اصلن به این حرفا نیست. اشکال زندگیتو توی خودت پیدا کن! همه مون! اینکه پری تو خوبی، پری تو بدی، من هوو دارم، تو هوو نداری، من زن اولم، تو زن دومی و ... همه ش بهانه است عزیزم! همه چیز بستگی به نگاه ما به زندگی داره. خوشبختی ما توی نگاه ماست. البته عناصر عذاب آور و آزارنده هم توی همه ی زندگی ها هست که لزوماَ هم هوو نیستن!
امشب اولین باره که دارم از خونه ی جدیدمون و از کامپیوتر خودم مینویسم. چون لب تاپ خریدم. یعنی مامانم برام خرید جایزه ی بدنیا آوردن نی نی. دارا جانم هم بهم گفت: راستش من میخواستم برات لب تاپ بخرم ولی... ولی فکر کرده بود بهتره که طلا بخره! کار خوبی هم کرد. حالا که انگشتری که دارایم برام خریده مدام توی دستمه دیگه عطش عشق به طلا هم ندارم! منم مثل بیشتر خانوما عشقه طلام! طلاهای قبلیم هم دیگه برام جلوه ندارن. همین یکی برای همه ی عمرم بسه.
در کل چیزایی که دارا برام خریده رو از همه بیشتر دوست دارم و فقط اونارو استفاده میکنم. هرچی تاحال برام گل خریده کاغذ و روبان هاش رو نگه داشتم. هرچی شکلات که خریده، پوستاشو نگه داشتم! خلاصه که هرچی دارا برام خریده باشه، حتی کیسه و کاغذشو کسی جرات نمیکنه بندازه دور. در مورد وسایل نی نی هم همینه. از الان فکر میکنم وقتی بزرگ بشه لباس ها و جغجغه ها و قاشق هایی که دارا براش خریده رو خودم نگه میدارم.
یه ساعت خوشگل چارسال پارسالا دارا روز زن برام خریده بود که اونم عاشقشم. مخصوصن که همون سال برای خانوم هوو یک گلدون خریده بود که شکل همون رو برای مامان من هم خرید. قابل ذکره که هم گلدون هوو خانوم شکست و هم گلدون مامان من... هی هی... پری بدجنس!!
عاشق حسینم هستم. الان حس یه مرغی رو دارم که دو تا جوجه داره و باید تا آخر عمرش جوجه هاش رو توی جونش نگه داره...دارایم و حسین م...
حسین مون فعلن بیشتر شبیه منه. یعنی به عکسای بچگی هامون که نگاه میکنیم خیلی بیشتر شباهت منو داره. ولی گاهی اوقات هم بدجوری شبیه بابایی میشه. هرچی بهش نگاه میکنم، باورم نمیشه این جوجه ی ناز بچه ی من و داراست. یعنی اتفاقی بهتر از این میتونه برای یک عشق بیوفته؟ یکی شدن توی وجود نازنین یه جوجه که جفتمون همینطور داریم براش آب میشیم. یکی شدن توی اخلاق و قیافه ش که هرچی بهش خیره میشیم، نمی فهمیم شبیه کدوممون هستش. هم پری هستش و هم دارا و سرتاپا عشق...
زندگی مشترک وضعیت خوبی نداره. از لحاظ به اندازه ی کافی پیش هم بودن، نه از لحاظ عاشقی... هووی عزیزم. بخدا داری اشتباه میکنی. کاش میتونستم اینو بهت بگم. اینجوری که دارا رو بستی، دارا هر لحظه که بتونه از بندت خلاص بشه، پروازکنان میاد سراغ من و نی نی. این راهش نیست! حتی اگر میخوای پای پری رو از زندگیت ببری این راهش نیست. درسته که من از دوری دارا و کم داشتن دارا در عذابم (و دارا هم در عذابه) ولی میبینم هم که چطور باز مثل سالهای اول اشتیاق داره در کنار من باشه. که اگر شده 5 دقیقه هم میاد و من و نی نی رو میبینه و غرق بوسه مون میکنه و میره. تو که خودت بچه داری، شاید اینو بتونی درک کنی که حسین ما برای دارا فرقی با بچه های دیگه ش نداره. مواظب زندگیت باش. اشتباه نکن. دارا مردی نیست که بشه توی قفس نگهش داشت، حتی اگر منم دیگه توی زندگیش نباشم. هیچکس رو نمیشه توی قفس نگه داشت...
حسین م الان 2 ماه و نیمه است و توی این مدت دارا حتی یک شب هم پیش ما نبوده و قبلش هم نبود. از بهمن ماه تا حالا در کل دارا 4 شب هم پیش من نبود. منم فقط صبوری میکنم. و دارا هم بهم میگه بیشتر صبوری کن...
وضعیت برگشته مثل زمانی که همه چیز پنهانی بود. چون خانوم هوو ظرفیت روبرو شدن با حقیقت رو ندارن. من و دارا هم راضی هستیم که مسائل زندگیمون رو با خانوم اول در میون نمیذاریم. چند هفته قبل از بدنیا اومدن حسین، خواستم توی خونه ی جدید مهمونی بگیرم و برای اولین بار برادرم هم اومد خونه مون. خودم قیمه پخته بودم با اون وضعیت سنگینی م و خلاصه همه چیز عالی بود. منتهی دارا دیوونگی کرد و بعد از شام تلفن هوو رو جواب داد و هوو هم سنگ تموم گذاشت و یک ساعت کامل سرش جیغ زد و بهش فحش داد و گفت (...) خوردین که مهمونی گرفتین و با منم حرف زد و به منم تا میتونست بد و بیراه گفت و تا میتونست دیوونه بازی کرد. تازه نمیدونست و هنوز هم نمیدونه که ما خونه گرفتیم، چون حسادتش نمیتونه این موضوع رو تحمل کنه و فکر میکرد مهمونی خونه ی خواهرم بوده...
روزگاری بود که مهم ترین نقش من توی زندگیم و برجسته ترین تصوری که خودم از هویتم داشتم، "زن دوم بودن" بود. حالا ولی اون سالهای تلخ و شیرین گذشته. حالا من یک زن متفاوت هستم. الان نقش مادر بودنم برای خودم خیلی پررنگ تره.
برای دارا همونی هستم که بودم و خودمم سعی میکنم همونی باشم که بودم. هرچند پسر ما از اون بچه ها میشه که خیلی به من وابسته میشه، ولی من سعی میکنم نقش همسر بودنم رو فراموش نکنم. دارا هم همینو ازم میخواد. وقتی بهم میگه: پری من هم مثل این بچه به تو احتیاج دارم و به تو وابسته هستم، منتها وابستگی و نیاز من به تو مثل این بچه آشکار نیست...
دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست. برام مهم نیست به همه ثابت کنم من خوشبخت و عاشق هستم! خب باور نکنن! باور داشتن یا باور نداشتن دیگران تغییری توی واقعیت ایجاد نمیکنه. برام مهم نیست به همه ثابت کنم من بهتر از هووم هستم و هووم زن خوبی نبود که شوهرم جذب من شد. واقعیت هم این نیست! هووی من یه زن معمولی هستش مثل خودم که یک زن معمولی هستم و من جنگی با اون ندارم و هردومون اگر شکایتی یا حرفی داریم طرفمون شوهرمونه نه دیگری!
الان ساعت 3 بعدازظهر سومین روز ماه رمضان هستش و دارم ترتیل جزء سوم رو از تلویزیون گوش میدم. پسرم خوابیده کنارم و هرچند وقت یکبار وول وول میزنه که بیدار بشه و خودش دوباره میخوابه. مامانت فدات بشه الهی نفسم...
خدایا خواهش میکنم این پشه های بد رو از ما دور کن!
میخواستم بنویسم هوو داشتن اصلا خوب نیست. بعد با خودم فکر کردم این جمله چندان هم درست نیست. باید بنویسم هوو داشتن 50 درصد خوب نیست و 50 درصد خوبه. شاید مثل خیلی چیزای دیگه. شاید یک زن بدون هوو مشکلاتی با خانواده شوهرش داشته باشه که با هیچ هوویی قابل مقایسه نباشه! یا حتی مشکلاتی با خانواده ی خودش یا مشکلات مادی و یا مشکلات با شوهر...
حالا خوب نبودنه هوو چرا؟
یکیش این که هوو همش حسودی میکنه. البته این برای هر دو طرف بده. چون کسی که داره حسادت میکنه خودش هم کم در عذاب نیست! برای طرف مقابل هم که معلومه: و من شرّ حاسدٍ اذا حسد... اون موقع این حسادت ممکنه آتیش بزنه به همه چیز و باعث خودسوزی و همه سوزی بشه.
از وقتی که زن اول دارا موضوع رو فهمیده، اوضاع زندگی خیلی سخت تر شده و من و دارایم خیلی کمتر از قبل در کنار هم هستیم. این موضوع هم برای مراعات طرف مقابل هست، نه برای اینکه حق بیشتری داره. منتها اوضاع همینجوریا نمی مونه و خداوند خودش عدل مطلق هستش.
توی این حدود 6 ماه، این خانوم فقط یک بار رفت سفر که دو هفته هم موند و البته روز و شب رو به خودش و به همه زهرمار کرد. عید هم که دارا رو پیش خودش نگه داشت، گرچه من تنها بودم و روزای تلخی داشتم بخاطر دوری از دارا، ولی تک تک روزهای عید خودش و دارا هم زهرمار مطلق شد براشون.
حالا چند روزی میشه که برای اینجانبان پری و دارا کاشف به عمل آمده که خانوم قراری نانوشته و یک طرفه برای خودش گذاشته. برنامه ش این بوده که هر وقت ایشون تهران نیستن، دارا جان در کنار پری جان باشه و برای همین هم بوده که سفرهایی که نهایت فاصله بین شون 40 روز میشد و حداقل 10 روز طول میکشیدن، حالا به عدد صفر رسیده.
من بهش گفتم: وا! کی همچین قراری گذاشته!
دارا جان هم گفت: واسه خودش همچین قراری گذاشته و اصلا این موضوع یک بار هم طرح نشده بود!
و حالا نکته اینه که وقتی یکی بخواد یه چیزایی رو به نفع خودش خراب کنه، اونم به ناحق، یه چیزای دیگه به ضرر خودش خراب میشه! مثلا همین قرار یکطرفه که خودبخود رو میشه و دیگران رو هوشیار میکنه که حواسشون به چنین نکته ای هم جمع باشه!
بهرحال...جنگیدن خیلی آدم رو خسته میکنه. حداقل من که آدم جنگیدن نیستم. سعی میکنم کاملا مؤدبانه برخورد کنم و البته حداقل ارتباط رو داشته باشم و حتی بارها به دارا و به زن اولش گفته ام که عقیده ی من درباره ی زندگی اینه که بیشتر از هرچیزی باید شاد باشیم.
بارها گفتم اگر همه ی خانواده و آشناها رو توی جنگ یا زلزله از دست دادیم و از شهرمون آواره شدیم، باز هم میشه از صفر شروع کرد. این جملات رو مخصوصاً خطاب به زن اول گفتم. هم مستقیم به خودش و هم بارها از طریق دارا. گفتم اگر شوهرت بدترین کار دنیا رو هم کرده و اتفاقی بدتر از این در طول تاریخ برای هیچ بشری پیش نیومده، شبیه اینکه پدر یا برادرت رو کشته باشن اصلا، ولی باز هم نباید ناامید بود. نباید گفت دیگه هیچ چیز فایده نداره و دیگه هیچ راهی نیست و دیگه زندگی از بین رفت و همه چیز نابود شد و ...
بهش گفتم دست شوهرت رو بگیر و برو یه گوشه ی دنیا دوتایی با هم زندگی بسازین. جایی که منم نباشم و هیچ مشکلی هم نباشه و گذشته رو جبران کنین ولی نگو دیگه هیچ راهی نیست. همیشه باید یک راهی باشه و هست...
بهرحال... فعلا پری خانوم مسائل مهم تری داره و باید بیشتر از هر چیزی به فکر نی نی ش باشه که توی راهه...
اسم خودم رو گذاشتم پری تک بُعد بین! همینجوری روی خودم اسم گذاشتم دیگه. چون یه چیزی میوفته توی کله ام و دیگه هی انقده توی کله م وول میزنه تا خودش خسته بشه یا یه چیز دیگه بیاد جاشو بگیره و هی وول بزنه به جاش. یه فکر، یه تصویر، یه خاطره، یا هرچی..
بیشتر از همه آخرین تصویری که از دارا دیده باشم توی مغزم وول میزنه. چند هفته پیش کمی بگومگو کرده بودیم و بعد از این که دارا رفت، همش تصویر پشت کله ش جلوی چشمام بود که هی داشت میرفت. موهای پشت سرش و گردنش و رفتنش... تصویر بعدی که هنوز هم وول زدناش ادامه داره، تصویر لپ راستش و زیر گوشش هستش وقتی توی فرودگاه بوسیدمش.
روز اول سال، همه برادر و خواهرام ناهار خونه مامانم بودند. من و دارا هم بودیم خوشبختانه. البته من دیگه روی هیچی گیر ندارم. یه جورایی (یواش) شدم انگار، خاموش شدم. دارا جان بدون ماشین اومده بود و با چمدونش. میخواست بره فرودگاه که بره شهرستان. بعد از ظهر با پسر خواهرم رسوندیمش فرودگاه و دارا رفت و تا الان اگر شما دیدینش، منم دیدمش!
دارا بهم گفته بود عید امسال نمیرم مسافرت. واقعا هم دلش نمیخواست بره و با خون دل رفت. خب چون خیلی کار داریم بخاطر اسباب کشی و کلی خرید و همه چیز و منم تنهایی واقعن از پس کارا برنمیام. بعد هم که قرار شد دارا بره مسافرت، گفت میخوام 5 فروردین برگردم که بازم نذاشتن!!
دیشب بهم زنگ زد و گفت: برای 9 فروردین بلیط گرفتم.
گفتم: خب اگر دردسر داری بی خیال شو! چون اون موقع هم آخر هفته است دیگه نمیشه جایی خرید رفت و نمیشه کار زیادی کرد.
گفت: نه، باید بیام، کار دارم.
گفتم: آهان! خودت کار داری. پس نگو که بخاطر منه.
گفت: چرا! بخاطر توئه. کارم تویی...
امسال عیدی دارا بهم خیلی بامزه بود. برام یک عدد هارد 1 ترابایت خریده بود و روی کاغذ کادوش عکس حاجی فیروز کشیده بود و پشتش هم کلی دستورالعمل و موارد منع مصرف و جملات علاقه مندانه به فینگلیش نوشته بود. خیلی کاغذ کادوش رو دوست دارم و میخوام همیشه نگهش دارم.
دوستان! من زنده ام هنوز! هی پیدام نیست چون به دلایل واهی و زیاد و متفاوت. بیشتر از همه اینکه دیگه دلم نمیخواد در مورد خودم و در مورد خودمون بنویسم. حس خوبی نیست. همش فکر میکنم نگاه آدما، حتی آدمای ناشناس ناخودآگاه روی زندگیم اثر میذاره. از طرفی خودمم همچین دیگه میزون نیستم و وضعیت جسمانی مناسبی ندارم.
بعضی از خواننده های مهربون، از طریق کامنت یا مسنجر پیگیر شدن که ای بابا کجایی پری؟! گفتم مهرشون رو بی جواب نذارم و بنویسم. در حال حاضر کمی ناخوش هستم و فکر میکنم در آستانه ی سرما خوردن باشم. هنوز خونه نگرفتیم و از آبانماه تا حالا خونه ی مامانم هستم و در واقع توی یک اتاق زندگی می کنیم. مامانم خیلی از این وضعیت راضیه. منم خب خیلی بهم خوش میگذره اما بهرحال دوست دارم خونه و زندگی خودمم داشته باشم. هنوز معلوم نیست چیکار کنیم. شاید دور و بر عید نوروز یه جایی رو اجاره کنیم.
زندگی خوب و آرومه و اگر قانع باشم و بیشتر سعی کنم گناه و اشتباهاتم رو ترک کنم و گاهی عصبی نشم و با همه (بخصوص مامانم و دارایم) بداخلاقی نکنم، زندگی خیلی خیلی بهترتر هم میشه.
یکشنبه 18 دی، هوو خانوم رفت شهرستان و امروز یعنی 3 بهمن برمیگرده. با هم بودن و در کنار هم بودن خیلی به من و دارا خوش گذشت. البته هوو خانوم خیلی سعی کرد کاری کنه و کارای مختلفی در واقع که نکنه یه وقت ما آرامش داشته باشیم. البته دارا عین این 20 شب رو شب ها پیش من بود و روزها هم همینطور. اما هوو خانوم خیال میکرد دارا فقط یکی دو شب اومده پیش من و برای همون هم واقعن روزگار دارا رو سیاه کرد. البته منم خیلی در امان نبودم. نمی خوام بگم حق داره یا نداره. ولی خانوم جان! تو که ول کردی و رفتی. دیگه چیکار داری کی داره اینجا چیکار میکنه. بخصوص که دارا هم اصلن روحیه اش طوری نبود که بتونه تنها بمونه. امیدوارم خدا آرومش کنه چون داره دارای من و زندگی من رو هم نابود میکنه. البته قبل از هر چیز به ضرر خودش و زندگیه خودشه این کاراش.
قبل از رفتن هوو، جمعه عصر یعنی 16 دیماه، دارا بهم اس ام اس داد که حاضر شو داریم با آن دیگری میایم دنبالت. میخواهیم شام بریم بیرون. من ابا داشتم و روحیه ی این برخورد رو نداشتم و به دارا گفتم. بجای دارا، هوو خانوم جواب داد که عزیزم، میخوام قبل از رفتنم ببینمت، گفتم دوتایی بریم جیب دارا رو خالی کنیم. (عژیب!!!)
قبلن خیلی عادت داشت و هنوز هم عادت داره که شوهرهای بقیه یا برادرهای خودش یا حتی برادرهای خود دارا رو به رخ دارا بکشه که: مردم شوهر دارن، منم شوهر دارم! خوش بحال فلانی! چقدر حسرت فلانیا رو خوردم! و خیلی از این حرفا...
حالا این حرفارو به من میزنه. همش بهم میگه بهت حسودیم میشه. همش بهم میگه: تو چه شوهری داری، من چه شوهری دارم!
بهش میگم دارا که دو شخصیتی که نیست. اگر شوهرای بقیه خوبن و دارا بد، دیگه در مورد من و تو که دارا یک نفره که!
