هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

من همونم...


اون خانومایی که روزانه منو می بینن و بهم میگن وای چقدر مهربونی، چقدر خوبی خانوم، چقدر نازی، بعضیا بوسم میکنن، بعضیا لپم رو میکشن، بعضیا برام شیرینی و شکلات جا میذارن، بعضیا نون تازه تعارفم میکنن، بعضیا کارتشون رو میدن و در کل همه محبت داره از توی چشماشون میزنه بیرون... فکر میکنی اگر می دونستن این خانوم مهربون که دارن همینجور بهش محبت اسپری میکنن همون پری زن دوم دارا هستش که احتمالن وبلاگش رو می خونن و بهش بد و بیراه میگن و نفرینش میکنن، بازم به رفتار  ِ سفید و صورتی شون ادامه میدادن؟ همیشه وقتی آدم غریبه ها این برخوردها رو در قبالم میکنند، فقط این میاد توی ذهنم که می دونی من زن دوم هستم؟ اگه بدونی بازم همین شکلی می مونی؟ بس که زن دوم بودنم غالب شده به همه چیز بودنم و نبودنم. بس که دارا غالب شده به همه ی وجودم و عشق به دارا به همه ی احساسات دیگرم. ای خدااااا - کامنت خوبی از ندا داشتم که یه کم جواب میشه برام: پری جون سعی کن توی زندگیت حداقل واسه خودت. خودت محورت باشی. به خودت تکیه کن و دارا را دوست داشته باش. نه اینکه همه ی حس و حال و بهونه ی زندگیت دارا باشه.
سعی کن وقتی نیست از لحظه هات بهترین استفاده را ببری و شاد باشی.

دیروز مجبور شدم خرج اسهال یک دسته! کلاغ که غذای مسموم خورده بودن رو بدم. ماشین تازه کارواش رفته رو دوباره بردم کارواش. تنها رفتم، بدون دارا. شاکی شدا؛ بهش گفتم: اما تو بدون من نرو، خب؟ خب. همینجور که نشسته بودم روبروی ماشین ها و منتظر بودم تا ماشینم شسته شه، یوهو یه فکری اومد خورد به مغزم. آی خداااا..چقدر اینجا شبیه مرده شور خونه است. من تاحال فقط یک بار رفتم توی مرده شور خونه بهشت زهرا. سه سال پیش که خاله مامانم مرده بود و خیلی هم ترسیدم و از اون موقع هی خودم رو یا دارا رو یا کسایی رو که دوست دارم یا همه ی دیگران رو روی اون سکوها تصور میکنم. خیلی هم طول نمیکشه هااا. الان بمیری، اولین کاری که صبح اول وقت همه ی نزدیک ترین بستگانت که عاشقت هستن میکنن، اینه که بفرستندت اونجا و بعد هم خاکسپاری، نمیذارن به پس فردا برسه، شک نکن!!! توی کارواش جای شستن 5 تا ماشین هست، دراز به دراز، مثل سکوهای مرده شورخونه. دیواراش همه با کاشی سفید پوشیده شده، مثل مرده شورخونه، و اونجا کارشون چیه؟ شستن! مثل مرده شورخونه. تابحال اینطوری نگاش نکرده بودم. حس ترسی از دلم گذشت. اما خوشحال بودم که یاد مرگ افتادم.

امروز ظهر از اداره زدم بیرون. حالم خَش نبود. رفتم خونه مامانم، خوابیدم. دارا هم ساعت سه و نیم اومد. ساعت 5 هم رفتم دکتر زنان و تا 7 هم طول کشید چون مریضا زیاد بودن و دارا هم پا به پام بود. بی حوصله بود؛ عصبی و خسته از وضعیت موجود. خب بخاطر بهم ریختگی روحیه ام، وقتی میخواست بره خیلی گریه کردم. اونم عصبانی شد. دلم براش تنگ شده. پرده هامون رو گرفتیم و دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت خونه خودمون که پرده ها رو بذاره و گلدونا رو آب بده و بره. دلم براش تنگ شده. دستم بوی دستشو میده. بهش احتیاج دارم. مخصوصن حالا که مریضم. وقتی هست، گرمای بدنش مثل مسکّن همه ی دردامو از بین می بره. بخدا راست میگما. برای خودمم عجیبه. ولی وقتی میره دردهام همه میان. دلم براش تنگ شده و شونه هام به بازوهاش احتیاج دارن که دورشون حلقه شه. چقدر از دنیا بدم میاد که همه اش آه و حسرت میذاره روی دل آدم...

خوشحال نیستم که دوباره و برای سومین هفته متوالی چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه ی تعطیل رو پیش رو دارم. ولی ناراحت هم نیستم. یه جورایی بی حسم و یه غم عمیق و آروم ته وجودم یواش واسه خودش نشسته. چقدر دارا رو کم دارم. انگار که هیچوقت ازش پُر نمیشم. چقدر بده که دارا وقت نمیکنه زود به زود اینجا رو بخونه. که هی بهش بگم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش اس ام اس بدم که: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی توی مسنجر براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...خدا نگام کن، بَرَم دار، نیگااااا، مثل یه بطری خالی دارم لگد میخورم توی شولوغ بازار  ِ دنیاها...بَرَم دار تا گم نشدم امیدم...

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: هر کس روزی 20 بار مرگ را یاد کند، من بهشت را برای او تضمین می کنم

پی نوشت2: هدهد عزیزم! دلم برات تنگ شده. نظر خصوصی گذاشتی و آدرس هم که نداری. پس من دلم میخواد با تو حرف بزنم یا جوابت رو بدم چطوری این کار رو بکنم خب پس؟ کامنتت توصیف خوبی از حس و زندگی ما بود. دقیق. (البته غیر از مواقعی که من با بداخلاقی خرابکاری میکنم). نوشتی: نمیدونم چطوری بگم: اینکه عشقتون کهنه نمیشه...این یعنی کمبودی که بقیه ی زندگیا دارن...اینکه از با هم بودنتون هیجان زده میشین...با هم نبودنتون هم عشقتون رو ساپورت میکنه ... درست میگم ؟ همینطوریه دیگه ؟ ... لااقل من اینطور فهمیدم از نوشته های شما ... این یعنی کمبود بقیه ی زندگیا

 

 

 

تجربه نوشت7: همه ی کامنتها بد و فحش نیستن. بعضی کامنت ها خیلی خوب هستن. خیلی بهتر از افکار و عقاید و نوشته های تو


من همونم...


اون خانومایی که روزانه منو می بینن و بهم میگن وای چقدر مهربونی، چقدر خوبی خانوم، چقدر نازی، بعضیا بوسم میکنن، بعضیا لپم رو میکشن، بعضیا برام شیرینی و شکلات جا میذارن، بعضیا نون تازه تعارفم میکنن، بعضیا کارتشون رو میدن و در کل همه محبت داره از توی چشماشون میزنه بیرون... فکر میکنی اگر می دونستن این خانوم مهربون که دارن همینجور بهش محبت اسپری میکنن همون پری زن دوم دارا هستش که احتمالن وبلاگش رو می خونن و بهش بد و بیراه میگن و نفرینش میکنن، بازم به رفتار  ِ سفید و صورتی شون ادامه میدادن؟ همیشه وقتی آدم غریبه ها این برخوردها رو در قبالم میکنند، فقط این میاد توی ذهنم که می دونی من زن دوم هستم؟ اگه بدونی بازم همین شکلی می مونی؟ بس که زن دوم بودنم غالب شده به همه چیز بودنم و نبودنم. بس که دارا غالب شده به همه ی وجودم و عشق به دارا به همه ی احساسات دیگرم. ای خدااااا - کامنت خوبی از ندا داشتم که یه کم جواب میشه برام: پری جون سعی کن توی زندگیت حداقل واسه خودت. خودت محورت باشی. به خودت تکیه کن و دارا را دوست داشته باش. نه اینکه همه ی حس و حال و بهونه ی زندگیت دارا باشه.
سعی کن وقتی نیست از لحظه هات بهترین استفاده را ببری و شاد باشی.

دیروز مجبور شدم خرج اسهال یک دسته! کلاغ که غذای مسموم خورده بودن رو بدم. ماشین تازه کارواش رفته رو دوباره بردم کارواش. تنها رفتم، بدون دارا. شاکی شدا؛ بهش گفتم: اما تو بدون من نرو، خب؟ خب. همینجور که نشسته بودم روبروی ماشین ها و منتظر بودم تا ماشینم شسته شه، یوهو یه فکری اومد خورد به مغزم. آی خداااا..چقدر اینجا شبیه مرده شور خونه است. من تاحال فقط یک بار رفتم توی مرده شور خونه بهشت زهرا. سه سال پیش که خاله مامانم مرده بود و خیلی هم ترسیدم و از اون موقع هی خودم رو یا دارا رو یا کسایی رو که دوست دارم یا همه ی دیگران رو روی اون سکوها تصور میکنم. خیلی هم طول نمیکشه هااا. الان بمیری، اولین کاری که صبح اول وقت همه ی نزدیک ترین بستگانت که عاشقت هستن میکنن، اینه که بفرستندت اونجا و بعد هم خاکسپاری، نمیذارن به پس فردا برسه، شک نکن!!! توی کارواش جای شستن 5 تا ماشین هست، دراز به دراز، مثل سکوهای مرده شورخونه. دیواراش همه با کاشی سفید پوشیده شده، مثل مرده شورخونه، و اونجا کارشون چیه؟ شستن! مثل مرده شورخونه. تابحال اینطوری نگاش نکرده بودم. حس ترسی از دلم گذشت. اما خوشحال بودم که یاد مرگ افتادم.

امروز ظهر از اداره زدم بیرون. حالم خَش نبود. رفتم خونه مامانم، خوابیدم. دارا هم ساعت سه و نیم اومد. ساعت 5 هم رفتم دکتر زنان و تا 7 هم طول کشید چون مریضا زیاد بودن و دارا هم پا به پام بود. بی حوصله بود؛ عصبی و خسته از وضعیت موجود. خب بخاطر بهم ریختگی روحیه ام، وقتی میخواست بره خیلی گریه کردم. اونم عصبانی شد. دلم براش تنگ شده. پرده هامون رو گرفتیم و دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت خونه خودمون که پرده ها رو بذاره و گلدونا رو آب بده و بره. دلم براش تنگ شده. دستم بوی دستشو میده. بهش احتیاج دارم. مخصوصن حالا که مریضم. وقتی هست، گرمای بدنش مثل مسکّن همه ی دردامو از بین می بره. بخدا راست میگما. برای خودمم عجیبه. ولی وقتی میره دردهام همه میان. دلم براش تنگ شده و شونه هام به بازوهاش احتیاج دارن که دورشون حلقه شه. چقدر از دنیا بدم میاد که همه اش آه و حسرت میذاره روی دل آدم...

خوشحال نیستم که دوباره و برای سومین هفته متوالی چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه ی تعطیل رو پیش رو دارم. ولی ناراحت هم نیستم. یه جورایی بی حسم و یه غم عمیق و آروم ته وجودم یواش واسه خودش نشسته. چقدر دارا رو کم دارم. انگار که هیچوقت ازش پُر نمیشم. چقدر بده که دارا وقت نمیکنه زود به زود اینجا رو بخونه. که هی بهش بگم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش اس ام اس بدم که: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی توی مسنجر براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...خدا نگام کن، بَرَم دار، نیگااااا، مثل یه بطری خالی دارم لگد میخورم توی شولوغ بازار  ِ دنیاها...بَرَم دار تا گم نشدم امیدم...

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: هر کس روزی 20 بار مرگ را یاد کند، من بهشت را برای او تضمین می کنم

پی نوشت2: هدهد عزیزم! دلم برات تنگ شده. نظر خصوصی گذاشتی و آدرس هم که نداری. پس من دلم میخواد با تو حرف بزنم یا جوابت رو بدم چطوری این کار رو بکنم خب پس؟ کامنتت توصیف خوبی از حس و زندگی ما بود. دقیق. (البته غیر از مواقعی که من با بداخلاقی خرابکاری میکنم). نوشتی: نمیدونم چطوری بگم: اینکه عشقتون کهنه نمیشه...این یعنی کمبودی که بقیه ی زندگیا دارن...اینکه از با هم بودنتون هیجان زده میشین...با هم نبودنتون هم عشقتون رو ساپورت میکنه ... درست میگم ؟ همینطوریه دیگه ؟ ... لااقل من اینطور فهمیدم از نوشته های شما ... این یعنی کمبود بقیه ی زندگیا

 

 

 

تجربه نوشت7: همه ی کامنتها بد و فحش نیستن. بعضی کامنت ها خیلی خوب هستن. خیلی بهتر از افکار و عقاید و نوشته های تو

   

آلودگی از ظنّ من


عجب گرفتاری شدم من یکی از این آلودگی هوای تهران. باز امروز ساعت 2 جلسه دارن و شاید فردا رو تعطیل کنن. ضایع نیست؟ توروخدا ضایع نیست؟ شما که خوشحال شدین مثل دارا. می دونم بابا. منم که ابنرمالم.

دیشب بالاخره طلسم دلهره ام شکست و دارا از ساعت 10 شب تا 10 و نیم شب اومد پیشم. بعد از اون همه بی خبری!! فقط خدا خودش کمک کرد که توی این روزا آروم بمونم. دیشب ازش پرسیدم چی شده بود. گفت چیز خاصی نبود؛ مثل همیشه. حال بدی ها رو یادآوری نکن. گفتم ولی اون تلفن چی؟ گفت نمی دونم. فکر می کنم سهوی بوده و خواهرم اشتباهی شماره تو رو گرفته. گفتم آخه چرا. بر چه اساسی؟ گفت مگه تو بهش زنگ نزده بودی؟ گفتم دو سال پیش بهش زنگ زدم. اونم اصلن نه خودم رو معرفی کردم و نه اسمی از تو بردم. فقط گفتم می خوام باهات حرف بزنم اما پشیمون شدم و گفتم بعدن زنگ می زنم و دیگه هم زنگ نزدم. حالا اون چرا احتمال داده یه تلفن مشکوک ممکنه به دارا مربوط باشه؟ که ذخیره اش کرده باشه توی اسم تو و اشتباهی خواسته باشه تو رو گرفته باشه و زنگ زده باشه به من؟ دارا میگه نمی دونم...

چه می دونم. مهم نیست. بی خبری از همه چیز بدتره و نگرانی از اینکه نکنه دارا مریض باشه یا بلایی سر اومده باشه. بهرحال..فعلن توی یک حالت بی حسیه رو به رکود و فسردگی بسر می برم و چیزی برام مهم نیست و غبار غلیظی از غم احاطه ام کرده.

روز عید زن داییم گفت پری جون می خوایم بیایم خونت هاااا. نگران شدم. دلم میخواد بیان. اما باز سر و کله زدن با دارا و بودن و نبودنش از حوصله ام خارجه. بعدشم ما که عروسی نگرفتیم. باید یه شام حداقل به بعضی از فامیل هامون بدیم یا نه؟ ای خدااااا

 

 

 

کلیک: نامه های عاشقانه ولادیمیر نابوکف منتشر می شود

این خبر حس توجه و علاقه ام را بیدار کرد. از نابوکف چند تا کتاب خوندم و حس خوبی بهش دارم. با کتاب "خنده در تاریکی" باهاش آشنا شدم. بخونیدش. ارزشمنده. نویسنده داستان فیلم لولیتا هم اوست.

 

زمانی در برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او ثروتمند و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر معشوقه ی جوانی ترک کرد؛ عاشق شد، اما کسی به او عشق نورزید و زندگی اش تباه شد.
این تمام داستان است و اگر به خاطر سود و سعادتی که در بیان آن نهفته است نبود، آن را به حال خود رها می کردیم و اگر چه روی سنگ قبرها جای زیادی برای ذکر خلاصه زندگی آدم هاست که معمولا خزه ها آنها را می پوشانند، توجه به جزئیات همواره مفید است.

 

 

 

 

پی نوشت: یه آدم کتابخون اینجا نبود؟ که بگه آره آره راست میگی یا نه نه دوروغ میگی؟


آلودگی از ظنّ من


عجب گرفتاری شدم من یکی از این آلودگی هوای تهران. باز امروز ساعت 2 جلسه دارن و شاید فردا رو تعطیل کنن. ضایع نیست؟ توروخدا ضایع نیست؟ شما که خوشحال شدین مثل دارا. می دونم بابا. منم که ابنرمالم.

دیشب بالاخره طلسم دلهره ام شکست و دارا از ساعت 10 شب تا 10 و نیم شب اومد پیشم. بعد از اون همه بی خبری!! فقط خدا خودش کمک کرد که توی این روزا آروم بمونم. دیشب ازش پرسیدم چی شده بود. گفت چیز خاصی نبود؛ مثل همیشه. حال بدی ها رو یادآوری نکن. گفتم ولی اون تلفن چی؟ گفت نمی دونم. فکر می کنم سهوی بوده و خواهرم اشتباهی شماره تو رو گرفته. گفتم آخه چرا. بر چه اساسی؟ گفت مگه تو بهش زنگ نزده بودی؟ گفتم دو سال پیش بهش زنگ زدم. اونم اصلن نه خودم رو معرفی کردم و نه اسمی از تو بردم. فقط گفتم می خوام باهات حرف بزنم اما پشیمون شدم و گفتم بعدن زنگ می زنم و دیگه هم زنگ نزدم. حالا اون چرا احتمال داده یه تلفن مشکوک ممکنه به دارا مربوط باشه؟ که ذخیره اش کرده باشه توی اسم تو و اشتباهی خواسته باشه تو رو گرفته باشه و زنگ زده باشه به من؟ دارا میگه نمی دونم...

چه می دونم. مهم نیست. بی خبری از همه چیز بدتره و نگرانی از اینکه نکنه دارا مریض باشه یا بلایی سر اومده باشه. بهرحال..فعلن توی یک حالت بی حسیه رو به رکود و فسردگی بسر می برم و چیزی برام مهم نیست و غبار غلیظی از غم احاطه ام کرده.

روز عید زن داییم گفت پری جون می خوایم بیایم خونت هاااا. نگران شدم. دلم میخواد بیان. اما باز سر و کله زدن با دارا و بودن و نبودنش از حوصله ام خارجه. بعدشم ما که عروسی نگرفتیم. باید یه شام حداقل به بعضی از فامیل هامون بدیم یا نه؟ ای خدااااا

 

 

 

کلیک: نامه های عاشقانه ولادیمیر نابوکف منتشر می شود

این خبر حس توجه و علاقه ام را بیدار کرد. از نابوکف چند تا کتاب خوندم و حس خوبی بهش دارم. با کتاب "خنده در تاریکی" باهاش آشنا شدم. بخونیدش. ارزشمنده. نویسنده داستان فیلم لولیتا هم اوست.

 

زمانی در برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او ثروتمند و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر معشوقه ی جوانی ترک کرد؛ عاشق شد، اما کسی به او عشق نورزید و زندگی اش تباه شد.
این تمام داستان است و اگر به خاطر سود و سعادتی که در بیان آن نهفته است نبود، آن را به حال خود رها می کردیم و اگر چه روی سنگ قبرها جای زیادی برای ذکر خلاصه زندگی آدم هاست که معمولا خزه ها آنها را می پوشانند، توجه به جزئیات همواره مفید است.

 

 

 

 

پی نوشت: یه آدم کتابخون اینجا نبود؟ که بگه آره آره راست میگی یا نه نه دوروغ میگی؟

  

دلـــــهره


حالا من بی تجربه. من عجول. من احساساتی. اصلن من دیوونه. پارانوئید. اسکیزوئید. مانیک دپرسیو. شما که عاقلید. دنیا دیده اید. باتجربه اید. راه میدید. روش میدید. اصولن می تونید همه ی برنامه های زندگی یه آدمیزاده رو از لحظه تولد تا ٨٠ سالگی توی یه کامنت تحویلش بدید. ها؟ شما خودتون یه بار با زن تون یا شوهرتون بگومگو می کنید سریع میرید طلاق درمیارید بیرون از خودتون و همه چیز فینیش؟؟؟ نکنید این کارو آقاجان! نکنید! زشته!! خوبیت نداره!! واسه خودتون میگم. اونوقت دیگه کسی حرفتونو نمی خونه ها!

یعنی امروز واقعن تعطیل بود؟ من که از لحظه ی بیدار شدنم تا ٨ شب یکسره بیرون بودم و یک روز خیلی شولوغ و پر از فعالیت داشتم. دیشب خونه مامانم بودم. هر وقت میام خونه مامانم، نه تنها پشتم که حتا تا کف پام هم درد میگیره روی تشک های تخت هاش که می خوابم. صبح که بیدار شدم برش داشتم و رفتیم دو تا تشک تازه رویا گرفتیم. خیلی عالی شد. ظهر آوردنشون خونه. خوشگل و صورتی. اما از بس توی ترافیک موندیم که یه عالمه خستگی اومد روی دوشم. ماریا اس ام اس داد که پری بپر بریم آرایشگاه امروز. گفتم اوهوم، بزن بریم. پاشد هلک هلک اومد نزد ما و گفتیم نماز ظهر رو بخونیم اول وقتی و بعد بریم. ماریا خانوم سر نماز بودن که دینگ دینگ!! صدای گوشیم دراومد و اون آقاهه که توی گوشی هستش بهم گفت پاشو بیا جواب دارا رو بده پشت خطه. پاشو دختر! با توام پری!! با یک صدای بدون بالا و پایین، یعنی نه مثبت و نه منفی جوابش رو دادم. اما اون صداش مثل همیشه شاد و پر انرژی بود: شب میخوام برم عروسی. میخوام برم لباس بخرم. میای باهم بریم پری جونم؟؟؟؟

پری: نمی تونم.

