباط باشن (جنبه ت ج ا و ز نداشته باشه) و دوما به شخص دیگه ای تعهد نداشته باشن (خیانت)... حالا میخواد زن و شوهر باشن یا دوست پسر دوست دختر! شما دوست داری اسمشو بذار زنا یا هر چیز دیگه...

- خیانت خیانته.کلاه شرعی چرا سرش می ذاریم؟!

- به مرور که مخاطب هاتون زیاد بشه باید خودتون رو برای توهین ها و تحقیر ها آماده کنیدا .میدوارم دلسرد نشید.


- مطمئنا وقتی شروع به نوشتن کردی می دونستی کلی طعنه و سرزنش از آدم های بی اخلاق دریافت خواهی کرد.





پی نوشت1: دوستان عزیز مهمان و عصبانی! آیا شما غیر از قسمت "درباره من" گوشه چشمی به بقیه متن ها هم داشتید؟ اگر قصد فحش دادن دارین، لااقل بخونید و بعد فحش بدین یا توهین کنید؛ با سند متواتر من سیده هستم. یعنی از نسل رسول خاتم...


پی نوشت2: پسر بچه دارا مریض شده، عفونت ریه، بیمارستان، سرم. دارا امروز صبح باز رفت شمال...


پی نوشت3: در قبال یک مدیر لات و بی ادب چه برخوردی باید داشت؟؟



حلقه ازدواج دوم


من هم مثل خیلی از دخترها برام مهم بود که همسرم همیشه حلقه دستش باشه و قبل از ازدواج هم خیلی متعصب بودم روی این موضوع. حالا با وضعیتی که دارا داشت فکر می کنید چکار می تونستم بکنم. هرچند خیالم راحت بود که دارا حلقه ی ازدواج اولش رو خودش تنهایی توی تهران خریده و اون خانوم هم تنهایی توی همون شهرستان محل زندگیش و هیچ ماجرای دو نفره ی عشقولانه ای در کار نبوده. تا مدتی بی خیال شدم و چیزی نگفتم و البته انقدر مشکلات واقعی و جدی زندگی اومد جلوم که این قبیل مسائل برام کمرنگ شد (هرچند که همه چیز مهمه). چند ماه پیش از دارا خواستم دیگه اون حلقه رو دستش نکنه. انتظار نداشتم قبول کنه ولی بلافاصله قبول کرد و دیگه هیچ وقت اون حلقه رو دستش نکرد. از طرفی برام باورکردنی نبود و از طرفی هم خوشحال بودم. شاید دارا خودش از قبل قصد داشت دیگه اون حلقه را استفاده نکنه یا ازش خسته شده بود یا هرچی. اما مهم برام اینه که طبق خواسته ی من گذاشتش کنار و تا اون زمان اگر هم فکرش رو کرده بود اما عملیش نکرده بود. تا اینکه وقتی کربلا بودیم، آخرین روز سفرمون دوتایی رفتیم بازارهای پشت تل زینبیه و اونجا دارا یک انگشتر یاقوت خوشگل هندی دید که با وضعیتی به غایت از درون و از برون عشقولانه اون رو بعنوان حلقه خریدیم براش و به این ترتیب بود که چپش پر شد!

 

برای من هم که سه چهار ساعت قبل از عقدمون یعنی ساعت 3-4 بعد از ظهر چون ساعت 7ونیم برای عقد وقت داشتیم، دو تایی رفتیم کریمخان یک حلقه خریدیم.

آه ه ه ه ه ه ه...این یکی از اون آه های عمیق بود که همه میدونن چه شکلیه. اما از سر ِ خوشی و سرخوشی، نه ناخوشی. خوشی برای بودن در کنار دارا. دارا که هست کمتر وقت و تمایل دارم ساعت هامو با چرخ زدن توی اینترنت بگذرونم. شنبه عصر با ماریا و دارا کلی توی ترافیک های خیابون ها چرخ زدیم و البته هیچ خسته و کلافه نشدیم چون تمام مدت در حال بحث و گفتگوهای مفید  و گیرا بودیم. من هم هرچی گفتم بریم توی پاساژ اندیشه میدون پالیزی بچرخیم اون دو تا آدم منطقی قبول نکردند و یک سؤال اساسی ذهن شون رو درگیر کرده بود که چی میخوای که میگی بریم پاساژ؟ ولی خب من چیزی نمی خواستم و فقط می خواستم بچرخیم و دور هم باشیم که برای همین مثال دور هم بودن مورد تمسخر واقع شدم؛ بریم توی پاساژ با همه آدما دور هم باشیم...شب رفتیم خونه مامان و قهوه تلخ دیدیم و بعدش هم رفتیم خونه خودمون.

دیشب دارا تا 7ونیم، هشت سر کار بود. وقتی اومد رفتیم یک خونه که توی روزنامه پیدا کرده بودیم رو دیدیم. خب خیلی کوچیک بود و وسایل مون رو اگه میذاشیتم دیگه واسه خودمون جا نبود. در ضمن دارا محلی که الان توش خونه داریم رو خیلی دوست داره. مامانم هم همینطور و اگر جای مناسبی پیدا نکنیم باید همینجا بمونیم. خدا کنه صاحب خونه با انصاف برخورد کنه. بعدش رفتیم و کمی برای خونه خرید کردیم. (الان یادم اومد که یادم رفت توی غذام پنیر بزنم!! برای ناهار امروز دارا کوکو پختم). مامانم هم با ما بود. دیشب هم خونه ما موند. خواهرم دیروز صبح با برادرم و پسر برادرم رفتن کربلا. خوش بحالشون. به دارا گفتم خیلی خسته ام و اصلن نمی تونم روی پاهام بایستم و شام درست کنم و یه چیزی بگیریم بخوریم. شب هم با دارا توی اینترنت چرخیدیم و وبلاگ خوندیم و معنی شعرهای نوال الزغبی رو پیدا کردیم و چای خوردیم.....زندگی میکنیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: یعنی ها...آخرای اردیبهشت رفتیم با دارا آتلیه عکس گرفتیم و تازه اون هفته تنبلی رو گذاشتیم کنار و رفتیم عکس ها رو گرفتیم.  عکس  هامون خوب شده. ولی من قیافه ی خودم رو دوست ندارم با اون آرایش  غلیظ و عربی و دارا هم میگه خوشگله ولی شبیه تو نیست. حالا قصد داریم یک پروژه دراز مدت دیگه رو شروع کنیم برای تهیه ی چند تا عکس ِ دیگه!!!! طفلک دختری که عکاس مون بود گریه اش دراومد بس که زنگ زد گفت بیاین عکساتونو ببریییییییییییییین. وقتی رفتم پیشش عکس هارو بگیرم (دارا که تهران نبود؛ با خواهرم و دختر اون یکی خواهرم رفتم) روی دسکتاپش عکس یک مرد گندله ی سیبیلوی خشن آلود رو گذاشته بود. من البته چیزی نگفتم و چیزی نپرسیدم. خودش  بی مقدمه گفت:‌ می بینی پری؟ این نامزدمه که ولم کرد و رفت. گفتم: وااااا...خب چرا عکسشو گذاشتی جلوی چشمات. گفت: برای اینکه یادم نره که ولم کرده و رفته...چی میگه؟؟؟!!!