مدام به من و به دارا میگه دیگه هیچ چیزی برای شادی من توی این دنیا وجود نداره و من تا آخر دنیا غمگین هستم و دیگه هیچ امیدی به هیچ چیز نیست و ...
من و دارا هر دو بهش میگیم: ناشکری نکن. این حرفارو نزن. و اون میگه: شما دو تا حق ندارین با من اینطوری حرف بزنین.
در ظاهر با من خیلی بد نیست. خیلی برام هدیه میگیره و خیلی بهم زنگ میزنه و حالم رو مدام می پرسه و هی تأکید میکنه مراقب خودم باشم و میگه که درک میکنه تنها موندنم چقدر سخته و ... البته یادش نمیره خاطر نشان کنه که غم و غصه ی هیچکس توی این دنیا به پای غصه ی عظیم و حجیم اون نمیرسه
روز اول که این وبلاگ رو شروع کردم، توی اولین پست نوشتم:
اسم من پری است، اسم شوهرم دارا.
من همسر، زن و زوجه دوم دارا هستم. همسر رسمی، عقدی، دائمی اما... پنهونی!
من عاشق دارا هستم. دارا هم عاشق منه. سال٨۵ آشنا شدیم و توی همون سال هم عاشق شدیم و دیگه بهم گره خوردیم و سال ٨٨ هم عقد کردیم.
اسم من پری است. من تنهام به خیلی علت ها و حرکت میکنم چون ناچارم و دارا هم تنهاست به خیلی علت ها و حرکت میکنه چون ناچاره.
امروز می نویسم:
اسم من پری است. اسم شوهرم دارا. من همسر، زن و زوجه دوم دارا هستم. همسر رسمی، عقدی، دائمی، دفتری، دفترخونه ای، کتابی، کتابخونه ای، محضری، محضرخونه ای، زمینی، آسمونی، فعلی، همیشگی و علنی!! و این دوم بودن دیگه هیچ جوره به معنای دوم بودن نیست. فقط به معنای «دیگر» بودن است. الحمدلله...
نمی دونم قراره چی بشه و آینده میخواد چه شکلی باشه؛ اینو میدونم که من و دارایم نمی خواهیم و قرار نیست با هم نباشیم. در مورد زندگی دیگرش هم خواسته ی دارا همینه. بهرحال اول و آخر، برنده اونیه که صبورتره. صبر راه حل همه ی دردها و مشکلات رو میاره میذاره جلوی پات، کف دستت، توی دلت. ولی خیلی هم سخته. هوویم دختر خوبیه. دارا از هردومون بهتره و صبورتره. کاش بشه همه مون برنده باشیم.
نگران دارا هستم. خیلی تحت فشاره. همه جوره داره له میشه. تنها موندنام خیلی بیشتر شده و باید صبور باشم. مجبورم صبور باشم. اگر هم نتونم صبوری کنم، تنها کاری که ازم برمیاد اینه که ساعت ها و ساعت ها و روزها و روزها اونقدر گریه کنم تا اشکام تموم بشه یا دیگه نا نداشته باشم یا دارا پیداش شه و وجودش و حضورش مرهمم بشه.
این تنها موندن ها باعث میشه یادم بیاد که دوری باعث میشه به همدیگه مشتاق تر باشیم. وقتی فرصت با هم بودنامون میشه اینکه دارا یک ربع سر راهش بیاد منو ببینه، بیشتر یادمون میاد چقدر همدیگه رو دوست داریم. وقتی اونقدر سفت سفت سفت بغلم میکنه که انگار میخواد کاری کنه که برم زیر پوستش... عشق زیر پوستی...
هووی مهربانم و بقیه خانوم های محترم میخوان تک باشن، یکی باشن، خودشون باشن، فقط، انحصارطلبی... به این فکر میکنم که منم حس مشابهی دارم! میدونم با این روال جدید زندگیامون احتمالن هوویم هم این دلتنگی و اشتیاق دوری رو تجربه میکنه و در این صورت اونچه که تعلق به من داشت و در انحصار من بود، دیگه از دستم خارج میشه و دیگه فقط مال من نیست. کم چیزی نیست.
همزادپنداری میکنم باهاش. او هم با من همزادپنداری میکنه. حس بدی به من نداره. البته همین فقدان حس بد خیلی آزارش میده. نمی تونه با من بد باشه و هی عمداً کاری میکنه که احساس خوبش رو از بین ببره. فعلاً دارا موقعیت بدتری داره. چون خشم هوو نشانه رفته به سوی اوست.
کلیک: ثبت آمار ازدواج مجدد در ثبت احوال
برای دریافت رمز از طریق یاهو چت بهم خبر بدین. فقط در زمانی که آنلاین هستم. آفلاین نمی بینم: pari_email
از همه چیز، از کامپیوتر، از گریه، از خستگی چشمام درد می کنه. چند شب پیش خواب بدی دیدم. یک خواب خیلی خیلی بد که وقتی یادم میوفته دوباره هی حالم بد میشه. نصف شبی پاشدم و دلم رو گرفته بودم و دولا دولا دور اتاق می چرخیدم و هق هق و هی ناله میزدم: دارا دارا... دارا دارا... خوابم رو برای هیچکس تعریف نکردم. فقط بلافاصله صدقه دادم و کمی که آروم تر شدم، توی گوشم قرآن گذاشتم و خوابیدم.
یک نذری دارم و انشالله تا چند سال آش می پزم و روز تاسوعا پخش میکنم. الحمدلله امسال هم موفق شدم و خدا خواست و این کار انجام شد. تاسوعا دوشنبه ی اون هفته بود، نه؟ یکشنبه با یکی از دوستام رفتم و وسایل و مواد مورد نیاز برای پختن آش رو خریداری کردم و میخواستیم از شب بذاریم و دیگه صبح هم آماده بشه. حدود ساعت 8 و نیم شب، دوستم با دو تا بچه هاش و من و خواهرم و مامانم و پسر بزرگ خواهرم همه دور هم نشسته بودیم و ما میخواستیم پختن آش رو شروع کنیم و بعضی ها میخواستن برن هیئت. من توی آشپزخونه بودم و یهو زنگ خونه ی مامانم صداش در اومد و پسر خواهرم که توی اتاق بود از توی تصویر نگاه کرد و گفت: آقا داراست.
فکر کردم توهم زده و داره بی ربط حرف میزنه. اومدم توی اتاق و از آیفون نگاه کردم دیدم راست میگه! گوشی رو برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگم دارا خودش گفت: من با آن دیگری هستم. من هم در رو باز کردم و رفتم به مامانم و به خواهرم گفتم دارا اومده با آن دیگری.
دارا اومد داخل. استرس داشت و نگران بود. من نرفتم جلوی در. مامان مظلومم رفت جلو و با خوشرویی و احترام و محبت از خانوم استقبال کرد و اونم کم نذاشت و با کف دستش زد سینه ی مامانم و هلش داد و گفت برو کنار حاج خانوم! من عزیز شما نیستم! مامانم درجا رنگش سفید شد و حس بدنش رفت و دیگه نتونست حرف بزنه و اومد داخل و رفت نشست توی آشپزخونه.
دختره اومد داخل و چشماشو گرد کرده بود و به همه نگاه میکرد. از شانس بد من یا اون خانوم من با اینکه خیلی خسته بودم، ولی خیلی منظم و مرتب بودم و لباس های شیک و پیک تنم بود و موهام سشوار کشیده و ابروها تازه برداشته و ناخن ها هیچ کدوم نشکسته! (چون به دست هام هم خیلی نگاه میکرد!) چون من کسی نیستم که همیشه این مدلی بچرخم و راحتی و آسایش خودم برام از همه چیز مهم تره. یعنی همه چیز بستگی به حال و حوصله ام داره و البته بستگی به حضور دارا. تنبل!!
وقتی دختره اومد توی خونه، بدون اینکه حرفی بزنه، همینطور اومد به طرف من و منم عقب عقب میرفتم. بعد به من گفت چیه؟ چرا فرار میکنی؟ (و یک حرف خیلی بی ادبانه و توهین آمیز که نمیگم!)
گفتم: خب می ترسم یوهو دیوونه بشی! این حرف (و البته خیلی حرفا و چیزای دیگه) براش خیلی گرون تموم شد. بعدن وسط حرفاش گفت به من میگه دیوونه!
و من گفتم: البته منم گوشیم هست که شما چه چیزایی به من گفتین!
جوابی نداشت!
دارا گفت: اونطوری که تو رفتی طرفش باور کن منم فکر کردم میخوای بهش حمله کنی. و البته کلی توضیح اضافه که: بابا جان! پری مدل حرف زدنش اینجوریه. اگر گفت دیوونه منظورش عصبانی بود و با من و بقیه هم همینطوری حرف میزنه و...
خلاصه بعد از عقب نشینی من، خانوم برگشت طرف مبل های هال.
خواهرم رفت طرفش و بهش گفت: خواهش میکنم بفرمایین بشینین.
با خشونت گفت: من راحتم، نمیشینم.
دوباره خواهرم خواهش کرد و گفت: خواهش میکنم برای اینکه هم ما راحت باشیم و هم شما بفرمایین بشینین.
محل نذاشت. خواهرم اومد روی مبل های روبرو کنار من نشست. آن دیگری هم اول ننشست که به حرف خواهرم گوش نداده باشه ولی کمی بعد نشست.
دارا یواشکی در گوش من گفت بچه ها رو بفرست برن بالا. دوستم و بچه هاش و پسر خواهرم رفتن و موندیم پری و دارا و خواهرم و مامانم و آن دیگری. مامانم حالش خیلی خوب نبود و هی از حرفای دختره عصبی میشد. به خواهرم گفتم مامان رو ببره توی اتاق. خلاصه که خانوم شروع کرد به حرف زدن و کم کم اوج و گریه و جیغ و داد و بیداد و در آخر هم خودزنی.
خواهرم دو تا لیوان آب گذاشت جلوشون. البته دارا لب نزد اما آن دیگری هی لیوانش رو خالی میکرد و دوباره میگرفتش طرف من تا باز هم براش از یخچال آب بیارم.
اولش گفت دارا به من درست جواب نمیده یکی از شماها به من جواب بدین. چرا هیچ کدوم تون به من نگفتین؟ چرا برای زندگی من تصمیم گرفتین. دیگه هیچ چیزی دل منو آروم نمیکنه. باید دارا پری رو طلاق بده. باید این اتفاق بیافته. جوابمو بدین.
خواهرم خیلی آروم و نرم گفت: خب، این اتفاق که نمیافته!
یوهو دختره حمله کرد بهش که: ببخشید مگه من با شما حرف زدم؟ شما چرا جواب دادین!
دیوونه! در حالیکه کاملن خطابش به همه بود و فقط زل زده بود توی چشم های خواهرم که نشسته بود روبروش.
خواهرم چیزی نگفت. ولی کمی بعد رفت بالا.
نگران دارا بودم که با لباس بیرون نشسته بود توی خونه. خطاب به دختره گفتم: خواهش میکنم لباس هاتون رو درارین، وقتی برین بیرون سرما میخورین و اضافه کردم: منظورم بیشتر به شماست و کاری به دارا ندارم (البته کاملن دروغ میگفتم).
باز هم دختره به حرفم محل نذاشت ولی 5 دقیقه بعدش لباساشو درآورد.
خانوم رو کرد به من و برام عجیب بود که اینقدر راحت اسم منو صدا میکرد بهم گفت: دارا نگفت، ولی پری تو چرا به من نگفتی پری؟
گفتم: خواسته ی دارا بود که از شما پنهون باشه. در واقع خط قرمز دارا و یکی از شروطش بود. چون نگران شما بود و می ترسید پذیرش و درک این موضوع برات سخت باشه و آسیبی بهت برسه. در حالیکه من بارها ازش خواستم موضوع رو با شما مطرح کنه و به دارا میگفتم که این درخواست من، هم بخاطر خودم و هم بخاطر آن دیگری است. که هم من زندگی عادی تری داشته باشم و زندگیم از سایه دربیاد و هم اینکه هرچی زمان بیشتری از این پنهونکاری بگذره، وقتی آن دیگری متوجه بشه آسیب بیشتری براش خواهد داشت و بیشتر خرد خواهد شد از این همه مدت پنهانکاری.
دختره جوابی به حرفای من نداد؛ همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت: دارا عاشقه همین حرف زدنته. عاشقه همین آرامشته. ببین چقدر خوب حرف میزنه! و برگشت رو به دارا و بهش گفت: من نمی تونم مثل این باشم!
دوباره به من گفت: من به شما درخواست مکمل داده بودم که اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی توی زندگیم؟
گفتم: ظاهراً این شما هستین که الان سرزده اومدین توی زندگی ما! در ضمن خودت بهتر از هر کسی میدونی که هیچ جای زندگیت خراب نشده و کوچکترین اشکال و کمبود و ایرادی نمی تونی ازش دربیاری.
دختره گفت: مشکل دیگه از این بزرگتر؟ فکر کردین من سکوت میکنم و بالاخره راضی میشم و شما هم به مراد دل تون میرسین؟ نخیر!! دفترخونه ای که عقد کردین پیدا میکنم و ازش شکایت میکنم و دارا رو هم میندازم زندان.
گفتم: این کارا چه نتیجه ای داره؟ چه فایده ای داره؟ دارا رو هم بندازی زندان من همون لحظه درش میارم.
گفت: درش میاری؟؟ میندازمش زندان ببینم میتونی اصلن درش بیاری یا نه. (البته الکی میگفت، هرگز حاضر نیست این کار رو بکنه و این فقط یک تهدید بیهوده بود و من و دارا هم خوب این موضوع رو می دونستیم!)
دختره عصبی شده بود از حرفام. دارا به من حمله کرد که: بس کن پری!!! هرچی چیزی بهش نمیگم باز ادامه میده!
از حرف و لحن و برخورد دارا ناراحت نشدم. چون استیصالش رو میدیدم و پناه آوردنش به خودم رو کاملن حس میکردم. دلیلی نداشت برداره دختره رو بیاره خونه ی مامان من در حالیکه نتیجه اش هم از قبل معلوم بود که چیزی جز تحقیر و کوچک شدن همسر اولش نبود.
البته اون روز بعدازظهر از سر کار که اومدیم، دارا اومد پیش من و تا ساعت 6 پیشم بود و بعد هم که رفت، با آن دیگری وقت مشاوره پیش دکتر روانپزشک داشتن. وقت شون رو هفته ی گذشته خودم براشون گرفته بودم. بعد از رفتن دارا من هم رفته بودم بیرون دنبال کارای آشم. اونها هم بعد از دکتر به اصرار و دیوانه بازی دختره اومدن خونه ی ما.
بعدن وقتی خواهرم و مامانم به دارا گفتن چرا آوردیش اینجا؟ دارا گفت شدیدن توی خیابون آبروریزی داشت میکرد و مجبور شدم. خواهرم گفت زنته! خودت جمعش میکردی! اینم نمی تونی؟
دارا جوابی نداشت. پناه آوردن و درماندگی و بیچارگی دارا خیلی دلخراش بود و دیگه کسی بیشتر از این دارا رو بخاطر این کارش سرزنش نکرد. البته هرگز نذاشتیم به گوش برادرم برسه. چند روز پیش هم آن دیگری پیش دارا اعتراف کرد که دکتر بهش گفته بوده بعضی وقتها باید از ریشه بزنی و او هم به توصیه ی دکتر اومده بود خونه ی ما تا به خیال خودش مثلن از ریشه بزنه!!
دارا خطاب به آن دیگری گفت: هرکاری دوست داری بکن ولی منو بندازی زندان آبروم میره و شغلم رو هم از دست میدم.
دختره سریع حمله کرد بهش که: تو که میگی بی آبرویی نکردی که آبروت بره!!
دارا گفت: وقتی شوهرت رو بندازی زندان میشه یک آدم پرونده دار. مردم میگن این زندان بوده نمیگن که واسه چی زندان بوده. آدما برای قتل هم میرن زندان! اینجوری آبرو و شغلم رو هم از دست میدم.
دختره بهم گفت: من که به شما کمک کرده بودم و این رابطه تموم شده بود. چرا باز شروع کردین؟
گفتم: شما کمک نکرده بودین! به زور و با فشار اجبار کردین که این رابطه تموم بشه و دیدین که فایده ای نداشت و باز شروع شد و اگر باز هم به زور بخواهی فشار بیاری، همون اتفاق میوفته.
دختره گفت: خیال کردین! دیگه تعطیله که چت کنین و قرار بذارین و ادامه بدین.
گفتم: اصلن از دارا خبر نداری! اون خیلی وقته چند ساله که اصلن توی اینترنت و چت نمی چرخه.
گفت: چرا دارا؟ چرا سراغ یکی دیگه نرفتی؟
گفتم: من این کار رو کردم. بعد از اجبار و اصرار شما، من همه ی نشونه ها و یادگاری های دارا رو از بین بردم. همه چیز رو تموم کردم و گفتم که من باید یک زندگی مستقل از دارا داشته باشم. با آدمی که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداشتم عقد کردم. شنیده بودم عقد محبت میاره اما این یک باور احمقانه بود. (بغضم گرفته بود و کمی میلرزیدم). خیلی سعی کردم اما نشد.
گفت: چرا؟ چرا؟
گفتم: چون نمیشد که بشه. چون دل من با دارا بود. چون من توی صورت اون آدم نمی تونستم نگاه کنم و با نگاه کردن بهش، های های گریه میکردم. چون به غیر از دارا نمی تونستم کسی رو توی زندگیم قبول کنم.
دختره گفت: به نظر خودت این زندگیه که تو داری؟ به چی رسیدی؟ این همه سختی ارزش داره؟
گفتم: عقاید من با شما فرق داره. حرفات درسته ولی سعی نکن عقایدت رو به من تحمیل کنی. زندگیه من برای من ارزش داره. من اگر دارا رو کم میبینم یا زندگیم در ظاهر خیلی نقص و کمبود داره، ولی دارا اونقدر مرد خوب و پاک و مهربونی هست که جای همه ی این کمبودها رو برام پر کنه و حاضر نیستم همین زندگیم رو با صد تا زندگی کامل و مرفه عوض کنم.
(بعدن به دارا گفته بود معلوم نیست چیکار کردی که اینقدر قبولت داره و اینقدر بهت اعتماد داره. گفته بود من 10 سال هست تو رو میشناسم و پری 5 سال. اما اعتمادی که پری به تو داره من اصلن ندارم).