دارا: چرا؟

پری: برنامه دارم.

دارا: ‌چه برنامه ای؟ 

پری: میخوام برم بیرون.

دارا: کجا؟

پری: بیرون.

دارا در حالیکه دمق و دلخور شده بود (بیشتر از اینکه بهش نگفتم چیکار دارم که میخوام برم بیرون): باشه پس به کارت برس. خودم میرم.

پری:‌خدافظ.

دارا: خدافظ.

توی دلم ولوله شده بود. تا حالا نشده به خواسته های دارا جواب رد بدم. همیشه برای با دارا بودن پرواز می کنم و با دارا بودن رو به هر کاری و هر چیزی ترجیح میدم. هی فکر کردم خدایا چیکار کنم چیکار نکنم که بالاخره دلم مهار بقیه ی حس هام رو گرفت دستش و به ماریا گفتم ماریا جون تو خودت برو آرایشگاه من دیرتر میام. اون بنده خدا هم هماهنگ!!! گفت باشه مشکلی نیست. سریع زنگ زدم به دارا که: اگه دلت میخواد بیا دنبالم. باهات میام. گفت نه مهم نیست. خودم میرم. گفتم نه دیگه بیا. گفت باشه. اومد و عنق سوار ماشین شدم و گفتم دیشب گفتی نمیخوای با من باشی، حالا امروز میخوای با من باشی؟ گفت: دیشبم می خواستم اما دیشب خیلی اذیتم کرده بودی (منظورش غصه خوردنه)؛ دیگه کلافه شده بودم. (ای پری عفریته!!!) خلاصه صلح و آشتی برقرار شد و رفتیم خرید کردیم و دارا دو تا شلوار خرید و از اونجایی که ما دو تا کرم جوراب هستیم یه سر رفتیم جوراب فروشی و همینجوری واسه دور هم بودن هفت تا جوراب هم واسه دوتاییمون گرفتیم. ناهار هم رستوران اطلس خوردیم توی مفتح. بعد هم رفتیم بیمارستان، خانوم برادرم عمل کرده امروز و آقای دارا داماد بازی درآورد و برای بدست آوردن دل برادرزن یک دسته گل خیلی خوشگل ١٨ هزار تومنی گرفت. برگشتیم خونه مامان و به دارا گفتم ظهر که زنگ زدی میخواستم برم آرایشگاه. میخواستم غافلگیرت کنم، برای همین بهت نگفتم کجا میخوام برم. منو میرسونی آرایشگاه پیش ماریا؟ گفت باشه. وسایلم رو همراه گوشیم دادم دستش و گفتم برو توی ماشین تا من بیام. وقتی رفتم توی ماشین توی صورتش تشویش و استرس دیدم. گفتم چی شده؟ گفت اون اولی زنگ زده بود، همون موقع که داشتم باهاش حرف میزدم ماریا هم زنگ زد به گوشی تو، این مرد دیوونه توی گوشیت هم که هی میگفت ماریا ماریا. خانوم اولی هم قطع کرد و حالا برام اس ام اس داده که ممنونم از لطف شما. از ناراحتیش ناراحت شدم و بهش دلداری دادم که غصه نخور. اعصابتو خورد نکن. منو رسوند و رفت و از اون موقع تاحالا ازش خبر ندارم. آرایشگاه موهامو کمی (اندازه دو سانت) کوتاه کردم و هایلایت. خیلی می ترسیدم. چون هنوز پشت گردنم از تست رنگ موی هفته گذشته زخمور و ملتهبه و گوشم و یک طرف گردنم هم به همون خاطر درد میکنه. اما خب. خداروشکر چیزی از مواد به پوست سرم نرسید. الحمدلله. کارمون که تموم شد ماریا منو رسوند خونه مامان و رفت. برادرم و پسرهاش هم خونه مامان بودن. در همین گیر و دار و توی شولوغ پولوغی و سر و صدای سینمایی  ِ تاکسی چهار که خوراک پسرهاست، صدای زنگ گوشیم دراومد. رفتم سر وقتش و با دیدن اسم  ِ تماس گیرنده، تنم بی حس شد. اسم خواهر دارا بود. فهمیدی؟ اسم خواهر دارا. شماره اش رو از قبل توی گوشیم داشتم برای همین برام ناشناس نبود و شماره با اسم افتاده بود. فهمیدی؟ خواهر دارا. جواب دادم. دوبار گفتم بله؟ الو؟ ولی کسی جواب نداد. یک موج عظیمی از دلشوره از شیش گوشه ی اتاق هجوم آورد به دلم. هنوز هم توی همون حالتم و بی خبری داره دیوونه ام میکنه. نمی دونم چی شده. نمی دونم چه خبر شده. می دونم که اونا قرار بوده برن عروسی فامیل دارا. خب. حدس می زنم شاید خانوم اولی گوشی خواهرشوهر جان رو گرفته و شماره منو گرفته تا چک کنه که آیا هنوز صاحب این شماره پری هستش یا نه. یا اینکه چیزی به خواهرشوهر جان گفته و اون زنگ زده تا بلکه ته و توی قضیه رو دربیاره. اما پس چرا حرف نزد اونی که پشت خط بود؟ اصلن چرا باید یکی از اونا چنین کاری کنن؟ اصلن اگر هم شکی بوده، چرا پای من اومده وسط؟ یعنی خانوم اولی اینقدر از وجود من مطمئنه؟ و یا اینکه دارا طاقتش تموم شده و چیزی گفته؟ یوهو یه ترس تازه اومد سراغم. لاگ موبایلم رو چک کردم و هول برم داشت که نکنه من دستم اشتباهی رفته روی دفتر تلفن گوشی و خودسر شماره گرفته. اما چیزی موجود نبود. دارم دیوونه میشم. یعنی چه خبر شده؟؟ نکنه حال دارا خوب نباشه. براش صدقه دادم. نکنه اذیتش کنن. موضوع رو به خواهرم گفتم اما گفتم به مامان نگو. خواهرم میگه اگر قضایا رو بشه و خانواده دارا مجبورش کنن تو رو رها کنه چی؟ گفتم دارا همچین کاری نمیکنه. خوهرم پرسید از کجا می دونی؟ مطمئنی؟ گفت آره. از دارا مطمئنم. در ضمن قبلن هم این موضوع رو به دارا گفتم و خیلی ناراحت شد و گفت پری تو منو چجور آدمی شناختی؟؟! و بازم در ضمن فقط اونا نیستن که تصمیم گیرنده هستند. من هم هستم و خانواده من هم هستند.

موج دلشوره ولم نمیکنه. فقط توکل می کنم به خدا و توسل به صاحب فردا امیرالمومنین علی علیه السلام

 

 

 

 

 

پی نوشت1: هوی پری!! اوهوی پری پرّرررو! اون زن حق داره. خیلی موقعیته وحشتناکیه! پری پرّروو: بله حق داره. اما همیشه لزوما دو طرف یک درگیری حق و باطل نیستند. گاهی هر دو حق دارن و گاهی هیچ کدوم و درگیری و جدل خیلی بده و می ترسم از اینکه خدا توی قرآن با یه حالت مهربون اما تهدیدآمیزی میگه حالا شما هی بگومگو کنید و با هم درگیر شین. اونطرف ما خودمون توی چیزی که شماها با هم اختلاف داشتید، حکم می کنیم.

 

 

پی نوشت٢: راستی عید همه تون مبارک. عید ولایت تون مبارک و خداروشکر که ما را قرار داد از متمسکین به ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام. راستی شماها از کجا می دونستین من سید هستم؟ از خواننده های قدیمی هستین پس و یا کامنت ها رو هم میخونین.

بهرحال عید غدیر مبارکتان

                                 و

 

                          اللّهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود

 

 

 

 

 

 

   + ; ۱۱:٢٥ ‎ب.ظ ; چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸٩

ورود ممنوع!


صبح اس ام اس رسید که فردا همه جای دنیا تعطیله (تهران بدون حتی شهرستان های اطراف). خیلی غمگین شدم (برعکس همه ی دنیا). از قبلش هم غمگین بودم چون دیشب سر پر غصه ای روی بالش گذاشته بودم. بخاطر تنهایی. بخاطر هر شب تنهایی. حداقل  کم  ِ کم  ِ که آقای شوهر باید 4 شب یک بار پیش زنش باشه و من دیشب دیگه نباید تنها می بودم. دیشب خیلی هم غصه دار بودم و نیاز به همدم داشتم و یه کم هم احساس کوفتگی سرماخوردگی داشتم و هم کوفتگی توی سر و گردنم برای اینکه کهیر های حساسیتم بر اثر رنگ مو، ریختن بیرون همونجا پشت گردنم با خارش و درد. صبح دیرتر دارا زنگ زد. گیج بود. فکر کرده بود فردا عیده و امروز تعطیله. یادآوریش کردم که پنجشنبه عیده و فردا هم علاوه بر پنجشنبه و جمعه تعطیله. شکفته شد از شادی و گفت آخ جون!!! از شادیش واقعن گریه ام گرفت. اصلن یک لحظه هم یادش نمی افته منم جزئی از زندگی و جزئی از زندگیش هستم و بقول خودش تعطیلی یعنی بودن در کنار خانواده. البته اون خانواده؛ من حساب نیستم. گفتم سه روز تعطیله. یک روز و یک شبش بیا پیش من. دیشب هم باید میامدی. قاطی کرد دیگه.  گفت یه ماه با تو یه ماه با اون!!!!! نگفتم اون 22 روز نبوده و حالا هم دو ماه دیگه میره. اما گفتم من که خودم نذاشتم برم که حالا باید تنها بمونم. بعدشم وقتی تو میری اون طرف منم زندانی میشم و باید برم توی سکوت و خلأ. می تونی مثل زمانی که با من بودی، روزی شش بار هم با من تلفن بزنی و شب ها قبل از خواب هم زنگ بزنی؟ گفت تو قبول کردی این شرایط رو.  باید تا هر وقت هم که ادامه پیدا کنه تحمل کنی. گفتم نه برای همیشه.  من با امید تغییر و بهبود اومدم. دیگه چقدر؟ تا کی؟ هی گفتی صبر کن!‌ صبر کن! چی شد؟ از یک سال گذشت! گفت اه! ‌سر صبحی اعصابمو ریختی به هم. منم بشدت گریه ام گرفته بود و گوشی رو قطع کردم. تلفن مون تموم شد. منم خیلی حال بد و بغض مدامی دارم. از یک هفته ای که دارا گذاشته و رفته دنبال زندگی اونورش، هیچ کاری توی خونه مون پیش نرفته و یک عالمه از کارا روی زمین مونده. دق کردم برای یک مسافرت و بازم تعطیلی میاد و میره و هیچی. و باز هم باید تنها بمونم. صبرم تموم شده و دارا هم هیچ عقیده نداره که شرایط باید عوض بشه. خیلی غمگینم. از همه چیز زده شدم. دلم نمیخواد دیگه با دارا شاد باشم. فکر میکنم شادش می کنم و در زمان نیازش کنارشم اما الان که من بهش نیاز دارم کجاست؟ اصلن کوچکترین اهمیتی میده؟ یا اینکه فقط اون خانومه که تعیین میکنه کی باید کی کجا باشده و فقط شرایط مهمه. گور بابای هر حس و حالی که من دارم یا ندارم. چرا دیگه باید زن خوبش باشم؟ خوبه هم که من باشم ولی همه امتیازها مال اولیه. مگر خوب و بد بودنم یا بودن و نبودنم فرقی در اوضاع ایجاد میکنه؟  اولویت های دارا همسر اولشه. اون که بیاد، زندگی من دیگه تعطیل میشه. اون که عشقش بکشه بره، دارا هم تنها میشه و دیگه اونطرف چیزی نیست و خالی میشه وقتاش برای با من بودن و میگه خب دیگه حالا می تونیم زندگی کنیم و با هم باشیم. من دو ماه دیگه 30 ساله میشم. دستم خالیه. با این سن نمی تونم قایم بشم پشت زندگی دو نفر دیگه و هر وقت که اونا عشقشون کشید، زندگی کنم و حس داشته باشم و وجود داشته باشم. مردن که بهتره.

 

 

پی نوشت: دوباره بخون اون پایینو. ننوشتم پست بعدی پست دارا هستش. نوشتم وعده داده.

   
    

ایش!!! حساسیت


بی حوصلگی و کسالت سربسرم میذاره. مثل یک دستگاه بی انگیزه ی خاموش می تونم ساعت ها دستم رو بزنم زیر چونه ام و خیره بشم به هیچی ِ روبروم. پرده ها رو داده بودم خشکشویی؛ دیروز گرفتم. 30 هزار تومن بابتش پول دادم. (همه میگن خونه ات رو هررررررجورری که دلت می خواد بچینا؛ اما توی عمل، هرگز کسی بهم اجازه نداد برای پنجره ها پرده های حریر سفید بگیرم که اینقدر زیاد عاشقشونم و رؤیاست برام). وقتی رفتم توی مغازه خشکشویی، آقاهه گفت تنهایی؟ پس شوهرت کو با ماشینش. چون دارا معمولن منو اسکورت می کنه. چیزی نگفتم. دیروز دارا اومد خونه و بیشتر وقت رو خوابید، خیلی خسته بود و عملن هیچ کار مفیدی انجام ندادیم. خوشم میاد مثل بچه ها بهانه جویی میکنه. روی مبل خوابید و هی میگفت چرا شوفاژا رو خاموش کردی؛ سردمه. گفتم خب روشن کن. محل نذاشت و باز گفت سردمه و به ادامه ی خوابش پرداخت. باز هی غر زد که سردمه. گفتم برو توی تخت بخواب پتو هم بنداز. باز محل نذاشت و به ادامه خوابش پرداخت. آخر سر رفتم پتوی روی تخت رو برداشتم و آوردم انداختم روش و او هم گرفت تخت!! با لذّت خوابید. منم نماز خوندم و چای دم کردم و کمی برای خودم اینور و اونور خونه چرخیدم. خیلی حوصله ام سر رفته بود. دلم پیاده روی می خواد. دیروز دارا گفت فردا میریم. یعنی امروز. واقعن کی اونقدر جوونه که این خیال خام رو توی سرش می پرورونه که ما امروز میریم پیاده روی؟

 

 

 

 

پی نوشت1: باورتون میشه؟ چی رو؟ من به رنگ مو و همه دور و وری هاش حساسیت دارم ناجور. یعنی تا پای مرگ منو می بره. دو سال پیش برای آخرین بار موهامو رنگ کردم و دچار چنان حساسیتی شدم که دکترها گفتن حتّی ممکن بود توی راه به قلبت گیر بده و بمیری. یادمه روز چهارشنبه رفتم آرایشگاه. وقتی رفتم خونه خب سرم کمی خارش داشت. اهمیتی ندادم. صبح توی آینه که خودم رو نگاه کردم، احساس کردم کمی سرم باد کرده. ولی باز اهمیتی ندادم و فکر کردم توهم فانتزی زدم. اون روز پنجشنبه شیفت بودم و رفتم سر کار. توی سرم احساس فشار داشتم. رفتم توی آینه دیدم که سرم راستی راستی ورم کرده. به رئیس مون گفتم حالم خوب نیست و باید برم خونه. رفتم خونه پیش مامانم. یعنی مقنعه رو که درآوردم جلوی آینه مثل این فیلم ها دولاّ شده بودم و دستام دو طرف صورتم (اما نمیزدم به صورتم) و از ته دلم جیغ میزدم و دولاّ و راست میشدم و فقط میگفتم مامان مامان مامان!!!! از بس که وحشت کرده بودم. مامانم با وجود پادردش رفت داروخانه تا موضوع رو بگه و دوایی بگیره اما فایده نداشت. تا شب سه چهار تا دکتر رفتم و هر کدوم چیزی گفتن و دارویی دادن ولی باز فایده ای نداشت. تا اینکه صبر کردم تا شنبه و رفتیم پیش یک دکتری که خانوم برادرم معرفی کرد توی خیابون آیت الله کاشانی. واقعن این دکتر نابغه است. سه تا دونه قرص بهم داد و گفت همینارو بخور خوب میشی و خوب شدم. واقعن خوب شدم. اون ورم  ِ ترسناک هم که از سرم شروع شد، کم کم توی بدنم پایین رفت و به نوبت از هر جایی بدنم که رد می‌شد، درگیرش می‌کرد و آخر سر هم از پاهام خارج شد. شدت ورم خیلی زیاد بود و برای همین درد خیلی زیادی هم داشتم؛ چون به شدت باد میکرد و پوست و لایه های زیرینش رو هم به شدت می کشید که باعث درد مضاعف میشد. وقتی رسیده بود به چشمهام، پلک های پایین و بالا، کاملن روی چشمم رو گرفتن و دیگه چشمام بسته شد. یعنی جایی و راهی نداشتن که باز بمونن و خلاصه ورم، با درد رفت و رفت و رفت تا از پاهام رفت بیرون. دارا جانم بعدن رفته بود تحقیق و مطالعه کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که حنا ممکنه باعث بروز حساسیت مخفی بشه. یعنی حنا حساسیت بالقوه رو تبدیل به حساسیت بالفعل میکنه و من هم دو سال پیشش حنا استفاده کرده بودم که شاید اثر اون بوده. البته توی مدت یک هفته ای که بیمار بودم و سر کار هم نرفتم، اجازه ندادم اصلن دارا هم بیاد و منو ببینه. بس که وحشتناک بود وضعیتم. دختر دایی و پسر دایی هام می آمدن و بهم می خندیدن. دیوونه ها!! فکر کن من مریض و نحیف افتادم یه وری و اونها هِر هِر به ریخت من می خندن!! یک ساعت پیش با همکارم رفتیم یک آرایشگاه نزدیک محل کارمون برای تست رنگ مو. او هم حساسیت داره اما خیلی جزئی. آرایشگر کمی رنگ روی قسمت کوچکی از موهای پشت گردنمون گذاشت. نمی دونم توهم زدم باز یا واقعیته. اما سرم می سوزه و حس میکنم فکم بی حس شده و تنم میخاره. می ترسم. ووووووی...

پی نوشت2: امروز هی به همه دهن کجی کردم از بی حوصلگی. وای وای چه دختر بدی!!

 

 

 

 

بازاریابی: دیروز دارا کامنت ها رو که خوند، وعده داد که یک پست میذاره توی این وبلاگ برای جواب سوالای آدما و اینکه چرا زن دوم گرفته. احتمالن توی یک پست رمزدار میذارمش و رمز رو هم به هر کی که اسم و نشونی داشته باشه میدم. خوب شد؟؟؟

 

 


  

خواب زمستانی


 

دیروز عید قربان بود. پارسال عید قربان وسایلم رو از خونه مامان برده بودم خونه خودمون. چه خاطره ی خوبی!‌ دارا بود و پسرهای برادرم. عید قربان و قربانی های مان مبارک! دیروز صبح تا ساعت ١١ توی تخت موندیم. وای که چقدر کیف داره آدم دلشوره نداشته باشه و از هر کاری رها باشه و تا هر وقت که دلش بخواد و تا هر وقت که دیگه خودش خسته بشه، توی تخت بمونه. مخصون اگر دو نفر باشیم. مخصوصن اگر عشق آدم و عاشق آدم در کنارش باشه و دو تایی شاد و شاد باشیم و مثل خورشید صبح بدرخشیم.