 

پی نوشت2: کسانی که توی وبلاگ من نظر میذارن طوری برخورد میکنند که انگار من هووی همه شونم. خب...این موضوع حداقل از لحاظ منطقی درست نیست!!!! و اونها هیچ چیز از من و زندگی من نمی دونند و اصولن فکر میکنند من دروغگو هستم ولی باز اعتراض دارند. پس معلومه کسی و چیزی که باهاش می جنگن خود "موضوع" است نه "فرد" و ترسشون از جا افتادن و قانونی شدن این قضایاست که گویا ترس شون پُر بیراه نیست. بهرحال برای همه آرزوی موفقیت می کنم.

 

پی نوشت3: ماریا گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس باحال و اسپرته. خواهرم گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس فوق العاده باکلاسه. دارا گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس چیز جالبی از آب درنمیاد. من گفتم دارا تو پراید هم ماشین عروس کنی قبوله، کاری به شاسیش نداشته باش...

 

خانوم کوچیک؟؟؟


حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها...


پنجشنبه شب حدود ساعت ١٠ دارا رسید تهران. خداروشکر که برگشت. من که دیگه داشتم یکی یکی علائم حیاتی ام رو از دست می دادم. خب...ماجرا به این تر و تمیزی هم نبود. پنجشنبه ظهر دارا گفت شاید صبح بیام و شاید هم شب راه بیافتم. منم قاط زدم اساسی و گفتم دیگه دلیلی نداره بمونی و دیگه پنجشنبه عصر اونم توی شهرستان هیچکس نمی تونه کاراش رو پیگیری کنه و توروخدا بیا. دیگه ازش خبر نداشتم. عصر به مامانم گفتم دارا نمیاد و من دارم میرم شمال پیش دارا. رفتم بنزین زدم و انداختم تو جاده. از اون طرف هم خواهرم سه هزار بار زنگ زد به دارا و مسج داد که مسافر داری و مامانم هم حالش خوب نیست. خلاصه اینکه همه چیز به خیر گذشت و دارا هم زنگ زد که داره میاد تهران و من هم برگشتم و  دارا یک عالمه سوغاتی برام آورد و تا امروز صبح که منو رسوند به محل کارم با هم بودیم. دیروز ناهار هم در جمع خانوادگی بودیم خونه ی مامانم برای شب سال بابام. حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها... این از جنبه کلی اش هست و از جوانب جزئی ترش، اخلاق و رفتار و روحیه ی داراست که کاملن با من و بچه ها (همه ی خواهرزاده ها و برادرزاده ها) هماهنگ هست و پابپای ما دیوونه بازی درمیاره و از جمع و از خرابکاری ها و شوخی ها کناره گیری نمی کنه و رفتارش دقیقن رفتار  ِ یک جوون ِ شاده. غروب دوتایی رفتیم که جای جدید دانشگاهش رو پیدا کنیم تا در ترم جدید و روزهای اول دچار سردرگمی نشه. دارا دانشجوی ترم هفتم هستش. بعدش هم رفتیم که شارژر بخره برای موبایلش چون شارژرش هم جزء دزدی ها رفته. بعد از اینکه شام هم خوردیم دارا خواست که بره یک سری به مامان و باباش بزنه. ظهر هم مامانش گفته بود ناهار بیا که باز دارا گفته بود نه. برام خیلی عجیبه که خانواده اش و مخصوصاً زن های خانواده اش به چیزی مشکوک نمیشن. چه دلیلی پیدا می کنند برای اینکه یک مرد جوون که زن و بچه اش هم شهرستان هستند و تنهاست، باز هم بخواد تنها باشه. با دارا در مورد برخوردهای احتمالی مامانش با من بعد از آشنا شدنمون حرف زدیم. در کل دارا دیدش خیلی سفیدتر هست و من دیدم خیلی سیاه تر

 

 

آیا بهشت

جایی و چیزی غیر از این است

که من اینگونه از آن لبریزم؟

بودنت و پُر بودنت

خون بهای تمام کشته هایم را یکجا به حساب دلم ریخت

                                                                                           

 

 

 

 

 

پی نوشت1: قرارداد اجاره خونمون داره به یک سال می رسه. به فکر افتادیم اگر شد یک خونه ی ارزون تر و کوچیک تر بگیریم که بجاش بتونیم کمی پول پس انداز کنیم. اول زندگی چه اهمیتی داره خونه چه اندازه ای باشه؟ موافقین؟

 

 

 

پی نوشت2: یک نفر به اسم مژگان توی کامنتش نوشته چرا از خودت و شوهرت نمیگی و اینکه اخلاقش چه جوریه. خانوم! من که فقط دارم از خودم و دارا میگم و دیگه حال همه رو بهم زدم!!  فکر می کنم در خلال نوشته هام اخلاق های دارا هم مشخص شده باشه. در آینده بیشتر مشخص خواهد شد. در مورد سن و سال هم توی پست قبل نوشتم من چند ساله ام و دارا هم دقیقن 6 ماه از من کوچکتره. با این حساب من میشم خانوم کوچیک یا خانوم بزرگ؟

سهم الارث زن دوم



مادربزرگم زن دوم بود. پدربزرگ مدیر کارخانه ای جوان  (٣۶ ساله) و اسم و رسم دار بود با زن و چهار تا بچه که عاشق مادر بزرگم شد...