بهم گفت: چرا سعی میکنی خودت رو خوب نشون بدی. چرا انقدر الکی از دارا تعریف میکنی؟
دوباره به دارا گفت: من نمی تونم مثل این باشم!
و شروع کرد خودش کلی از بدی های دارا گفتن و بی توجهی هاش و هر کمبودی که میتونست در طول زندگی دربیاره و خداوکیلی بیشترش هم غیرواقعی بود و بهانه جویی و هی میگفت پری پری نمیدونی، نمیدونی چقدر سختی کشیدم.
گفتم: منم از این بی توجهی های دارا بی بهره نبودم و میدونم چی میگی و این چیزی نبوده که خاص شما باشه ولی این عیبی نیست که بخاد جدی و بزرگ باشه.
متاسفانه اون حرفی رو که مدام توی گوش دارا میخونه باز تکرار کرد که: من جز بی مهری از شوهر و خانواده ی شوهر ندیدم!
ولی واقعن این حرف حقیقت نداره. خانواده ی دارا شاید فامیل شوهر خوبی نباشن ولی فامیل شوهره بدی هم نیستن و اهل دل شکستن و گیر دادن نیستن. مخصوصن مادر دارا.
البته باید اینو بگم که شاید حرف و رفتار این خانوم به نظر بعضیا بد بیاد ولی دارا کاملن صبوره و هیچ کدوم از این حرف و رفتار رو عادی نمیدونه و براش بار منفی نداره. هرچند دلش میسوزه از این حرفا ولی چون خودش رو مقصر میدونه حتی توی دلش هم شاکی نمیشه. البته بنظر میاد فعلا! چون هرکسی یک صبری داره! خوده خانوم هم آخرین حرفی که بهم زد این بود که گفت: من قبل از اینکه تحمل دارا تموم بشه باید این رفتارم رو تموم کنم یا قبل از اینکه دارا بهم بگه برو گم شو بیرون از زندگیم، خودم بذارم برم.
گفتم: دارا هیچوقت اینو بهت نمیگه.
گفت: میگه! مردها همه شون شبیه هم هستن!
بعد از اون حرفا رسیدیم به این مرحله که باید چی کار کنیم. دارا رفته بود نشسته بود روی زمین و من و اون خانوم در دوطرف اتاق روی مبل نشسته بودیم. دارا سرش پایین بود. دختره گفت: شماها غلط کردین برای زندگیه من تصمیم گرفتین. از این به بعد من میگم باید چیکار کنین و شما فقط تماشا میکنین و اجرا میکنین.
از این حرفا و تهدیدا زیاد گفت. ما هم سکوت بودیم. دختره مقدار زیادی داد و بیداد کرد و بعد به دارا توپید و بهش گفت: تو حرف بزن! چرا چیزی نمیگی؟
دارا هم به زبون اومد که: من چی بگم وقتی قبل از اینکه حرفی بزنم تو محکومم کردی. من یه هوسباز کثیفم و هرچی بگم بهم میگی وقیح و بی حیا!
دختره گفت: بگو که پری رو طلاق میدی.
دارا سرش پایین بود. دختره هوار میزد و شاید بیشتر از 10 بار به دارا گفت: بگو که پری رو طلاق میدی. بگو طلاقش میدی. بگو پری رو طلاق میدی.
دارا همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد. دختره هر لحظه صداش رو بلندتر میکرد و داد میزد و به دارا میگفت: به من نگاه کن! بهت میگم به من نگاه کن! بگو پری رو طلاق میدی.
من گفتم: بچه ات نیست که اینطوری باهاش حرف میزنی! شوهرته ها!
خودم هم تعجب کردم که چرا چیزی بهم نگفت. ولی بعدن دارا گفت که همه ی غرهاش رو سر دارا زده که به این چه ربطی داشت که این حرف رو بزنه!
بعد از این حرف من، یک نگاه به من انداخت و باز رفت سراغ دارا و ادامه داد. خواهرم برگشته بود پایین. از توی آشپزخونه گفت: آقا دارا دیگه شما جواب بدین. چون تا الانشم دارا نشسته بود کنار و همه چیز رو سپرده بود به من و فقط تماشا میکرد.
بالاخره دارا سرش رو بلند کرد و زل زد به دختره و با صدایی که به سختی درمیامد و انگار غصه راهش رو بسته بود، گفت: قبلن هم گفتم. من هرگز این کار رو نمیکنم و پری رو طلاق نمیدم. (چند روز بعد از دارا پرسیدم چه حسی داری وقتی بهت میگه باید پری رو طلاق بدی؟ دارا گفت: دلم پر از غصه میشه و نمی تونم تصور کنم بدون تو چطوری باید زندگی کنم.)
همین حرف کافی بود! حتی اگر تا آخره دنیا دارا فقط مال اون دختره و در اختیارش باشه، ولی همین اطاعت نکردن دارا ازش کافیه تا عصبانی بمونه.
بعد گفت: خب... پس باید منو طلاق بدی.
دارا گفت: من نمیخوام تو رو هم طلاق بدم. میخوام هردوتون باشین.
دختره گفت: نه! باید یک نفر رو انتخاب کنی. یا من یا پری!
دارا دوباره سرش رو انداخت پایین و همه ی هیکلش شد غم. بعد از اصرار دختره گفت: من این کار رو نمیکنم. ولی اگر مجبورم کنی، هر دو تا زندگی رو ترک میکنم.
دختره گفت: آهان! آهان! یعنی 10 سال زندگی مشترک ما برات به اندازه ی زندگیت با پری ارزش داره؟ آره؟ یعنی اگر قراره پری نباشه، تو این زندگی رو هم نمیخوای؟ من نمی مونم. من از این زندگی میرم و این تقصیره توئه و تحمیل توئه و انتخاب توئه.
دارا گفت: این انتخاب من نیست. انتخاب من اینه که تو بمونی. تو اگر بخواهی بری، انتخابه توئه نه من.
بعد از اینکه خانوم با این حرفا نتونست به نتیجه برسه، شروع کرد به داد زدن و خودزنی. میزد توی صورتش و توی سینه اش و روی پاهاش. هی از حال میرفت و دوباره شروع میکرد. روضه میخوند و دوباره خودش رو میزد. دلم براش نمی سوخت. فقط دلم میخواست زودتر بره. خسته بودم و مامانم هم خیلی عصبی بود از فضای داد و بیداد خونه و حالش داشت بهم میخورد.
ولی بخاطر دارا خیلی دور و برش رو گرفتم. گرمش میشد بادش میزدم و سردش میشد پانچوی خودمو میپیچیدم دورش. بهش آب قند میدادم و دست هاشو محکم میگرفتم تا خودشو نزنه و صورتش رو می بوسیدم و پاهاش رو می مالیدم. بیشتر از یک ساعت این کاراش ادامه داشت. منم دیگه از نفس افتاده بودم. خودش هم خسته شده بود.
میگفت بچه هام کجان خدا... (روضه!) قبل از اینکه برن دکتر بچه ها رو گذاشته بودن خونه ی مامان دارا. نشسته بودم روی زمین پایین پاهاش.
گفت: پاشو! نشین اینجا!
گفتم: خودم دوست دارم. راحتم. خیلی سردمه. خوشم میاد نزدیک کسی باشم.
گفت: برو بشین پیش شوهرت گرمت بشه!
گفتم: نه! دوست ندارم. (بازم دروغ!)
وقتی پاهاش رو می مالیدم یا می بوسیدمش بهم میگفت نکن! چرا کاری رو که بدت میاد میکنی؟ تو که از من متنفری چرا این کارا رو میکنی.
گفتم: من از تو متنفر نیستم.
ناباورانه بهم نگاه کرد.
گفتم: باور کن. بجون مامانم. بجون دارا راست میگم. چرا باید ازت متنفر باشم. من میدونم تو هم مثل من یک آدم معمولی هستی. ما همه آدمای معمولی هستیم و نه فرشته ایم و نه پلید. دلیلی نداره که من از تو متنفر باشم. از دارا بپرس قبل از اینکه برین دکتر به دارا گفتم کاش میشد بچه ها رو بذارین پیش من. میدونم شاید تو دوست نداری این اتفاق بیفته ولی من واقعن همه تون رو دوست دارم.
من ادامه میدادم. این بار گفت: نکن! مامانت و خواهرت خوششون نمیاد این کارارو میکنی.
گفتم: من خودم تصمیم میگیرم چیکار بکنم. اونا هم چیزی به من نمیگن.
بعد یواشکی بهش گفتم: من نمیگم ولی تو به دارا بگو لباسش رو دربیاره.
چیزی به دارا نگفت ولی کمی بعد بهم اشاره کرد که لیوان آب رو بده بهش.
دارا بهش گفت: میخوای تو بشینی و من برم بچه هارو از خونه ی مامان بردارم و بیارم؟
چیزی نگفت اما با لبخند و در سکوت به دارا نگاه کرد. به نظر من معنی نگاش این بود: دیوونه!! انگار حالت خیلی بده که اینقدر بی ربط حرف میزنی. من بشینم اینجا وسط اینا و تازه تو هم بری؟
طفلک دارا. تنها آرزوش اینه که بقول خودش همسرانش با هم خوب و رفیق باشن. چون خودش اینقدر پیش ما راحته، بدون اینکه تفکیک کنه خیال کرد دیگری هم میتونه اینقدر مثل خودش راحت باشه و فکر کرده بود با این همه قوربون صدقه و محبت من، دیگه همه چیز اوکی شده و همسرانش با هم پیوند خوردن!
دختره گفت: الان من میرم و اینا همه دور و بر تو رو میگیرن و قوربون صدقه ات میرن و من باید تنهایی برم و بشینم غصه بخورم که آبروم اینجا رفت و من اینجا چیکار میکردم.
گفتم: از این دید هم میشه نگاه کرد که دارا شوهر من هم هست ولی با تو میاد و منو اینجا تنها میذاره.
حمله کرد بهم: این زندگی رو خودت انتخاب کردی!
گفتم: نه! من اینو انتخاب نکردم. من صبر کردم و تحمل کردم بر اساس وعده های دارا تا روزی که همه چیز درست بشه و زندگیم خوب بشه.
باز حمله کرد: آهان!!! یعنی منتظر بودی تا من بمیرم!!
جوابم چیزی نبود جز: وا!!!
اونقدر حرفش مسخره بود که جوابی نداشت. کمی بعد گفت برای من یک ماشین بگیرین برم.
گفتم: من این کار رو نمیکنم. خب با دارا میری دیگه.
یه کم مقاومت کرد و لوس بازی.
خواهرم گفت: میخوای پری برسوندت؟
باز هم گفت نه و همونطور که از اول هم معلوم بود، پاشد و با دارا رفت. آخرین حرفش قبل از رفتن این بود که: من به دارا هم گفتم، بازم میگم که حضور تو رو تحمل نمیکنم.
خوشحال بودم دارن میرن...
مینا برام نوشته: "لطفن هی حرفا و اس ام اس ها و فحش های اون دیگری رو مرور نکن توی ذهنت...چه فایده داره جز اینکه میریزه تو رو به هم"؟
این دقیقن کاریه که من تمام دیشب شدیداً بهش مشغول بودم. یعنی از 7 شب تا 8 صبح. دیشب دارا ساعت یک ربع به 7 اومد پیشم و 7 هم رفت. گفت شب قبل که رفتم فرودگاه دنبالشون، تا 2 صبح داشتم توی خیابون ها می چرخیدم و آن دیگری داشت حرف میزد و وقتی هم رفتیم خونه تا صبح 100 بار بیدارم کرد و هی ازم سوال و جواب میکرد. دارا جانم پس از این جملات این جمله ی شاعرانه و شدیداً احساساتی رو هم به گفته هاشون اضافه کردن که: "الهی بمیرم براش! خیلی حالش بده. براش دعا کن پری..."
من چیزی نگفتم. اما دلم گرفت. نمیگم قوربون صدقه اش نره. یا هر محبت و هر مسئله ی زن و شوهریه دیگه. ولی گفتنه این حرف ها به من که زنش هستم و به من که آن دیگری آرزو داره کاش اصلن وجود نداشته باشم و زنده نباشم کمی بی انصافی نیست؟ خوبه دارا آن دیگری رو داره میبینه جلوی چشماش و میبینه که حسادت با یک زن چیکار میکنه. خوبه داره میبینه زن چیه، زن یعنی چی، یعنی چیکار...
گویا من فقط همسر دارا نیستم؛ نباید هم انتظار داشته باشم دارا مثل یک همسر با من رفتار کنه. قضیه باید رفاقتی باشه آقا، رفاقت... بقول شعله که بهم میگه: "پری تو برای دارا فقط همسر نیستی. نقش و حالته یک رفیق رو براش داری". خود دارا هم گاهی تا خصوصی ترین مسائلش رو به من میگه و خودش بهم میگه آخه تو سنگ صبورمی. از این که دارا درداش و حرفاش رو با من بگه خیلی حس خوبی دارم و بشدت خوشحال میشم ولی خداییش تحملش خیلی سخته و جون زیادی از آدم میگیره.
خلاصه که دیشب دارا خیلی خسته و خوابالود بود در حد مرگ و داغون جسمی و روحی و ذهنی. من خودمم بهم ریخته بودم. نتونستم کمکی بهش بکنم. فرصتی هم نبود برای صحبت و دلداری. فقط یک چای خورد و رفت. ولی یک جمله گفت که همون یک جمله اش بود که تا صبح ذهن منو مشغول کرد. یعنی اونقدر این حرف توی مغز من وول زد تا اینکه خوابم بود. اما نتونستم هم درست و حسابی بخوابم. یعنی ده بار از خواب پریدم و به محض اینکه چشمام باز میشد و از عالم خواب کشیده میشدم بیرون، اولین چیزی که میامد توی ذهنم همین حرفش بود.
دارا گفت آن دیگری میگه: "بیا همه مون دوست داشتن مون رو به همدیگه ثابت کنیم. پری برای اینکه ثابت کنه تو رو دوست داره بذاره و بره و من و بچه هام بمونیم و زندگی کنیم (دقیقن حرفای خودشه). تو (یعنی دارا) با رها کردنه پری و برگشتن به زندگی با من ثابت کن منو دوست داری و من هم با موندن توی این زندگی و بخشیدنه تو و ادامه دادن زندگی با تو ثابت میکنم که تو رو دوست دارم".
از دارا پرسیدم: تو بهش چی گفتی؟
دارا خندید و گفت: هیچی! آخه حرفش خیلی چرت بود!
اما این حرف همینطوری تا صبح توی مغز من بود. مبهوت بودم از این همه خودخواهی و در عین حال کتمان و ایگنور حقیقت. یکی نبود بهش بگه خب دارا چه طوری باید ثابت کنه پری رو دوست داره؟ اصولن به نظر شما چنین چیزی وجود داره یا میتونه واقعی باشه؟ یا طبق نظر خودتان در کل از صورت مسئله حذفش کردین؟
در حال حاضر هیچ حقیقتی وجود نداره غیر از اینکه دارا برای اینکه به پری و به آن دیگری و به همه ی دنیا ثابت کنه پری رو دوست داره و میخواد باهاش بمونه، این بار سنگین و این همه استرس و دردسر و تنش و ناآرومی رو قبول کرده و مسئله رو با آن دیگری مطرح کرده. حقیقتی غیر از این وجود نداره که دارا در حال حاضر زندگی و آبرو و آرامش و اعصابش رو گذاشته وسط فقط سر دوست داشتنه پری. مثل یک قمارباز که رسیده به ته خط...
با ایگنور کردنه قضیه ی اصلی آیا میشه همه چیز رو وارونه جلوه داد؟ گیرم که هر کاری کنی و حتی دارا رو زندانی کنی تا آخره عمرش توی قفس ِ خودخواهیت. آیا می تونی مجبورش کنی که پری رو دوست نداشته باش و فقط منو دوست داشته باش؟
دارا در حال حاضر خیلی مراعات حال آن دیگری رو میکنه و محاله باهاش کل کل و جروبحث بکنه. در حالیکه خیلی هم بی جواب نیست در مقابلش ولی هواشو داره. ولی آن دیگری حتی به حرف زدنه معمولیه دارا هم گیر میده و سریع میره توی شکمش که چقدر با من بد حرف میزنی! چرا صداتو بلند کردی؟
از دارا پرسیدم: آیا آن دیگری، لحظه ای یا سر سوزنی فکر نمیکنه یا فقط احتمال ِ محال نمیده که شاید شاید شاید خودش هم کمی (فقط یه ذره) مقصر باشه و کوتاهی کرده باشه.
دارا گفت: اصلن!! بهیچ وجه!! حتی یک لحظه!!
گفتم: خب با خودش نمیگه پس چرا شوهرای بقیه این کار رو نمیکنن؟
دارا (از جانب دیگری) گفت: چون شوهرای بقیه کثافت نیستن!
بقول خواهرم پس تو این شوهره کثافت رو میخوای چیکار؟ آدم نسبت به مردی که میخواد باهاش زندگی کنه و ادامه بده اینطوری حرف میزنه؟
باز هم مینا نوشته بود: بعضی ها در مقابله با چنین مشکلی میرن مشاوره. شنبه زنگ زدم و براشون وقت مشاوره گرفتم که دو نفری با هم برن مشاوره. به اسم دارا وقت گرفتم چون اینجوری بهتر دوست داشتم. به دارا گفتم از وقتی بهم زنگ زدی و گفتی این موضوع رو با آن دیگری مطرح کردی، همش براش دعا می کردم. ولی وقتی اون همه فحش بهم داد و میده و آرزوی مرگم رو داره، دیگه براش دعا نمیکنم. فقط دعا میکنم آروم بشه چون اگر اون آروم بشه تو آروم میشی. در واقع برای تو و بخاطر تو دعا میکنم.
خدایا... کمکم کن صبور باشم. کمکم کن دلم از این حرف های ظالمانه نگیره. کمکم کن بی تاب نشم از این همه دوری و فشار مضاعف به دارا وارد نکنم که بی پناه بشه، بی پری بشه، تنهاتر از تنها بشه. خدایا خسته ام... دارا کجایی... بغلم کن...