ظهر دارا رفت خونه مامانش و عصر هم رفت تا اون خونه اش رو جارو پارو کنه و زحمت کشی کنه. منم رفتم خونه مامانم. شب حدود ٧ و نیم دارا اومد و رفتیم خونه خواهر بزرگم. خواهرم به خاطر ما مهمونی داده بود و مثلن پاگشامون کرده بود. (پری جون؟؟؟؟ فامیلاتون می دونن تو زن دومی؟) بله؛ نزدیکانم می دونن. یعنی همین خواهرها و برادرها و بچه هاشون. شوهر خواهر بزرگم نمی دونه فقط. حالا مثلن هم که بدونه. مگه اونایی که می دونن چه فکرهایی می کنن؟ مثلن آیا فکر می کنن از اون دفعه ای که خونه پسر خواهرم بودیم یعنی هشتم آبان تا این مهمونی بعدی که ٢۶ آبان بود، این آقای دارا که غلط کرده و زن دوم اختیار کرده، تنها بوده و زن اولش رها کرده بودش به امان خدا؟ حالا! هر کی هر فکری میکنه واقعاً مهم نیست (با عرض پوزش)، مهم فقط اینه که نظر خدا چیه. بعد از 22 روز امشب خانوم اول دارا برگشت تهران. توی این مدت به جز یک شب که دارا رفت خونه مامانش هر شب با هم بودیم. حالا حس دلتنگی و تنهایی دارم. نگید عدالت، نگید نوبتی، من هرگز دارا رو رها نکردم، من هرگز دارا رو تنها نذاشتم که حالا نوبت من باشه که بدون دارا باشم. من قرار نیست یک ماه برم مسافرت. از دارا می پرسم کی دوباره میره. دارا میگه به زودی، خودت که می دونی. و من مبهوتم از این آدم هایی که بلد نیستند زندگی کنند و فقط از زندگی توقع دهش و بخشندگی دارند. بهرحال من غمگین نیستم. توی این مدت دارا اونقدر با مهربونی هاش و توجه هاش منو پُر کرده که امیدوارم تا مدت ها در مقابل غم بیمه شده باشم. در ضمن، فقط شب با هم بودن هامون حذف شده که اون هم به لطف بی فکری اون خانوم دیگری، دوباره به زودی برقرار میشه. راستی امتحانات پایان ترم دانشگاه نزدیکه؟ سر امتحان ها دارا شب ها خونه ی خودمون می خوابه. آخ جان!! اربعین هم که رفتن خانوم صد در صده. خدا کنه قبلش هم باز بره. من دارامو می خوام. دارام هم منو میخواد. خدایا! کاری کن همه مون شاد باشیم. دارا امروز عصر میگفت میترسم نتونم به اندازه ی کافی از برگشتن شون خودم رو پراشتیاق نشون بدم. گفتم نه این فکر رو نکن؛ بچه ها رو که ببینی اشتیاقت درمیاد بیرون! امروز دارای عزیزم با زحمت و مشقت همه ی لوسترها رو نصب کرد و میله ی کمد رو هم زد. من ظهر رفتم دنبال مامانم و با هم رفتیم دو تا پرده برای پذیرایی و اتاق خواب سفارش دادیم. (پرده های خونه قبلی متاسفانه به دردم نخورد). عصر هم با دارا رفتیم آینه دستشویی خریدیم. صاحبخونه گفت خودتون بگیرین من حساب می کنم. به دارا گفت نری از این پلاستیکی ها بگیریا. یه چیز فلزی خوب بگیر. یه سرویس گرفتیم که شد 100 هزار تومن. یه چراغ کوچولوی سفید هم برای بالای آینه گرفتیم که شبیه لاله است. نیناز...

آهای

اعضای محترم انجمن خیریه حمایت از زنان اول  ِ بیخیال  ِ شوهر!

نظرتون چیه؟

دیرتون نشه!!!

بی تعارف بگم. زنی که ٢٢ روز شوهر جوان و شادابش را که لبریز از حس زندگی و زنده بودنه، تنها رها کرده و رفته، چیز بهتری در انتظارش نخواهد بود. تازه این برنامه ی همیشگی اش از روز اول بوده و تا روز آخر هم ادامه خواهد داشت. اصلن کسی رو با شرایط مشابه بهم معرفی کنید که شوهرش هم راضیه و زن دوم نگرفته تا من ازش عذرخواهی کنم. اگر هوو داشتن را بعنوان تنبیه هم حساب کنید، دقیقاً تنبیهش بوده. برای ناشکری و ناراضی بودن ِ همیشگی. از من قبول کنید. چون دیدم. ما آدم های بهتر یا بدتر از شما نیستیم. از دنیاهای دیگه ای هم نیامده ایم. آدم های معمولی هستیم توی دنیای معمولی. از حق و حقیقت هم که بگذریم، عمل و عکس العمل قد علم میکنه. روزی هم که دیدمش بهش گفتم تو دارا رو تنها رها کردی. این همه وقت!! چندین ماه!!! با عصبانیت گفت رها کردم که کردم. فضولیش به کسی نیومده. اصلن به تو چه!! (آخی!! حالا بیا ببین به من چه!!) پدر و مادرم پیر هستن (حدود ۵٠ ساله هر دو)، تنها هستن، دلشون می گیره باید برم پیش شون، دل شون برای بچه تنگ میشه. (دارا که نه تنهاست و نه دلتنگ میشه؛ نه؟) امیدوارم نظریات همسر اول دارا هم عوض بشه تا خودش هم خوشبخت و راضی باشه. کجایی دارا؟ دلم میخوادت ناجور...

 

 

 

 

 

پی نوشت١: یه چیز باحال!! توی خونه جدیدمون صبح ها صدای خروس میاد؛ واقعاً جذاب نیست؟ و با وانت توی کوچه میوه می فروشن؛ باحال نیست؟ و یک مسجد خیلی کوچولو موچولو نزدیک خونه مون هست. آخ دوست دارم همه اینارو...

 

پی نوشت2: قبل از اینکه بره اولّی، به دارا گفته بودم دلم هوای مشهد کرده، بریم. گفت بذار این بره، میریم. حالا رفته و برگشته و ...

پی نوشت3: دلم خیلی گرفته، خیلی بزرگ. دلم از تو فشرده میشه. انگار یه چیزی مثل مکش جارو برقی دلم رو از توی داره می کشونه و هی تنگ تر و جمع ترش میکنه. دلم گرفته. دارا؟ کجایی؟ چطوری می تونی تحمل کنی بدون من؟ چطوری می تونی تنهایی خوابت ببره؟ چطوری این 22 شب هر شب وظیفه داشتی زنگ بزنی به خانوم و اطلاع رسانی کنی که داری می خوابی و حالا که پیش من نیستی ولی... دلم گرفته. مثل عق. مثل تنهایی. مثل بیابون. مثل بی هوایی...

 

 

 

 

 

بازاریابی: شاید بزودی درباره خاطرات روزها و ماه های اول مون با دارا بنویسم و از ملاقاتم و تلفن حرف زدن هام با اون یکی خانومه...

 

 


  

تو


نه!!!! دارا چه مهربون و بقول من care about شده بود دیروز! عصر با مامانم و خواهرم رفتم خونه. دارا جان زودتر رسیده بود و مشغول رسیدگی و ساماندهی به امور خونه. یادم میاد که چطور پارسال توی خونه اولی مون برای هرکاری باید بارها و بارها بهش میگفتم و هی غصه می خوردم و اکثراً هم هرگز انجام نمی داد. مثلن من تا روز آخر توی اون خونه هود نداشتم. چون آقای دارا حالش نیومده بود نصب کنه. اما خداروشکر این خونه رو دوست داره و بدون اینکه لازم باشه بهش بگم، خودش همه کارها رو سامون میده و از من خیلی جلو افتاده توی این قضیه. البته یک مقداری هم برمیگرده به اینکه بقول خودش و به تأیید من "مردتر" و پخته تر شده. خدا رو شکر. دیرتر بهم گفت: پری! آخرین شب مسلمیه است. اجازه میدی برم هیأت؟ چیزی نگفتم و رفتم توی ژست. (آخه واقعن دلم نمیخواد یک لحظه هم ازم دور بشه خب) باز گفت: پری! بگو تکلیفمو بدونم دیگه. اجازه میدی برم؟ گفتم عزیزم اجازه ی تو دست من نیست که. من به خودم اجازه نمی دم که بخوام به تو اجازه بدم یا ندم. اگر دوست داری برو. با اشتیاق گفت: خیلــــــــــــــــــی دوست دارم. گفتم خب پس برو. ولی زود بیاها. (چقدرم که زود برگشت) گفت وای پری!‌ تو بهترین همسر دنیایی! می دونستی؟؟ ساعت 1 برمی گردم. از فکر رفتنش باز غم دوید به جونم. با دلسوزی لوسم کرد که: الهی بمیرم!‌ می دونم دلت میخواد پیشت باشم. بخدا منم همینطورم و همش میخوام پیش تو باشم و مثل تو که حال و روحیه ات تحت تأثیر منه، منم حال و روحیه ام تحت تأثیر توئه. یک نگاه (بقول دارا) جاهل اندر فقیه بهش انداختم که یعنی برو بابا چاخان!!! کمی بعد، زنگ زد به آقا مهدی و قرار مدار گذاشتن و 10 شب رفت. وقتی رفت خواهرم گفت: اگر از اون خانوم میخواست بهش اجازه نمی داد بره؟ گفتم: چرا! اجازه می داد. خواهرم گفت: هیچوقت جلوشو نگیر که بره اینجور جاها. یک روزی میاد که به زور هم حاضر نمیشه بره. منم متفکّر شدم! چی بگم والّا!!!! یک کم بعدترش مامان اینارو برداشتم و رفتیم خونه مامان. ساعت 12 بهم زنگ زد. خیلی همین جوری و فقط جهت تبادل ِ لاو. رفته بود شاه عبدالعظیم (گفت خیلی شولوغه و برای همین منو با خودشون نبرده بود). گفت جات خالیه. گفتم منم دلم زیارت میخواد. گفت هر وقت بگی میریم. هروقت... تلفنش بهم انرژی داد. عشقولانه ام گل کرده بود. از شعرهای قیصر امین پور که توی نوجوونی ام می خوندم براش نوشتم:

امشب

تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

در تو

خلاصه کردم

...

هر چه هستی باش

اما باش

 

 

 

دارا در جوابم نوشت:

 

 

تا تو هستی آرزو دارم که از خود بگذرم

              غرقه ی عشق تو گردم، بگذرد آب از سرم

 

 

با یک عالمه حس عشقولانه رفتم که بخوابم. دو تا تشک انداخته بودم روی زمین توی اون یکی اتاقه که بخوابیم. چون این بار دیگه مامانم خونه بود. ساعت 2 و نیم دقیقاً دارا مسج داد که بیداری؟ و خلاصه همون موقع ها اومد خونه... صبح هم باز باهام مهربون بود و دوباره تا اداره اسکورتم کرد. یک لحظه مثل دیوونه ها راستی راستی شک کردم که نکنه این دارا نیست و یکی دارا رو دزدونده و کشتونده و پوستشو برداشته کشیده روی صورت خودش و حالا داره منو گول میزنه...

 

 

پی نوشت: چند روز پیش با ماشین دارا داشتیم می رفتیم خونه خودمون. سر کوچه یک موضوعی اومد به ذهنم که وقتی رسیدیم دم در خونه دارا همون رو مطرح کرد؛ گفت: ریموت اون خونه دست تو بود و حالا عوضش ریموت این خونه دست من باشه. فهمیدم که انتظار داشت اعتراض کنم و مخالفت. گفتم اما: اتفاقاً سر کوچه که پیچیدی همین موضوع اومد توی سرم. خیلی موافقم. اینطوری حس بیشتری از زندگی مشترک و حضور دارا توی زندگی مشترک دارم. موافقین؟

 

 

اَللّهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ

اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ وَ شایَعَتْ وَبایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعا

اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ


رد کن بره


آی خانوما! کدومتون کتاب "ساندیتون" رو خوندید؟ بنظرم ١٠ بار خوندمش. بس که دوسش داشتم. در جایی از کتاب، نویسنده ی مهربون "جین آستین"، به روش بسیار دل چسبی توصیف کرده گفتگوهای آدم هایی که مریضی هاشون رو به رخ هم می کشن و مسابقه میذارن که هر کی بیشتر مریضه برنده است، تا چه حد کسل کننده و مسخره است. حکایت ماست. همه ی ما. من حالم از همه بدتره. من از همه داغون ترم. دردی که من می کشم هرکی کشیده بود تا حالا مرده بود. من کارم از همه بیشتره. من از همه بیشتر زحمت میکشم. هیچ کس قدر منو نمی دونه. اسم یه مریضی نیست که بیاری و این آدم ها سریع با حس موفقیت و پیروزی نگن: منم داشتم یا منم دارم. انگار امتیازه! انگار هنره! (به همکارم میگم یه کلمه بگو معادل پیروزی باشه. میگه ظفر. میگم نه. میگه جردن؟)

آقای دارا دیروز همچنان بسیار عصب زده و خشن بودند و غیر قابل دسترسی. نه اینو دروغ گفتم. چون دارا اگر خودش بخواد هم نمی تونه برای من غیر قابل دسترس باشه. دیروز از سر کار رفتیم خونه و هیچ کاری نکردیم و شب رفتیم بیرون شام خوردیم و من رفتم خونه مامانم و دارا هم رفت خونه اون طرفش جمع و جور و تمیزکاری کنه. مثل اینکه خانوم کم کم دارن هوس می کنن که برگردن و یادشون اومده شوهری هم دارن. دارا دیروقت اومد. نزدیک ساعت ١٢ و چند بار هم سر مسائل بیخود باهام داد و بیداد کرده بود. مامانم خونه نبود. دارا گفت بریم خونه ی مامان چون خیالش راحت نبود توی خونه بدون پرده بخوابیم. هرچند ملحفه زدیم به پنجره ها ولی باز خیالش راحت نیست. وقتی دارا رسید خواب بودم. زنگ که زد بیدار شدم و رفتم ماشینم رو که توی کوچه بود آوردم توی پارکینگ. دارا باهام بداخلاق بود. هی ازش پرسیدم تو نمیری ماشینت رو بیاری تو. اصلاً جوابم رو نداد. انگار نه انگار که من موجود زنده ام. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم ای بابا!! آدم نیستی جواب بدی؟ (می دونم خیلی خیلی حرف زشتی زدم. برخورد زننده ای کردم. بخدا نادم و پشیمونم) باز محلم نذاشت. منم رفتم توی تخت مامانم خوابیدم. توی اتاق مامانم دو تا تخت یک نفره است. آقا دارا اومد توی اتاق و بدون اینکه نگاهی به طرف من بندازه گفت تو اگه آدم بودی وقتی رفتی ماشین خودتو آوردی توی پارکینگ، ماشین منم میاوردی. از جا پریدم و جرقه زدم که!!! اِ!! تو مردی. تو باید ماشین منو هم میاوردی. نه اینکه من برم نصفه شب توی کوچه ماشین تو رو بیارم. محلّم نذاشت. یا شاید باز از حرفای حرص درار زد که یادم نیست چی گفت. بلند شدم که برم ماشینش رو بیارم توی پارکینگ. چند بار گفت نرو، نیمخواد. ولی من رفتم. چون دیگه حرفش رو زده بود. رفتم توی کوچه اما دم در خشکم زد و وایسادم. یه مرد خرس گنده ی چندش متعفن ماشین وانتش رو گذاشته بود سر کوچه و اومده بود توی پیاده رو پای باغچه و شلوارش رو کشیده بود پایین و ... حالا مگه تموم میشد!! البته پشتش به من بود و منو ندید. داشتم سکته میکردم. همونطور توی چارچوب در وایسادم تا رفت به طرف ماشینش. دویدم به طرف ماشین دارا و خودم رو پرت کردم توی ماشین و توی اون چند ثانیه ای که دزدگیر ماشینش طول داد تا قفل بشه، سکته دوم رو هم زدم. ماشین دارا رو گذاشتم توی پارکینگ (جای سابق خودم) و ماشین خودم رو گذاشته بودم توی حیاط. چند دقیقه ای همونجا نشستم توی ماشین و زار زار گریه کردم و یه کم از فشارای روحیم رو از این طریق تخلیه کردم. بعد رفتم بالا. آقای دارا روی مبل خوابیده بود. با بدبختی چندبار صداش کردم که بره روی تخت بخوابه. بالاخره پاشد و رفت روی یکی از تخت های اتاق مامان خوابید. با همون لباسای بیرونش. درجا خوابش برد. جوراباش رو درآوردم و پتو انداختم روش. خودمم رفتم و روی یک تخت دیگه خوابیدم. اولین شبی بود که من و دارا کنار هم بودیم ولی دور از هم خوابیدیم. صبح دارا یادش نمیامد کی اومده توی اتاق. میگفت پری من که دیشب روی مبل بودم. چطوری منو آوردی روی تخت؟ چقدر زورت زیاده!! وقتی هم رفتیم پایین باز مهربون شده بود و ازم قدردانی کرد که ماشین اونو گذاشتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو گذاشتم توی حیاط و تا دم در محل کارم با ماشین اسکورتم کرد. در ادامه مطلب ماجراهای این چند روزی رو که نبودم رو می خونید.

 

آشپزخونه خونه تازه مون خیلی نازه برامون. پشت سینک آشپزخونه پنجره است و میخواهیم پرده نصفه بزنیم (پرده مون چارخونه ی ریز سفید و قرمزه) و یک طاقچه کوچولو  جلوش داره که میخواهیم روشو پر از گلدونای کوچولو موچولو کنیم. البته یه عالمه گلدون هم از نمایشگاه گل خریده بودیم. یادتونه که؟  اما اونا بزرگن. شیر آب آشپزخونه رو هم دوست نداشتم؛ گفتم دارا یکی برام بگیره که بلند باشه. دارا هم رفت از اون شیر باحالا گرفت که خیلی دوست دارم که مثل شلنگ هستش و همه طرف میچرخه و پایین و بالا میره و یک دکمه پشتش داره که آب ازش مستقیم بیاد یا پخش بشه. هی سر دمای آب با دارا اختلاف نظر داریم. من شیر رو میذارم طرف آب داغ که دارا وقتی میره آب رو باز میکنه دستش می سوزه و اون میذاره طرف سرد که من دستم یخ میزنه. خب با آب سرد نمی تونم ظرف بشورم. دارا با یک حالت متفکری بهم میگه. وای پری تو دستت آستر داره. (این "وای پری" رو بخدا میگه؛ همینطوری که گفتم) چرا اینقدر روی آب داغ میذاری..(با کمی تفکر بیشتر) شاید هم چون سیّدی واقعاً گرما و سوزندگی روت اثر نداره!!

 

 

 

 

 


پی نوشت١: امروز دلم پرتقال خواست. یک عدد پرتقال خریدم هزار تومان.  هفت نفری خوردیمش! به همکارم میگم بنظرت اینو چند خریدم. میگه ٢٠٠ میگم قیمت تهران رو بگو نه بانه!!

پی نوشت٢: دیشب رادیو فرهنگ داشت از وبلاگ "نوشی و جوجه هاش" میگفت و از سنّت رها کردن کتاب: book crossing  کار خیلی خوبیه. ازش می نویسم.

پی نوشت3: یه آبدارچی داریم که هیچی نمیشه بخوریم و باهامون شریک نشه. یعنی میاد مثل گربه ی گشنه  اونقدر نگات میکنه که کوفتت میشه. وقتی هم خوردنی چیزی باشه، سریع سر و کله اش پیدا میشه. امروز رفتم یک بسته الویه ویشتا و نون تافتون و آبمیوه گرفتم برای ناهارم چون ناهار اینجا رو دوست نداشتم. ظهر اومد. مثل بچه ها بهش توپیدم که: برو پی کارت!! چند بار دیگه هم اومد. الان دیگه اومد و  گفت خیلی غمگینم. گفتم چرا؟ ته آبمیوه رو برداشت و گفت: این چیه؟ گفتم بخورش خب. گفت با دهن خوردی؟!!!!! گفتم آره دیگه. تو بریز توی لیوان بخور. گفت فایده نداره دهنیه. ولی باز ریخت توی لیوان و خورد. بعدش گفت: روحیه ام خوب شد انگار دنیا رو بهم دادن.

پی نوشت4: از صبح احساس می کنم همه مردها ایستاده تخلیه ادرار میکنن و تطهیر هم نمیکنن و همینجوری شلوارشون رو میکشن بالا و از بوی گند همش عق دارم. بگید که اینطور نیست و الان اینجا هیچ بویی نمیاد...




اینارو دیروز یکشنبه نوشتم؛ اما چون اینترنت پرید نتونستم منتشر کنم:

گفتم. بالاخره بهش گفتم. چند ساعت داشتم فکر می کردم و بالا و پایین می کردم که بگم یا نه. قضیه اینه که دیشب رفیق دارا آقا مهدی اومده بود خونه جدیدمون که کمک مون کنه جمع و جور کنیم. کلّی با دارا زحمت کشیدن دوتایی. آخرای شب ساعت حدود 11 و نیم بود که تلفن دارا زنگ خورد. (شرطی شدم نسبت به زنگ تلفنش، تنم می لرزه) پشت خط مامور تفتیش بود. به جون خودم راست میگم. کاراییش اینه که "نباشه" ولی ساعت به ساعت به طور منظم زنگ بزنه و آمار بگیره و برنامه بده. کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا میری؟ کی میری؟ چرا میری؟ چرا نمیری؟ چرا میای؟ کجا میای؟ کی میای؟ با کی میای؟ با کی بودی؟ با کی هستی؟ با کی میری؟ چی خوردی؟ چی داری می خوری؟ چی می خوای بخوری؟ چرا می خوری؟ چرا اونجایی؟ چرا اونجا نیستی... دیشب که گوشی  ِ دارا زنگ خورد به من نگاه کرد و ابروهاشو برد بالا و چشماشو گرد کرد و گفت هیس. یعنی اونه حرف نزن مثلن. بعد هم ده دقیقه ای گپ زد و حال و احوال کرد و آمار داد. رفیقش آقا مهدی داشت به دیوار تابلو می زد. منم رو مبل نشسته بودم. متر فلزی دستم بود و یک بار صداش دراومد. صدای متر فلزی. نه صدای من. نه صدای آدم. نه صدای زن! که ببین اوج استرس دارا چقدره که بلافاصله به شدت بهم چشم غرّه رفت و وقتی هم که تلفنش تموم شد، جلوی دوستش با عصبانیت بهم توپید که دو دقیقه نمی تونی سر و صدا نکنی؟؟؟ حالا چرا؟ چون باید 60 تا سؤال بیشتر جواب بده. و این برخورد و اون چشم غرّه و شنیدن حرفاش و گپ زدناش و نرم حرف زدنش و هیس گفتن اولش، همه اش از توی دلم منفجر شد توی چشم هام و یک هقی هقی سر دادم که خودم مبهوت موندم؛ همون وسط جلوی دوست دارا. بنده خدا لام تا کام حرف نزد و چیزی نگفت. ازم پرسید ساعت رو کجا بزنم. نتونستم جوابشو بدم. وقتی آروم شدم دیدم گناه داره! زشته! داره برای خونه ی ما تلاش میکنه، اونوقت من بی حال بازی درارم. پاشدم و چند تا پیشنهاد برای جای تابلوها دادم. کمی بعد هم دارا باهاش رفت که برسوندش خونه. وقتی هم که دارا برگشت چیزی بهش نگفتم و خوابیدیم. صبح بهش گفت دلم رو نشکن. با مهربونی گفت من دیشب حرف بدی بهت نزدم که گریه کردی...