مادربزرگم زن دوم بود. پدربزرگ مدیر کارخانه ای جوان  (٣۶ ساله) و اسم و رسم دار بود با زن و چهار تا بچه که عاشق مادر بزرگم شد. مادر بزرگم از خانواده ی فقیری بود که پدر نداشتند و با سه خواهرش کارگران کارخانه بودند. کارخانه ریسندگی و بافندگی. آقای پدر بزرگ عاشق شد و مادر بزرگ هم عاشق شد و چون مادربزرگ جوان و زیبا (فکر کنم ١٧ ساله) خواستگار زیاد داشت، پدربزرگ درنگ نکرد و عقدش کرد. شب که رفت خونه توی جیبش از نقل های عقد مونده بود. خانوم بزرگ نقل ها رو دید. پدربزرگ بهش گفت من زن گرفتم. خانوم بزرگ غش کرد. ضعف کرد. قهر کرد. تهدید کرد. اما عشق پدربزرگ قوی تر از این حرفها بود و خانوم بزرگ هم راضی شد. حالا من ٣ تا دایی و یک خاله ی اضافه هم دارم. سال تولد مادربزرگم ١٣٠١ و تاریخ عقدشون ١٣١٩ و سال تولد مامانم که بچه اول بود و اسمش رو گذاشتن میوه عشق ١٣٢٣ و تاریخ مرگ مادر بزرگم ١٣۵٩ بود. یعنی دقیقن همون سالی که من به دنیا اومدم. مامانم منو باردار بود که مادرش مرد. گاهی فکر میکنم توی نوه هاش فقط منم که زندگیم در امتداد زندگی اونه. همین مقارن شدن تولدم و مرگش و همین زن دوم بودن و همین عاشق بودن و همین تنها بودن و یه چیز که برای خودم جالبه عقدنامه شونه که همیشه پیش من بود. نمیدونم چرا. حتا همه ی نامه ها دست دائیمه و همه ی وسائلشون پیش خاله ام. اما عقدنامه پیش من بود. بچه تر که بودم می خوندمش برام جالب بود:

آیا زوج عیال دیگری دارد؟

بله؛ یک زوجه دائمی دیگر دارد.

با وجود همه ی دردها مادربزرگم خوشبخت بود و عشق شون از نمونه های اصیل بود که هنوز ندیدیم تکرار بشه. خیلی برام لذت بخشه که روابط من و دارا، عشق هامون، دعواهامون، گریه هامون، با هم بودنامون و بی هم بودنامون برای مامانم خاطره ی عشق پدر و مادرش رو زنده میکنه. روح شان شاد...

 

 

 

 

 

پی نوشت١: اگر بقول بعضی ها من پسر هستم و یا این نوشته ها زاییده ی تخیلات منه پس من خیلی باحالم که! نابغه ام! یه چیزی توی مایه های گلچهره نازدار که چند وقت دیگه شاید مردم بیان توی آشپزخونه پای دیگ ازم امضا بگیرن!

پی نوشت٢: موی بلند داشتن آسون نیست. تنوع هم نداره. اما وقتی طبق خواسته ی عشقت باشه میشه یک کار عاشقانه ی ناب...که حتا وقتی پیشت نیست دلش برای عطر موهات تنگ میشه و وقتی میاد پیشت دستشو میکنه توی موهات و دلتنگی هاشو مرهم میذاره...

پی نوشت٣: دیروز به دارا گفتم به مامانش و باباش و برادراش زنگ بزنه. گاهی یه چیزایی که فکرشو نمی کنی باعث میشن یه جاهای خیلی بی ربط دیگه که بازم فکرشو نمیکنی باعث گشایش توی زندگیت بشن. صله رحم که خودش اربابه.

پی نوشت۴: ای راستی!!!!! شما معترضان ناز و عزیز دیگه با هیچ جای این اسلام مشکل ندارین و همین قضیه ازدواج مجدد و بقول شما هوسرانی مردها حل بشه بقیه اش اوکی هست و مستقیم بهشت؟؟! همه اش یادم نیست ولی چندتاشو میگم؛ مثلن: اجازه و حتی توصیه به داشتن همسر موقت برای مردان؛ مقدار دیه زنها که فکر کنم نصف مردهاست، سهم ارثیه زنها (خواهر و برادرها) که اون هم برای زن ها نصف هست، حجاب اجباری، نماز و روزه و حج و دیگر عبادات اجباری، لزوم اطاعت زن از شوهر و لزوم اجازه گرفتن برای رفتن و آمدن و سفر و تحصیل و کار کردن و حتی هر کار کوچیک؛ بقیه اش یادم نیست...

ساعت چند و 23 دقیقه


دیشب و امروز که دارا زنگ زد خیلی بی حس باهاش حرف زدم. اول بی حس و بعد غمگین و اونقدر گریه کردم که چشمام دراومد...


مدتیه کاری ندارم جز اینکه از صبح تا عصر کار کنم و از عصر تا شب خسته باشم و از شب تا صبح هم بخوابم و همینطور چرخیدن توی یک دایره. یعنی یک چیزی شبیه نبودن... دیشب و امروز که دارا زنگ زد خیلی بی حس باهاش حرف زدم. اول بی حس و بعد غمگین و اونقدر گریه کردم که چشمام دراومد؛ چون خسته شدم از این همه نبودنش؛ دلتنگ شدم؛ حوصله ام سر رفت؛ طاقتم رفت چسبید به سقف؛ سینه ام تنگ شد؛ نفسم گرفت؛ واسه همین با هم قاطی کردیم...حالا همه ی اونهایی که فکر میکنند اگر ما دعوا کنیم یا زندگیمون از هم بپاشه باعث بقا و استحکام زندگی های خودشون میشه شادی مرگ بشن.