نه نه نه! اشتباه نکنین! فکر نکنین همه چیز به خیر و خوشی تموم شده ها. بعد از اونکه اس ام اس های آزارنده ادامه پیدا کرد، من از یکشنبه موبایلمو خاموش کردم. از دارا هم بی خبر بودم و باهام تماس نمیگرفت اونم. تلفن خونه ی مامانم هم شانسی توی این دو روزه قطع شده بود. یعنی احتمال اینکه دارا نمی تونه با گوشیه خاموشه من ارتباط برقرار کنه پس شاید زنگ بزنه به تلفنه خونه ی مامانم هم کاملن از بین میرفت.
تا اینکه سه شنبه ساعت 10 صبح وقتی که سر کار بودم، دارا زنگ زد به شماره ی تلفن محل کارم. روی صفحه ی تلفن شماره اش رو که دیدم قلبم شروع به تاپ تاپ کرد. جواب دادم و بهم گفت که 5 صبح رسیده تهران و فقط تونسته از ساعت 7 تا 9 صبح بخوابه و الانم داره میره بنزین بزنه و بعدشم بره سر کار.
دارا تنها برگشته بود تهران. تمام این مدت هم شب ها پیش من بود. مثل هر زمان دیگری که وقتی آن دیگری نبود، دارا میامد پیشم. شب اول آن دیگری به دارا گفته بود اگر پیش پری آروم تری و میخوای بری پیشش برو ولی از من قایم نکن. یعنی یجورایی اجازه رو صادر کرد و مجوز داد به دارا. اونم واسه آرامشه دارا! اما انتظار نداشت دارا خارج از اجازه ی ایشان کاری اضافه بکنه. عجیباً غریبا!
دو روز بعدش باز از دارا پرسید: از پری خبر داری؟ و دارا هم نه با حالته پررویی و حرص دراری بلکه با حالته احترام برای او بهش گفت با اجازه ی شما بله. آن دیگری پاک دیوانه شد و فحش و نفرین بود که نثار من و دارا کرد و آرزوی اینکه بمیری و آخرین خبر گرفتنت باشه و همین مدل حرفا.
خلاصه که در کل آن دیگری بسیار حال نامساعدی داره. خیلی شدید و کوبنده من و دارا رو زیر بار فحش میگیره و فرداش از دارا فقط بابت فحشایی که به اون داده عذرخواهی میکنه؛ ظاهراً فحشایی که به من میده بدیهی هستن و جای پشیمونی ندارن!
در کل هم نتونست ایراد زیادی از زندگیش دربیاره که ربطش بده به زن گرفتنه دارا. فقط اینکه پس اون چندباری که من تنها رفتم دکتر پیش اون "..." بودی!
اوایل در مرحله ی "طلاقم بده" بود و بعد رسید به مرحله ی "باید طلاقش بدی" و فعلن در مرحله ی "آدرس دفترخونه ای که عقد کردین میخوام که شکایت کنم". وقتی گفت طلاق میخوام، دارا بهش گفت طلاقت نمیدم. وقتی هم گفت باید طلاقش بدی، دارا باز هم بهش گفت من این کار رو نمیکنم و این حرف هم باز آن دیگری رو بهم ریخت.
بهرحال آن دیگری نمی تونه بپذیره که پری هم همسر داراست. فکر میکنه من دوست دختر دارام یا مثلن هیچ رابطه ی منطقی بین ما نمی تونه برقرار کنه و همه چیز براش کثیفه. اگر دارا پیش من بیاد یا حتی از من خبر بگیره، به نظرش داره کثافتکاری میکنه. دارا میگه به نظر آن دیگری ما دو تا کثافت هستیم و به دارا میگه هوس باز و به من هم که بسیاری فحش های زیبای دیگر.
دیشب یعنی یکشنبه آن دیگری برگشت تهران. عصر با دارا رفته بودیم دکتر و بعد هم دارایم رفت خونه اش رو جارو پارو کنه و بعدش هم بره فرودگاه.
راستی جمعه اسباب کشی کردیم و وسایلمون رو آوریم خونه ی مامانه من. نمیدونم موفق میشم یا نه ولی سعی میکنم آروم باشم. نمیدونم موفق میشم یا نه ولی سعی میکنم صبور باشم. نمیدونم موفق میشم یا نه ولی سعی میکنم به برنامه ای که خدا برای زندگیم و زندگیامون داره راضی باشم. فقط گاهی دلتنگی امونم رو می بره و باعث میشه آرامشم رو از دست بدم و انقدر گریه کنم که چشمام ورم کنه و صدام دیگه درنیاد.
همه به من میگن باید صبور باشی. و دارا هم فقط به من میگه باید صبور باشی و حالا باید بیشتر صبور باشی و باید بیشتر سختی بکشی. دیگه خیلی کمتر از قبل با من ارتباط داره. چون گوشیش چک میشه و نمیتونه وقتی رو با من بگذرونه چون مدام چک میشه که کجاست. اصلن هم امیدوارم نمیکنه که بالاخره یکروز مساوی تقسیم میشه و من دلم بیقراره... کجایی دارا... بغلم کن...
نمی دونم چقدر می تونم این وضعیت رو تحمل کنم. نمی دونم دارا انتظار داره من تا کِی این وضعیت رو تحمل کنم. نمی دونم چی میشه. نمی دونم چی میشم. تنهایی... تنهایی... تنهایی... توی سرم می کوبه...
دیوانه بازی اسم یکی از کتاب های کریستین بوبن بود. ولی الان اسم این پست من هم هست. کتاب های بوبن عین زندگی و عشق و آرامش هستن. انقدر دنبال کتاباش بودم که از بعضی کتاباش چند تا ترجمه مختلف خریدم! اولین کتابی هم که ازش خوندم رفیق اعلی بود. درباره ی فرانچسکوی قدیس. همون که یک فیلم هم ازش ساختن: برادر خورشید خواهر ماه. اون فیلم رو خیلی قبل تر از اون کتاب دیده بودم و عاشقش بودم.
رفیق اعلی، ابله محله، همه گرفتارند، ژه، زن آینده، غیرمنتظره، فراتر از بودن، نور دنیا، نامه های طلایی، فرسودگی، کتاب بیهوده، لباس کوچک جشن، زندگی از نو...
حالا ما هم شدیم دیوانه بازی! شدیم دیوانه. من... ما... همه... دیوانه ها... دیوانگان... دیروز یکسری خاطرات مکتوبم رو دوره میکردم. چقدر اون زمانها می نوشتم. وقتی تنها بودم. وقتی دارایم توی زندگیم نبود. هر شب می نوشتم و تا زمانی که حداقل یک صفحه نمی نوشتم یا چند بخش کتاب نمی خوندم، خوابم نمی برد... و چقدر می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم. چقدر احساس داشتم و چقدر احساس می نوشتم. تمام تنهایی هام کلمه میشد. تمام احساسم کلمه میشد.تمام دلتنگی هام کلمه میشد. تمام هیجان هام کلمه میشد. تمام شادی هام کلمه میشد. تمام آرزوهام کلمه میشد... و می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم...
دارایم جای خیلی چیزا رو برام پر کرد. (چقدر الان جاش خالیه... توپولویه مهربونم...) دارا مرهم خیلی از زخمام شد. خیلی از حس های ناجور و حال های بد رو کاملن فراموش کردم؛ بطوری که دیروز با خوندن نوشته هام یادم اومد که من چنان روزهایی و چنان غم هایی هم داشته می بوده ام روزگارانی... ای دل غافل...
الان دارا زنگ زد. خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم و حتی تلفنی هم باهاش حرف نزده بودم. دارا ولی فکر کنم دیوونه شده. ای وای دارا دیوونه شده. خدایا دارای منو به من برگردون. خدایا دارای منو سالم به من برگردون. خدایا آخه چرا دارا دیوونه شد؟؟؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه یعنی روز عید غدیر علیه السلام کمی بعد از غروب، دارا بهم زنگ زد. در کل یک دقیقه هم نشد مدت تماسش. فقط گفت: "عیدت مبارک. به مامان هم تبریک بگو. (مامانم هم سیده) من نمی تونم خیلی حرف بزنم. صبح همه چیز رو بهش گفتم".
من کاملن مبهوت بودم.
پرسیدم: چی؟ چرا؟ چطوری؟
گفت: الان نمی تونم حرف بزنم. بعدن میام حرف می زنیم. براش دعا کن.
گوشی رو قطع کردم و قلبم مثل پتک توی سینه ام میکوبید؛ شدید و تند تند. خیلی نگران بودم. تا چند ساعت شک داشتم که خواب دیدم یا واقعن دارا بهم زنگ زده. هی از خواهرم می پرسیدم من خواب دیدم؟ خواهرم میگفت نه بابا!!! دارا واقعن بهت زنگ زد. بیشتر از هر چیزی نگران دارا بودم. که خوب باشه. که آروم باشه. مدام هم برای دارا و هم برای آن دیگری دعا میکردم و از امام رضا علیه السلام می خواستم که خودش آرومشون کنه و بگیردشون در پناه خودش. (یادتونه که توی پست قبلی نوشتم رفتن مشهد). هنوز هم مدام دعا میکنم. از شما هم میخوام دعا کنین. اول برای دارا، دوم برای زن اولش و سوم برای زن دومش...
فردا صبحش آن دیگری یک اس ام اس حاوی مقادیری فحش و ناسزا و بد و بیراه و ناله و نفرین برای من فرستاد. توی اداره بودم و بعد از خوندنه اس ام اسش ضربان قلبم رفت روی هزار و نمی تونستم لرزش دستهام رو کنترل کنم و کاملن بی حس شده بودم. رفتم توی نمازخونه و افتادم. در کل وقتی یکی بهم فحش میده من بی حس میشم و میلرزم. چیزی براش ننوشتم. نه اینکه جوابی نداشتم اما اون موقع فکر کردم نباید جوابش رو بدم. خانواده ام هم مدام بهم میگن که من حق ندارم و نباید جوابی بهش بدم چون اون موقعیت خیلی سخت و وحشتناکی داره الان. البته یک موضوع خوشحال کننده توی اس ام اسش برام این بود که به من و دارا با هم فحش داده بود. یعنی من و دارا رو با هم جمع بسته بود. پری دیوونه!!
یک ساعت تونستم خودم رو نگه دارم و تحمل کنم؛ چون خیلی نگران دارا بودم و ازش بی خبر بودم. به دارا اس ام اس دادم که: "کجایی دارا؟ خیلی نگرانتم دارم دیوونه میشم". اس ام اسی که فرستادم دلیور نشد. فهمیدم که حتمن دارایم توی حرم حضرت امام رضا علیه السلام بوده و آنتن نداشته که اس ام اس بهش نرسید. حدود ساعت 1 بهم زنگ زد. حالش رو پرسیدم.
گفت: خوبم ولی باهام تماس نگیر چون آن دیگری هی گوشیمو چک میکنه.
گفتم: خودش که برای من اس ام اس فرستاد.
دارا گفت: چی نوشت؟
گفتم: هیچی! بد و بیراه!
دارا گفت: به روی خودت نیار. فقط براش دعا کن. براش سخته دیگه تا با قضیه کنار بیاد.
گفتم: میخوای داداشم بیاد پیشت؟ داداشم گفته اگر دارا خودش خواست بگو برم پیشش.
دارا (با لحنی که کمی غرور توش هویدا بود) گفت: به داداش گفتی که قضیه رو گفتم؟ حالا که فعلن نه. بذار ببینم خودم چیکار میکنم.
یادم رفت بگم که داداشم با زن و بچه هاش همزمان با دارا مشهد بودن. الان هم داداشم خیلی خوشحاله و خیلی خدا رو شکر کرد و گفت این اتفاق خیلی خوبیه که دارا این کار رو کرد و در روز عید خیلی اتفاقه مبارکیه. به مامانم گفت به محض اینکه دارا برگشت تهران بهم خبر بده تا باهاش تماس بگیرم. داداشم گفت میخوام بهش بگم همه جوره پشتشم و دیگه پری و دارا رو حمایت میکنم.
بعد از اون باز هم آن دیگری برام اس ام اس فرستاد و من هم باز جواب ندادم. هم چنان هم در بی خبری مطلق از دارا به سر می بردم.
دیگه از دارا خبر نداشتم تا امروز عصر که باز زنگ زد. دلم داشت درمیامد. کلافه شده بودم دیگه از بی خبری. به تلنگری کاملن از هم می پاشیدم. با یک تذکر روتین و ساده ی مدیرم های های زدم زیر گریه و بیچاره هول شده بود که باعث شده من اینجور اشکم در بیاد. البته دارا دو بار هم ظهر زنگ زده بود بهم که من رفته بودم نماز بخونم و نتونسته بودم جوابشو بدم. این بار هم که زنگ زد باز خیلی کوتاه حرف زد.
دارا گفت: چرا جوابمو ندادی؟
گفتم: ببخشید. رفته بودم نماز بخونم.
دارا گفت: موقعیت ندارم بهت زنگ بزنم. الانم توی ماشین یک دقیقه تنها شدم و زنگ زدم. (با برادره آن دیگری بود. جمعه از مشهد رفتن شهرستان).
گفتم: فکر کردم دیگه منو فراموش کردی!
دارا گفت: این چه حرفیه! منم فراموش کنم آن دیگری هر لحظه یادآوری میکنه.
گفتم: کی برمیگردی؟
دارا گفت: احتمالن دوشنبه.
گفتم: این خیلی وضعیته سختیه برای من. اون اس ام اس های بد و بیراه برای من می فرسته و تو هیچی اس ام اس نمی فرستی و تازه به منم میگی تماس نگیر.
دارا گفت: حرفاشو جدی نگیر. براش دعا کن. بدون هماهنگی با من هم بهش اطلاعات نده. یعنی هرچی خواستی بهش بگی و اگر قرار شد حرف بزنین، با من هماهنگ باش.
صداش خوب نمیامد و متوجه حرفای همدیگه نمیشدیم. یکبار گوشی قطع شد و دارا دوباره تماس گرفت. گفتم بذار من زنگ بزنم. گفت نه خیلی نمی تونم حرف بزنم. کلی حرف باهاش داشتم. هی متوجه نمیشد من چی میگم. گفت: اینجا آنتن ندارم. اصلن نمیفهمم چی میگی. خیلی دوستت دارم...
همین و خداحافظ...
پی نوشت: سحر جان! حدست کاملن و دقیقن درست بود. ولی نمیفهمم چطور تونستی به این موضوع پی ببری! اصلن نمی فهمم.
پی نوشت2: میگم دارا دیوونه شده چون اصلن نمی تونم حدس بزنم چی شده که دارا این کار رو کرده. هیچ حدسی نمی تونم بزنم و نزدیک ترین حدسم به واقعیت فقط اینه که دارا دیوونه شده.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و ابنائه المعصومین
خونه ی مامانم. کامپیوترم رو هم آوردم اینجا و کنار هال پهن کردم. هم تی وی میبینم و هم به کامپیوترم ور میرم عینهو لب تاپ و هم میخوابم و هم میخونم و ... همین که کامپیوترم رو راه انداختم اولین کاری که کردم این بود که برای سیصدمین بار فیلم "سنتوری" رو ببینم. حتی اگر نتونم با توجه هم ببینمش همین که پخش بشه لذت می برم. لذت از همه ی دیالوگ ها و از آهنگای محسن چاوشی که دوست دارم:
من با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم
تنها بودن یه کابوسه شومه
کار دل نباشی تمومه... عزیزم...
خب چرا خونه ی مامانم؟ خلاصه بعد از همه ی کش و قوس ها و کشمکش ها قرار بر این شد که خونه ی مامان بمونیم تا سر فرصت یک خونه ی مناسب پیدا کنیم.
امروز داراجانم رفت مشهد. صبح اومد و منو رسوند اداره و خودش برگشت خونه مون و تلویزیون و تخت رو باز کرد و ساعت 3 هم دیگه پرواز داشت که بره مشهد. هوو جانم خیلی وقت بود دلش می خواد بره مشهد و خلاصه همین شد که رفتن. از طرفی قرار بر این است که جمعه از همون مشهد هم بپرن به طرف شهرستانات چون والدین هوو جان از سفر حج برمیگردن و فکر کنم بعدش هم دارا جانم تنهایی برمیگرده تهران پیش پری ِ خودش. آخ خ خ خ خ خ جاااان!!!
صبح قبل از رفتن به اداره رفتیم شیرینی فروشی و 4 کیلو شیرینی خریدیم که من ببرم اداره. توی اداره مون من سید هستم و رئیس مون و یکی از آبدارچی ها. مثل هر سال به همکارانم عیدی هم دادم.
دارا ماشینش رو روی پل جلوی در اداره پارک کرد و پیاده شد تا به من کمک کنه شیرینی ها رو ببرم توی ساختمون. اتفاقن دوستاش هم در دم بودن و از دیدنش کلی ذوق زده شدن و سلام و احوالپرسی و این حرفا. من رفتم توی ساختمون اما هر کاری کردم نتونستم از پله ها برم بیرون. دلم جا مونده بود. جا مونده پیش دارا. خیلی ناراضی بودم از اینطور جدا شدن. اینطوری نمیشه. من باید زل بزنم به دارا تا ماشینش دیگه از نگاهم پنهون بشه یا اینکه اون باید با اصرار منو راهی کنه که برم داخل تا خیالش راحت بشه و بره.
توی همون طبقه اول رفتم آیفون رو برداشتم که ببینم دارا هنوز هست یا نه و اینکه آیا اصلن تصویر آیفون جایی که دارا هست رو نشون میده یا نه. ای وااااااااااااای کار نمیکرد که! خاموشش کرده بودن. سریع برگشتم و فاصله ی حیاط رو تند تند رفتم و در رو باز کردم و دلم داشت میمرد که دارا نرفته باشه و چشمام داشتن میمردن که دارا رو اونجا ببینن و هی بازتر میشدن انگار با این کار میخواستن احتمال حضور دارا رو بیشتر کنن! آخیییییییش!!! دارا اونجا بود و هنوز نرفته بود.
رفتم کنار پنجره ی ماشینش و اون هم قبل از اینکه من برسم شیشه رو کشید پایین و خندید و گفت دیوونه چرا برگشتی. گفتم: دلم طاقت نیاورد اینجوری بری. دلم مونده بود پیشت. بدون صدا بهم گفت دوستت دارم. بازم بی صدا گفتم منم دوستت دارم. مجبورم کرد برم داخل ساختمون و بعدش خودش رفت. این دفعه دیگه خیالم راحت شده بود. ولی تا آخرین لحظه با هم تلفنی حرف میزدیم.