امروز سر کار همش یه چیزی توی دلم بود که به دارا بگم. ساعت ٢ که با هم حرف زدیم بهش گفتم. گفتم دارا جانم من خیلی هم حالم خوبه. فقط می خوام باهات حرف بزنم مثل درد دل کردن با یک دوست. گفتم من به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود نداره که توی این دنیا عدالت برقرار بشه. گفتم من برات زن خیلی خوبی هستم. همیشه کنارتم. دوستت دارم. بهت می رسم. خوشحالت می کنم. ازت اطاعت می کنم. طبق میلت عمل می کنم و اون دختر هم دقیقن برات هیچ چیز نیست جز اینکه برات زاییده. اون وقت تو هنوز که هنوزه فکر میکنی عدالت و رضایت خدا در اینه که اون آب توی دلش تکون نخوره. گفتم من که خوشحالم که این همه وقته نزدیک یک ماه که نیست و تو رو گذاشته و رفته. اما اون فکر نمیکنه تو هم آدمی؟ فکر نمیکنه دلت برای بچه هات تنگ شده. فکر نمی کنه چی باید بخوری شب و روز؟ فکر نمیکنه دلت میگیره شاید بخوای یه آدمیزاد ببینی، یه آدمیزاد کنارت باشه، با یکی دو کلوم حرف بزنی؟ نه دیگه!‌ تو رو آدم حساب نمیکنه دیگه. تنهایی که تنهایی، به درک که تنهایی.. نه؟ اونوقت تو با من که برات بهترینم و ایده آلتم کاملن اون رفتار تند رو میکنی که خانوم از راه دور دلش نگیره و راحت گپ بزنه و درددل کنه که دلش وا شه؟

دیروز هم آقا دارا با من درگیر شد که مواردی رو که مشخصاً مربوط به من میشه و احتمال داره هویت منو مشخص کنه توی وبلاگت ننویس. ممکنه جایی کسی روزی بخونه و احتمال بده اون آدم توی وبلاگ همون منم. دلم خیلی گرفت باز. گفتم دارا!!! منم زنتم ها. منم ازت سهم دارم ها. حق ندارم حتی توی وبلاگ شخصیم به صورت گمنام و محدود ازت بنویسم که مبادا به گوش اون دختره برسه از طریقی (از طریق خودش که عمراً چون ارتباطی با وسایل نوین ارتباطی نداره) و باز هم گفتم دیشب که خونه مامانت بودی و زنگ زدم بهت هم خیلی دلم گرفت. البته از روی سرخوشی بهش زنگ نزدم. خودش دارا فرستاده بود منو دنبال کاری و زنگ زدم که نتیجه اش رو بهش خبر بدم و حدود ٣٠ ثانیه باهام حرف زد؛ چند تا آهان گفت؛ کاملن مثل یک رفیق پسرش؛ در حالیکه داشت یه چیزی رو هم می جوید و سریع هم خدافظی کرد.

گاهی احساس حماقت دارم. با خودم فکر میکنم خب من که هنوز عاشق دارا هستم و عاشق اینم که براش بهترین زن باشم و برام چیزی مهم تر از جلب رضایتش و اطاعتش نیست؛ ولی بازخوردم از بودنم و اینگونه بودنم چیه؟؟ اینطور ایگنور شدن و ندیده گرفته شدن؟ انگار که وجود ندارم. انگار نه انگار که من پازل روحی دارا هستم. من عروس خانواده ی دارا هستم. بدون هیچ کم و کاستی. من زن خوب ِ پسر  ِ مادر دارا هستم. زنی هستم که دارا از آغوش گرم و امن مادرش اومده به آغوش مهر و امن من. زن خوبی هستم برای پسرش. همون طور که خودش جونش برای پسرش در میرفت، منم جونم برای پسرش درمیره. مراقبشم. نگرانشم. نگران روح و جسمش و مادرانه بهش می رسم و گاهی دلم برای مادرش می سوزه که چه رنجی میکشه اگر بدونه جگرگوشه اش و بچه ای که با سختی بزرگش کرده، داره چه عذابی میکشه و بخاطر بی خبری مادرش، خودم آغوش ِ نوازشش میشم. پس حق من از بودنم چیه؟ همین گم شدن توی فراموشی؟ خوشحالم که خدا هست. خوشحالم که خدا عقلش و علمش از همه بیشتره. خوشحالم که خدا عادله و مثقال مثقال همه چیز رو وزن میکنه. خوشحالم که خدا دوستم داره نه کمتر از بقیه...

 

 

 

 

توی این سه شبی که منتقل شدیم به خونه جدید یک شبش دارا رفت خونه مامانش و من هم خونه مامانم و یک شب هم دوتایی با هم خونه مامانم بودیم و دیشب هم که خونه خودمون بودیم. چهارشنبه دارا زنگ زد گفت عجّلی!! باید امروز اسباب کشی کنیم. صاحبخونه فعلی گفته تا پانشین پول نمیدم و صاحبخونه جدید هم گفته تا پول ندین کلید نمیدم و روالش هم همینه. ساعت یک هر دو از محل کارامون زدیم بیرون و رفتیم خونه و دو نفری، یعنی خودمون دوتا تنهایی، فقط و فقط، همه چیز رو جمع کردیم. دارا نذاشت کارگر هم بگیریم یا کسی برای باز کردن لباسشویی و گاز بیاد و یا برای باز کردن سرویس اتاق خوابمون از شرکت بیان. (تخت مون رو از کمجاچوب خریدیم و خودشون میان سر نقل و انتقال می برن و میارن) خلاصه که خودش به تنهایی تخت رو باز کرد و ماشین لباسشویی و گاز رو هم باز کرد و لوسترها رو هم باز کرد. کار لوسترها هم سخته. چون همه شون پیچ میشن به سقف و قلاب ندارن. (لوسترهامون رو هم از گالری پاییــــــز، روبروی پارک شریعتی خیابون شریعتی خریدیم) خلاصه اینکه از ١ ظهر تا ١ شب کار کردیم و شب هم تشک تخت رو انداختیم روی زمین و وسط هال خوابیدیم؛ چون امکان دیگه ای وجود نداشت. صبح ساعت ۶ بیدار شدیم و بقیه وسایل رو جمع کردیم. دوتایی یک صبحونه ی خاطره انگیز  ِ سرپائیه شولوغ پولوغ خوردیم. فریزری ها رو بردیم خونه مامانم. دارا ماشین خاور گنده ی نارنجی گرفته بود که وسایلمون رو جمع کردن و بردن. صاحب خونه اومد و چک  ِ پولمون رو داد و چون دارا بالای سر کارگرها بود من رفتم چک رو تحویل صاحبخونه ی جدید دادم. مامانم بعدن که این قضیه رو به برادرم گفته که چون پول رو نداده بودیم کلید خونه ی جدید رو هم نتونسته بودیم تحویل بگیریم، برادرم شاکی شده که چرا به من نگفتی بهشون پول بدم!!!!! جلّ الخالق!!!! یا للعجب!!!!! خدایا توبه!!!! برادر  ِ من؟؟؟ اون که قبل از عقدمون به دارا (که هیچ پولی نداشت) گفته بود همین الان 30 میلیون تومان بعنوان ضمانت بده به من، حالا حاضر شده خودش 20 میلیون به ما بده. این هم از الطاف خداوندگار یگانه است که بر ما نظر لطف انداخته و از معجزات صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر... جابجایی تا ظهر طول کشید. ناهار رفتیم خونه مامانم و کمی خوابیدیم و غروب دارا با پسرخواهرم و پسر برادرم که خونه مامان بودن رفت خونه قبلی که لوسترها رو بیاره و قفل در رو عوض کنه و کمی بعد هم من با مامان و خواهرم رفتیم خونه جدید و دارا اینا هم اومدن. دارا خودش به تنهایی تخت رو راه انداخت و گاز و لباسشویی رو هم راه انداخت. همه خونه رو با یه عالمه مواد شوینده که من بلد نیستم چیه شست و تی کشید و برق انداخت و دسته گل تحویل بنده ی بانو یعنی پری خانوم داد. خلاصه این چند روز مدام در رفت و آمد بودیم و در تکاپو. دیروز عصر ۴ رفتم خونه. مامانم گفت بیا اینجا همسایه مون لباس آورده اگر خوشت اومد بخر. رفتم خونه مامان و کمی بعد زودی رفتم به سمت خونه خودمون. پرده ها و کت و شلوار دارا رو دادم خشکشویی رفتم دنبال یکی از دوست های خانوادگیمون زهراخانوم که دو تا دختر داره. یکی ١٣ ساله و یکی ١ ساله و اومد که کمکم کنه. از اون طرف دارا هم با دوستش آقا مهدی اومدن و نتیجه اینکه دیشب باز هم کلّی از کارها سر و سامون گرفت. البته آقای دارا یک ساعت دیرتر از من رسید و من کلیدم رو خونه جا گذاشته بودم و یک ساعت توی خیابونا با زهراخانوم و دخترا چرخیدیم و چند تا پرده فروشی رفتیم تا اونا اومدن. دیشب یکی از شیشه های بوفه هم شکست. مهم نیست. خاطره است. شب دارا رفت آقا مهدی رو برسونه. من یک کم اتاق خواب رو جمع و جور کردم و دو تا بالش و یک پتو درآوردم و جای خواب راحت آماده شد. و دیشب اولین شبی بود که در خانه ی تازمون سکنی گزیدیم. خونه مون خیلی خوشگله. دوستش داریم. هم من هم دارا...

 

  
    

سک سک


سلام و رحمت خدا و شادی بر شمایان باد

من ایناهاشم. یووووهوووو!!! خب! من بعد از روزها و ماه ها و بلکه سالها اومدم. چند روزی درگیر اسباب کشی بودیم اساسی. البته هنوز هم تموم نشده اما پُرش رفته کمش مونده. (آخیش!!! داشتم می مردم این جمله رو بگم). دیشب اولین شبی بود که خونه خودمون خوابیدیم. یاد پارسال میافتم که چقدر مشتاق بودم و برام مهم بود اولین شبی که توی خونه ی خودمون می مونم دارا هم باشه و تنها نباشم که آخر هم نشد! و امسال بدون درخواست و خواهش و تآکید و نگرانی و تشویش، خودش شد! الحمدلله رب العالمین

منم خوبم. مرسی عزیزم. ممنونم که حالمو می پرسی. راستش یه کم فکرم مشغوله. مدام توی ذهن خودم وول می خورم. مرض چک کردن گرفتم. باز فکر میکنم وسواس اومده سراغم. فکری و عملی. البته وسواس شستشو ندارما؛ یه کم فکرتون رو وسعت بدین. مدام به عمر و ساعت ها و روزها و مرگ و دویدن  ِ زندگی به سمت مرگ و چیستی  ِ همه چیز و این جور مزخرفات فکر می کنم و خاموش میشم و تا یکی پیدا نشه فوتم کنه هم روشن نمیشم. واقعن کسی هست که بخواد منو فوت کنه؟ دارا؟ دارا؟ کجایی پس؟ کمی هم افسرده ام. دلم برای مامانم می سوزه که مریضه. کارم سنگین تر شده و بدتر از همه چند وقته دارا فشار عصبی داره؛ بخاطر غیبت از کلاس هاش و سنگین شدن کارش در محل کارش و بی حوصله است و گاهی باهام تند حرف می زنه. این موضوع خیلی غمگینم میکنه و فرو میرم تا گردن توی افسردگی. من شایسته ی احترامم. این رو خودم می دونم. می ترسم. می ترسم زندگیمون با دارا به روزمرگی برسه. به تکراری شدن. عادی شدن. خسته کننده شدن. اونوقت تازه میشیم مثل همه ی اونایی که خیلی خوشحالن که دچار تک همسری هستن. خدایا! ما رو از این بلا حفظ کن.

 

 

 

پی نوشت: کسی که تا حالا هیچ اختلافی هرگز با زنش یا شوهرش نداشته چند تا انتقاد سازنده بفرسته بیاد...

  

قفل


صبح که از خونه اومدم بیرون، طبق معمول آقا دارا خواب بود. چند وقته توی محل کارم خیلی سرم شلوغ شده و انقدر خسته میشم که عصر جنازه ام میرسه خونه. از طرفی برای خوندن باید روی میز خم بشم که باعث شده مدام کمردرد داشته باشم و میترسم  آخرش خشک بشم. امروز ساعت تقریباًًً 11 و نیم بود که آقا دارا زنگ زد و حال و احوال کردیم و گفت تو چرا با من این کار رو میکنی؟ گفتم کدوم کار؟ گفت همین که بهم زنگ نمی زنی. گفتم خب چند وقته خیلی بی حوصله هستی و زنگ میزنم هم درست حرف نمیزنی و همین دیروز هم چهار تا اس ام اس برات فرستادم که باز جواب ندادی. گفت سوال نکرده بودی که جواب بدم. گفتم نه سوال نکردم. جواب دادنت برای رابطه بود. همیشه که حرف ها سوال و جوابی نیست. بیشتر اوقات برای برقراری رابطه است. گفتم ازت ناراحت نیستم؛ اما چون حس کردم حوصله نداری نخواستم آزارت بدم. گفت آهان!! همینو میخواستم بشنوم. میخواستم ببینم بهونه ات چیه. باز اگر میگفتی کار داشتی و سرت شلوغ بود یه چیزی. گفتم آره اتفاقاً امروز هم کارم باز خیلی زیاد بود و کمرم هم خیلی درد می کنه. گفت آهان!! آهان!! اینم خوبه. حالا اگر من کار داشته باشم باهام دعوا می کنی و من حق ندارم سرم شلوغ باشه. فقط منم که آدم نیستم و حق ندارم. گفتم چرا دیوونه شدی؟! تو که خیلی پیش اومده زنگ میزنم بلافاصله میگی بعدن بهت زنگ میزنم و منم بلافاصله قطع میکنم. من کی بهت گیر دادم که چرا شلوغی یا گفتم نباید شلوغ باشی؟ نمی دونم امروز بنظرم حالش خوب نبود. بهش گیر دادم چرا توی جمع کردن وسائل خونه کمکم نکردی. یادآوری کرد که کمک کرده و من گفتم ببخشید. درسته تو کمک کردی. بعد گفت من همه ی برنامه هام رو کنسل میکنم که بیام پیش تو. خیلی این حرفش دلم رو شکست. (وقتی هم که بهش میگم با بی تفاوتی میگه نمیفهمم چرا این حرف رو میزنی، من که فکر نمیکنم حرفی زده باشم که دلتو شکسته باشه) گفتم اولاً که از شنبه هفته پیش تا حالا تو یک شب هم زود نیومدی. یا سر کار بودی یا دانشگاه یا دنبال کارای شخصی ات با آقا مهدی. بعدش هم من تازه داشتم فکر میکردم با وجود همه ی دردسرها و سختی ها و با وجود همه ی استرسی که دارا تحمل می کنه ولی خداروشکر این مدت تونستیم یک زندگی عادی و طبیعی داشته باشیم. با این حرفی که زدی همه فکر و خیالای منو خراب کردی. گفتم تو اگر برنامه ای داری که بری پیش مامانت یا دوستات یا هرجایه دیگه ای باید یاد بگیری که اونا در اولویت نیستند که داری به من میگی برای اینکه پیش تو باشم برنامه هامو کنسل میکنم. با حالت مسخرگی گفت وای وای یاد گرفتم صد بار هم از روش می نویسم. و گفت مادرم برای من اولویته. اون نباید ازم ناراحت بشه. با خودش نمیگه این زنش نیست چرا شب ها نمیاد خونه ما؟ گفتم خب باشه. مادرت در اولویته درسته. هر وقت که میخواستی پیش اون بری حسابه توی حرفات. هر وقت هم میخوای بری با اولویت برو. اما دیگه چه کاری بوده که بخاطر من کنسل کردی؟ کجا باید میرفتی شب می موندی که بخاطر من کنسل کردی؟ چون زودتر از 7 که خونه نیومدی. گفت آهان لابد باید دانشگاه نرم و به کارام نرسم تا خانوم خوشش بیاد.

گوشیم شارژ نداشت. خاموش شد. منم همین طور...

 

 

پی نوشت: حس می کنم دارا داره انتقام شب هایی رو که پیش من بوده و استرس داشته کسی نفهمه کجاست، از من می گیره...

پری روح است نه جسد


یکی میگه این پری چقدر سرخوشه. یکی میگه این پری هیچی حالیش نیست. یکی میگه این پری دزده. یکی میگه این پری خنگه. یکی میگه خدا لعنتت کنه پری. یکی میگه الهی بدبخت بشی پری. یکی میگه الهی سرت بیاد پری. یکی میگه تو داستان نویسی پری. یکی میگه نوشته های پری دروغه. یکی میگه خوشی های پری مسخره و بچگونه است...

"همه" فکر میکنن پری یه آدم  ِ غریب و عجیبه که به احتمال ضعیف شاید حرفاش راست باشه اما باورش سخته. اگر خودشو ببینن میخوان با انگشت اشاره ضربه بزنن به لپش که مطمئن بشن واقعیه و دود نمیشه بره هوا.

پری هم مثل همه مشکلات و درگیری و غصه داره اما توی وبلاگش طوری می نویسه که همه تصور میکنن شرایط مدام گل و بلبله و هی جشن و پایکوبی و شهربازی و پیک نیک توی زندگی و روابط پری و دارا جریان داره. خب چه عیبی داره؟ کلّی از شکل و نوع  ِ زندگی  ِ همه  ِ ما حاصل احساسات  ِ ما هستند. اینکه من چه جور فکر کنم و چه حسی داشته باشم تاثیر زیادی روی شکل و روند و جریان زندگیم داره. وگرنه که هر کدوم از ماها، هر آدمی توی هر زمان و مکانی، می تونه یه مرثیه ی طولانی از زندگیش درست کنه و بشینه سر قبر آرزوهاش و هی گریه کنه، گریه کنه، گریه کنه. به حقّ! نه الکی و توهم...

گاهی احساس می کنم وجود ندارم. هویت ندارم. نیستم. وقتی دارا جلوی من با اون خانوم تلفن حرف می زنه خیلی حالم بد میشه و یا با هر کس دیگه ای که از وجود من خبر نداره حرف میزنه، باز حس بدی همه ی وجودم رو میگیره. خودمو دلداری میدم که مهم ترین قسمت ماجرا خود داراست که دل و روحش شش دانگ به نام و به کام منه. اوهوم!!! (همزمان با خواندن اوهوم سر خود را با شدت پایین بیاورید و صدای پتک دعوت به سکوت دادگاه رو در ذهن خود بشنوید)

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: شاید باورتون نشه اما دیروز 7 بار از املاک اومدن برای بازدید خونه. 7 باررر

 

پی نوشت2: راستی دعاهاتون گرفتا. خیلی زحمت کشیدین. توقع نداشتیم آخه شما با این حالتون... آقای دزد مدارک دارا رو انداخت توی صندوق پست. توی پست یافته دیدیم. الحمدلله ربّ العالمین

 

پی نوشت3: چهار پنج روزی میشه که از گوشم آب میاد و گوشم گرفته و درد مبهمی (آزارنده نیست) ته گوشم احساس میکنم. حوصله داریا تو هم...

 

پی نوشت4: همین خود  ِ الانه الان که داشتم این پست رو می نوشتم، دارا زنگ زد گفت دارم میام خونه. بجای اینکه بگه شام چی داریم گفت شام چی می خوری؟ گفتم پیشنهاد سرآشپز چیه؟ گفت من پیشنهادی ندارم. امروز خیلی فکر کردم. فکرهام تموم شده. تو بگو چی میخوای که اگر جزئیاتش رو خونه نداریم، سر راه بخرم. گفتم بذار فکر کنم بهت میگم. قطع کردم و دوباره بهش زنگ زدم گفتم ساندویچ مرغ میخوام با سس مایونز و گوجه فرنگی و خیارشور...آخ گشنمه...

 

پی نوشت5: امروز بدون کیف رفتم سر کار. تازه وقتی رسیدم فهمیدم. فکر کن!!!!

 

پی نوشت6: نماز روزهای یکشنبه ماه ذیقعده رو خوندین؟ اگرنه که بدّویین هنوز چند ساعتی وقت هست. فردا هم که اولین روز ماه ذیحجه است. اول ماه، دوشنبه است و می تونین ختم سوره واقعه رو شروع کنین. یادتون نره. روزه 9 روز اول این ماه ثواب روزه تمام عمر رو داره. دهه اول بین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز بخونید؛ توی هر رکعت بعد از حمد سوره توحید و بعد این آیه رو بخونید: «و واعدنا موسی ثلثین لیله و اتممناهها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله و قال موسی لأخیه هارون اخلفنی فی قومی و اصلح و لا تتّبع سبیل المفسدین» شریک ثواب حاجیان میشید بدون اینکه از ثواب خودشون چیزی کم بشه.