یک نفر کامنت خصوصی گذاشته بود و نوشته بود: خدا لعنتت کنه و چیزهای دیگه...از حرفش نه ناراحت شدم و نه حالم بد شد؛ دلم براش سوخت. دلم برای خودم، دلم برای همه می سوزه. برای همه اونایی که قواعد بازی رو بلد نیستن؛ اینکه کسی که باهاته تا وقتی که خودش بخواد و تو رو بخواد باهات می مونه و تو برای نگه داشتنش به هیچ جای دیگه دستت بند نیست جز به دل اون که تو رو بخواد و اگر هم تو رو نخواد ولی باهات بمونه تو براش میشی بزرگترین عذاب و کابوس که آرزو می کنه هر چه زودتر بمیری تا از دستت خلاص شه. چه زن، چه مرد. زن که گفت طلاق یعنی طلاق (فیلم کنعان رو دیدین؟) یاد مامانم افتادم. اوایل رابطه من و دارا یک روز دیدم خیلی غمگینه. گفتم چی شده. گفت رفته بودیم جلسه هفتگی خانوم فلانی و همه بودند و همه خواهر شوهر برادرزاده ی زن داداشِ همسایه هفت تا خونه اون طرفی ِ قبلی ِ خانوم فلانی رو نفرین می کردن چون رفته و زن دوم شده. گفتم ای بابا!‌ مامان ِ من! نفرین وقتی میگیره که جاش باشه. چه دخلی به اونا داره.

 

پی نوشت١: تا حالا شنیده بودین رضا صادقی شعر خیلی از آهنگ هاش رو به سفارش من و دارا خونده. البته بیشتر اون قدیمیا رو. پشت جلد سی دی هاش رو اگر نگاه کنین نوشته به سفارش پری و دارای عزیر. سال85 که یادتونه چی می خوند؟ وصف حال دارا بود:

یک بوم دو هوا

خسته ام بخدا

نمیخوام و میخوام بشم از تو جدا...

 

 

و یا

 

 

تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من

چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم

 

 

و یا

 

 

باورم نمیشه  دستات توی دست منه

چشمات توی چشم منه

قلبم داره تندتند میزنه

حس میکنم که خواب می بینم

باورم نمیشه میگی تا ابد مال منی

حرف هایی که می خوام میزنی

قلبم داری از جا میکنی

حس میکنم عاشق تریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینم

 

 

 

تجربه نوشت١: آقایون عزیز و دوست داشتنی؟ آیا دقایقی بدخلقی به ساعت ها منت کشی و میمیرم برات می ارزد؟

ادب یعنی چیکار؟


چند وقت پیش توی صف بنزین بودیم و یهو دارا گفت: تو چرا ادب رو در مورد شوهرت رعایت نمی کنی؟ من خشکم زد. گفتم: چه بی ادبی کردم؟


یعنی این عاقلانه است که یک میلیون، دو میلیون یا بیشتر بدیم و یک اتومبیل بخریم برای اینکه از کارت سوختش استفاده کنیم؟ خب بنزین آزاد بزنیم. بهتر و به صرفه نیست؟ در مورد ما که آقای دارا همون ماه اول هم کارت خودش و هم کارت منو تخلیه می کنه. نوش جان عزیزم. چند وقت پیش توی صف بنزین بودیم و یهو دارا برگشت بهم گفت: تو چرا ادب رو در مورد شوهرت رعایت نمی کنی؟ من مبهوت خشکم زد. گفتم: چه بی ادبی کردم؟! خندید و گفت: هیچی؛ منظورم ادبی بود که دیروز در موردش گفتی.

براش از برنامه "این شب ها" گفته بودم. یکی از شب های آخر ماه مبارک رمضان که در مورد ادب بود. اینکه: هر چیزی نیازمند به عقل هست و عقل نیازمند به ادب. (یعنی با ادب باشین عقلتون زیاد میشه). اولین مصداق ادب رعایت حدود الهی است و بعد: تغافل، صبر، خویشتنداری، تاخیر در تنبیه، نرم حرف زدن، سکوت، دیده نشدن، نظر ندادن، خوبی به همه مثل باران و ... و از مصادیق بی ادبی غرور، تکبر، گلایه، زبان نیشدار و ... است. پیدا کردن مصادیق سخت نیست.

توی صف، یک دختر خانوم جینگول از ماشین کناری ما پیاده شد و آقا پسر جینگول هم که در آخرین لحظات بنزین تموم کرده بود داشت به این و اون رو می  انداخت تا هل بدن، هل بدن، هل بدن... به دارا گفتم بدو! دارا رفت و ماشینشون رو هل داد و کارشون راه افتاد. وقتی برگشت بهش گفتم: آفرین! تو فرصت رو از بقیه قاپ زدی و خوبی رو توی هوا گرفتی و یکی از مصادیق ادب رو بجا آوردی. خوبی به همه مثل باران... اگر حواسمون رو جمع کنیم انسان های کاردرستی از آب درمیایم به امید خدا...

 

پی نوشت1: هر چی بیشتر مطمئن می شم و یقین پیدا می کنم حق با منه (در این قضیه ی ازدواج دوم دارا) حالم بدتر میشه و احساس تهوع پیدا میکنم از اینکه چطور احکام خدا رو زیر پا میذاریم و نظر خودمون رو بر نظر خدا ترجیح می دیم. خدایا کاری کن هرگز نفس و میل خودم رو به دستور تو ترجیح ندم. خدایا از غرور و تکبر می ترسم و تکبر گناه شیطان است. خدایا غرور و تکبرم رو بهم نشون بده تا نابودشون کنم.