خونه ی مامان همه ی کتابهام رو توی کارتون بسته بندی می کنم و جمع میکنم و یکسری از وسایلم رو میذارم توی اتاق خودم و فعلن هستم تا ببینم خدایاجانم چه برنامه ای برام داره.
این ترم کلاس های دارا خیلی قاطی پاطی شده و خیلی برنامه اش شلوغ شده و اغلب بعد از ظهرها کلاس داره. دیشب اومد خونه ی مامانم دنبالم و رفتیم خونه مون چون دو نفر مشتری می خواستن بیان خونه رو ببینن و باید خونه می بودیم و بعدش هم خودمون رفتیم یک خونه دیدیم. اصلن خوب نبود. یعنی تمیز و نوساز و خوش ساخت بود ولی توی هال هیچی پنجره نداشت و پنجره ی آشپزخونه و اتاق خوابا هم به دیوار باز میشد. یعنی با اینکه طبقه ی چهارم بود ولی حس میکردی ته زیر زمین هستی. انگار کن سه طبقه زیر همکف!!
هر خونه ای که میریم من اول از همه نگاه میکنم که ویوش چه طوریه و آیا آسمون داره یا نه. مورد مهم بعدی هم کمد دیواری هستش که حسابی کار درست باشه. حالا که فعلن خونه ی مامانم و خیلی نگرانم که هوایی بشم و دیگه دلم نخواد از اینجا برم. چه جایی بهتر از خونه ی مامان؟؟
دلتنگ دارام. یه جوری که انگار نفسم نمیاد. یه جوری که انگار دیگه دل ندارم. یعنی میشه بازم ببینمش؟؟؟ یعنی میشه؟؟؟
1...2...3
1...2...3
صدا میاد؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟ هلوووووو!!!!! انی بادی؟ نو بادی؟؟؟؟؟؟؟
مثل اینکه بالاخره من سر و کله ام این طرفا پیدا شد. عوامل زیادی دست به دست هم دادن برای نبودن من در اینجا. دسترسی نداشتنم به اینترنت اول از همه و در کل دلزدگیه خودم از نوشتن بعد از اون مزاحمت های کذایی و درخواست دارا برای رمزدار نوشتنم و ... اما قول میدم که یه روزی بالاخره میام و ثابت میچسبم به وبلاگم و تکون هم نمیخورم.
هنوز تکلیف خونه مون معلوم نشده. انقدر هم که گشتیم حالم از هرچی خونه است بهم میخوره و دست و دلم دیگه به هیچ کاری نمیره. دارای عزیزم در نهایت مهربونی گفت که تو لازم نیست کاری کنی و من با موتور میرم که توی ترافیک هم نمونم و خونه ها رو می بینم و اگر خوب بود تو رو هم می برم که ببینی. ولی برف و بارون کار و بارش رو کساد کرد. البته شنبه یه خونه رفت دید که خیلی مناسب بود و خیلی خوشش اومده بود و دیگه ما هم امید بستیم به همون خونه اما باز یه مشکلاتی دراومد و نشد که بشه که صاحبخونه تازه خریده و هنوز مالکیتش مشکل داره و این حرفا.
آهان گفته بودم که ما اصلن قصد جابجایی نداشتیم و میخواستیم بهر قیمتی که شده توی همین خونه بمونیم. اما مگر مهمه که ما چه تصمیمی داشته باشیم؟ ارباب صابخونه است! تصمیم فرمودن بفروشن و به ما گفتن خدافظ.
داداشم هم میگه این همه پول پیش خونه ندین چون این کار عاقلانه نیست و فقط کمک به صاحبخونه است نه به شما. میگه یک سال سختی بکشین و جای دور و کوچیک هم که باشه بشینین ولی در عوض پولاتون رو جمع کنین و یه جایی رو بخرین. نمیدونم. فعلن که مطلقن بی تکلیفیم.
یه آبدارچیه توپوله تورک داشتیم که دیروز مرد. توی اداره سکته زد بنده ی خدا. مراسم ختمش فرداست و احتمالن با دارا میریم چون دارا هم میشناختش و زمانی همکارش بود.
غیر از این هم همه چیز فعلن آروم و روزمره است الحمدلله و منم خوبم و بزودی میام انشالله.
گفته بودم این مدت بیشتر دلم میخواد خونه ی خودم باشم. منتها موضوع اینه که چون خونه مون تلفن نداریم در نتیجه منم اینترنت ندارم. سیم کارت ایرانسلم رو هم گم کردم و نمی تونم با مودم وایرلسم آنلاین بشم. این هفته دیگه یک خط تلفن خریدم و گفتن ظرف یک ماه میان وصلش میکنن. اما بازم موضوع اینه که اواخر آبانماه مدت اجاره خونه مون سر میاد. و اما موضوع سوم اینه که ما نمیخواهیم که از این خونه پاشیم که خب! یعنی اصلن شرایطش رو نداریم.
اون هفته بجای صاحبخونه، زنش زنگ زد که شوهرم ولایت خارجه است و منم اومدم ایران تکلیف مستاجرامون و خونه هامون رو معلوم کنم و بازبرگردم. گفتم چه حرفا میزنین! شما که پولدارین، نیازی به این پولا ندارین. گفت نه بابا! خودمم مستاجرم. گفتم بعله خب همه ی پولدارا مستاجرن؛ منتها توی پنت هاوس! شوهر شما رو که ما هر دفعه دیدیم یا با بنز اومد و یا با لامبورگینی.
بهش گفتم پارسال هم صاحبخونه ی قبلی مون گفت شما پانشین، منم زیاد نمیکنم. منتها ما نمیخواستیم و برامون سخت بود اجاره بدیم که پاشدیم. دارا گفت من از این خانومه میترسم؛ اگر شوهرش بود راحت تر بودم. اصلن از طرف شدن با زنها توی اینجور قضایا خوشم نمیاد. یکبار هم که دارا با خانومه حرف زد به دارا گفت ما بیشتر روی پول کرایه ماهانه حساب کردیم و پول پیش نمی خواهیم. بدبختی!!!
خلاصه که ما روی سایت دولت خوندم اجاره بها باید بین 5 تا 7 درصد اضافه بشه. از هر بنگاهی هم که پرسیدیم گفتن قانون امسال ما 9 درصد هستش ولی همه ی بنگاه ها این رو هم گفتن که حرف اول و آخر رو قانون دل صاحبخونه میزنه و همه چیز بستگی داره به اینکه صاحبخونه عشقش چی باشه.
بهرحال بنظرم دو طرف باید با هم راه بیاییم. چون پاشدن ما به ضرر صاحبخونه هم هست. باید طی یک ماه پول پیش رو آماده کنه و تازه دنبال یک مستاجر جدید هم باشه. ببینم خدامون چه برنامه ای برامون داره.
فعلن که دارا جان دوبای تشریف دارن. امروز ساعت 7 صبح اومد پیشم. نیم ساعت بیشتر نموند چون با تاکسی اومده بود و تاکسی دم در منتظر بود. اومده بود با من خداحافظی کنه. ساعت 11 پروازشون بود و یک نمایشگاه نمیدونم چی توی دوبای هست که اداره شون فرستاده همه شون رو اونجا. شنبه هم برمیگرده انشالله. دوشنبه هم به امید خدا آن دیگری میره شهرستانات چون والدینش دارن میرن مکه.
یک کامنتی داشتم از خانومی به اسم ناهید که: "هر وقت نوشته هاتون رو میخونم خیلی خیلی از آرامشی که در گفتن از خانوم دیگر دارین تعجب میکنم و ذهنم حسابی درگیر میشه. یکبار به خاطر دل من هم که شده بگین چه جوری انقدر با این مساله که پای زن دیگری هم در میانه راحت برخورد میکنین؟ هیچ وقت وقتی با شوهرتون نیستین، فکر نمیکنین که الان ایشون چه کاری میکنن و چه روابطی با خانومشون دارن؟ کاش یک بار میگفتین".
یعنی من قبلن در این مورد چیزی نگفتم و یا از نوشته هام معلوم نیست؟ اگه نگفتم بعدن میگم الان که دیگه خسته شدم از نشستن اینجا.
اون شب که دارا دیر کرده بود، درست حدس زدم و رفته بود گلفروشی. وقتی رسید خونه ی مامانم، من خونه نبودم و رفته بودم خونه ی خواهرم. البته مامانم و خواهرم همسایه دیوار به دیوار هستن. مامانم زنگ زد به گوشیم که پری خانوم بیا آقا دارا اومده.
وقتی رفتم خونه مامانم، دارا یک سی دی از توی ماشینش آورده بود و گذاشته بود و حین پخش موسیقی مورد نظرش، گلهایی که خریده بود بهم داد. آهنگ پنجم آلبوم "یادت باشه!" کورش صنعتی:
دوسِت دارم دوسِت دارم
عمرمو پات میذارم
همه گل های دنیا رو برای تو میارم...
الان هم دارا نیست. رفته شهرستانات عروسی. چهارشنبه رفت و امروز فکر کنم برمیگرده. عروس جدیدشون هم اسم منه. دیروز زنگ زده بود بهم میگفت آقای داماد به مامانم میگفت میخواین "پری" منو ببینین؟ و گوشی شو برده و عکس پری خودشو به مادر آقا دارای من نشون داده. دارا میگه منم هی توی دلم به مامانم میگفتم میخوای پری منم ببینی؟؟ میخوای پری منم ببینی؟
به دارا گفتم: دلم غصه دار شد. با خودم فکر میکنم چرا شوهر اون میخواد به همه نشونش بده ولی...
دارا گفت: منم میخوام ولی فعلن نمیشه.
گفتم: قوربونت برم. من از تو طلبی ندارم و اینو نگفتم که بگم تو چرا نمیگی یا نمیخوای. ولی این "فعلن" رو نمیفهمم یعنی چی و نمیفهمم فعلن چه فرقی با بعدن داره و اگه فعلن نباید بگی پس بعدن چرا باید بگی.
دارا گفت: اون تو قشنگی انگشت کوچیکه ی تو هم نیست...
سه شنبه دارا زودی از سر کار اومد و رفتیم یک عالمه ی عالمه خرید کردیم برای خونه مون. این روزا حس بهتری نسبت به خونه ام دارم و تمام هفته ی گذشته رو خونه ی خودمون موندم و جایی نرفتم.
شنبه طی یک اقدام انتحاری رفتم خیابون وزرا و 5 تا عطر خریدم. فکر کن!! کدوم آدم عاقلی این کار رو میکنه آخه؟ غیر از من البته! قبلن از جاهای دیگه عطر میخریدم اما دو تا از دوستام، نیکو و الهام بهم گفتن برو از "شقایق" بخر.
رفتم عطرفروشی شقایق. نفهمیدم چرا 200 تا آدم اونجا بودن که عطر بفروشن. با یک نفر هم کارا راه میوفته ها!! باور کنین! دو تا خانوم و 4 یا 5 تا آقا اونجا بودن.
میخواستم یک عطر برای محمد پسر داداشم بخرم که دانشگاه قبول شده. یک عطر برای دارا که سالگرد عقدمون بهش بدم. مصادف با تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام سالگرد عقدمونه دیگه! یادت نیست؟ همون تاریخ معروف هشته هشته هشتاد و هشت. سه تا عطر هم برای همین جنابعالی که در خدمت تونه. خیلی وقت بود که عاشق این چند تا عطر شده بودم و هی نشده بود بگیرمشون. حالا دیگه روی میز توالتم رو خالی کردم و همه چیزای دیگه رو برداشتم و فقط روش عطر چیدم؛ فقط!
یک تصمیم عالی دیگه هم گرفتم. گفته بودم که وقتی وسایلم رو از خونه ی مامان بردم، دیگه کتاب هام رو نبردم و همینطوری کتابام مونده خونه ی مامان. چند وقت پیش مامان گفت که میخواد یک کتابخونه ی جدید برای کتابای من بگیره. فکر خوبی بود؛ ولی من یوهوی یه فکر خیلی بهتر خورد به مغزم. اینکه چرا خونه ی مامان؟؟ کتابامو میبرم خونه ی خودمون.
از اون موقع خیلی ذوق زده ام و فکر اینکه خونه مون پر از کتاب بشه یوهو هیجان زده ام میکنه و میپرم هوا. دارا جانم هم کلی کتاب داره و همیشه با آن دیگری از اول زندگیشون سر کتابای دارا درگیری و جر و بحث داشتن که چرا کتاب و کتاب به چه دردی میخوره و خونه رو شلوغ کردی و کتابارو ببر بیرون و چرا باز کتاب جدید آوردی و این حرفا.
ایده مو که با دارا در میون گذاشتم، اونم خوشحال شد و گفت کتاباشو میاره خونه ی خودمون. البته نه اینکه خونه ی ما بزرگ باشه ها؛ اصلن! ولی میخوام کل یکی از دیوارها رو کتاب کنم. وای چه هیجانی؛ فکرشم شادم میکنه. تازه اینجوری انگیزه کتابخونی و کتابخری هم میره بالا.
همونطور که انتظار داشتم اون سه روز تعطیلی، دارا در کل در عدم بسر برد برای من. همه ی سهم من یه اس ام اس عاشقانه ی ظهر جمعه بود.
فردای تعطیلیا یعنی دیروز یکشنبه هم تا 7 شب هی کار و جلسه و کار و جلسه و کار و جلسه و حتی نتونستم بعد از این مدت دوری و فراق، باهاش تلفنی حرف بزنم. ساعت 7 و نیم اومد خونه مامانم و قبلشم من کلی بداخلاقی کرده بودم پای تلفن. گفت اگر میخوای به این حرفا ادامه بدی نیام. گفتم خب ادامه نمیدم ولی بدون که اصراری هم ندارم بیای!! فراموش میکنم و حرفشو نمیزنم دیگه؛ اما نمی بخشمت.
خلاصه که اومد و با خوشرویی و محبت منو بغل کرد و بوسید و گفت چقدر خوشگل شدی. با مامانم خوش و بش کرد و رفت گرفت یه گوشه مظلوم نشست. منم که مادر دراکولا!! عنق و توی ژست و دماغ بالا و عبوس! هیچ تحویلش نگرفتم. کاسه هندونه رو برداشتم و رفتم نشستم روی یک مبل خیلی دور ازش و شروع کردم به خوردن.
مامانم: آقا دارا هندونه بخورین.
من در مود وحشیگری و پاچه گیری شدید: ماماااااااااااان! نمیخوره دیگه! چای هم گفتی گفت نمیخورم. میوه هم که هر دفعه میگی میگه نمیخورم. تو هر دفعه باید اینارو تکرار کنی؟ خب با این حرفات آزارش میدی!!!!!!
تپش قلب گرفته بودم و سرم داغ شده بود.
دارا: سرش پایین و چشماش بسته و دو تا دستاش روی پیشونیش.
در حالیکه سرم رو بالا گرفته بودم و تقریبن نیمرخم به طرفش بود یه نگاه کوتاه از گوشه چشم بهش انداختم و سریع نگاهم رو ازش برداشتم. خواهرم هم اومد خونه ی مامان و با مامان نشسته بودن توی آشپزخونه؛ البته کاملن روبروی ما بودن. طبق عادتم پاهامو جمع کردم روی مبل و کنترل تی وی رو برداشتم و روی یه کانالی گذاشتم و مثلن محو فیلم شدم (اصلن یادم نیست چی بود!!) و همچنان عنق و سکوت.
دارا در اون طرف اتاق، از روی مبل اومد پایین و دوزانو نشست روی زمین و همونطوری روی دستاش و پاهاش روی زمین خزید و اومد به طرف من. چشماش دنبال نگاه من بود و زل زده بود بهم. نگاش کردم؛ با حرکت لب هاش، ولی طوری که صدا نداشت گفت خیلی دوستت دارم. من روم به آشپزخونه و دارا پشتش به آشپزخونه بود. اومد جلوتر و نشست زیرپای من و سرش رو گذاشت روی زانوهای من. دلم داشت برای پس کله اش ضعف میرفت.
نامرد شیرین!!
پرسیدم: دیروز داداشم رو توی تی وی دیدی؟ توی تشییع شهدای گمنام؟ گفت: نه! نشون داد؟ گفتم آره! تمام مدت..زنده!
بی فکر دوست داشتنی!!!
باز از خودم روندمش: بوی تنت عوض شده. رفتار جدیدی پیش گرفتی؟ یا احساسات جدید و متفاوتی داری؟ اسپری یا ادوکلن جدید میزنی؟
سرش رو از روی پام برداشت و در حالیکه بهم نگاه میکرد گفت آره خودمم امروز این حس رو داشتم.
گفتم قضیه مربوط به امروز نیست. خیلی وقته بوت متفاوت شده.
یوهو ازم دور شد و رفت وسط اتاق ولو شد. نگاش میکردم. دراز کشیدن بود و در حالیکه لب ورچیده بود عین بچه ها گفت: آخه تو بهم گفتی بوی گند عرق میدی!
گفتم: من کی بهت گفتم بوی عرق میدی؟! بوی خودت رو گفتم. هر آدمی یه بویی داره.
دیگه این دفعه نگفتم میدونی که بوی عرقت رو هم دوست دارم و برام عاشقانه است. (عذرخواهی میکنم از محضر دوستان بابت درجات چندشیت قضایا)
رفتم یه سر آشپزخونه و با خواهرم حرف زدم از ماجراهای سر کار و برگشتم اتاق و مثل دارا ولو شدم وسط اتاق. پاپوش پوشیده بودم؛ بالای سر دارا و در امتداد دارا، به یک طرف دراز کشیدم و روی انگشت های پاهامو گذاشتم روی صورت دارا.
دارا گفت: بگو مامان هم بیاد بالای سر تو دراز بکشه. بعد با لحن محکوم کننده و شعاری گفت: ما یک زنجیره ی انسانی تشکیل دادیم در اعتراض به دفن شهدای گمنام!!! یعنی که چه! باید اول میذاشتن مامانشونو رو پیدا کنن! حالا دیگه نمی تونن مامانشونو پیدا کنن!
خیلی حرفش خنده دار بود یعنی من ترکیده بودم از خنده و نشسته بودم و دلمو گرفته بودم. خلاصه که ساعت شد 8 و نیم و آقا گفت میخوام برم و من هم دیوونه شدم دیگه. کلی گریه کردم و سرش داد زدم و بهش بد و بیراه گفتم؛ خیلی زیاد. اما دارا برای اولین بار هیچی نگفت. سکوت مطلق و بعدشم گفت کاری نداری عزیزم؟ که من جوابش رو ندادم و اصلن نگاهش نکردم و اونم رفت. منم به حرص خوردن ادامه دادم.