کلیک: اعمال ذیحجه

 

 

 

 

                      بیایید که امروز به اقبال دیروز

                                                      چو عشاق نوآموز

                                                              بر آن یار بگردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

تجربه نوشت6: هرکاری یواشکیش خیلی بیشتر کیف داره. با وجود همه ی معایب و سختی ها، اصلن قابل مقایسه نیست. قبول نداری؟

حضرت کنستانتین


"ملک سلیمان" رو با دارا دیدیم. از وقتی اومد روی پرده سینما دارا می گفت بریم ببینیم. بالاخره دیشب دیدیم. رفتیم سینما آزادی که ساعتش دیر بود و بعد رفتیم سینما فرهنگ برای ساعت 10 بلیط گرفتیم. فیلم خوبی بود اما بنظرم اصلاً نیاز نبود برای نشون دادن موضوع مورد نظرشون از حضرت سلیمان علیه السلام استفاده می کردن. یعنی موارد محدودی بود که خاص حضرت سلیمان علیه السلام بود و هر انسان نیک نهاد دیگه ای هم می تونست آدم اصلی  ِ این فیلم باشه و طلایه دار جدال همیشگی  ِ خیر و شرّ که موضوع اصلی این فیلم هم آن بود. خیلی منو یاد فیلم کنستانتین انداخت. جلوه های فیلم و نمایش اجنّه و شیاطین و نوع حرکتشون و موسیقی و کل روند فیلم و بعضی صحنه ها تماماً برام یادآور کنستانتین بودند. دارا میگه بعضی جاها گلادیاتور براش تداعی شده. (یه چیز ضایع: با اینکه تلویزیون سالی چهار هزار بار گلادیاتور رو میذاره اما من یک بار هم کامل ندیدمش). اما صحنه های ابتدایی فیلم خیلی عالی بودند؛ اون فضاهای باز  ِ باز و القای آرامش و صحنه های اسب ها و اسب سواری ها خیلی عالی بودند و همرنگی چشم های سلیمان و پس زمینه خیلی عالی بودند. صحنه ی فرمانبرداری باد از حضرت سلیمان علیه السلام و به پرواز درآمدن کشتی رو هم خیلی دوست داشتم. تیتراژ فیلم دو تا نکته داشت برامون. یکی اینکه آهنگساز فیلم چینی بود! دارا گفت دیگه آهنگساز هم از چین وارد می کنیم اینقدر بیچاره شدیم. نکته دیگه دیدن اسم مهدی فقیه بود. گفتم خوشم نمیاد ازش. دارا گفت آره. نقش هاش خیلی تکراریه. انگار اصلن بازی نمی کنه. گفتم همیشه فقط به یک شکله... و فیلم شروع شد و ما دو تا ضایع شدیم. چون این بار مهدی فقیه هیچ شبیه همیشه نبود و در عوض اون جادوگر  ِ جذاب بود که خیلی عالی نقشش رو بازی کرد مؤثّر و عاشق خوب بازی کردن ِ اون نقش کثیف و متعفنش شدم. در مجموع خیلی فیلم رو دوست داشتم و کلّی لذّت بردم. قبلاً‌ هم یک بار دیگه با دارا رفته بودیم سینما. فکر میکنم مرداد سال 1387 بود که با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم فیلم دعوت رو سینما آزادی دیدیم.

 

شب جمعه مامانم اینا خونه مون بودن. دارا که طبق معمول پنجشنبه ها دانشگاه بود. ساعت 8 شب رسید خونه.

بهش گفتم: آقا شام!!! مهمون هم داریماا. چی درست می کنی؟

گفت: هر چی بگی.

گفتم: ماکارونی.

و یک ماکارونی داد خوردیم که حرف نداشت و همه کلّی تعریف کردن؟ چی؟ کی پرروئه؟ من؟ چرا؟ نمی دونی؟ در جریان تقسیم کار مگه نیستی؟

 

 

 

 

 

پی نوشت1: دیشب دارا بعد از اینکه از سینما اومدیم عصبانی و عبوس بود. چون یک نفر مغزش رو جویده بود...

پی نوشت2: دیشب یک کفش هم خردیم. خوشگول... همش یه طرفش نگین نگین داره هی نگین نگین نگین. عکس شو که ندارم. میذاشتم ببینین اگه داشتم. همون دیشب هم پوشیدمش و تلق تلق رفتم سینما. با ١٠ سانت پاشنه. به دارا گفتم ببین ببین چشمام رسیده به چشمات. از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و پوزخند زدنیشخند

 

 

 

 

 

 

تجربه نوشت4: وقتی چیزی از شوهرتون می خواین و میگه انشالله یعنی خیلی تمیز داره می پیچونه و شما دیگه افتادین توی پیچ؛ واویلا...

 

تجربه نوشت5: صبر خیلی سخته. اصلا ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. اما بالاخره بدون برو برگرد همه چیز به عالی ترین شکل ممکن تغییر میکنه و توکل یعنی همین. یعنی معتقد باشی که بهترین اتفاق برات میافته هرچی که باشه...

زرشک با طعم عسل


سلام

یک توضیحی درباره لینک دوستان بدم. خب مسلّمه من هیچ کدوم از وبلاگ ها رو کامل نخوندم. بعضیا رو که مطمئن هستم ازشون و با اطمینان لینک شون رو گذاشتم. بعضی دیگه رو هم بصورت موردی مطالب شون رو خوندم و به دلم نشسته و تا وقتی که مطلبی مغایر با قوانین خودم ننوشته باشند و یا توی آرشیوشون پیدا نکنم، توی صفحه ی من می مونن. همه شاد و خوش و نغمه زنان...

دیشب با دارا و رفیقش آقا مهدی رفتیم توی خیابونا چرخیدیم و بستنی و فالوده خوردیم. با ماشین دارا بودیم و من رانندگی می کردم. وقتی پشت چراغ قرمز بودیم، می خواستم خودم رو یه جوری برسونم به اول صف؛ اما راه نبود که!! یک طرف نیم متر جا داشتم که خودمو جا کنم و برم جلو و یک طرف دیگه هم جدول بود. دارا گفت بنداز روی جدول برو. گفتم وووووووی... مگه میشه؟ زیر ماشین میگیره. جیپ که نیست. گفت نه نمیگیره. نترس برو. گفتم برم؟ گفت اگه میخوای برو. منم خیلی تمیز و هیجان انگیز چرخ های یک طرف رو انداختم روی جدول و خودمو رسوندم به سر خط. دارا میگفت خیلی کار لج دراری کردی. مردم همه الان بهمون بد و بیراه میگن.

امشب هم باز رفتیم با دارا و آقا مهدی بیرون و تا لواسون رفتیم و هوا و منظره محشر بود. حیف که هوا اینقدر زود تاریک میشه الانا. وقتی اومدیم خونه گشنه مون بود. گفتم من دلم زرشک پلو میخواد. دارا گفت من برات درست میکنم. و یک زرشک پلویی درست کرد که واقعن محشر بود و حرف نداشت. عالی و تک، شوهرپز. یک تقسیم کاری هم این بین صورت دادیم و به پیشنهاد دارا قرار شد زین پس دارا آشپزی کنه و پری بقیه کارهای خونه رو انجام بده. اولش قبول کردم اما توی عمل دیدم باباااااااااا این حرفا کدومه؟؟ خیلی سخته و قرارداد رو اینطور تغییر دادم که آشپزی با دارا و بقیه کارهای آشپزخونه با پری و در مورد بقیه ی کارهای خونه هم قرار شد بعدن تصمیم بگیریم. منصفانه است؟

 

ای بابا! شما هم که بدتر از من میخواین از کوتاه ترین مسیر به نتیجه برسین. هرچی سوال می پرسین رو قبلن جوابشو نوشتم، باز میاین یه نگاهی میندازین و سوال تکراری می پرسین. حالا بعضی مدام میگن چرا دارا همش پیش توئه؟ پس اونا بقیه ها چی؟ باباجونم. دارا همش پیش من نیست به جون خودم. منتها من از با من بودناش می نویسم و این وبلاگ بقیه قسمت های زندگیش رو که به من مربوط نمیشه پوشش نمیده. برای همین شما توهم فانتزی می زنین که دارا همش پیش منه. الان هم که یک هفته است راستکی و همش پیش منه. اون خانوم رفتن شهرستان. توقع دارین چیکار کنه؟ وقتی زن به این خوبی داره که کنارشه (یعنی خود  ِ این پری جانش) و خودشم تنهای تنهای مونده کوچولو...

اصلاً دوست دارین روش زندگی مون رو به نظرسنجی بذاریم و هرجوری شما دوست دارین رفتار کنیم؟ چطوره؟ آخی... تویی مستشار؟؟؟ آخی...

 

 

 

کلیک: از عوارض پشت میز نشینی دیابت، سکته، فشار بالا و سرطان است

کلیک: نحوه صحیح قرارگیری اندام ها در حالت های مختلف

کلیک: شیوه صحیح نشستن پشت میز

   

ُSOULMATE


دیشب خونه پسر خواهرم خیلی خوش گذشت. همه چیز خیلی ساده و معمولی بودا، نه اینکه فکر کنید حالا چه خبر بود. عصر دیروز خونه مامانم بودم. ساعت 7دارا اومد دنبالم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم و سر راه یک سرویس چایخوری دو نفره برای خانوم خواهرزاده ام خریدیم. آخه چند روز پیش تولدش بوده. اما به این عنوان دعوت نبودیم؛ بلکه بعنوان پاگشای پری و دارا؛ قبلن که گفتم. خونه شون نزدیک خونه ی ماست. خیلی از کادوی ما خوش شون اومد و من توی جمع گفتم که این سلیقه ی آقا دارا بوده و همه بیشتر باز خوش شون اومد. دارا ولی می گفت ای بابا این پری هر کی هر کاری کنه میگه آقا دارا هم بلده و بهترشم بلده. دارا میگفت الان یکی بیاد بگه من خلبانم، پری میگه آقا دارا هم خلبانه!

دارا جلوی برادرم کمی معذب بود و ما که همیشه همه جا دستمون توی دست همدیگه است و بیشتر از نیم متر از هم دور نمی شینیم، دیشب هم کمتر این موارد رو قضا کردیم اما برادرم که می آمد دارا خودش رو جمع می کرد و دستم رو از دستش رها می کرد و سختش بود کنار من بشینه.

شب مامانم اینا رو رسوندیم و بعد هم رفتیم خونه ی خودمون. دارا توی ماشین هی غر میزد که فردا 7 صبح کلاس دارم و اصلن فرصت نمیشه استراحت کنم و مامانم هم که داشت از ماشین پیاده می شد، هی سفارش می کرد پری شیطونی نکنیا، پری دارا رو اذیت نکنیا، صبح بچه باید بره دانشگاه. بدبختی!!!! دارا هم دیگه هر کاری می کردم گیر میداد که مگه ندیدی مامان گفت اذیتم نکن. ببین دیگه مامان هم فهمیده!! حالا ولی وقتی دیشب رسیدیم خونه، دارا شده بود مثل بچه های شیطونی که وقتی نصفه شب همه آدم بزرگا دارن از خواب بیهوش میشن، شلوغ میکنه و  تازه هوس کارتون و بستنی می زنه به سرشون. آقایی که 7 صبح کلاس داره، یک سری نشست پای اینترنت و بعد حدود نیم ساعتی فیض مداحی نصیب ما کرد و بعد هم حدود یک ساعت شیطونی کرد که خودش دیگه آخراش می گفت پری دارم بالا میارم از بس خوابم میاد. بذار بخوابم!!!! حالا من کاریش نداشتما. هی ادای پدر اعتمادالملک رو درمیاورد و توی خواب حرف می زد و از خواب الکی می پرید و خوابش رو برای پری تعریف می کرد و دوباره باز می رفت توی نقش پدر اعتمادالملک و خواب می دید و به خواباش می گفت آخی... آخی... و  باز از خواب می پرید و همینطور شیطونی می کرد...

 

پی نوشت1: امروز دارا خوند:

              روح پدرم شاد که می گفت به استاد

                          فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشـــــق

 

 

پی نوشت2: هنوز ماشینم رو درست نکردیم. مجبور شدم امروز خودم صبح بیام محل کارم. یعنی چی میشه. امروز درست میشه؟؟

 

 

 

 

کلیک: مزار شهید همت کجاست

کلیک: تفاوت میان نت بوک و نوت بوک در چیست

کلیک: انیمیشن شکرستان

روزهای خانوادگی


پنجشنبه یک زن معمولی خونه دار بودم. صبح دارا نون تازه گرفت و اومد و با هم صبحونه خوردیم و برنامه زنده "طلوع" رو از شبکه چهار تماشا کردیم. دارا رفت دانشگاه و من ناهار درست کردم و ظهر دارا اومد و ناهار خوردیم و باز دارا ٢ رفت دانشگاه و ٨ برگشت خونه. توی این مدت کمی خونه رو جمع و جور کردم. (خانواده ی دارا ظهر رفتن شهرستان). وقتی دارا اومد نماز خوند و رفتیم پاساژ اندیشه و کمی چرخیدیم و بعد هم به پیشنهاد دارا رفتیم یک رستوران سنتی شام بخوریم. صاحب رستوران از هم کلاسی های دبیرستان دارا بود. اولین بار که رفته بود متوجه شده بود. داخل رستوران که شدیم رفتیم که روی یک تخت بشینیم و متوجه شدیم یکی از هم دانشکده ای های دارا با خانواده اش تخت کناری ما بودند. البته او و دارا بدو ورود ما یکدیگر رو دیده بودند. صبح هم که با هم کلاس داشتن. خب رفیقش محمد اول هنگ کرد. گفت پس کوچولوها کجان؟ بعد خودش گفت صبح که گفتی رفتن شهرستان و تازه دوزاریش افتاد که اینکه دارا همیشه میگفت من دو تا زن دارم محض مسخره بازی نبوده و با خانوم همسر دوم یعنی همین پری خانوم گل که سطور حاضر را می نگارند، تشریف آوردن رستوران. محمد گفت مهدی هم داره میاد. مهدی یکی دیگه از هم دانشکده ای هاشونه. فرق داره با اون آقا مهدی دوست دارا که اون هفته اومد خونه مون ها. به دارا گفتم میخوای بریم؟ گفت نه. حتمن یک حکمتی بوده که این اتفاق بیافته و این ها ما رو اینجا ببینن. کمی بعد مهدی هم اومد. ما شام سفارش دادیم و خوردیم و دارا قلیون گرفت. خانواده ی محمد خداحافظی کردند و رفتند. مامانش و خواهرش هی یه جوری به من نگاه می کردن. ووووووی... البته چیزی از زن دوم بودن متوجه نشدن اما در کل معلوم بود حس خوبی به من و دارا دارند. محمد ولی با خانواده اش نرفت و با مهدی اومدن سر تخت ما نشستن و یک قلیون دیگه هم گرفتن. دوستای دارا اول کمی معذب بودن. اما وقتی متوجه شدن من افه نیستم و کاری به کارشون ندارم و می تونن مثل همیشه با دارا بگن و بخندن یخ شون وا شد. تا 12 اونجا بودیم. مهدی خونه اش نزدیک بود و رفت اما محمد که از خانواده اش جا مونده بود دارا به من گفت برسونیمش؟ گفتم باشه و رسوندیمش خونه اش که البته خیلی از خونه ما دور بود. اما چه فرقی داره. در کنار دارا فاصله و مسافت و راه و خستگی که معنا نداره، داره؟

 

جمعه ام خیلی خوب بود. صبح یه مشتری اومد خونه رو دید و بعد با دارا رفتیم نمایشگاه گل. ضلع جنوبی بوستان گفتگو، گیشا. آخی... دیگه تموم شد. باید منتظر بمونین تا اسفندماه انشالله. 4، 5 مدل گل خریدیم و یک فلاورباکس هم گرفتیم و دادیم توش برامون شمعدونی سفید و قرمز کاشتن. آخه خونه جدیدمون بالکن داره. آخ جان!!!! اما گل ها فعلن موندن خونه ی مامانم تا منتقل بشیم به خونه تازه و بعد ببریمشون خوشگلامو. آخی... چه خوشگلن... آخی... ناهار رفتیم خونه مامانم و بعدش هم قهوه تلخ دیدیم با دارا و خندیدم. از همه بیشتر به پدر اعتمادالملک. آخی... چه صدای قشنگی داره... آخی...غروب دارا گفت اجازه میدی برم یه سر به مامانم بزنم. دمق شدم. گفت نرم؟ گفتم چرا؛ برو. گفت تو هم میخوای باهام بیای؟ گفتم آره. مثل همیشه گفت انشالله همه چیز درست میشه. خلاصه دارا رفت اما کمی بعد زنگ زد و گفت یک خبر مشعوف کننده برای تو! مامان اینا نبودن! باز برگشت پیش خودم و شام گرفتیم و مامان اینا رو مهمون کردیم چون سالگرد عقدمون بود دیگه. 365 روز یعنی یک سال شد که ما زن و شوهریم. آخی... قربونت برم... آخی...

امروز صبح هم ماشینم روشن نشد. بدبختی!!! دارا منو رسوند محل کارم و عصر هم خودم برگشتم. امشب شام خونه پسر خواهرم هستیم. همه ی همگی با هم. زنش گفته مثلن میخوام پری رو پاگشا کنم. چه حرفا!! تا حالا که کسی منو پاگشا نکرده. انشالله بعدش هم بریم خونه ی برادرم و بعد هم خونه ی مامان دارا. وووووووی... یعنی میشه؟؟؟؟  چه میدونم. دارا هنوز نیومده اما دیر نیست. خوشحالم که برادرم و زن و بچه اش هم هستند. برادرم آخه با عقد ما موافق نبود و الان هم سر حرفش هست که میگه مخفیانه بودن این ازدواج اشتباهه و باید حل بشه. برادرم خیلی کم تا حالا با دارا برخورد داشته. یک بارش همون روز مهمونی خانوادگی بود که قبلن توی وبلاگم هم درباره اش نوشتم و این دومین مهمونی میشه. سه چهار بار دیگه هم همدیگه رو خیلی کوتاه خونه ی مامان دیدن و اولین بار وقتی بود که دارا همون اوایل آشنایی مون رفت و باهاش حرف زد درباره علاقه مون به همدیگه توی این شرایط غیرعادی که وجود داشت و وجود داره...حالا...

 

یه کاری امروز خیابون گاندی داشتم. نبودن ماشین باعث خیر شد و پیاده رفتم ولیعصر و روبروی بیمارستان دی یک بستی فروشی دیدم که منو به خودش جذب کرد. بستنی فروشی وارداتی از آلمان! هرچند خیلی هم اهل بستنی نیستم اما اون لحظه دلم خواست و خریدم و همین طور پیاده رفتم به سمت ونک و یواش یواش بستنی مو می خوردم و به پاییز نگاه می کردم و ذره ذره لذت و شادی رو می بلعیدم. از روبروی توت فرنگی رد شدم و یاد خاطرات پری و دارا افتادم. توت فرنگی کافی شاپی بود که اوایل آشنایی مون با دارا هی می رفتیم اونجا. هی... چه روزای عشقولانه ای بود. چه هیجان انگیز... بعدش رسیدم به باغ و با لذت توش چرخیدم و کمی هم خرید کردم.

 

 

 

 

پی نوشت: من اگر جای رفقای دارا بودم و وبلاگ داشتم، میرفتم توی وبلاگم می نوشتم امشب خیلی اتفاقی فهمیدیم یکی از بهترین دوستامون و گل سرسبد دانشکده دو تا زن داره! هرچند خودش بارها گفته بود، اما هر دفعه ما به شوخی برگزار کرده بودیم و هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفته بودیم. تا اینکه امشب واقعیت رفت توی چشم مون...

   

صبح تازه...عشق تازه


چشم تون روشن! به به! چشم تون روشن! تبریک میگم. ما یک خونه ی جدید پیدا کردیم. خداروشکر! از این خونه ی اولیمون کوچیک تره. اما عیبی نداره. چه فرقی داره. خونه باید یه جای گرم و امن باشه که آدم دلش بخواد از همه ی خستگی هاش بهش پناه ببره. یه جا که آدم احساس آرامش کنه و بتونه خود ِ خود ِ خودش باشه و ولو بشه و راحت باشه و شاد باشه و آروم باشه و بتونه هر کاری دلش میخواد بکنه. ولی خداییش اسباب کشی و جمع کردن وسیله ها کار آسونی نیست. سخت تر هم میشه اگر روحیه ات خوب نباشه و حال و حوصله نداشته باشی و سخت تر میشه اگر راه براه مشتری بیاد توی خونه ات تا بلکه بپسنده و صاحب خونه پول تو رو بده که بری و سخت تر تر هم میشه اگر کارمند باشی و ۴ و ۴ و نیم که میزنی از محل کارت بیرون، یک ساعتی هم توی ترافیک  ِ لعنتی  ِ بد  ِ بد استاک بشی. تازه اونم بعد از همه ی اعصاب خوردی های محل کار و سر و کله زدن با آدم های زبون نفهم و تحمل آدم های خودخواه و کم هوش. خدا کمکم کنه انشالله و دارا و مامانم و و دوستام...