 

پی نوشت2: حواستون هست؟ می دونید بدعت چقدر خطرناکه و باید مواظب کوچکترین اظهار نظرامون باشیم و بدون دلیل و مدرک قرآنی و روایی حرف نزنیم که مبادا حلال خدا رو حرام کنیم و حرام خدا رو حلال کنیم و به خدا و پیغمبر و ائمه دروغ ببندیم. خدایا مواظب اظهار نظرام باش

 

پی نوشت3: دیگران: فحش!! فحش!! چی میگی باز رفتی بالا منبر... قصه رو تعریف کن

امروز بابام مرد


سه سال پیش، در چنین روزی صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات...


سه سال پیش، صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات... و من هیچ وقت خودم رو اون شکلی ندیده بودم. پریشون و بی حواس و شُک زده. با لباس های خونه و بدون روسری و هیچی رفتم توی کوچه و جیغ میزدم...

بابام مرد و من موندم و یک دنیای تازه. من که تا حالا مرده ندیده بودم. با پسر داییم رفتیم بیمارستان (داییم همسایه بود)، چون هیچ کدوم از خواهرها و برادرهام نرسیده بودند هنوز (به همه شون زنگ زدم) و قبل از اینکه کسی برسه، توی بیمارستان پسر داییم اومد با قیافه مبهوت پیشم. شوکه شدم. گفتم: چیه؟ چیه؟ گفت: تموم کرد. پرستار گفت می تونی بری ببینیش ولی شلوغ نکن. گفتم من اهل شولوغ کردن  نیستم. فقط می خوام ببینمش. یک لحظه هم باورم نشد مرده. بابام مرده. فقط نگاهش می کردم و خشک شده بودم؛ ایست قلبی و ریوی و مرگ...پسر داییم منو از سی سی یو کشوند بیرون...

و بعد من مریض شدم ناجور، مریضی روحانی، هم از تصور مرگ و هم از تصور مردن بابام و هم وحشت روبرو شدن با مرگ و مرده و قبر و سردخونه و سنگ های لحد و باز کردن صورت مرده برای اینکه روی خاک بمونه و صورت بابام که سفید سفید بود و سرد سرد بود، بدون خون، بدون گرما و تلقین و یاسین و  تبارک....

برای من روبرو شدن با همه ی این ها خیلی خیلی زیاد بود. من که قبل از به دنیا اومدنم همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هام مرده بودن و فامیل پیری هم نداشتم که مرده باشه و من شاهد باشم. اون زمان دارا تا جایی که می تونست تنهام نذاشت. با دوستش محمد برای مراسم خاکسپاری هم اومدن بهشت زهرا و مدام از دور هوام رو داشت و بهم زنگ میزد. بابام مرد. خدایا روحش رو شاد کن...

 

 

پی نوشت١: همسر اول دارا اون زمان با من در ارتباط بود. به من زنگ زد و گفت: ببین حالا که بابات هم مرده دیگه دختر خوبی باش. همین. من نفهمیدم ربطش چی بود. فکر کنم می خواست از احساسات من سوء استفاده کنه یا شاید فکر کرده بخاطر اون خدا بابای منو کشته که من تنبیه بشم.

 

پی نوشت٢: یکی کامنت گذاشته از زمان آشنایی تا زمان عقد در سال 88 تو جزء زنان صیغه ای محسوب می شدی؟ چه جای سؤال؟ بله؛ حتماً و قطعاً. انتظار نداشتید که نظر جامعه رو به حکم خدا ترجیح بدیم و برای خوشایند آدم ها دچار حرام بشیم؟  صیغه ای بنظرم عبارت درست نیست. صیغه ی عقد می تونه موقت یا دائم باشه. تا آن زمان ازدواج ما موقت بود و بعد از آن دائم شد. الحمدلله رب العالمین. در همین زمان ازدواج موقت مان یک بار به اصرار شدید خانواده ام قرار شد خواستگاری برایم بیاد. چون خانواده ام با دارا مخالف بودند (بخاطر همون که می  دونین) اون زمان هم همسر اول دارا با من تماس گرفت و باز منو راهنمایی کرد که چه جوری در زندگانی عمل کنم! گفت به نظر من بهتره فعلن این عقد موقت تون رو بهم بزنین که تو بتونی با فکر باز در مورد خواستگارت فکر کنی ( من قصد راه دادن خواستگاری رو نداشتم)...بهرحال، آشنایی و دیدار من و همسر اول دارا هم ماجرایی داره که اگه دلم بخواد میگم

 

پی نوشت٣: دارا امروز زنگ زد و حمد و سپاس خدای عزّوجل را که دیگه صداش خوب و شاد و سرحال بود. کلّی گپ زدیم و بهم گفت برم اونجایی که دزدگیر ماشین رو نصب کرده برامون (پارسال همین موقع ها بود) بپرسم دزدگیرش بیمه بوده یا نه و اینکه آیا وسائل داخل ماشین هم بیمه بوده یا نه.

 

پی نوشت۴: مداومت بر سوره تبارک (ملک) موجب ممانعت از عذاب قبر میشه. برای خودتون و برای اموات تون بخونین. اونقدر بخونین که حفظ بشین. معانیش رو هم بخونین. اصلن معنی و تفسیر همین سه آیه رو بخونین کلّی روح تون تازه و شاد میشه:

الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ«3»

ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ یَنقَلِبْ إِلَیْکَ الْبَصَرُ خَاسِأً وَهُوَ حَسِیرٌ«4»

وَلَقَدْ زَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِّلشَّیَاطِینِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِیرِ «5»


دلم برات تنگ شده جونم


یه جوره شدید و عجیب دلتنگم برای دارا. مخصوصن چون اینقدر غمگینه. می دونم توی این شرایط بحرانی و تنهایی چقدر به من احتیاج داره...


یه جوره شدید و عجیب دلتنگم برای دارا. مخصوصن چون اینقدر غمگینه. می دونم توی این شرایط بحرانی و تنهایی چقدر به من احتیاج داره که سرش رو محکم بگیرم توی سینه ام و موهاشو نوازش کنم که آروم بگیره.