سه دقیقه بعد یوهو دلم شور افتاد که نکنه الان برسه و دیگه نتونم باهاش حرف بزنم. سریع پاشدم و زنگ زدم به گوشیش. 7-8 بار گرفتم که یا بوق اشغال میزد یا اصلن وصل نمیشد به دلیل آنتن دهی ِ کوفت! فکر میکردم باهام حرف نمیزنه یا نمی خواد جوابمو بده یا شاید غمگین و خشن باشه. بالاخره گوشی رو برداشت و گفت عزیزم من داشتم به تو زنگ میزدم. میخواستم برات اس ام اس بزنم و بنویسم دوستت دارم اما گفتم اونطوری شاید حس خوبی بهت منتقل نکنم و میخواستم به خودت بگم.
گفتم: واقعن یک لحظه هم فکر نمیکردم بعد از این سه روز دوری و بی خبری مطلق، امشب سه چهار ساعت پیشم نمونی. دارا تو دیگه داری روح منو میکشی. من ازت دورم. حالا بگو چه اتفاقی افتاده که گفتی نمی تونم بمونم و باید برم.
دارا گفت: اتفاقی نیافتاده! قبل از اینکه برسم پیش تو، آن دیگری زنگ زد و چون توی خیابون بودم، مجبور شدم بهش بگم دارم میام خونه دیگه.
گفتم: می بینی دارا؟ زن اول تو، نه زن بدیه و نه آزاررسون و اعصاب خرد کن و زیاده خواهه. اما یک زنه. یک زن معمولی و با خواسته های معمولی و نرمال و تو این همه باید دربست در اختیارش باشی. کاش یادت میامد من هم به همون اندازه همسرت هستم. نه دوست دخترت و نه همسر موقت و نه رفیق و همکار و نه پدر و مادر و خواهر و برادرت...
دارا گفت: یه لحظه میتونی فکر کنی چرا این کار رو میکنم؟
گفتم: چرا؟ واسه اینکه آرامشت بهم نخوره و استرس نگیری دیگه!
دارا گفت: مجبور نیستی الان جواب بدی. یه کم بهش فکر کن. نه برای من و نه برای تو؛ برای ما. برای زندگی همه مون. تو همیشه عجله میکنی و همه ی کارای منو بهم میریزی.
گفتم: دارا من انحصارطلب نیستم و نمیگم تو باید فقط مال من باشی. حتی ازت عدالت و مساوات هم نمیخوام. هیچی نمیخوام اصلن. اینکه میگم گاهی سه چهار ساعت بمون پیشم که آروم بشم و روحم سیراب بشه دیگه خیلی زیاده؟؟؟
مثل همیشه دارا گفت: تو راست میگی! درست میشه.
گفتم: دیگه نمیخوام رانندگی کنم.
دارا گفت: صبح میام دنبالت.
و شب تموم شد و من یه ذره خر شده بودم که میاد؛ اما طبق معمول خواب موند و نیومد. امروز هم هربار که باهاش حرف زدم به روی خودش نیاورد.
می دونستم و گفته بود که امروز یکسره جلسه داره و خیلی شلوغه. حسم خیلی بد بود. بنظر خودم حسم لزج بود. حس بد و چندش. از اینکه این همه بد و بیراه به دارا گفته بودم، از خودم بدم میامد و اینکه او سکوت کرده بود، بیشتر حسم رو بد میکرد. از خودم و از دارا بدم میامد؛ بیشتر از خودم که با کسی که اینقدر دوسش دارم چنین رفتاری کردم و پیش خودم کوچیکش کردم. حسم واقعن لزج بود...
ساعت 11 قبل از ظهر زنگ زدم به تلفن اتاقش. با نفس نفس گوشی رو برداشت و سلام کرد و گفت همین الان یک جلسه ام تموم شد و اومدم توی اتاق. باهاش مهربون و با توجه حرف زدم و گفتم حالم از رفتار دیشبم خیلی بده.
گفت: خوب بود که من چیزی نگفتم و سکوت کردم؟
گفتم: آره. گفتم: داشتم فکر میکردم هنر نمیکنم اگر کاری کنم که تو هم برام شبیه همه ی آدما بشی. گفتم: اینجوری بهرحال بازنده ی احساسم میشم. گفتم: ولی اگر من با گریه و غصه باعث دور شدنمون میشم، تو هم با بی توجهی هات و ندیده گرفتن هات باعث دور شدنمون میشی. گفتم: خب دیگه میدونم جلسه داری، برو به کارات برسه. من فقط زنگ زدم بگم علاقه!!!
با ذوق زدگی کودکانه گفت: دروغ نگیااااااا!!!
خندیدم و خداحافظی کردم.
امشبم که قراره بیاد پیشم مثلن. ساعتم داره 8 و 30 دقیقه رو نشون میده و هنوز خبری ازش نیست. فکر کنم رفته باشه واسم دسته گل بسازه و بیاره. شایدم باز خر شدم...
امسال شد 4 سال که بابایم مرده. 28 شهریور... دوشنبه مامانم شام پزوند و به همه بچه هاش گفت بیان. دسته جمعی برای بابا قرآن خوندیم. داداشم و دارایم و بقیه پسرها بلند خوندن و ما هم آهسته همراهشون. دلتنگم. اما نمیدونم یعنی چی، یعنی چمه، دلم میخواد از خوده خوده خوده خودم بنویسم، از توی دلم و ته دلم... دلتنگ خودمم، دلتنگ دارایم، دلتنگ زندگی، دلتنگ زندگیم، دلتنگ خودم...
4شنبه با دارا رفتیم گاندی و یک عدد پابند طلای ایتالیایی خریدم. (دیدی خریدمش سمیه خانوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) آخه چون خیلی دوسش می داشتم. و هم اینکه دارا خیلی خوشش میاد پابند بندازم. نمیدونم این مرض طلا دوست داشتن زنها چه جور مرضی هستش؛ ولی متاسفانه منم بهش مبتلا هستم!!
دیروز و امروزم کاملن بدون دارا بود و احتمالن فردا و دیگه نمیدونم بعدش چی میشه. گاهی دارا خیلی عصبانیم میکنه و ناراحت؛ ولی دوستانم و اطرافیانم بهم میگن: مردا همه شون همینن!! یعنی مشکلاتم بخاطر نوع زندگیم نیست؛ بخاطر شباهت دارا به بقیه مردهاست.
بنا بر احتمالات زیادی 5شنبه انشاءالله میرم مشهد. البته بدون دارا. دارا گفت خانوم اولی حتمن دارایم رو به قتل عمد میرسونه اگر اونو نبره مشهد! منم نمی خواستم برم چون دارایم نبود؛ اما بعدن یه کم تصمیم گرفتم که برم و حالا منتظرم ببینم خدایم برام چه تصمیمی گرفته. خانوم اولی با این کاراش، خودش و دارا و منو آزار میده. یعنی تا 98 درصد از ماجرا خبر داره و هر چی هم میگرده چیزی پیدا نمیکنه که به دارا یا به زندگیش گیر بده و یا کمبود و ایراد و تغییرات منفی توی زندگیش پیدا نمیکنه و حتی برعکس؛ فقط داره خودشو عذاب میده.
از کربلا که اومدیم، رفیق دارا زنگ زد که میخوام بیام دنبالتون. یه کم بعدش زنگ زد که خانوم اولی اصرار کرده که منم باهات میام فرودگاه. آقای رفیق از همون عراق اعصاب من و دارا رو بهم ریخت. خلاصه که آقای رفیق خانوم اولی رو پیچوند و تنهایی اومد فرودگاه. ای کاش نیومده بود که اومدنش خیلی من و دارا رو اذیت کرد و باعث شد بگومگو کنیم. اصلن دلیلی نداشت این شیرین عسل بازی! وقتی که از اون طرف خانوم اولی هم دلش میخواسته بیاد و دلیلی نمی دیده که این آقای رفیق نخواد همراهش ببره و از این طرف من و دارا که اصلن دلمون نمیخواست بیاد و میخواستیم آخرین لحظات سفرمون رو هم کنار هم باشیم و کلی برنامه ریخته بودیم و به خواهرم گفتیم برامون شام بگیره و نسکافه درست کنه و ... خلاصه که آقا اومد دنبالمون و پیشنهاد شام ما رو هم قبول نکرد و تازه بهونه که مهمون دارم و باید زود برم (انگار زورش کردن! ما که گفتیم نیا!) و دارا هم گفت که زشته و منم دیگه با آقای رفیق میرم که برسونمش و برم؛ چون با ماشین دارا اومد دنبالمون. خدا ازش نگذره! دلم میخواست مطالبم رمزدار نبود و آقای رفیق اینا رو میخوند و میدونست این کارش هیچ وقت از دلم بیرون نمیره....
یه مدتی هم که گذشت خانوم اولی به دارا گفت: من خیلی احساس میکنم که تو یک زن دیگه هم داری و با همون زن دیگه ات رفته بودی کربلا و رفیقت هم باهات هماهنگه و برای همین وقتی اومد دنبالت منو با خودش نیاورد. عجیباً غریبا... و خیلی چیزای دیگه که دلیل بر آگاهیش به وجود دیگریست...
چرا هر چی هم فیلم "روز سوم" رو ببینم ولی خسته نمیشم و باز میشینم و نگاه میکنم؟ از فیلم های جنگی خیلی خوشم نمیاد مگر چندتاشون: "روز سوم"، "کیمیا"، "آژانس شیشه ای"، "بوی پیراهن یوسف"، و دیگه الان یادم نیست...
امروز یک غذای شاد درست کردم و اسمش رو گذاشتم غذای عاشقی. یعنی هرکسی این غذا رو بخوره عاشق شما میشه و هی زل میزنه بهتون و میگه چیکار کردی دختر!!! الان بهتون یاد میدم.
مواد لازم: سینه مرغ، هویج خلال شده، پیاز داغ، زعفران، خلال بادام، خلال پسته، برنج، زرشک
حالا چجوری درست کنیم: برنج رو که معمولی درست کنین؛ برنج سفید. فیله مرغ میخرین تمیز و مرتب یا اینکه به شوهرتون یا مامان تون یا هرکسی که زورتون بهش برسه، میگین که مرغ ها رو براتون تمیز کنه چون شما از بوی مرغ حالتون بهم می خوره و هی عق میزنین و حال همه رو بهم میزنین.
فیله ها رو همون جور خام خام ریز کنین مثل گوشت خورشتی. بعد تکه های مرغ رو یه کم تفت بدین و بعد هم بهش پیاز داغ اضافه کنین (البته اگر پیازداغ آماده نباشه، اول پیازداغ رو درست کنین و بعد مرغ رو بهش اضافه کنین؛ چون پیازداغ آماده خودش روغن داره) و نمک و ادویه دلخواه (مخصوصن دارچین فراوان) و همه رو با هم تفت بدین تا جایی که خودتون راضی بشین. آب زعفران رو که قبلن آماده کردین بهش اضافه کنین و در ماهیتابه رو بذارین تا مخلوط بپزه. ترکیب بدست اومده رو بریزین توی یک ظرف و بذارین کنار. این مرحله تمون شد.
هویج ها باید خلال باشن؛ یعنی بهتره رنده نکنین و با چاقو خلال های ریز ریز یکدست و منظم درست کنین. خلال های هویج رو هم در روغن فراوان مقداری تفت میدین که از حالت خام بودن دربیاد و خوشگل و براق بشه. حالا هویج ها هم آماده هستن و فعلن بذارینشون کنار. البته میتونین هویج ها رو هم به ترکیب مرغ و پیازداغ اضافه کنین که باهاش بپزه اما اینجوری مزه اش یه کم فرق میکنه و هویج مزه ی اصیلش رو از دست میده.
خلال بادوم و خلال پسته رو هم یه کمی تفت میدین و اونم میذارین کنار و در آخر باید زرشک رو آماده کنین. روغن رو داغ میکنین و مقداری زعفران هم بهش اضافه کنین و بعد زرشک رو که قبلن شستین و خشک کردین، بریزین توی روغن و همون لحظه که زرشک رو ریختین، ماهیتابه رو از روی آتیش بردارین و بلافاصله یک قالب یخ بندازین توی زرشک ها که همه شون چاق بشن و پوست شون کشیده بشه. البته بهتره همیشه مقداری یدک از خلال های هویج و پسته و بادوم داشته باشین که اگر مثل من حواس تون رفت یه جای دیگه یا رفتین پای تلویزیون و کامپیوتر و تلفن و کتاب و هرچیز دیگه و حاصل دسترنج تون سوخت، از مواد جدید استفاده کنین.
غذاتون الان دیگه آماده است. پلوی سفید رو خوشگل توی دیس میکشین. مرغ و هویج و پیازداغ رو با هم قاطی کنین و بریزین روی پلو و همه ی سطح پلو رو باهاش بپوشونین. میتونین یک مقدار کنجد خام هم بپاشین روی سطح این ترکیب. بعد هم زرشک و در آخر هم خلال های پسته و بادوم رو اضافه کنین. اگر خوشتون اومد بهم بگین تا طرز تهیه چند تا غذای شمالی رو براتون بنویسم. ولی این شمالی نبودا.
سلام
این مدت خیلی حس نوشتن نداشتم... یعنی حس که داشتم و تقریبن هر روز تصمیم هم داشتم برای نوشتن ولی انرژی نداشتم. نه فقط نوشتن که انرژی هیچ کاری رو نداشتم. البته خودم می دونم که در کل آدم تنبلی هستم و هرگز نمی خوام همه ی غر و ناله هام رو سر ماه مبارک رمضان مهربون بزنم که تازه این همه منو گرفت توی بغلش و هی نوازشم کردم و برام حرف زد و کنارم موند و آرومم کرد. بهر حال روزه گرفتن هم قرار نبود کار آسونی باشه و پیک و نیک و عروسی! منتها اگر آخرش پوچ از کار دربیاد بدجوری حال آدم گرفته میشه. خدا هم که خودش رک گفته! گشنگی و تشنگی شما به چه درد من میخوره؟؟؟؟
توی این ماه همه ی احادیث مربوط به ماه مبارک رمضان (علیه السلام) و روزه رو خوندم. اکثرن این احادیث رو سرسری می خونیم و رد میشیم و شاید از مفهوم زیبای ظاهری بعضیاشون یه حس لذت و رضایت آنی هم داشته باشیم. اما گاهی بعضیاش خیلی بیشتر درگیرمون میکنه. چند وقته یکی از همین احادیث رفته توی مغزم و هی فکرم رو مشغول کرده و دست بردار هم نیست (الحمدلله).
حضرت امیرالمومنین (علیه و علی ابنائه المعصومین سلام) فرموده اند: روزه ی نفس از لذت های دنیوی سودمندترین روزه هاست.
لذت های دنیوی چیه. یقینن معصوم (علیه السلام) هرگز منظورشون لذت های حرام که نیست! خب اونا که حذف میشه. حالا هی فکر میکنم و می گردم که چه چیزهایی و چه کارهایی برای من لذت بخش هستند. من یک استعدادی دارم و اون اینکه خیلی خوب extract می کنم. یعنی با وسواس گوشه گوشه ی ذهن یا موضوع خارجی رو میکاوم و تا رسیدن به نتیجه ی راضی کننده برای خودم دست برنمی دارم. می شمرم یک دو سه چهار...
لذت بخش ترین کار دنیا برای من اینه که کنار دارا باشم و دارا کنارم باشه. اول دارا..آخر دارا..همین...
لذت من در اینه که با دارا برم بیرون. برای دارا خرید کنیم. برای من خرید کنیم. برای خونه مون خرید کنیم. برای مامانم خرید کنیم. برای زن اول دارا یا برای بچه هاش خرید کنیم. بریم سینما. بریم مهمونی. بریم شام بخوریم. بریم دشت و لواسون. ماشین هامون رو ببریم کارواش یا تعمیرگاه و یا هر چیز دیگه...
لذت من در اینه که با دارا خونه باشم. لذت من در اینه که با دارا خونه خودمون باشیم. لذت من در اینه که با دارا خونه مامانم باشیم. لذت من در اینه که با دارا خونه هر کسی باشیم...
لذت من در اینه که با دارا موتور سواری کنم. که اون بشینه و رکاب های عقب رو برای من باز کنه و بگه چادرت رو جمع کن خطرناکه و کیفم رو بگیره و بذاره روی دسته ی موتور و خودش سخت تر بیشنه و بره جلوتر تا من راحت تر بشینم و از پشت بهش بچسبم و سرم رو بذارم پشتش و سفت بغلش کنم و دارا هم گهگاه حین رانندگی دست های منو که گذاشتم روی شکمش نوازش کنه و هی بپرسه راحتی؟ و توی اون وضعیت سخت و صدای باد و سر و صدای ماشین ها هی با هم حرف بزنیم (انگار که زورمون کرده باشن) و در واقع برای شنیدن صدای همدیگه داد بزنیم و گاهی که اتوبان خلوته با هم آواز بخونیم.
لذت من در اینه که با دارا آواز بخونیم. اغلب این کار رو می کنیم. دوتایی با هم و گاهی هر کدوم به تنهایی. هردومون عشقه خوندن داریم. دوتایی که میخونیم گاهی همخونی می کنیم و بعضی وقت ها هم (البته بدون هماهنگی قبلی) یک بیت درمیون می خونیم. فقط مامانم و خواهرم شاهد این هنرنمایی های ما بودن بعضی وقت ها. آهنگ مورد علاقه مون هم در نهایت شرمندگی یکی از آهنگ های جواد یساری هستش:
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه جوون خسته بود
که دلش شکسته بود
مثل بارون بهار
زار و زار گریه میکرد
گاهی دست خسته شو
به سوی خدای میکرد
کای خدای مهربون
خالق هفت آسمون
اونو بی وفا نکن
از منش جدا مکن
دست خسته مو بگیر
تو منو رها نکن...
و یا آهنگ نیلوفر پوران و آهنگ های دلکش و رضا صادقی و محسن چاوشی و ...
لذت من در اینه که با دارا برم مسافرت. با دارا برم گردش و تفریح. با دارا برم زیارت. آیا کسی می تونه درک کنه چه حسی داریم وقتی کلید اتاق خودمون رو توی هتل میگیریم و دیگه فقط خودمونیم و خودمون. بدون هیچ کس.. هیچ کس.. و تمام مدت با هم و در کنار هم و نه حتی صبح ها سر کار و دردسرهای روزمره و دوری های ناگزیر معمول روزانه توی هر زندگی برای امرار معاش...