نگفتم دارای من شعر میگه باقلوا؟ یکی دو تا شعر هم گفته برای خود  ِ خود  ِ این سوگلیش. اگر اجازه بده میذارمشون تا بخونین.

یادش بخیر یک زمانی من و دارا خدا بودیم. دارا در مورد اساطیر چیزایی خونده بود و به این نتیجه رسیده بود که او هرمس و من آفرودیت هستم. چه خدایی ها که نمی کردیم...

وقتی توی یک شهر غریب و شدیداً غبار گرفته ی مرزی مجبور باشین شب رو به صبح برسونین و شما با ٢٠ تا زن توی یک اتاق و همسرتون با ١٠ تا مرد توی اتاق بغلی خوابیده باشه و شب سختی رو به صبح برسونین و دم صبح گوشی تون صداش در بیاد و ببینین محبوب تون از اتاق بغلی براتون مسج فرستاده، چه حسی پیدا می کنین؟ وقتی اولین حرف سر صبحش این باشه که:

                یک بوسه از لبت بده یک بوسه از رخت

                                                تا هر دو را چشـــــــیده بگویم کدام به

 

تجربه نوشت٣: تا حالا به فکرتون رسیده که می تونین و باید دوباره و دوباره و دوباره عاشق بشین. هر بار به شیوه ای نو، از راهی تازه، با نگاهی متفاوت. امتحان کنید. اجازه بدید بارون و آفتاب و غروب و شعر و خاطره و طراوت و شبنم و شوق و زندگی دوباره عاشق تون کنن. عاشق محبوب تون...

   

نور و طور


از اول دبستان با هم رفیق شدن. یعنی همون 5 ، 6 سالگی. اسم هاشون رو میذارم طور و نور. دو تا دختر ناز و خوشگل و دوست داشتنی. الان 25 ساله هستن هر دو. یعنی دوستی شون عمر 20 ساله داره. هر دو ازدواج کردن. دور و بر 20 سالگی شون ازدواج کردن. نور بعد از ازدواج رفت شهرستان. جایی که شوهرش اهل اونجا بود و یک زندگی معمولی و عشقولانه مثل همه ی زوج های عادی رو شروع کردن. زندگی پر از دردسر و پر از شادی و کاملن معمولی. طور ولی عادی نبود. معمولی نبود زندگیش. اون دختر کوچولوی ناز و معصوم خیلی عوض شده بود. کسی شوهرش رو از نزدیک نمی شناخت. اما با تعریف های همیشگی طور شوهرش برای اطرافیانش شناخته شده بود. روزی نمی شد که طور به همه نگه باز هم امیر کتکم زد. همیشه کبود و زخمی بود. میگفت شوهرم اسکیزوفرنی داره و بدون دارو نمی تونه سر کنه. خودش می گفت جوابش را میدم و با پررویی تو روش وای میستم و اونم تا می خورم منو میزنه. برای طور غریبه و آشنا هم تفاوتی نمی کرد. هر جا که می نشست ورد زبونش کتک خوردناش از امیر بود و نشون دادن زخم و کبودی های خودش و جالب اینکه اکثر آدم ها دل شون براش نمی سوخت. نور ولی دلش برای طور می سوخت. هر دفعه که میامد تهران برای سر زدن به خانواده اش، حتمن سری هم به طور می زد. به او می رسید. هم از نظر عاطفی و هم مادی. طور ولی اخلاق های عجیب داشت که نور مدام اونا رو ندیده می گرفت و ترحمش برای طور به همه ی حس های شک و تردیدش غلبه می کرد. اما حالا امروز بعد از اون اتفاق، همه ی اون رفتارها و حرف های عجیب برای نور برجسته شدن و چشم هاشو به روی واقعیت تلخ باز کردن.

بارها طور از لباس ها و کفش و کیف و هر وسیله ی دیگری که نور داشت  تعریف می کرد و با حسرت نگاشون می کرد و میگفت میدیش به من؟ نور هم معمولاً (از سر دلسوزی، چون فکر میکرد طور بدبخته و کتک خوره و اینا) وسایلش را به طور می بخشید و اگر گاهی این کار را نمی کرد، باعث اعتراض طور میشد. مثلن یک بار شوهر نور عینک آفتابی جدیدی برایش خریده بود. طور طبق معمول وقتی که دید،‌ گفت: چه قشنگه! میدیش به من؟ و این بار نور گفت نه. خیلی ساده. گفت یادگاری از شوهرمه و کلّی به طور برخورده بود که حالا یادگاری باشه، مگه تحفه است. خب بده اش به من!!!!

باری مادر طور به نور گفته بود من حرف های طور رو در مورد کتک خوردن هاش باور نمی کنم و هم چنین غلو هایش را در مورد رفتار وحشیانه ی خانواده شوهرش. (توجه کنید! مادرش!)

مدت ها بود که طور خودش داروهای قوی اعصاب مصرف می کرد و خودش یک پا بیمار درست و حسابی شده بود برای خودش که با (تعاریفش از) شوهرش برابری می کرد.

طور بارها به نور گفته بود گاهی کارهایی می کنم که بعد دیگران به من می گویند آن کار را کرده ام اما خودم یادم نمیاد. مثلاً طور خیلی اهل سیگار کشیدن بود و البته مدعی بود امیر از این قضیه اطلاع ندارد!! بارها می شد که می نشست و در حد خفگی سیگار می کشید. امیر میامد خانه و (بقول خود طور) او را زیر مشت و لگد می گرفت که چرا سیگار کشیدی و طور مطمئن بود سیگار نکشیده!

بارها نور شاهد بود چطور طور با ادبیات فحش و ناسزا با پدر و مادر خودش حرف می زده و مدتی بود خانواده اش با او قطع رابطه و طردش کرده بودند.

چندبار پیش آمد در مهمانی های خانوادگی و دوستانه طلاهایی از افراد ناپدید شده بود و همه ی شواهد حاکی از این بود که کار طور بوده. اما خودش انکار می کرد. شاید هم مثل همون قضیه سیگار کشیدن، یادش نمیامد که چه کار کرده.

از همه بدتر اینکه طور با وجود داشتن همسر و با وجود ادعایش مبنی بر اینکه شوهرش با کوچک ترین بهانه ای کتکش می زند، با پسرهای زیادی دوستی و رابطه داشت  (خدا می داند در چه حدّی) و مدام از آن ها هدیه می گرفت و البته پیش امیر همه ی هدایا به اسم نور تموم میشد. شاید به خیال خودش برای انتقام گرفتن از امیر این روند شروع شد اما با کمک عدم تعادل طور و به یاری بیماری هاش پا گرفت و ادامه پیدا کرد.

 

ماجرا چی بود؟

این بار که نور اومد تهران، باز هم برای دیدن طور رفت خونه اش. البته هر چی نور اصرار کرد به طور که این بار تو بیا، خونه مامانم کسی نیست و اینا، طور قبول نکرد که نکرد. به نور گفت بیا می ریم بیرون. می ریم پارک نزدیک خونه ی ما ولی به امیر میگم که اومدم خونه ی شما (طور انگار جنون دروغ گویی داشت و جنون انگشتر دزدی!!!!)

همین!

شنبه ١٧ مهر همین امسال دوهفته پیش، نور صبح رفت خونه طور و ساعت حدود 6 و نیم غروب بود که زنگ زد به من. من و دارا اون موقع بنگاه مسکن بودیم که بریم یک خونه برای اجاره ببینیم. نور زنگ زد بهم و گفت من خونه ی طور هستم. میای دنبالم؟ (البته خود نور بعداً اصلاً یادش نبود که به من زنگ زده و هی با خودش میگفت چرا به تو زنگ زدم. چرا به مامانم یا بابام یا برادرهام زنگ نزدم). خلاصه بهش گفتم قراره یک خونه ببینیم بعدش میام دنبالت. بعد از بازدید خونه، زنگ زدم به نور برای پرسیدن آدرس خونه طور. صداش اصلاً طبیعی نبود و حالت آدم های منگ و مست رو داشت. به زور جوابم رو می داد. کوچه به کوچه گوشی رو قطع می کرد و من برای پرسیدن قسمت بعدی آدرس مجبور بودم دوباره باهاش تماس بگیرم. عصبی شده بودم. بالاخره  یک بار طور نامرد گوشی رو از  نور گرفت و آدرس رو درست گفت و با یک حالت مرموزی به من گفت: وقتی که رسیدین شما بیا بالا. نور اصلاً حالش خوب نیست. من که از اون همه سرگردونی برای یک آدرس ساده و کوتاه کلافه بودم، نزدیک خونه طور، باز به نور زنگ زدم و گفتم بیا پایین ما نزدیک هستیم. وقتی رسیدیم دم در، نور روی پله جلوی خونه نشسته بود و سرش رو به کف دستش تکیه داده بود و طور هم بالای سرش ایستاده بود (نور هیچی از این لحظات یادش نیست). کشون کشون نور رو سوار ماشین کردم و برگشتم رفتم سراغ طور و گفتم چی شده؟ چیکار کردین؟ این بچه سالم اومد خونه ی تو؟ ولی الان چرا مسته؟ خیلی عصبانی بودم. طور هم لال مونی گرفته بود و می گفت هیچی فقط ساندویچ و نوشابه خوردیم و قلیون کشیدیم. رفتم توی ماشین. با تهدید و تندی به نور گفتم: چه غلطی کردین؟ چه ... خوردین؟ یالّا بگو وگرنه همین الان میرم پلیس میارم دم خونه ی این دختره پدرشو دربیارن. نور می خندید و می گفت: هیچی! هیچی بابا! چیزی نشده! کاری نکردیم (خودش یادش نیست اینارو می گفته و من باهاش دعوا کردم)

دارا بعداً گفت: من واقعاً فکر کردم نور مست بود، چون حالتش عادی نبود و بی خودی می خندید.

به دارا گفتم بریم. محل سگ هم به طور نذاشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد به موبایلم و گفت: ‌از شما توقع نداشتم اینطور برخورد کنین. از شما بعیده با این کمالات تون. من نه بابام مشروب خور بوده و نه مامانم و نه خودم هستم. گفتم منظورم از مست، مشروب خوری نبود. منظورم حالت غیرطبیعی و هوشیار نبودن ِ نور بود. خلاصه بهش گفتم دعا کن چیزی نباشه و باید نور رو ببریم درمانگاه. سر راه یک درمانگاه خصوصی بود. نور رو کشون کشون پیاده کردم و توی حیاط درمانگاه یارو گفت دکتر نداریم، ببر یه جا دیگه. دوباره برگردوندمش به ماشین و این بار دیدم کفش هاشو جابجا پوشیده و از اینجا فهمیدم که حالش خیلی بده و حس کردم باید یک اتفاق بدی افتاده باشه. رفتیم یک درمانگاه دیگه و با دارا زیربغل های نور رو گرفتیم و کشون کشون بردیمش اورژانس. دکتر بهش سرم داد و گفت این یه چیزی مصرف کرده. این زمان دیگه نور به یک خواب خیلی عمیق رفته بود که با داد و فریاد و زدن توی صورتش هم بیدار نشد. دکتر فکر می کرد خودکشی کرده؛ یعنی داروی آرامبخش زیادی خورده. من گفتم دکتر محاله. من این بچه رو می شناسم و تمام حرفاشو می دونم و این آخرین کاری هست که توی دنیا ممکنه انجام بده. دکتر گفت بهرحال باید ببرینش فلان بیمارستان. احتیاج به شستشوی معده داره. شوکه شده بودم. زنگ زدیم پدر نور اومد درمانگاه. دیگه دارا رو فرستادم بره و با پدر نور بردیمش بیمارستان و شستشوی معده و همه ی اون عذاب کذایی... و نور هم چنان بیهوش بود. شوهر نور 4 -5 بار زنگ زد و من و پدر نور مستاصل بودیم که چی بگیم بهش. آخر من جواب دادم و گفتم نور کمی حالش خوب نیست و خودش بزودی باهاتون تماس می گیره. در این مدت، من مدام با موبایل خودم و موبایل نور زنگ می زدم به طور و اون عفریته جواب نمی داد. یک بار جواب داد و گفت شوهرم میاد و نمی خوام جلوی اون حرف بزنم. براش اس ام اس دادم و نوشتم دوستت شاید بمیره. جواب بده. و زنگ زد و ازش پرس و جو کردم که کجا رفتین و چیا خوردین. بعد از شستشوی کامل معده، کمی که نور حالش جا اوم%

خدایا کمک...


هنوز دارا مریضه. خیلی نگرانشم، خیلی.

پنجشنبه ها از 8 صبح تا 6 بعداز ظهر کلاس داره و 12 تا 2 هم بیکاره که برای ناهار میاد پیش من. این هفته کلاس 8 تا 10 برگزار نمیشد و 10 تا 12 رفت دانشگاه و از اونجا اومد دنبال من(چون شیفت بودم). بقیه کلاس هاشم رو هم نرفت و تا 9 شب پیشم بود. ماشینم رو از تعمیرگاه گرفتیم و رفتیم ابزارفروشی و یوهو ماشین دارا دیگه روشن نشد. زنگ زدیم امدادخودرو اومد. دردسر دردسر دردسر...

جمعه یعنی دیروز خونه مامانم بودم. کار خاصی نکردم. ساعت 7 دارا زنگ زد گفت با رفیقش آقا مهدی داره میره بیمارستان. حالش خیلی بد بود. تاکسی گرفتم و رفتم پیشش. دکتر بهش گفت مسموم شدی. جواب آزمایشش رو باید دوشنبه بگیریم. یادم نره!‌ یادم بندازین. باز سرم و باز آمپول. دیگه هیچ جونی براش نمونده. خیلی نگرانم براش. دیشب تا برسم بیمارستان داشتم از دلشوره و نگرانی خفه می شدم. هی به خودم تشر می زدم که ای بابا! یعنی که چه! ‌این همه نگرانی برای چیه. خبری که نیست. ولی دلم آروم نمیشد. کارش که تموم شد به رفیقش گفت ببخشید آقا مهدی با اجازه تون من با حاج خانوم میرم شمابا ماشین من بیا. دارا فکر کرده بود ماشین دارم. اما فکر اینجاشو کرده بودم.

گفتم: یه چیزی بگم؟

گفت: بگو

با پیروزمندی و ذوق گفتم: من ماشین نیاوردم

گفت: اِ...آقا مهدی وایسا، وایسا با هم بریم

و رو به من گفت: آفرین! زن باهوش هوشش به شوهرش میره

منو رسوندن دم در خونه ی مامانم و رفتن. کی می تونه تصور کنه چقدر این حالت تحقیرآمیزه و چطور می تونه درجا آدمو له کنه؟ من کی هستم؟ چه نسبتی دارم؟ ماهیت بودنم و وجود داشتنم چیه؟ اصولاً یعنی ام چی؟ بی خیال!‌ نمی خوام برای خودم روضه بخونم و خودم گریه کنم. انشالله زودتر حال دارام خوب شه فقط.

دارا که روی تخت اورژانس خوابیده بود، آقا مهدی به من گفت که برم روی صندلی کنارش بشینم. رفتم نشستم و آقا مهدی که دم در وایساده بود یعنی دم پرده بهش گفتم:

بیاین تو (اومد تو)

پرده رو بکشین (پرده رو کشید)

بشینین روی تخت (نشست روی تخت کنار پای دارا)

دارا خنده اش گرفته بود و گفت: فکر کرده منم پری خانوم!! هی میگه این کارو کن اون کارو کن.

امروز هم دارا هنوز حالش خوب نبود. از سر کار اومد و خوابید تا ٧. من رفتم روغن ماشینم رو عوض کردم و بعد رفتم خونه. براش پلو ی نرم درست کردم با کباب بدون چرب. بخاطر معده اش و مسمومیت اش. بیدار که شد، نیم ساعت بعدش گفت می خوام برم. خیلی غصه خوردم. گفت مهمون دارم. مامان و بابام. غذایی رو که براش درست کرده بودم نخورد. خیلی غصه خوردم. پشیمون نشدم که با وجود خستگی خودم براش غذا درست کردم. اما خیلی شکستم. بهش گفتم بمون. گفتم یادت نیست مردی که دو تا زن داره، یک شب مال زن اوله، یک شب مال زن دوم و دو شب مال خودش که تصمیم بگیره پیش کدوم شون باشه. حالا شب چهارمه. پیشم بمون. گفتم متنفرم از اینکه همیشه باید در حال طلب کردن باشم. گفتم چرا تو یه بار نمیگی امشب پیشت می مونم. بی تاب شد. طاقت نیاورد. سرریز شد. خیلی گریه کردم. نمی دونم. نمیدونم...

 

 

 

پی نوشت1: آی آدم های نکته سنج! اگر کسی توجه کرد که ساعت این پست ٣ بعدازظهر هستش ولی مطالبش مال ٨ شب، باید توضیح بدم پیش نویس کرده بودم بالاهاشو. لازم نیست هی سیخونک بزنین به من: دروغ گو! دروغ گو!!

پی نوشت2: (نگارجانم دچار سوء تفاهم شدیا!! با دقت دوباره این قسمت رو بخون: من هیچ اعتراضی به حرف تو نمی بینماا!!) درباره اسم پست قبلی: دوسش دارم. حالا چی هست اصولن؟ اولین بار نمایشنامه اش رو از شبکه 4 دیدم. با بازی نیکی کریمی و محمدرضا فروتن و بعد کتاب نمایشنامه اش رو خریدم و خوندم. اریک امانوئل شمیت/ ترجمه شهلا حائری/ نشر قطره

پی نوشت٣: چقدر امشب اینجا پشه داره..

خرده جنایت های زناشوهری...


دیروز نه پریروز صبح منتظر دارا بودم مثل همیشه اما نیومد. نزدیک ساعت ١١ زنگ زد. حالش خیلی خراب بود. تن درد شدید و تب داشت. گفت داره میره جواب آزمایشی رو که چند هفته پیش داده بگیره. گفت که دیگه نمی ره سر کار چون حالش ناجور خراب بود. جوابش رو که گرفت رفت خونه ی خودمون و فقط افتاد. منم که تا ۴ سر کار بودم. بعدش رفتم خونه و برش داشتم و رفتیم درمانگاه. دکتر چند تا سوال ازش پرسید و گفت: "ویروسه" و بهش سرُم و چند تا داروی تزریقی و خوردنی ِ دیگه داد. رفتیم داروهاشو گرفتیم و برگشتیم درمانگاه برای سرم. اتاق سرم آقایون خالی بود و من ازشون پرسیدم میشه منم برم پیشش که با مهربونی بهم اجازه دادن. دارا زودتر رفته بود داخل و آقاهه مهربونه به من گفت: بیا بیا برو پیشش. سُر و مُر و گنده اونجاست. فقط از دوری تو حالش بد شده. (یاد کربلا افتادم که یک لحظه من و دارا از هم جدا می شدیم، آدما هم نگران می شدن و باز ما رو به هم می رسوندن) رفتم کنار تختش نشستم تا سرُمش تموم بشه. رنگش خیلی پریده بود. اما آخرای سرُم خون به صورت دویده بود و وقتی می خندید، دندوناش مثل مروارید توی صورتش برق می زدن. از درمانگاه رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم و شیر و آب میوه خریدیم و بعد رفتیم ماشین منو به تعمیرکار نشون دادیم که گفت جا ندارم صبح بیارین بذارین. رفتیم خونه. دارا نا نداشت و اثر ژلوفن هایی که خورده بود هم تموم شده بود و باز افتاده بود. دیرتر مامانم و خواهرم و پسراش اومدن خونه مون. مامانم برای سالگردمون (البته به سفارش خود ِ این جنابعالی) یک ترازوی دیجیتال خرید. همون موقع که مامان اینا بودن یک مشتری هم اومد خونه رو ببینه. یکی که نه در واقع چهارتا. آخه این روزها هی مشتری میاد و باید خونه باشیم. چون قرارداد یکساله ی خونه مون رو به اتمامه و باید یه آدمای دیگه جای ما رو بگیره. شام خوردیم و حدود ١٠ مهمونامون رفتم. دارا میگفت بریم سینما آزادی "ملک سلیمان" رو ببینیم. ولی هردومون خیلی خسته بودیم و بعید بود زنده و سالم برسیم اونجا. پس نشستیم و ظروف بوفه مون رو روزنامه پیچ کردیم و توی کارتون چیدیم.

 

هان؟؟؟؟؟

 

ساعت ١١ شده دیگه تقریبن، از 11 هم گذشته هااااا...

 

دارا هنوز پیش منه...

 

خب باشه..شوهرمه دیوونه...

 

نه نه...یه جای کار می لنگه...یه چیزی درست نیست...شوهرته ولی...