همین چند هفته پیش ماه مبارک رمضان یادتونه؟ اون سریالی که اول از همه پخش میشد، یادتونه؟  "جراحت" اونجا که اسماعیل به آتنه گفت: تو زن نبودی برام. منو نمی دیدی. جلوی من روسری میذاشتی. همه ی زندگیت شده بود بچه ات... یادتونه؟ حالا کاری به اونا ندارم. نکته اش برای من اینه که دارا فرداش بهم گفت: خانوم اولش وقتی اینارو دید گفت:‌منم اینطوری بودم... این یعنی اعتراف...

 

گاهی خیلی پلید میشم و ناخودآگاه دارا رو با حرفای بی ارزش آزار میدم. مثلن شهرستانی بودن همسر اولش رو به رخ میکشم یا از لهجه اش انتقاد میکنم. (که در قلبم خودم میدونم هیچ کدوم از این چیزها دلیل بر ارزش و بی ارزشی کس نیست و انسانها در آفرینش از یک گوهر هستند و تنها ملاک برتری شون "تقوی" هست). دارا صبورانه سکوت میکنه و یا میگه درست نیست از آدمی که نیست و نمی تونه از خودش دفاع کنه اینطور حرف بزنی...

 

پی نوشت١: نوشتن مثل معجزه است. بلافاصله بعد از مکتوب شدن، فکرهام به سرعت از ذهنم خارج میشن و دیگه ذهنم رو مشغول نمیکنن. باور نکردنیه. خدایا سپاس

 

پی نوشت٢: راستی یکی از خوانندگان نوشته بود: حتماً اسم اصلی دارا باید جواد یا یه چیزی توی این مایه ها باشه. من اسم جواد رو دوست دارم چون اسم دردانه ی امام رضا علیه السلام است که جدّ بزرگوار و مقدس خودم هم اوست. "السلام علیک یا جوادالائمه" آقا دعوتمون کنید و اجازه بدید باز هم بیایم کاظمین که بدجور تشنه ی دیداریم...

پی نوشت٣: آیات ابتدایی سوره تحریم با این عبارت جالب خدا خطاب به پیامبر اکرم شروع می‌شود: ‌"ای پیامبر! چرا چیزی که خدا به تو حلال کرده را بر خودت حرام می‌کنی تا رضایت زنانت را بدست آوری؟!"  از وبلاگ من و متعه ام: خیانتکار واقعی چه کسی است؟

حلقه ازدواج


چند وقت پیش یک فکری افتاده بود توی سرم و معمولاً وقتی فکری میاد توی سرم تا به دارا نگم آروم نمیشم. بنابراین تند تند بهش زنگ زدم و گفتم یه سوالی دارم. گفت بگو. گفتم دیدی بعضی آدما مثل ماریا و هلن و سامانتا حلقه های پرنگین و گرون قیمت عروسی شون رو قایم میکنند و در عوضش یک رینگ ساده میندازن دستشون که اگر حین کار آسیب دید یا گم شد یا هر چیز دیگه دلشون نسوزه و حلقه اصلیشون گم یا خراب نشه. گفت آره دیدم. گفتم احساس میکنم من برات اون رینگ ساده ام و اون خانوم حلقه ی اصلیت. گفت تو انگشتر نگین دار و ارزشمندمی که قایمت کردم. همین حرف، بدون هیچ حاشیه و بررسی  و فکر اضافه ای کافی بود. دیگه حالم خوب شد. چرا باورش براتون سخته؟ قبول کنید زن ها بنده ی زبون هستند و مردهایی که این هنر را دارند، برنده اند.

 

پی نوشت١: دارا میگه وقتی محسن چاوشی اینو میخونه، احساس میکنم تو (پری) داری این حرف ها رو به من میزنی:

روا نبود که اینجوری از دل تو جا بمونم

روا نبود با این همه تنهایی تنها بمونم

حیف دلم که پیش تو موند و به هیشکی دل نبست

حیف دل صبور من که عاشقت بوده و هست

 

پی نوشت٢: برخی کارشناسان محترم در توجیه محدود‌سازی ازدواج مجدد به لزوم برقراری عدالت، از جمله عدالت عاطفی، اشاره کرده‌اند که به نظر می‌رسد ناشی از عدم آشنایی با مباحث فقهی و حقوقی مربوطه است. آنچه آیه شریفه «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُواْ فَوَاحِدَهً» به رعایت آن اشاره می‌کند عدالت در انفاق و در حق مبیت، با توضیحاتی که در کتب فقهی آمده است، می‌باشد اما رعایت عدالت عاطفی امری غیرممکن است که آیه شریفه «وَلَن تَسْتَطِیعُواْ أَن تَعْدِلُواْ بَیْنَ النِّسَاء وَلَوْ حَرَصْتُمْ فَلاَ تَمِیلُواْ کُلَّ الْمَیْلِ فَتَذَرُوهَا کَالْمُعَلَّقَهِ» نیز به عدم اعتبار آن اشاره می‌کند.از وبلاگ من و متعه ام:برای ازدواج مجدد نباید شرطی گذاشته شود

 


وجدانت علیه السلام


خیلی از آدم ها عقیده دارند زندگی ما زندگی نیست و ارزش بودن و موندن و بحث کردن نداره...  آیا طبیعت مرد چند همسری است؟


چند وقت پیش با یکی از دوستان دارا صحبت میکردم (توی چت). بهم میگفت: من کاملن درک میکنم که چرا دارا رفته سراغ زن دوم ولی تو رو درک نمیکنم که چرا اینکار رو کردی. میگفت: دارا از ترس آبروش هزار تا درد و مرض گرفته. (چند وقتیه دارا حال خوشی نداره از نظر جسمی بهم ریخته است). توی دلم بهش گفتم: آقای محترم! دارا اگر هم مریضی جسمیش بر اثر تلاطمات روحیش باشه ولی دلیلش این نیست که شما میگی. یقیناً من به چیزی که می بینم و حرف اون بیشتر اعتقاد دارم تا به حدس شما. وقتی که میگه از ترس اینکه عادل نباشم و زندگی تو خوب نباشه و نتونم بهت برسم، مریض می شم حرفشو باور می کنم. دوستش بهم می گفت: هرچه زودتر باید این جریان رو تموم کنین. چون برای هردوتون بهتره. منم بهش گفتم:‌ هیچ جا ندیدم تشویق و توصیه به طلاق کرده باشند حتی در ازدواج های بی پایه و نادرست. شما چطور این حرف رو می زنید؟ انشالله وقتی شما خانومت رو طلاق دادی و دارا هم زن اولش رو طلاق داد، اون وقت بیایید به منم بگید برو طلاق بگیر.