لذت من در اینه که ساعت ها با دارا درباره ی مسائل مورد علاقه و دغدغه های مشترک حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم و داشته هامون رو به همدیگه یاد بدیم و از همدیگه یاد بگیریم و از هم عقیده بودن هامون حس لذت وصف ناشدنی همزمان توی وجود هردومون مثل خون توی رگ هامون سرازیر بشه و منصفانه به اختلاف نظرهامون فکر کنیم...
لذت من در اینه که هر روز صبح نگاهم به گوشی تلفنم باشم که دارا زنگ بزنه و بگه صبح بخیر عزیزم (یا هزاران اسم و لقب دیگر) و هر دومون هر روز آرزو داشته باشیم و منتظر باشم که ای خدا کی میشه باز هم شبی در کنار هم باشیم و مدام دل مون برای همدیگه تنگ بشه...
لذت من در اینه که آدم ها مخصوصن دوست و آشناهای قدیمی دارا منو با فامیلی دارا صدا کنن و یا بهم بگن خانومه آقا دارا و یا اینکه توی بعضی فرم ها و یا بعضی جاها خودم رو با فامیلی دارا معرفی کنم. (البته خیلی وقتها برعکسش هم اتفاق میوفته و دارا هم هیچ مشکلی با این موضوع نداره!)...
لذت من در اینه که دارا رو به عنوان شوهرم معرفی کنم و بیشتر از اون اینکه دارا منو بعنوان همسرش معرفی کنه...
لذت من در اینه که با دارا فیلم تماشا کنم و نظرات مون در مورد همه چیزای فیلم مشابه باشه و یا اختلاف نظر داشته باشیم و بحث هنری کنیم. یا اینکه فیلم زیرنویس نداشته باشه و من شاکی بشم و بگم به درد نمی خوره که! ما که متوجه نمیشیم. بعد هرجایی رو که می فهمم به دارا بگم و دارا بگه: ببین چقدر خوب متوجه میشیم. تو میفهمی چی میگن و به من میگی و منم میفهمم و متوجه میشم. بعد که زن و مرد عاشق توی فیلم شروع میکنن به در عمل آوردن احساسات شون و باقی قضایا! منزجر بشم و صدای تی وی رو کم کنم و صورتم رو از صفحه تلویزیون برگردونم و ببینم دارا هم صورتش رو از تلویزیون برداشته و دلش نمی خواد نگاه کنه.
لذت من در اینه که به صورت دارا نگاه کنم. اغلب برای خودم توی صورتش می چرخم و کیف میکنم. به پیشونیش. به ابروهاش. به چشماش. به دماغش. به لب هاش. به لپ هاش. به چونه اش. به ریش های صورتش. به سبیلش و به موهاش نگاه میکنم و روی هر کدوم چند دقیقه مکث می کنم و دوباره از اول به پیشونیش. به ابروهاش. به چشماش. به دماغش. به لب هاش. به لپ هاش. به چونه اش. به ریش های صورتش. به سبیلش و به خط سبیلش که بالای لبش صاف و منظم کوتاه شده... برای خودم حال هوایی دارم. البته این گردش تک نفری وقتی که دارا خواب باشه خیلی آسون تره. گاهی هم با انگشت هام روی خطوط صورتش راه میرم و خودم خطوط نامرئی ترسیم میکنم (دارا هم اغلب این کار رو میکنه و بهم میگه انگار صورتت رو نقاشی کردن و از نو با انگشت سبابه اش همه ی خطوط صورتم رو نقاشی میکنه). گاهی هم من دور چشم ها و پیشونی و کنار گوش ها و تیغه دماغ و گونه هاشو ماساژ میدم تا عضلاتش ریلکس بشه و حس صورتش آروم باشه...
لذت من در اینه که وقتی دارا میخواد کفش بپوشه به سرعت خودمو بهش برسونم و بشینم پایین پاش و نذارم از پاشنه کش استفاده کنه و اونم بهم بگه بلند شو سید خانوم...خجالت میکشم...من باید پایین پای تو باشم...ناخون هات هم میشکنه...
لذت من در اینه که به دارا بگم میذاری زیر سبیل هاتو من صاف کنم؟ اونم میگه باشه. آروم و بی حرکت میشینه و منم میرم میشینم روی زانوهاش و با شونه ابرو! و قیچی ابرو! زیر سبیل هاشو صاف و منظم کوتاه میکنم. بعد که دارا بهم میگه تو چقدر خوب این کار رو میکنی کلی کیف میکنم و میگم وقتی رفتی سلمونی نذاری یارو دست بزنه ها!! خودم برات کوتاه می کنم.
لذت من در اینه که دارا موهام رو شونه کنه و خودش هم خیلی این کار رو دوست داره و بعد هم موهام رو ببافه و من بهش بگم آآآآی نکش موهامو و اونم بگه حرف نزن خودم بلدم...
لذت من در اینه که اس ام اس ها و ایمیل ها و چت ها و نامه های قدیمی خودم و دارا رو هی دوباره و دوباره بخونم و هی برای خودم تصویرسازی کنم و عاشقی کنم و از نو همه ی احساسات خودم و احساسات دارا رو تجربه کنم و باز دوباره عاشق دارا بشم و نقطه سر خط.... دارا هم هروقت این کار رو میکنه حالش عوض میشه و یوهو خیلی عاشق میشه و خاطراتش براش زنده میشن و بعد سفت سفت منو بغل میکنه که تا مرز خفه شدن میرم و بهم میگه: آسون به دستت نیاوردم!! خیلی سختی کشیدم و در ادامه اش هم میگه: همیشه فکر میکنم اون یارو خیلی احمق بوده که تو رو از دست داده. (منظورش اون پسریه که با هم عقد کرده بودیم و توی داستان مون نوشتم)..
لذت من در اینه که دارا حرف بزنه و من مات و مبهوت بهش زل بزنم و وقتی حرفاش تموم شد بهش بگم: هیچ میدونی وقتی میخوای حرف "دال" رو تلفظ کنی زبونت رو میذاری وسط دندونات. اون وقت دارا هم شاکی بشه که اصلن گوش دادی چی میگفتم و هر بار هم یک مثل بی ادبانه رو در همین مورد برام تعریف کنه و بعد هم هی امتحان کنه که آیا واقعن وقتی "دال" رو تلفظ میکنه زبونش رو میذاره بین دندوناش یا نه. ناراحت میشه. فکر میکنه چیز خوبی نیست. بهش میگم اتفاقن خیلی قشنگه! گوگوش هم همینطوری "دال" رو تلفظ میکنه!! و اون میگه: واااا!!!!! نه اینکه خیلی خوشم میاد ازش!!!!
اغلب لذت های من دور و بر دارا و بودن با دارا می چرخن و به او مربوط میشن. اما چیزهای دیگه ای هم هستند.
فکر کردن
خرید کردن
لم دادن و هیچ کاری نکردن
کتاب خوندن
هرچیز دیگه ای خوندن
نوشتن
گوش دادن به درد دل آدما
جواب دادن به سوال های آدما و تقسیم کردن دانسته هام با اونا
گهگاه تلویزیون نگاه کردن
رادیو گوش کردن
بازی کردن با بچه ها
هدیه خریدن برای بچه ها
هدیه خریدن برای دارا و هدیه گرفتن از دارا
چای یا نسکافه خوردن توی هوای سرد
بودن توی جمع های دخترونه ی صمیمی و راحت
صحبت کردن با دوستانم درباره ی موضوعات مورد علاقه مشترک
اینکه کار با ارزشی بکنم و برادر و خواهرهام ازم تعریف کنن
مرتب کردم کشوهای لباس ها و وسایلم هم توی خونه و هم محل کارم
نگاه کردن به طبیعت.. مخصوصن دریا و رودخونه و برف و بارون و درخت و آسمون...
خب... تا اینجا اینها لذت هایی هستند که بهشون دسترسی دارم و در اختیارم هستند. اما آیا این حدیث در مورد چیزهای دیگه ای که برای من لذت بخش هستند و من به دلیل هر نوع محدودیتی ازشون محروم هستم هم صادقه.
مثلن (فقط مثلن ها) من لذت می برم که با یک بی ام و نقره ای توی اتوبان های آلمان با سرعت بدون مرز رانندگی کنم.
یا اینکه من لذت می برم توی خونه ام یک اتاق 100 متری داشته باشم که از سقف تا کف اتاق فقط کتاب باشه. (ببین خونه هه خودش دیگه باید چی باشه که فقط 100 متر کتابخونه داشته باشه!)
یا اینکه من لذت می برم 6 - 7 تا بچه داشته باشم و یک خانواده ی خیلی بزرگ.
یا اینکه من لذت می برم کارهای مهم و با ارزش انجام بدم و به واسطه ی اونها مفید و محبوب باشم و خیلی چیزهای دیگه...
خب من که به یک همچین چیزایی دسترسی ندارم. پس چطور می تونم ازشون چشم بپوشم؟ آیا اینکه از پرورش این رویاها دست بکشم و برام دیگه رنگ نداشته باشن هم از مصادیق این حدیث میشه؟
کسی هست که دلش بخواد تحت تاثیر باشه؟ اونم تحت تاثیر چیزی که بدش میاد یا اصلن نمیدونه چیه!
این مطلب رو بخونید:
و این آدرس رو حتمن ببینین:
توجه کنید توی مطلب این سایت هم به همون شخصیت ضد اجتماعی اشاره شده که من هم گفته بودم. ایول پری!!
وقتی یک نفر از پرشن استت یا هر آمارگیر دیگه ای برای سایت یا وبلاگش استفاده میکنه، از هر جایی که کسی به وبلاگش رسیده باشه بهش نشون داده میشه. بعضی از وبلاگا رو (که مثلن خودم براشون کامنت گذاشتم) حتی یک بار هم قبلن ندیده بودم!!!!!!! همه ی وبلاگایی که توشون به جای من کامنت گذاشتن یادم نیست اما این پایینی ها چند نمونه است. متن کامنت ها رو ویرایش نکردم و دقیقن کپی کردم. هرچند من به بعضی از نویسنده های این وبلاگا توضیح دادم که کامنت ها کار من نیست، اما همچنان اون کامنت ها چسبیدن اونجا...
نویسنده کامنت: پری هم ازواجهم
۱٠:۴۳ ب.ظ - چهارشنبه، ۱٢ امرداد ۱۳٩٠
متن کامنت: کثافت فاحشه.ما جوونامون رو فرستادیم جلوی گلوله که شما ها زنده بمونین ومملکت رو به گند بکشید؟فکر کردید با ادای روشنفکریتون ادم شدید؟تف به روت مطمئنم حجاب درستی هم نداری
پاسخ نویسنده وبلاگ: (خصوصی برای خودم)
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری
۱۳/۵/۱۳٩٠ - ٢:۱۳ ب.ظ
متن کامنت: ننگ برتوباد که اینگونه حرمت خون شهیدان را ژایمال مینمایی
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری)هم ازواجهم(
سه شنبه 18 مرداد1390 ساعت: 14:16
متن کامنت: من نمیدوننم شما ها با چه رویی قلم میزنید .نه هنر دارین نه سواد درست حسابی.چراجمعش نمیکنی؟
پاسخ نویسنده وبلاگ:
درود.والله پری خانم گرامی،قرار نبوده و نیست که همهء کسانی که در فضای
مجازی اینترنت مطلب می نویسند مانند شما فرهیخته و با سواد و هنرمند و اهل
ذوق و خیلی چیزهای دیگه باشند،تا ما بی سوادان و بی هنران و بی خیلی چیزهای
دیگه در این فضا قلم نزنیم،ارزش والای هنر و ذوق و سواد امثال شما مشخص و
هویدا نمیشه.پس خواهش می کنم اجازه بفرمایید ما هم قلم بزنیم.راستی هنر
والا و اصلی و تخصصی شما رو هم از همین اسمی که روی وبلاگتون گذاشتید و توی
آدرس وبلاگتون هم هست میشه تشخیص داد.شرمنده که اونجور جاها پا
نمیزارم!!!!
توضیح: این وبلاگ تنها وبلاگی هست که لینکش توی وبلاگ لیلی و عماد هست!!!! و البته تبادل لینک متقابله!!!! می دونین که لیلی هم زن دومه!!!! و دیگه خودتون بفهمین منظور ایشون از "اونجور جاها" چیه!!!! من که نفهمیدم!!!!
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری
دوشنبه 3 مرداد1390 ساعت: 13:30
متن کامنت: خواهر من.ابجی کوچک من.هم کیش من هم پوشش من.حرص نخور .چادر لیاقت می خاد.من خودم قبل از تشرف به چادر خیلی مشکلات داشتم با دیدن مردای همکارم تحریک میشدم عاداتی پیدا کرده بودم که حتی ازلحاظ جسمی داشتم نابود میشدم خدا منو پیدا کرد مومنی رو سر رام قرارداد که منو ارشاد کرد الان همسر دومش هستم اون بود که چادر سرم انداخت چادر فقط محافظ جسم نیست روح منو چادر نجات داد همه عادات غلطمو دود کرد خدا توفیقت بده بیشتر ازین معجزه خدا بنویسی به وب منم سر بزن من مدیون ادمایی مثل تو هستم
++++++++++++++++++++++++++
متن کامنت: هیچ فکرکردی چرا من روز به روز سر حالتر وشادتر میشم ولی تو هی بد بیاری میاری؟فکر نمیکنی بین ادمها تفاوت هست از لحاظ لیاقت؟یه زنی دست وپا میزنه که مردش رو نگه داره اونوقت یه زن دیگه بدون هیچ تلاشی عین اهنربا همون مرد و جذب میکنه.جالبه نه؟
پاسخ نویسنده وبلاگ:
من بد آوردم؟ کدوم بدبیاری ؟ اگه منظورت حال پدرمه باید یادت بیارم که
همین اتفاق خیلی خیلی بدترش برای تو افتاده ولی سالها پیش شاید یادت رفته
باشه. نه عزیزم اینطور که فکر میکنی فکر نمیکنم... من برای حفظ شوهرم کاری
نکردم اون خودش به سمت من برگشت . من یه چیزی توی زندگیم دارم به نام آرامش
روح و وجدان که با تمام خوشی های دنیا عوضش نمیکنم. بله بین آدمها خیلی
تفاوته از نظر لیاقت من فقط مثل شما نبودم و لیاقت دومی بودن رو نداشتم
برای همین از زندگیه شوهرم اومدم بیرون و خونه و زندگی و شوهرم رو تقدیم
کردم به یه زن دیگه ولی همیشه خوبها میمونن یعنی بالیاقتها میمونن . یه
نگاه به گذشته بنداز تا سختی هایی که کشیدی یادت بیاد . خداروشکر من هنوز
پدرم رو دارم و فوت پدرت رو بهت تسلیت میگم. ای کاش تو هم یاد بگیری غم
دیگرون باعث شادیت نشه عزیزکم...
خوشحالم که هنوزم منو میخونی!
توضیح: ایشون بخاطر پاسخ بسیار دندان شکن توسط دوستان تشویق شدن و وقتی براش نوشتم این حرفای من نیست بهم گفت برو دکتر حالت بده!! می تونین خودتون برین و بخونین.
++++++++++++++++++++++++++
یه وبلاگ دیگه (نویسنده اش نخواست آدرسش اینجا باشه)
نویسنده کامنت: پری(هم ازواجهم)
دوشنبه 24 مرداد1390 ساعت: 14:45
متن کامنت: میشه جرات کنی وبا منم دوست بشی؟هیچ زنی منو قبول نداره.دارم دیوونه میشم.از نوشته هات معلومه زن مهربونی هستی شاید تو دلت جایی برای دختری که از 15 سالگی باباش مجبور به فاحشگیش کرد جا باشه
پاسخ نویسنده وبلاگ: سلام دوستم. خوشحال میشم که باهات دوست بشم. معلومه آدمه خوبی هستی
++++++++++++++++++++++++++
متن کامنت: فکر نمیکنی اگر با یک مردی که شرایط مالی بهتری داشت_هر چند به عنوان همسر دوم_ازدواج میکردی زندگی بهتری داشتی؟من همسر دوم مردی هستم ودلم به حال شماها میسوزه که در فقر دست وپا میزنین ودلتون خوشه که تنها زن شوهرتون هستین
پاسخ نویسنده وبلاگ: ذکر
خیر شما رو زیاد شنیده بودم!شما لازم نیست دلت به حال من بسوزه دلت به حال
خودت بسوزه که تو این دنیا که یه ادم منفوری از دید جامعه و اون دنیات رو
هم که با از هم پاشیدن یک زندگی از بین بردی.من با عشقم ازدواج کردم و اگر
هزار بار دیگه هم به دنیا بیام باز هم مشکلات مالی رو به جون میخرم برای یک
دقیقه در اغوش عشقم بودن.البته تو حتما چیزی از عشق نمیدونی چون یه جورایی
گفتی که به خاطر پول همسر دوم شدی!!!!!!
در ضمن همسر دوم که نه!من
میتونستم همسر اول و تنها همسر یک مرد پولدار باشم اما خودم ازدواج با عشقم
رو انتخاب کردم و گفتم گور بابای پول.الان هم پشیمون نیستم حتی با وجود
اینکه گاهی غر میزنم و اذیت میکنم.شما لطفا دلت به حال خودت بسوزه که خیلی
بیشتر مستحق دلسوزی هستی!
++++++++++++++++++++++++++
چند تا دیگه هم بود الان یادم نیست. اگه باز دیدم از اونها کسی هدایت شد به صفحه ی من و توی آمارها دیدم، کپی می کنم. فقط میگم: متأسفم...
سلام
چقدر الان هوا نصفه شبه و چقدر من هنوز دلم نمی خواد بخوابم. ساعت 3 و 10 دقیقه بامداد رو نشون میده...
امروز از دارا پرسیدم من خیلی خوشحالم اما تو تا صد سال دیگه هم نمی تونی حدس بزنی چرا... خودم سریع توضیح دادم: ولی شاید اگه صد تا مورد رو نام ببری بتونی حدس بزنی!!