 

خب..ماجرا اینه که شب قبلش از دارا خواسته بودم که فردا شب پیشم بمونه. همین و توضیحی و درخواست اضافه ای هم در کار نبود. البته خیلی وقت ها اینو ازش میخوام. اما این بار فرق داشت برای هردومون. هردومون بدون هماهنگی قبلی یاد پارسال و یاد شب عقدمون بودیم. پارسال بعد از مراسم عقدمون و بعد از اینکه شام رفتیم رستوران با بر و بچ، مامان دارا بهش زنگ زد و گفت بیا منو ببر شاه عبدالعظیم. ای خداااااااا! ‌خیلی دردناک بود. یعنی در حد انفجار، مرگ، وبا (توجه دارید خانوم بزرگ مدتی بود سفر تشریف داشتند، طبق معمول و مشکلی از جانب ایشان نبود). خلاصه دارا نزدیک های ١٢ بود که رفت و حدود ٢ بود که برگشت و اومد خونه مامانم پیشم. همون که چند پست پایین تر نوشته بودم اولین شبی بود که با هم بودیم و حسّ های جدید داشتیماا. یادته؟ اون شب تا دارا بیاد خیلی گریه کردم. شب اولی که متاهل شدم به مردی که این همه وقت ناجور عاشقش بودم و تنها... و اینه که میگن صبر چه کارها که نمی کنه. یک سال صبر کردم تا که امسال در سالگرد عقدمون بتونم دارا رو کنار خودم داشته باشم. به تمام و به کمال. در واقع پریشب اولین شبی بود که دارا با وجود اینکه اون خانوم هم تهران بود، اومد پیشم. یعنی اولین شبی که دلش راضی شد اون خانوم تنها بمونه به جای من. بالاخره نصف نصف هم که نباشه، یک به سیصد که میشه باشه. از 365 روز سال... من خیلی زجر کشیدم توی این مدت، اما حالا از همین یک ذره بودنش هم راضی هستم و خیلی دلم شاده. البته شب قبل اون خانوم هم کلی برای دارا سنگ تموم گذاشته بود و چلونده بودش و چزونده بودش و پرونده اش رو داده بود زیر بغلش. شب قبلش جر و بحث شون شده بود و ...

صبح روز بعد یعنی صبح دیروز دو تا ماشینی با دارا رفتیم و ماشین منو گذاشتیم تعمیرگاه برای صافکاری. بعد هم رفتیم سر کارامون. عصر چون کلید نداشتم رفتم خونه خواهرم و مامانم هم اونجا بود و دارا هم اومد. دارا می خواست با دوستش حرف بزنه. با ماشین خودش رسوندمش جایی که با پسره قرار داشت و بعد مامانم رو بردم خرید و بردمش درمانگاه برای تزریق آمپولی که داشت. با مامانم رفتیم خونه و باز یک مشتری اومد خونه رو دید و حدود ساعت ٨ دارا زنگ زد گفت زحمتت نیست بیای دنبال مون؟ (دنبالمون!!!) گفت با رفیقم آقا مهدی می یام. ای وای خدا. هیجان زده شده بودم و نگران. خیلی آرزو دارم دوست ها و فامیل دارا بیان خونه مون. البته رفیقش در جریان ازدواج ما هست. رفیقش قبلن هم قرار بود بیاد خونمون ولی جور نشده بود و من و دارا به این نتیجه رسیده بودیم که دلش نمی خواد بیاد و دارا این قضیه رو باهاش در میون گذاشت و اونم دارا رو مطمئن کرد قضیه اینطوری که ما فکر کرده بودیم و بقول خودش با هم نتیجه گیری کرده بودیم و حالا لطف کرده بودیم و او رو هم در جریان گذاشتیم، نبود. رفتم دنبال شون. یه کم طول کشید تا پیداشون کردم. گوشیم خاموش شده بود بر اثر بی باطری هی. به دارا گفتم زشته الان که خونه مون (بخاطر اسباب کشی) بهم ریخته است. گفت ما با هم این حرف ها رو نداریم. براشون چای و شیرینی و میوه بردم و به پیشنهاد آقا مهدی مقداری از ظروف رو دو تایی بسته بندی کردند و من هم که برای دارا سوپ درست کرده بودم برایشان سفره چیدم و سوپ شان را بردم. (هیچی دیگه واسه شام نداشتیم..ضایع!!) خیلی تجربه ی جدیدی بود. اولین بار بود که اینطوری مهمون غریبه داشتم و اون هم از طرف دارا و توی زندگی ی دو نفری. خیلی دوست می داشتم. اما یوهو زود تموم میشه دیگه. مثل بازی بچه ها که وسطش خراب میشه. تازه همه چیز آماده شده که مامانه میاد میگه: پاشو، داریم میریم. ساعت 10 دارا من و مامانم رو رسوند خونه مامانم و خودش و آقا مهدی هم رفتن و تا ١١ و ١٢ چرخیدن و گپ زدن. دارا به دوستش می گفت: شما اولین فامیل شوهر خانومم هستینا..شب خواب پدر و مادر دارا رو دیدم. از نزدیک که ندیدم شون اما عکس هاشون رو دیدم؛ برای همین قیافه هاشونو بلدم خب. توی خواب مهربون بودن. کاش واقعی بودن...

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت١: کسی که این پست رو کامل خونده برای دریافت جایزه نقدیش با من تماس بگیره. آقا اینجا هر کی کار خودشو می کنه. من می نویسم و کسی نمی خونه. آدما میان فحش میدن و من اهمیتی نمی دم. بدبختی گیر کردیما!!!!!

پی نوشت٢: یک خانوم کامنت خصوصی گذاشته که من یکی از دوست هام می خواد با یک آقای متأهلی ازدواج کنه، اگر امکان داره آدرس و تلفن دفترخونه ای رو که عقد کردین بهم بگو. من اینجا جوابش رو می نویسم و امیدوارم بخونه. هدف و منظور و لحن و حس شما خیلی بد تابلو بودا!! اما من با خوش بینی جواب تون رو می دم. به دوست تون بگین به نزدیک ترین دفترخونه مراجعه کنند.

پی نوشت٣: استغفار برای مومنین و مومنات را ترک نکنید که شامل تمام مومنین و مومنات همه ی مکان ها و همه ی زمان ها از ازل تا ابد میشه. اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات

ذکرها البته مثل داروها دوز دارن و کارکردشون در موارد متفاوت و شرایط متفاوت، فرق میکنه. من همین رو می دونم که:

روزی ٢۵ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث از بین رفتن کینه میشه.

روزی ٢٧ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث استجابت دعا میشه.

 

 

 

 

کلیک: شرط عجیب یک سفارتخانه برای ایرانی ها

کلیک: تبعیض با نیت خیر

اعتقادات شل و ول ما...


چند پست پیش درباره عمر و لعنت و این مسائل نوشته بودم. شاید واقعن هیچ هم وطن سنّی به این وبلاگ نیومده باشه (کاری به غیرمسلمون ها ندارم) اما باعث شد بعضی عقاید غلط خودمون رو بفهمم. من نه کارشناس مسائل دینی هستم. نه عالم. نه طلبه. نه سخنور. نه هیچی. من فقط میخوام یاد بگیرم که اشتباه نکنم. من جستجوگرم. الان هم این قضیه را خودم فهمیده ام و قصد دارم اگر بشه یه جوری بگم که اون دیگران هم که در اشتباه هستند، روشن بشوند. اون شیعه ها؛ من تخصصی در بحث با اهل سنت ندارم.

 

 

 

 

کامنت های راه گم کرده ها:

** خصوصی گذاشته بود: کارت اشتباه بود لعنت بر عمر نوشتی. حالا اون ها هم به امامان ما توهین می کنند.

** یکی دیگه: خداوند به موسی با اون که پیغمبر بود گفت تو برای وصل کردن اومدی نه برای فصل کردن (جدایی انداختن) خدا خیرت بده یه کم اهسته تر. اینقدر خشونت لازم نیست میخوای جنگ راه بندازی به ما هم بگو!!!!!!

و

** دیگری: به بتهای آنان توهین نکنید تا به خدای شما توهین نکنند
داری با این کارت علنا به نفرت و کینه دامن میزنی
بعضی دوستیا دوستی خاله خرسه اس...
کار بدی کردی پری خانم

 

1: خب...فرض اولم اینه که این دوستان هرگز توی عمرشون زیارت عاشورا رو نخوندن و نمی خونن و نمیخوان بخونن و اگرم خوندن اصولن قبولش ندارن. چون 50 درصد زیارت عاشورا سلام و 50 درصدش لعنته. نه؟ اونم نه یک بار بلکه 100 بار

2: رمان "بی وتن" رضا امیرخانی رو خوندین؟ خیلی توپ نبود ولی بعضی جاهاش خوب برجسته بود. توی اون کتاب، نویسنده درباره همین سلام و لعن های زیارت عاشورا  خیلی زیبا نوشته و با تموم حسّت درکش می کنی.

3: اصول دین چندتاست؟ فروع دین چند تاست؟ یادآوری میکنم یکی از فروع دین اصل تبرّی است. (تَبَرَى یعنی دشمنى با دشمنان خدا) میشه یه چیزی توی مایه های نماز و روزه و حج و جهاد.

4: محوریت ایمان و توحید دو چیز است: یکی پذیرش ولایت الهی (تولّا) و دیگری برائت و تنفر

5: کلیک: «تبری» نوعی عدم پذیرش است نه توهین

6: لعن مظهر تبرّی جستن از کافران و ستمگران است: من احبّ الله و ابغض لله و اعطی لله فهو ممن کمل ایمانه

7: لعن و نفرین به عنوان «برائت»، یکى از شروط «تقرّب» است. همان گونه که در زیارت امام حسین علیه‏السلام مى‏گوییم: «یا ابا عبداللّه! انّى اتقرّب الى اللّه و الى رسوله و الى امیرالمؤمنین و الى فاطمة و الى الحسن و الیک بموالاتک و بالبرائة ممّن قاتلک و نصب لک الحرب و بالبرائة ممّن اسّس اساس الظّلم...»

 

8: قرآن خودش بارها لعن را بکار برده. آیات مربوط به لعن در قرآن را در این لینک بخوانید:

کلیک: لعن، یکی از مظاهر دشمنی با دشمنان خداست

و یا در زیارت عاشورا می گوییم:

اللهم العن اول ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک

اللهم العن العصابة التی جاهدت الحسین

و یا در شب قدر صد بار می گوییم:

اللهم العن قتلة امیرالمونین

و یا

اللهم العن قاتلی فاطمة الزهرا(س)


9: لعن با سبّ و دشنام متفاوته. اعلان برائت و لعن (مرده باد و دورباد) به معنای مشخص شدن مرزهای میان کفر و ایمان است.کلیک: فرق لعن و دشنام


10: کاربردهای قرآنی لعن و نفرین نشان می دهد که زمانی مجوز آن داده می شود که امکان هدایت و نجات در شخص و یا گروه فراهم نیست. هنگامی که داود نبی و یا حضرت سلیمان از هدایت گروهی از بنی اسرائیل نومید می شوند آنان را لعن و نفرین می کنند (مائده آیه 78)

١١: چیزی درباره روز مباهله و آیه مباهله شنیدید؟ اصولن مباهله یعنی چی؟ (آیه 61، سوره آل عمران)


١٢: کلیک:جایگاه و فلسفه لعن و نفرین

 

١٣: کلیک: کارکردهای سیاسی برائت و نفرین در آموزه های قرآن


١٣: کلیک: مشروعیت سبّ و لعن از دیدگاه اهل سنت


١۴: و در آخر فتوای حضرت آیت الله خامنه ای رو به یاد دارید در همین اواخر؟ فکر کنیم:

توهین به عایشه و هر یک از نمادهای اسلامی اهل تسنن حرام است

 

توجه: علنی نشدن لعن حرف وهابیون است. تبری تان را کجا و چگونه نشان می دهید؟ شاید امروز زمان تقیه است و خبر نداریم؟ یا زمان عمّار بودن است؟ کلیپ "این عمّار" رو گوش دادین؟ رهبرمان می فرمایند اکنون زمان عمار بودن است. بروید پیدا کنید عمار چکار می کرد. (اگر موفق بشم خودم میگذارم کلیپش را).

 

 

 

 

 


پی نوشت1: وبلاگ من یه مرگیش هست. با اینترنت کم سرعت خودشو نشون نمیده کاملن

سال اول..ماه هشتم


هـرچند حال و روز زمین و زمـان بد است

یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

حتــــی اگر به آخر خــــط هم رسیده ای

آنجا برای عشـــق شروعی مجـدد است

 

 

گوش کنید::::کبوتر گنبد طلاتم

 

 

 

صلوات خاصه حضرت امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلِّ عَلى عَلى بنْ موسَى الرّضا المرتَضى الامامِ التّقى النّقى و حُجَّّتکَ عَلى مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرى الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ

 

 

 

 

سلام

مبارکه!

مبارکه!

شیرینی بخرین..

نقل و نبات پخش کنین..

با همه خوش اخلاقی کنین..

کریم باشین و ببخشین..

از شادی پر دربیارین..

دیده بوسی کنین..

تولد آقامون امام رضا علیه السلام شده..

آقاجون عاشقتم!

آقاجون تولدتون مبارک!

عاشقتم آقاجــــــــــــــــــــــــــــــــون..

جوووونا!!

پاشین جشن بگیرین..

یالّا!

منم امروز شیرینی خریدم و بین همکارام پخش کردم..دارا گفت دمت گرم!! هرچی باشه (امام رضا) باباته!! خب ما یعنی من و دارا یه جشن دیگه هم داریم واسه خودمون. اولین سالگرد قمری عقدمونه. یعنی پارسال که تولد امام رضا علیه السلام عقد کردیم، حالا یک سال قمری ازش گذشته. بگو مبارکه. مبارکه! خواهش می کنم. خواهش می کنم. سالگرد ازدواج شما هم مبارک! از صبح کلّی من و دارا خوشحالیم و در پوست خودمون جا نمی شیم. صبح که دارا اومد پیشم می خواست گل بخره ولی گل فروشی کلّه صبحی بسته بوده. هردومون یاد حس پارسال مون افتادیم. شنیدین میگن خوندن عقد باعث یه حس علقه ی خاصی میشه. (البته بگم زور زورکی هم نمیشه از یکی متنفر باشی و همه چیز رو بندازی گردن خطبه که عشق و مصالحه بین تون ایجاد کنه هااااا). آره...من و دارا پارسال وقتی که عقد کردیم هردومون یه حس عجیب و تازه داشتیم. اولش من فکر کردم خودم این طوری هستم. وقتی پیش هم بودیم حس می کردم تازه عاشق شدم و انگار اولین بار بود دارا رو می دیدم؛ با اینکه سه سال از با هم بودنمون می گذشت. فرداش دارا بهم اس ام اس داد (هنوز اس ام اسش رو دارم. یعنی هنوز همه ی اس ام اس هاشو دارم. دروغ نگو!!! نه بابا! دروغ چیه؟ چرا باید دروغ بگم؟ گوشیم که طبیعتاً جا نداشت سه چهار سال اس ام اس رو با خودش این طرف و اون طرف بکشونه. یک دفتر دارم و از اول داشتم که همه ی اس ام اس های دارا رو توش نوشتم. البته یک بار پاکنویس کردم توی یک دفتر تازه. بعضی جاها هم برای مفهوم بودن متن ها اس ام اس های خودم به دارا رو هم نوشتم.)  خلاصه دارا توی اون اس ام اس نوشته بود که حس عجیبی داره و انگار تازه با من آشنا شده. الان دفترم همراهم نیست. بعداً متن اصلی شو می نویسم. خلاصه اینکه فهمیدم دارا هم مثل من انگار تازه شکفته شده از عشق مون...خدایا سپاس

 

 

دیشب یک غذایی برای دارا درست کردم و صبح برای ناهارش دادم برد. ببین شرط می بندم تا حالا هیچ کدوم تون نه این غذا رو خوردین و نه پختین. (حالا همه میگن برو بابا ضایع ما ده هزار بار تا حالا هم پختیم و هم خوردیم. عیب نداره!‌ در اون صورت من شرط رو می بازم. بهتره شما!) من عاشق این غذام و هی خدا خدا می کردم دارا هم دوست داشته باشه که خداروشکر خوشش اومد و دوست داشت. چون هم فوق العاده آسونه و هم فوق العاده لذیذ. این غذا رو مامانم از مامانش یاد گرفته و مامانش هم نمی دونم از کجا یاد گرفته بود. ارثیه ی شیرین دیگری از مادربزرگم!! البته مقادیرش بستگی به خودتون داره. اما باید متناسب باشه دیگه. مثل مایه ی لوبیاپلو که یکی لوبیا رو زیاد میزنه و یکی گوشت رو. من مقدارهای خودم رو میگم:

فیله مرغ: 6 تا

برنج: 3 پیمونه

پیازچه: 15 عدد

هویج رنده شده: نصف کیسه فریزر

ادویه: فقط و فقط زعفران و دارچین

مرغ ها رو با هر روشی که خودتون بلدین بپزین. بعد ریش ریش کنین.  سر پیازچه ها رو بندازین توی سبزی خوردن اما دُم پیازچه ها رو جدا کنین و دو سانت دوسانت ریزشون کنین و البته بشورین. بعد دُم های پیازچه ها و هویج ها رو تفت بدین. بعد هم مرغ های ریش ریش شده رو بهش اضافه کنین و زعفران رو که قبلن آب کردین و دم کردین اضافه کنین و دارچین هم اضافه کنین و همه اش رو با هم قاطی کنین. مخلوط بدست اومده رو با پلوی آب کش شده قاطی کنین و بذارین دم بکشه. وووووی...خیلی خوب میشه. نوش جون تون. خداییش تا حالا خورده بودین؟

 

 

 

 

 

پی نوشت١: عقد ازدواج اول دارا هم مصادف با میلاد امام رضا علیه السلام بوده. جالب نیست؟ منم که اولاد امام رضا علیه السلام هستم و عقد پری و دارا هم که ٨٨/٨/٨ بوده. اصولاً سرنوشت ما گره خورده با امام رضا علیه السلام. آخ جان!! یعنی میشه؟؟؟ خداکنه زودتر با دارا بریم مشهد زیارت آقامون. بگو انشالله

 

تجربه نوشت٢: افرادی که دچار وسواس هستند اکثر کارها را ناقص و اشتباه انجام می دهند و خرابکاری می کنند؛ برخلاف خیالات باطل و تکرارشونده ی خودشان.

پشت بازارچه...گذر دوم


 

* چهارمین جشنواره انار «یاقوت بهشت» برگزار می‌شود *

 

 

* برگزاری نخستین جشنواره انگور برای جذب گردشگر به هزاوه *

 

 

* نماز روزهای یکشنبه ی ماه ذیقعده *   (از دست ندید)

 

 

* فوت 5 نفر در یک مهمانی شبانه در اصفهان *


 

 

 

 

 

پی نوشت1: نهضت درخواست رساله از رهبر معظم انقلاب

 

پی نوشت٢: مطلبی در این وبلاگ خوندم که خیلی چسبید: عاشق شدن یک بودن نیست، بلکه یک شدن است...این جمله را روانشناس ایتالیایی فرانچسکو آلبرونی در کتابی که در ارتباط با روابط زن و مرد نوشته آورده...این کتاب به عنوان مرجع مطالعاتی برای سایر محققین  که در سال های اخیر به بررسی روابط بین زن و مرد  پرداخته اند، کاربرد داشته است...در این کتاب به مراحل تکامل عشق پرداخته شده::::::::::::::::::::::::::::: کاش می شد با لب حسرت گریست

پی نوشت٣: بخشی از کارم هر روز صبح روزنامه خوندنه و دوستان هم گاهی لینک هایی میفرستن. بعضیاش توجهم رو جلب میکنه. مثل این بالایی ها. البته انار رو سر در تونل رسالت دیدم صبح..حوالی میدون آرژانتین

لعنت بر دومی



:::این پست برای غربال خوانندگانم است:::


یادمه قبلن هم گفته بودم هم وطنان سنّی نیان به این خونه و اگر هم اومدن نظر ندن. لطفن البته! چون اعتقادات ما از بیخ و بن متفاوته و بحث کردنمون بی فایده است. و من مایل نیستم وقتمو با این افراد حروم کنم و من در این خونه برام مهم نیست که بخوام قانع شون کنم یا نظرشون رو عوض کنم. (لکم دینکم و لی دین) بقیه ی خوانندگان هم مذهبم هم که نفس شون نمی تونه خیلی از دستورات خدا رو بپذیره، مشکل خودشونه. امیدوارم در فرصتی که زنده هستند به خودشون کمک کنند و نگرش شون رو اصلاح کنند. خودمم همین طور. هر بحث و جدلی مسخره و بی فایده است. چون ملاک حق یک چیزه. قبول نداری برو بیرون. وقتی خداوند عزّوجلّ می فرماید: لا اکراه فی الدین...یعنی هیچ اجباری در پذیرش دین نیست. اما وقتی که پذیرفتی، قانون ها رو باید یک به یک رعایت کنی. این قاعده همه جا تکرار میشه.

فوتبال بازی نکن، اگر رفتی بازی کردی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن و هیچ چیز مسخره نیست. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟

رانندگی نکن، اگر رانندگی کردی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن و هیچ چیز غیرعادلانه نیست. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟

دانشگاه نرو و عضو باشگاه و کلاسی نشو، اگر شدی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟

ازدواج نکن، اگر ازدواج کردی، دیگه نمی تونی طبق روال مجردی فکر و رفتار کنی و جفتک پرونی هات تعطیل میشه. باید به چارچوب ها پایبند باشی. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟

آقا اروپا نرو، ترکیه نرو، تایوان نرو، دوبی نرو، آقا اگه رفتی دنس کلاب و نایت کلاب و استریپ کلاب نرو. آقا!!! اگه رفتی جوش نزن و فحش و فلاکت نثارشون نکن.