خیلی از آدم ها عقیده دارند زندگی ما زندگی نیست و ارزش بودن و موندن و بحث کردن نداره... گفتگو باهاش عصبیم کرده بود و بعد از اون هم تا حالا کوچکترین حرفی بین ما رد و بدل نشد.

دارا صبح زنگ زد. خیلی صداش غمگین بود. میگفت دیروز حالم اینقدر بد نبود اما امروز خیلی غمگینم. میگفت پلیس ها پیگیری نمی کنند. رئیس شون گفته فعلن عروسیه دخترمه شنبه یکشنبه بیا. بهش گفتم مامانم و داداشم دیروز اومدن شمال. گفت:‌چرا تو نیومدی؟؟؟؟ میامدی پیشم و بعد هم با هم برمیگشتیم تهران. گفتم: فکرشو کردم اما نمیدونستم برنامه ات چیه. گفتم: یک اتوبوس میگیرم و میام که برگشتن تنها نباشی. دارا گفت: نه!!!! اگر بلایی سرت بیاد من دیگه خاکستر میشم. مال باختگی خیلی سخته. اون هم در مورد با ارزش ترین چیزی که دارم.

پی نوشت١: غیر از خانواده من چند تا از دوستان دارا و چند تا از دوستان پری جون (یعنی خودم) در جریان عقد و ازدواج ما هستند و با ما رفت و آمد دارند.

پی نوشت٢: پسر دارا باهاش توی ماشین بود و داشت آواز میخوند یعنی در واقع مضمون آهنگی رو که قبلن شنیده بود (غروبا که میشه روشن چراغا...) با زبون خودش می خوند: یاد حرفهای تو میافتم - تو بهم گفتی فرار کن و من هم فرا کردم...

پی نوشت٣: تعدد زوجات در مشرق اسلامی مهمترین عامل نجات تک همسری بود. بلی، مجاز بودن تعدد زوجات بزرگترین عامل نجات تک همسری است؛ به این معنی که در شرایطی که موجبات تعدد زوجات پیدا می شود و عدد زنان نیازمند به ازدواج از مردان نیازمند به ازدواج فزونی می گیرد، اگر حق تاهل این عده زنان به رسمیت شناخته نشود و به مردانی که واجد شرایط اخلاقی و مالی و جسمی هستند اجازه چند همسری داده نشود، رفیقه بازی و معشوقه گیری ریشه تک همسری واقعی را می خشکاند.   از وبلاگ من و  متعه ام: آیا طبیعت مرد چند همسری است؟

همه شادی ها مال تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تقسیم بلایا


ای بابا...دست بردارید از این مطالب گمراه کننده...در مورد جوانان صحبت کنید...در مورد ازدواج جوانان، مشکلات جوانان، مسائل قبل از ازدواج، مصائب بعد از ازدواج، موقعیت زنان در جامعه و خانواده و زندگی ِ حقیقی آدم های حقیقی و اصیل...در مورد چیزهای واقعی صحبت کنید و مسائلی که ارزش شنیدن رو داشته باشند...ای آقاااااا...نه اینجور مسائل که از شدت ندرت و نفرت اصلن قابلیت مطرح شدن رو ندارند...بگیرید...بگیرید گوش هاتون رو که اصلن نشنوید...خدا رو شکر که ما از این مصائب و انحرافات به دوریم...الحمدلله رب العالمین

دارا همیشه میگه آدم ها دوست دارن زندگی ما و داستان زندگی ما رو بشنون. چون از طرفی دلشون غنج میزنه از شنیدن فکرهای ممنوعی که خودشون جرأت نداشتن و دیگران عملیشون کردن و براشون مثل یک سریال سرگرم کننده میشه و مهم تر از اون شدیداً احساس سپاس و شادی میکنند که این مشکلات مال خودشون نیست و ناخودآگاه قند توی دلشون آب میشه.

من ولی میگم: یک سریالی شبکه تهران پخش میکنه؛ دیدین؟؟؟

شاید برای شما هم اتفاق بیافتد

اختیار


بنظر شما یک هوو خطرناک تره یا یک کامیون هوو ساخت چین؟

صفحه حوادث رو نگاه کنین...

دایره دایره


سه شب گذشته یعنی یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه، بعد از مدتها  شاید نزدیک دو ماه دارا پیش من بود و خونه ی خودمون بودیم...


سه شب گذشته یعنی یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه، بعد از مدتها  شاید نزدیک دو ماه دارا پیش من بود و خونه ی خودمون بودیم. خب... دارا میگه همین مدت های کم با هم بودن رو باید غنیمت بشمریم و هی خیلی شاد باشیم و خوش بگذرونیم. اما من از تصور یکی دوماه دیگه شب ها بدون دارا خوابیدن و معلوم نبودن زمان دوباره با هم بودنمون به وحشت میافتم و خرابکاری میکنم. دیشب وقتی خوابیده بود من نشسته بودم و نگاهش میکردم و هی با شدت به درگاه خدا دعا میکردم صبح نشه.

وحشت... "وحشت" نقطه ی مقابل "انس" هستش و از وقتی این مفهوم رو دریافتم وحشت های خودم رو خیلی خوبتر درک می کنم. امروز صبح دارا خوابیده بود هنوز که از خونه زدم بیرون. بعد هم رفت شمال. داره تقلا میکنه یه کار و کاسبی توی شمال راه بندازه. اگر جور بشه میخواهیم یک خونه کوچیک، توی یک جای سبز و خلوت اجاره کنیم و هی یه پامون شمال باشه و یه پامون تهران.

 

 

 

پی نوشت1: دیگران: حالا غلطیه که کردی و (با انصاف ترها میگن: کردین). به اینش می ارزید؟ به این تنهایی ها و به همین وحشت ها و حسرت ها. زندگی یک نفر دیگه رو هم که خراب کردی...

پی نوشت2: من: می تونین به اندازه ی انگشت های یک دست، زن و شوهرهایی رو نام ببرید که دچار کسالت و بی حوصلگی نشده باشن و هوس هوای آزاد و رهایی به سرشون نزده باشه؟

پی نوشت3: پیوست قبلی شبیه توجیه و دفاع و دلیل تراشی بود؟

رواج و ترویج و مروج

همه جا میخونی و میشنوی که رواج ازدواج موقت (بخصوص در جامعه مردان متأهل) و همچنین ازدواج دوم (نیز در همان جامعه مذکور) غوغا میکنه...


همه جا میخونی و میشنوی که رواج ازدواج موقت (بخصوص در جامعه مردان متأهل) و همچنین ازدواج دوم (نیز در همان جامعه مذکور) غوغا میکنه و خلاصه کل ارکان دنیا و آخرت باهاش درگیر شدن و اینکه وای وای پناه بر خدا!!! من یکی که بعنوان یک نفر موجود انسانی اعلام میکنم قصد ندارم سر این قضیه از خودم دفاع کنم و نمیخوام کسی رو قانع کنم و یا هرچی. واقعیتی که از من لبریزه زندگیه منه که هی داره سر میخوره و از کاسه ی دست هام میریزه زمین و عشقم که همچنان با سماجت و جدیت محکم محکم سرجاش مونده و من میخوام و باید زندگی کنم. باید زندگیه خودم رو زندگی کنم.


...اما روح من یه دریاست

پُره از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موجاش

خنجرای حرف مردم

خاطره


امروز میخوام بهترین، یا با یه ذره تخفیف یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمون را رونمایی کنم. سفر کربلا که بهترین روزهای عمرم بود...


امروز میخوام بهترین، یا با یه ذره تخفیف یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمون را رونمایی کنم. یکشنبه ١۶ خرداد ١٣٨٩ با دارا و من و ماریا و شوهرش و مامانش رفتیم کربلا و از هر طرف و با هر چشمی که نگاه می کنم این سفر بهترین سفر زندگیم و اون روزها بهترین روزهای عمرم بودن. البته قبلش یک سری نگرانی ها واسه سفر مشترک داشتم. اینکه متعصبانه معتقد بودم باید و باید من و دارا وسایلمون رو توی یک چمدون بذاریم. چون بنظرم این عاشقانه ترین کار و البته درست ترین کار ممکن توی دنیا بود که آخرش هم نشد و من و دارا هم هر دو دیوونه، بنابراین نفری یک چمدون پر کردیم و نگرانی دیگرم هم چگونگی رفتنمون به ترمینال بود که خدارو شکر به خیر گذشت. دارا ۶ صبح تاکسی سرویس گرفت و اومد دم در خونه مامان دنبالم با هم رفتیم سمت ترمینال. من گفتم بریم ترمینال جنوب، اما به لطف خدا قبل از اینکه خیلی دور بشیم یا از مسیر پرت بشیم به خاطر مبارکم خطور کرد که نگاهی به کاغذ آدرس بیاندازم و البته مقصد ترمینال غرب بود. آدم ضایع! چه صبحی بود. ۵-۶تا بطری کوچیک (آب معدنی) شربت خاک شیر درست کرده بودم و از شب گذاشته بودم توی فریزر یخ بزنه و صبح همه رو گذاشتم توی کیف دستیم. لیموهارو جا گذاشتیم. توی اتوبوس، از تهران تا مرز و تا نجف و همه ی مدت سفر رویا بود برام. این همه مدت طولانی در کنار دارا؛ تمام مدت بهترین سفر دنیا اون هم در کنار دارا؛ خدایا ممنونم خدایا. شب توی ایلام و رد و بدل کردن اس ام اس ها با دارا تا صبح و سوسک و برق رفتن نصفه شب و وضو و نماز صبح. گرد و غبار و ماسک ها مون. دلهره ی دم مرز. سربازای آمریکایی که مردهای جوون رو میبردن جداگونه توی کانکس برای تفتیش عقاید که من و ماریا تا پسرا بیان بیرون چند تا سکته زدیم و گاری ها که اوایل فقط چمدون ها رو سوارشون می کردیم اما کم کم رودروایسی رو گذاشتیم کنار و خودمون هم سوار شدیم. یکی بدوهای خنده دار دارا و شوهر ماریا و شیطنت هاشون که یکسره میخواستن جیم بشن که برن قهوه خونه و قلیون بکشن و  البته در آخر ما موفق شدیم که حرفمون رو به کرسی بنشونیم و مانعشون بشیم و هزار تا چیز دیگه

و

نجف و امیرالمؤمنین و مسجد کوفه و کاظمین و پدر امام رضا و پسر امام رضا و امام موسی کاظم و امام جواد و نماز مغرب سه شنبه مسجد سهله  و کربلا و نماز جمعه کربلا و مزار دو طفلان مسلم و تل زینبیه و خیمه گاه و .. .

و

حرم و حرم و حرم و حضرت عباس و بین الحرمین

و

حسین...

اول سلام


اسم من پری است، اسم شوهرم دارا.

اسم من پری است. من همسر، زن، زوجه دوم دارا هستم. همسر رسمی، عقدی، دائمی اما... پنهونی!

اسم من پری است. من عاشق دارا هستم. دارا هم عاشق منه. سال٨۵ آشنا شدیم و توی همون سال هم عاشق شدیم و دیگه بهم گره خوردیم و سال ٨٨ هم عقد کردیم.

اسم من پری است. من تنهام به خیلی علت ها و حرکت میکنم چون ناچارم و دارا هم تنهاست به خیلی علت ها و حرکت میکنه چون ناچاره.