و پناه بر خدا که نوشته یک نفر رو خوندم که اینطوری به من حق داده بود: خب مثل هم جنس بازها که متفاوت هستند ولی حق دارن؛ باید به همه حق بدیم. خدایا ما رو از شرّ این شیاطین انسان نما حفظ کن. الهی آمین

 

 

 

 

 

 

غیر فعال کردن نظرات این پست یعنی نظرتو نمی خوام! ببین! نظرتو نمی خوام! فهمیدی؟! نه هنوز؟! آقاجون! نظرتو نمی خوام! برام مهم نیست چی فکر میکنی! حالا باز برو توی بقیه پست ها نظر بذار...آقا اون عزت نفسی که شما ولی نعمتش هستید اینجاها هم کاربرد داره ها

 

 

 

اللهـــــــــمَّ

خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن منی

وَابدَأ به اولاً

ثمَّ العن الثانی

وَالثالث

َوَالرابعَ

اللهمَّ العنِ یزید خامساً

و العن عبیدَ اللهِ بن زیادٍ

و ابن مرجانةَ

و عمربن سعد

وَ شمراً

و ال ابی سفیانَ

وَال زیاد

و ال مروان

الی یوم القیامَة

دنیای مردانه


امروز توی بانک همه یه جورایی شوش می زدن. انگار داشتم فیلم تماشا می کردم. بانک در دست تعمیرات بود و کلاً محیط متفاوتی با نور متفاوت ایجاد شده بود. فضایی مثل تق و لق بودن و مناسب برای شیطنت و زیرآبی رفتن. و دوستان هم همه دست اندرکار دیوونه بازی. همه کارمندا انگار توی خواب کاراشون رو انجام می دادن و انگار روح هایی بودن که این طرف و اون طرف میرفتن؛ هم از نگاه من و هم در عمل خودشون. خلاصه همه چیز غریب بود و عجیب بود. کارمندی که شماره منو صدا کرده بود، باید بهم چک می داد و خداااااااا چقدر طول داد. هی چند وقت یه بار میگفت: ای وای هنوز چک تون نیومده؟ فکر کنم مخصوصن چک تون رو آماده نکردن. بالاخره پاشد رفت یه سر و گوشی آب بده و مثلن پیگیری کنه و وقتی برگشت یوهو گیر داد: واااااای چه بوی شیرینی ای میاد. من شیرینی میخوام و رفت سراغ وسایل همکارای دو طرفش و همه چیزاشونو زیر و رو کرد و از سیر تا پیازشون رو گشت که ببینه شیرینی ها رو کجا قائم کردن. اونا هم بهش می خندیدن و محلش نمی ذاشتن؛ اما این می گفت باید شیرینی ها رو پیدا کنم. کارمند بغلیش گفت: ول کن بابا!‌ شیرینی کجا بود. این آقا عطر زده! و اشاره کرد به یک آقای مشتری که باجه بغلی من ایستاده بود. بعد همه شون گذاشتن بنای سربسر گذاشتن به اون بنده خدایی که عطری زده بود که بوی وانیل! میداد و اینقدر بنظر اون آقایون دلچسب و دماغ چسب رسیده بود و نظرات کارشناسی مختلف ارائه می دادن.

بابا چه عطرایی میزنی...

خیلی خوشبوئه...

بوی شیرینی میدی...

چند خریدی (گفت 40 تومان)...

بابا عطرای گرون گرون میزنی...

عجب عطرایی میزنی...

آقا بوی گرم برای فصل سرما خیلی مناسبه...

آره آقا توی اوج گرمای تابستون باید عطرای خنک بزنی...

عطرت عالیه...

آقاهه هم اتفاقن آدم ساده ای بنظر میامد و کلی از حرفای اینا کیف کرده بود و هی میگفت: توروخدا راست میگین؟ خوبه؟ [[[این واکنش و این کلمات زمانی بکار میرن که طرف از تعاریف دیگران خیلی حال کرده و سوال دوباره اش باعث میشه آدما همه ی تعریف ها رو دوباره تکرار کنن و این باز کیف کنه. همه ی ما این کار رو میکنیم. اما مامان ِ من از همه بیشتر! وقتی از دستپختش تعریف می کنن محاله که نگه: راست میگی؟ خوب شده؟؟؟؟!!!!! و تو مجبوری دوباره همه چیز رو از اول با آب و تاب بیشتر تکرار کنی که راضی بشه]]]

بانک مذکور از بانک های خیلی بزرگه که دو طبقه است و حدود 15 تا باجه داره با کلی پشت صحنه. چند دقیقه بعد دیدم یکی دیگه از کارمندها از اونطرف داره یه پسری رو با توجه فکری و عملی همراهی میکنه. آقای پسر یک تیشرت چسبونکیه مشکیه آستین نصفه نصفه پوشیده بود و گردنبند گنده ای آویزونه خودش کرده بود و عینک رو هم زده بود بالای کله. آقاهه کارمنده بهش میگفت. عجب عطری زدی!! گفتی ورساچه ی مشکی؟ شیشه اش هم مشکیه؟ ایتالیائیه؟

پناه بر خدا!!!

چه دنیایی دارن مردها. نه خیلی عالی تر و متعالی تر از زن ها که اینقدر زن ها رو  بخاطر خاله زنک بودن تحقیر می کنند.

یک طرف دیگه یه کارمند دیگه به اون یکی می گفت زمان فلانی (یکی از مدیران بانک) یادته؟ اون یکی هم جواب داد: آره! اه اه! چه زمان گوهی داشتیم دوران فلانی!!!! بلند بلندا! جولوی مردم!

کمی بعد یه مشتری اومد و به یکی از کارمندا گفت سلام. آقای کارمند هم گفت سلام ولی یوهو زد اون کانال و گفت: زهرمار!! من باید به تو سلام کنم؟؟؟؟

و کمی بعدتر باز یه مشتری دیگه اومد دم باجه و  یکی از کارمندها با اشاره به مشتری مذکور به یکی دیگه از همکاراش گفت: کار آقای باقالی رو راه بنداز! چک داشتی آقای باقالی؟ فاویسم که نداری منم بهت میگم باقالی؟!!!!!

حالا من باید دو هزار تومن نقدی پرداخت میکردم. نی دونم برای چی. احتمالن برای کارمزد و این چیزا. ولی همراهم نبود و یارو میگفت من حوصله ندارم برای دو هزار تومن برم دادسرا 20 هزار تومن تمبر باطل کنم. گفتم آقای [...] خسته شدم. چکم آماده نشد؟ دیگه میرما. گفت: میرید؟ دو هزار تومان چی میشه. من روش حساب کرده بودم. قول دادم امشب دست خالی نرم خونه. چیزی نگفتم و رفتم نشستم تا زمانی که کارم انجام شد...

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: گوشی موبایلم رو دوست میدارم بسیار. خب تا همین چند وقت پیش گوشیم یه گوشی قدیمیه سونی اریکسون k750 بود و هیچ به فکر عوض کردنش نبودم. دارا برام چند ماه پیش یه گوشی گرفت که خیلی خوشگلونه است و دخترونه و یک پیوند و یادواره ی همیشگی بین من و دارا درست کرده و هر لحظه منو بیشتر و بیشتر یاد دارا میندازه. عکس پشت صفحه اش عکس من و داراست و رمزش هم اسم دارا...

پی نوشت2: چند شب پیش یکی از عکس های خودمو و دارا رو با ادیتور گوشیم ویرایش کردم و فیلتر انداختم روش و سیاه سفیدش کردم و کنتراستش رو بردم بالا و یه کم هم شارپنس رو زیاد کردم و خیلی عاشقش شدم خودم. دارا هم خوشش اومد. گفت قدیمیزاسیون کردی عکسمان را!

پی نوشت3: هنوز خانه مان را نیافته ایم: احمدی نژاد: مسکن باید از فهرست دغدغه های مردم خارج شود

پی نوشت۴: نوشته سایه سپید را درباره زنان دوم بخوانید

85858585


سال ٨۵ یکی از کلیدی ترین سال های عمرم بود. یعنی مثل تاریخ ادبیات یا تاریخ کشورها می تونم زندگیم رو به دو دوره تقسیم کنم. دوران قبل از ٨۵ و دوران بعد از ٨۵

توی سال ٨۵ یه جورایی از گذشته ام جدا شدم. از وسواس فکری و درگیری ذهنی که درباره گذشته ام داشتم رها شدم و در واقع به سمت سلامت رفتم. یک مشاور خوب پیدا کردم که خیلی کمکم کرد برای رها شدنم از فکر مشغولی هام و خود درگیری هام.

توی سال ٨۵ بالاخره بعد از شش یا هفت تا تجربه ی کاری ناموفق و کوتاه مدت یک کار ثابت و باب طبعم پیدا کردم که الحمدلله هنوز هم ادامه داره. یعنی خیلی جاها رفتم برای کار. یک ماه موندم یا دو ماه یا سه ماه یا دو هفته ولی نتونستم با هیچ کدومشون تطبیق پیدا کنم و اونها هم نتونستند منو جذب سیستم شون کنن و منو بپذیرن. حالا یا بخاطر محیط نامناسب و متفاوت اونها و یا بخاطر طبع و روحیه ی خودم که بیشتر تمایل به محیط خلوت و کار بدون ارباب رجوع داشتم.

توی سال ٨۵ ماریا رو پیدا کردم. خب من دوستان زیادی ندارم. یعنی دوست زیاد دارم اما با هیچ کدومشون زیاد نزدیک نیستم. اما ماریا رو پیدا کردم و ماریا شد همون فابریکه که بعضیا میگن. صمیمی و نزدیک و یکدل و همراه.

توی سال ٨۵ رفتم سفر حج. اولین بارم بود که تنها می رفتم مسافرت و اونم سفر زیارتی خارج از ایران. و یکی از بهترین سفرهای عمرم بود. غیر از معنویاتش که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و گاهی چنان دلتنگ مدینه و حرم حضرت رسول میشم که هیچ چیزی نمی تونه جاشو پر کنه و گاهی چنان دلم هوای آرامش مسجدالحرام رو می کنه که باز چیزی نمی تونه جاشو پر کنه، همسفرهای خیلی خوبی هم داشتم و بهم خوش گذشت. خیلی هم شانس داشتم توی اتاق هام که با روحیه ی انزواطلبی که اون زمان داشتم مدیر کاروان ترتیبی اتخاذ کرد که هم در مکه و هم در مدینه در اتاقم تنها باشم. یک اتاق دو تخته و یک اتاق سه تخته فقط مال خود ِ خودِ خودم.

و از همه بهتر و مهم تر توی سال ٨۵ دارا رو پیدا کردم. آخ خداااااااااااااااااااااااا، پیدا کردن دارا بهترین اتفاق زندگیم بود. بهترین اتفاق عمرم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنجم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنج و هشتاد و شیش و هشتاد و نه و شصت و ده و چهل و صد و دویستم بود...تو همه چیزمی...همه ی عددهامی...همه ی سال هامی...همه ی تاریخمی...همه ی خوشی ها و غم هامی

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: اون هفته خواهرم و برادرم از کربلا برگشتند. با دارا سه تا جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه ی مامانم. بعدش هم دوباره با دارا رفتیم خیابون منوچهری و دوباره براش یه کیف گرفتیم. خیلی بهتر و قشنگ تر و جادارتر از قبلی. برگشتن از پایین خیابون ولیعصر فکر کنم طرف های امیریه بود  که یه ساندویچ نیم متری خریدیم 2500 تومان و با هم خوردیم و بعدشم شیشه های ماشین رو کشیدیم بالا و محسن چاووشی گذاشتیم و خودمون هم باهاش خوندیم و کلی با هم خندیدیم و دیوونه بازی و مسخره بازی درآوردیم و خوش گذروندیم.

.

.

.

.

.

پیر شدم تو این قفس یه کم بهم نفس بده

رحم و مروتت کجاست جوونیامو پس بده

.

.

.

.

.

پُرم از تنهایی، پُرم از غصه و غم

بیخیال...اصلن تو نمی فهمی چی میگم

.

.

.

.

.

با تو ماه ُ همه جا می بینم

حتی خورشیدُ شبا می بینم

بی تو این روزا که تو چنگ  منه

دیگه چنگی به دلم نمی زنه

می دونستی پیش تو گیره دلم

میدونستی بری میمیره دلم...

روح بی شفاف و مه


اغلب افسردگی و اضطراب با هم همراه هستند. وسواس هم که اغلب پشتوانه اش احساس گناهه...و یاد کلاس های آسیب شناسی روانی شب های زمستون بخیر

صبحم یه کم گیج خورده بود. بغض داشتم و غمگین بودم و دست آخر هم با دست به دست هم دادن همه ی عوامل همونجا پشت فرمان بغضم تلخ ترکید...تلخ...بخاطر ترافیک و بوی گازوئیل که عصبیم کرده بود... که همیشه عصبیم می کنه...و بخاطر رانندگی بد آدم ها...و بخاطر دلگیریم از اینکه تمام سهم من از زندگی مشترک و از دارا در روز جمعه ی دیروز یک اس ام اس بود. (اس ام اس یکطرفه از طرف دارا و بدون جواب از من) البته همونش هم خیلیه ها و به ندرت پیش میاد و از دارا و از خدای دارا بسی شاکرم که لااقل کوته زمانی دلش درگیره یاد من بوده اما دلم خنگه، نمی فهمه و باز بهونه می گیره...و غمگین تر شدم چون صبح فکر می کردم دارا میاد پیشم و نیومد و عوضش رفت دانشگاه. خبر نداشتم کلاس داره. گفته بودم برنامه ی کلاس هاشو بهم بده ولی یادش رفته. مثل خیلی چیزا که یادش میره و بقول خودش بیات میشه. مثل قضایای مربوط به ماشین من. تصادف سه ماه پیشم که هنوز چسبیده روی بدنه ی ماشین و با پررویی دهن کجی می کنه. ماجرا از این قرار بود که آقا دارا داشت میرفت سفر و می خواست ماشینش رو بذاره فرودگاه و بپره. از قضا زمان رفتنش بین ساعت 4 و 5 بود که من داشتم از محل کارم برمی گشتم و از قضا آقا دارا رفته بود پمپ بنزین نزدیک خودمون. (ناخودآگاه کشیده میشه به کوی یار) منم تند تند عجله کردم که قبل از رفتنش روی ماهش رو ببینم و یکی تاکسیه بدنه کامیونی، از همون ها که مالک استریت ها هستند واسه خودش یهو واستاد ببینه مسافره چی میره. منم خوردم پشتش و قبل از هجوم سرزنش های ریخته بر سر رانندگی زنانه بگم که خیلی ساده می تونید حدس بزنید ایشون مقصر بودند وگرنه عمرن نمی ذاشتن صحنه تصادف رو ترک کنیم. خلاصه یعنی که از همون سه ماه پیش تا حالا...

دیشب برای دارا ناهار درست کردم که اگر اومد صبح برای امروزش ببره با خودش. ولی نیومد. دلم غمگینه. یه جوری مه گرفته است. شفاف نیست. بغض دارم. دلگیرم و دلتنگم. فکر می کنم که چه طوری باید زندگی کنم. کار مهم من توی زندگیم چیه. عمرم گذشت و جوونیم تموم شد و هیچ کاری نکردم. و تنهام خیلی تنها. آقا این تنهایی بد داره اذیتم می کنه و هیچ جوره دست از سرم برنمی داره. مثل گفتن ذکر مدام هی میام اینجا میگم تنهام تنهام تنهام...که چی؟ که چی بشه؟ که چی بشم؟

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: راستی دیروز ندیدمتون توی بازار قلک شکان محک. نیومده بودین؟ چرا؟

پی نوشت2: هنوز خونه مناسب نیافته ایم. صاحب خونه ی فعلی با منت فراوان گفته هیچی به پول پیش و اجاره تون اضافه نمی کنم چون خوب بودین و بمونین. میگم آقا این کرایه برای ما سنگینه. میگه ندارم. باورت میشه نداره؟ کسی که چند تا آپارتمان 20 -30 واحدی توی تهران ساخته و همه اش رو داده اجاره و خودش دوبی زندگی میکنه میشه نداشته باشه؟! خدا دست شون رو باز کنه...الهی آمین.

پی نوشت3: نگفتم؟ دارا منو بخشیده ولی مشروط...ببین! به خودم می گم و به خودم میگن: پری خانوم!!! این زندگی همینه، اگه می خوای و ادعا می کنی عاشقی پس خفه باش و بشین و گرنه هم که خداحافظ...

میگم: ولی...

میگن: هیس!!‌ هیچی نگو، هیچی نباید بگی...

پی نوشت4: دیشب دختر خواهرم پیشم بود...یهو دلم از یک شوقی لبریز شد و با خودم فکر کردم چقدر کیف داره آدم تنها نباشه با خودش توی خونه قوقو جوجو...


در ادامه بخشی از مراودات صبح امروز ما را می خوانید:

دارا(sms): سلام..صبح بخیر

پری(sms): سلام..بخیر..خوابم میاد

بعد از 45 دقیقه طی یک تماس تلفنی:

پری: سلام

دارا: سر کلاسم

پری: خداحافظ

دارا: خداحافظ

پری(sms): خیلی احمقم..فکر کردم داری میای پیش من..چرا بهم زنگ نزدی..بی خیال، مهم نیست..تعطیلات با خانواده خوش گذشت..خوش بحالتون..غمگینم..خیلی بغض دارم

دارا(sms): از پالس های منفی  ِ شما در اولین ساعاته اولین روزه هفته و در اولین گفتمان فیمابین کمال امتنان را دارم و به عرض می رسانم که حقیر تا ساعت 10:30 کلاس دارم. در صورت بهبود حال سرکار علیّه از هم صحبتی با شما مستفید خواهم شد. در غیر این صورت به دلیل نیاز به انرژی برای ادامه هفته، معذورم..با تشکر

زنان و تنها یی شان


***

 

 

دوازدهمین بازار قلک شکان محک

این بازار یکی از قدیمی ترین و بزرگترین بازارهای خیریه محک است که هر ساله در فصل پائیز با همت داوطلبان و با غرفه های مختلف غذا های خانگی، صنایع دستی، بدلیجات، تنقلات و … برپا می گردد.

از ویژگی های این بازار جشن قلک شکان آن است که در حرکتی نمادین قلک های پر جمع آوری شده شکسته می شود. این بازار  با هدف حمایت از کودکان مبتلا به سرطان در محک برگزار می شود.

حامیان مالی این بازار به ترتیب سریال قهوه تلخ، شکلات میلکا، قهوه جاکوبز، پنیر فیلادلفیا، محصولات غذایی کیلا، محصولات مهرام و پاکسان می باشند.

آدرس: انتهای بزگراه امام علی، ابتدای بزرگراه ارتش غرب، بلوار مژدی(اوشان)، بلوار جنت، بلوار محک، بیمارستان فوق تخصصی محک از ساعت ۱۰صبح تا ۷ شب روزهای ۱۵ و ۱۶ مهر

سایت محک

 

 

***

 

نمایش "مسافرخونه" به کارگردانی شیما فرهمند با حمایت خانه تئاتر دانشگاهی ایران و اداره کل امور فرهنگی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، از چهارم مهرماه هر شب ساعت 18 در سالن (عزت الله) انتظامی خانه هنرمندان اجرا می‌شود. این نمایش کاری از گروه تئاتر سایه ایران است که در سیزدهمین جشنواره بین‌المللی تئاتر دانشگاهی نمایش منتخب از دیدگاه تماشاگران شد.

 

داستان نمایش، زندگی زنی است که در مسافرخانه‌ای متروکه، با مرور ذهنیات خودش زندگی می‌کند. فرهمند در این نمایش به مسئله خیانت، تقابل بین زن و مرد و احساسات زنانه توجه ویژه‌ای داشته است.

 

خانه هنرمندان:

سایت خانه هنرمندان

آدرس: تهران، خیابان طا‌لقانی، خیابان موسوی شمالی (فرصت)، باغ هنر - از چهارم مهرماه هر شب ساعت 18 در سالن انتظامی

دلم...صاحب دلم


دل زن برای هیچ کس مهم نیست...

اصلن چه فرقی داره...

چه طوری می تونم این حس رو از خودم دور کنم. برای اینکه از شرش خلاص شم. برای اینکه آزارم نده. حس بد و شدید تنهایی. من آدمی نیستم که از تنهایی لذت ببرم. آدمی نیستم که با تنهایی و خلوت خودم حال کنم. خیلی کم تنهایی برام کافیه. حالا خیلی سنگینه و دست از سرم بر نمی داره. یک زندگی جدید شروع کردم. دیگه شب نمی رم خونه مامانم یا خواهرم. هر شب میام خونه ی خودم...

و تنهام...

و تنهایی ام آزارم میده ناجور...  

و جای خالی دارا توی هر گوشه ی خونه هی بهم فحش میده...

و دلتنگم دلتنگم دلتنگم...

عزیزم عزیزم عزیزم...

بوی نفس هاتو کم دارم...

نفس هاتو...نفس هاتو...نفس هاتو

گرمای حضورتو توی خونه...

با چی منو به خودت بند کردی که اینطوری اسیر شدم؟

 

نمی دونم...نمی دونم...نمی دونم

 

 

 

 

 

 

پی نوشت١: برای دیدن وبلاگ میشه بجای اکسپلورر از مازیلا بهره گرفت...شاید...من که نمی فهمم...

پی نوشت٢: کجا خوندم یه همچین چیزی نوشته بود: حال ما خوب است اما تو باور نکن... چشم کم بین و دل بدخواه سر به راه خودت باش...