از این خوشحالم که الان توی اوج گرما و داغون ترین موقع سال هستیم؛ بنابراین هر روز ازش دورتر میشیم و به اون هوای ابری و بدون خورشید و دیوونه کننده نزدیک میشیم. همون هوا که آدمو عاشق میکنه، همون حال و هوایی که یادآوری میکنه هنوز زنده هستم و هنوز میشه از زندگی و طبیعت و کتاب و نوشتن و بارون و ابر و آسمون بدون خورشید و فکر کردن و رانندگی کردن و صبح بیدار شدن و سر کار رفتن و تعامل با آدم ها لذت برد و امیدوار بود. هوای خوب، یک کاتالیزوره قوی هست که منو برسونه به بهترین احساسات...
تصمیم رمزدار نوشتنم کاملن بر اساس یک حس مردونه است. حسی که من درکش نمی کردم و واکنشم در برابرش فقط "چـــرا" بود. نمی تونست برام از علم الیقین بودن در بیاد. دارا از روز اول فقط میگفت ننویس. منم ذهنم کاملن زنونه این حرفش رو واکاوی میکرد و هیچ دلیل قانع کننده ای براش پیدا نمی کرد. دارا هم مراعاتم رو می کرد و میگفت این خوبه که یه دنیایی برای خودت داشته باشی و می دید چقدر نوشتن راضیم میکنه و بر اساس همین دلایل، مهربونی می کرد و به ادامه ی نوشتنم راضی بود.
کربلا که بودیم، وقتی در این مورد برام توضیح داد، این بار فهمیدم منظورش چیه و ذهن زنونه ام دیگه هیچ جبهه ای در برابر حرفاش نگرفت. حسش برام عین الیقین شد. اما هیچ وقت نمی تونه برام حق الیقین بشه. چون من مرد نیستم. من دارا نیستم... (از مراحل علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین خیلی خوشم میاد و اینکه اتفاقات درون و بیرونم رو باهاشون تطبیق بدم. یه جورایی میشه: آگاهی و مشاهده و تجربه و همه اش سوره ی تکاثر توی ذهنمه)
دارا این اواخر بعضی کامنت ها رو که می دید، خیلی ناراحت می شد. توی فرودگاه بغداد که بودیم، اون زمانی که می خواستیم برگردیم تهران و 4 ساعت پروازمون تاخیر داشت، دوتایی نشستیم و کامنت ها رو خوندیم. بعضی هارو تایید و بعضی ها رو پاک کردیم.
همون موقع دارا یوهو بدون مقدمه بهم گفت: یه کاری بخوام میکنی؟
پری: آره! چی؟
دارا: وبلاگتو حذف کن.
پری: باشه!
قرار شد حذفش کنم. اما برام خیلی سخت بود، خیلی. قرار شد یکی دو روز بعد بهش خبر بدم.
پری: همین جوری که نمیشه! مراسمی! تشریفاتی! چیزی!
دارا: یه جلسه دو نفره میذاریم برای همین موضوع و طی تشریفاتی خاص که دلت راضی بشه در موردش تصمیم میگریم.
باز دلم نمیامد.
پری: تو خودت حاضری وبلاگتو که از سال 86 تا حالا چیزی توش ننوشتی حذف کنی؟
دارا: نه! ولی من چرا باید این کار رو بکنم... (دلایلش منطقی بود)
چند روز بعد باز دلم راضی نمی شد.
پری: یه فکری کردم. اینکه از این به بعد رمزدار می نویسم و همه ی مطالب قبلی رو هم رمزدار میکنم؛ به جز پست هایی که چیزی درباره ی زندگی خصوصی مون ندارن. وقتی همه اش رمزدار بشه مثل اینه که دیگه اصلن نیست و حذف شده. به این موضوع هم فکر کن و اگر موافقی این کار رو بکنم.
در نهایت با همین مورد به نتیجه رسیدیم. امیدوارم باز هم مواردی پیش نیاد که مجبور بشم خودم رو بیشتر محدود کنم.
پری: اگر یک عده ای دارن بی قانونی می کنن و میان به هر دلیلی به من فحش میدن و دشمنی میکنن و نفرت شون رو ارضا می کنن، این کار درستیه که من حذف بشم؟ که من نباشم؟ که من کنار بکشم؟ که بیان و بنویسن خدارو شکر که اینترنت رو از کثافته وجودت پاک کردی! که این وبلاگ مروج فحشا بود و خداروشکر که حذف شد؟
دارا(خونسرد): اگر می تونی تو اونا رو حذف کن و اگر نه برای مراقبت از خودت، تو باید نباشی!
پری(کمی عصبی): یعنی چی؟؟ مگه شهر قانون نداره؟ الان که زمان جنگ نیست که بگم باید خودم رو توی خونه حبس کنم چون اگه برم بیرون یک عده عراقی وحشی بی رحم بهم حمله میکنن و منم نمی تونم از خودم دفاع کنم و برای حفظ خودم باید خودم رو محدود کنم. الان شرایط عادیه. امنیته!
دارا: ولی اینترنت امن نیست؛ هست؟؟؟
تا ته دلم میفهمم که دارا راست میگه و دیگه چیزی نمیگم...
الان ساعت 4 بامداد رو نشون میده. باید چای درست کنم و آماده شم برای وارد شدن به یک روز دیگه از روزه داری. خدایا کمکم کن همون شکلی باشم که تو دوست داری...بخوای نخوای فقط تو...
پی نوشت: راستی حواس تون هست که تمام مناسبت هایی که تقویم سال 90 داره برای ماه مبارک رمضان بهتون نشون میده، یه روز میوفته عقب تر! اشتباه نکنینا!! بعدن شاکی نشین که چرا نگفتی
نوشتم که کاملن یک آدم مسخ شده بودم و بدون اینکه بفهمم توی داستان هایی که آدما برام می نوشتن، نقش بازی می کردم.
قبل از عقد یک سفر با خانواده ام رفتیم شهرستان و طی اون سفر یک روز ناهار رفتیم خونه ی بابای پسره. خونه شون توی یکی از شهرهای کوچیک اطراف بود که با تاکسی 2 - 3 ساعت توی راه بودیم. چه عذابی بود برام اون مسیر... چه عذابی بود... نمی دونم با اون همه غم و هول و استرس چه طوری می تونستم هنوز زنده باشم. نمی گم اون مدت به دارا فکر نمی کردم. دلم میخواست دارا بود. دلم میخواست دارا میامد و نجاتم میداد. دلم میخواست یه نشونه ای ازش پیدا می کردم که منو از این تصمیم احمقانه ی عقد با اون آدم نجات میداد. یه نشونه فقط یه نشونه کافی بود. عقلم کار نمی کرد. تلفن دارا یادم نبود. یه شماره موبایل بی ربط ازش توی ذهنم مونده بود. قبل از اینکه بریم خونه ی اونا با ترس و لرز و دلشوره در حد بی نهایت گفتم من میرم بیرون چیز بخرم. با مامانم و داداشم و خواهرم رفته بودیم سفر. اونا توی هتل موندن و من رفتم بیرون.
سر کوچه یه تلفن عمومی بود؛ اما اونقدر از هتل دور شدم که 10 تا تلفن عمومی رو پشت سر گذاشته بودم. موبایل هم داشتم اما می ترسیدم با موبایلم زنگ بزنم. می ترسیدم پسره بفهمه. می ترسیدم داداشم و مامانم بفهمن. می ترسیدم لاگ موبایلم رو دربیارن و همه جا پخش کنن. وقتی خیالم راحت شد که به اندازه ی کافی از هتل دور شدم، رفتم یه کارت تلفن خریدم. می ترسیدم اون یارویی که ازش کارت خریدم بره به مامانم اینا بگه! بره بگه این اومد از من کارت خرید و باهاش به دارا رنگ زد! ایناهاش! از همین تلفن! خودم دیدم! دیوونه شده بودم. پشت باجه ی تلفن عمومی کارت رو گذاشتم و می لرزیدم. چند بار شماره رو گرفتم و قبل از وصل شدن و شنیدن صدای بوق قطع کردم. آخرین بار که شماره رو گرفتم حس می کردم صدای قلبم رو می شنوم بس که محکم می کوبید! صدا اومد که: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است!! یوهو انگار یه کوه سنگی بودم که متلاشی شدم. ریختم پایین! قبلش تمام روحم و بدنم از شدت استرس و هول و انتظاره کشنده منقبض بود. اما حالا تموم شده بودم انگار. خالی و بی هدف. با نگاهه خالی و پوچ... یادم اومد دارا گفته بود شماره ام رو عوض می کنم. دیگه کاملن ناامید شدم. مثل آدمی که داره غرق میشه و دیگه هیچ امیدی به نجات نداره و هیچی برای باختن نداره و دیگه دست و پا نمی زنه و تقلا نمیکنه و خودش را می سپره به غرق شدن...
تاریخ عقد ششم فروردین بود. با مامانم رفتم خیابون زرتشت و یک پارچه ی کرپ لطیف گل بهی خریدم برای کت و دامن و برای تاپ زیرش هم از همون رنگ ساتن گرفتم بعلاوه یک پارچه ی گیپور مشکی با گل های درشت برای روی اون ساتن که دالبرهای گل هاش در قسمت بالای تاپ قرار می گرفت. خیلی دوسش داشتم و به نظر خودم خیلی هم شیک بود و هنوز هم هست.
مادره اون آقا نتونست خودش رو نگه داره و همون شب عقد به صدا دراومد که آخه کی برای عقد مشکی می پوشه!! خواهراش هم عین خواهرهای سیندرلا با لب و لوچه ی ورچیده و ایش ایش واه واه نیم نگاهی به سرتاپام انداختن و سریع هم نگاه شون رو ازم گرفتن.
پارچه رو که (با پول خودم) خریدم، با مامانم رفتیم پیش خیاط و پارچه ها رو دادیم که بدوزه. خودم یک مدل براش برده بودم. (چند سال بعد دختر داییم هم همون مدل رو ازم گرفت و برای بعله برونش دوخت). اون زمان خواهر کوچیکم به خاطر شرایط زندگیش روحیه ی خوبی نداشت و کس دیگه ای هم به فکر من نبود و همه ی کارهام رو خودم می کردم و خریدهام رو خودم انجام میدادم.
مثل هر دختری شوق و ذوق اینجور چیزارو داشتم. مثل هر دختری اما نه به اندازه ی هر دختری. به جرأت میگم که یک صدم بقیه ی دخترها اشتیاق داشتم و این رو هم بهش اضافه کنید که وجود یک مرد و یک شوهر و یک آدم دیگه رو برای شروع این ازدواج به شدت توی ذهن و درون و بیرون خودم انکار می کردم و به شدت از اون آدم دوری می کردم و سعی می کردم اصلن یادش نیافتم.
صبح روز عقد رفتم حمام و بعدش خودم سوار ماشینم شدم و تنهایی رفتم آرایشگاه. آرایشگرم بهم تبریک گفت و ازم پرسید: پری جون؟ شوهرت همونه که عاشق هم بودین؟ خیلی ناگهانی و غیر قابل کنترل بغضم گرفت و خیلی احمقانه به جاش لبخند زدم و گفتم نه! حالش گرفته شد و گفت: آخی!!! انشالله خوشبخت بشین...
آرایشم و موهام خیلی عالی شده بود. وقتی اومدم خونه، خواهرام و زن داداشم دورم رو گرفته بودن و هی ازم تعریف می کردن و ازم عکش می گرفتن. توی اتاق داشتم گوشواره هامو میزدم به گوشم که خانواده ی آقای پسر از راه رسیدن. مادرش و سه تا خواهراش اومدن توی اتاق و یه سلام یخ کردن و نگاه های پایین و بالا به من انداختن و رفتن توی یک اتاق دیگه و اصلن انگار نه انگار که من هم یه نقشی توی اون مراسم دارم، در کل منو ندیده گرفتن! رفتارشون خیلی باعث تعجب خانواده ام شد.
لباس های خیلی محقر و نامناسبی پوشیده بودن و نگفته بودن موهاشونو یه سشوار ساده بکشن. خیس خیس از توی حموم اومده بودن مهمونی. مامانه الکی میگفت وای موهاشونو سشوار کشیدن ولی زیر چادر خراب شد!! من گفتم خب من براتون درست می کنم. با اون لباس و مو و آرایش، در حالیکه مهمون ها توی پذیرایی بودن، وایسادم موهای خانوما رو سشوار کشیدن! ولی در کل ناجور بودن. حالا نمی دونم همیشه همون طور بودن یا این مراسم که مربوط به تنها پسر و تنها برادرشون بود، اونقدر براشون بی اهمیت بود که اونجوری اومده بودن که انگار هول هول اومدن خونه ی همسایه!
یک روسری ساتن سفید خریده بودم که سرم کردم و یک پارچه ی چادر لطیف حریر گلدار هم از تجریش خریده بودم و داده بودم خیاط برام دوخته بود که اونم سرم کردم و رفتم توی اتاق. چقدر از اون پسر متنفر بودم! چقدر خوب تونسته بودم خودم رو کنترل کنم...
بعد از یه مدتی عاقد اومد و همه ی اون اتفاق احمقانه کلید خورد! مامانش بعد از عقد پرید مالاچ مولوچ پسره رو بوسید و یه نیم نگاه هم به من نکرد (که هنوزم مامان ساده و دل پاکه من براش سواله که این چه برخوردی بود!) کمی بعد اومد و یک گردن بند به نازکی شاخک مورچه با یک کعبه ی سیاه انداخت توی گردنم که بعدن پسره گفت این رو هم خودش وقتی چندین سال پیش رفته بوده مکه به نیت هدیه دادن به زنش خریده بوده! یک قواره چادر مشکی هم فرداش با کلی منت بهم دادن که البته بعدن هم پسش گرفتن. چقدر هی میگفتن اینو از مکه آوردیم و براشون مهم بود. خیلی خودم رو نگه داشتم که نگم حاج خانوم من همین الان 5 قواره چادر نبریده دارم که از مکه اومده!
نگم که سر خریدن حلقه چقدر با پسره دردسر داشتم که زیر بار اون سلیقه های استثنایی نرم! البته بالاخره موفق شدم حلقه ای رو که خیلی دوست داشتم بخرم. یک حلقه ی ظریف و خاص ایتالیایی با 6 تا نگین برلیان درشت. حلقه هامون تقریباً هم قیمت شدن و حلقه ی پسره حدود صد هزار تومان گرون تر. چون من اصرار داشتم حلقه اش پلاتین باشه و نه طلا. البته آقای داماد با این حلقه ی گرون پلاتین برای خودش که مبلغش رو هم من باید می پرداختم مشکلی نداشت و گیرش سر پولی بود که خودش باید می پرداخت! نمی دونم بهش گفتم یا خودم رو نگه داشتم که پسر جون من همین انگشتری که زمان دختریم میندازم دستم 2 میلیون قیمتشه؛ حالا عارم میاد واسه چیزای به این ساده ای چونه بزنم!
خیلی برام مایه ی عذاب بود که مدام بایستی بر سر مسائلی که به نظرم باید بدیهی می بودن، می جنگیدم. بدتر از سلیقه های ناجور و تزریق حس و حال شهرستانی شون، اینکه مرد نباید طلا بندازه یا وسط زن های نامحرم جلف جلف بیافته وسط و قر بده بیشتر باعث شکنجه ی روحیم بود. حالا فدای سرم که عروس رو جزئی از خانواده حساب نمی کردن و به پسرشون کادو می دادن. اصولن پیوند و آغاز مشترک معنی داشت؟؟
روز عقد، مامانم کلی سفارش میز و صندلی داده بود و شام حسابی که از رستوران اومدن و روی میزها چیدن و دسرهای مختلف که زن داداشم و دختر داییم درست کرده بودن، در مجموع شام مجلل و باشکوهی رو ساخته بود که به هیچ وجه با خانواده ی داماد و ظاهرشون و رفتارشون هم خونی نداشت.
زمان رفتن عاقد، پدر داماد سنگ تموم گذاشت و حسابی آبرو بری کرد؛ چون حاضر نبود پول عاقد رو بده، در حالیکه از قبل پسرشون قیمت رو پرسیده بود ولی باباهه حاضر نبود بده و می گفت توی شهر ما اینقدر نمی گیرن و داشت چونه می زد که مبلغ رو بیاره پایین.
البته آبرو بری ها پایان نداشت و بعد از رفتن عاقد، دایی های منو و شوهر خواهرامو بیرون کردن و پدر و مادر داماد و سه تا خواهرا افتادن وسط و دِ برقص! وای دلم میخواست بمیرم. البته هدف اصلی آقای داماد بود! شب عروسیشه! مگه میشه داماد نرقصه! چنان تهدیدی پسره رو کردم که جرأت نکرد از جاش تکون بخوره. البته هی ننربازی می کرد و با خنده های مسخره زیر زیر به من التماس می کرد که بره بیافته وسط و من از فرط حرص و نفرت فقط رومو ازش برگردوندم و از اتاق رفتم توی آشپزخونه. حالا پیرمرد جلوی یک مشت زن نامحرم افتاده بود وسط و مگه بی خیال میشد؟ یادم نیست بالاخره پسره هم رفت وسط یا نه!
وقت شام، ما رو فرستادن توی اتاق و برامون شام و شربت آوردن. چقدر احساس نفرت داشتم. فقط دلم می خواست گریه کنم و گریه هم کردم. بعد از یه مدتی به پسره گفتم: شما حس خاصی ندارین؟ به چی فکر می کنین؟ احمقانه خندید و گفت چه حسی باید داشته باشم و به شام خوردنش ادامه داد.
بعد از تموم شدنه مهمونی، پدر و مادر پسره اصرار اصرار که پسره شب بمونه خونه ی ما. یعنی داشتم سکته می زدم. نکنه مامانم خام میشد و میگفت باشه. خواهرم رو صدا کردم و گفتم یه وقت نذارین بمونه هااااا. خلاصه که به خیر گذشت و یارو رفت. اما گفتن پری فردا بیاد خونه ی پسره که من باز از زیرش در رفتم و پسره فرداش ناهار تنهایی اومد خونه ی مامانم. تمام مدت در یک فشار عصبی شدید بودم و فقط توی دلم از خدا می پرسیدم: خدایا!!! کِی میره؟؟؟؟ کِی میره؟ کِی میره؟؟؟
عصر خانواده اش قرار بود با قطار برگردن شهرشون. من بردم پسره رو رسوندم خونه اش که توی امیریه و نزدیک راه آهن بود و همون جا بود که قواره ی چادر مشکی رو با اون همه منت بهم دادن. هوق!!!!
روزهای عذابم شروع شد. اختلاف سلیقه ها و تفاهم های صفر درصدی و نفرتی که هر چی تلاش می کردم و دعا می خوندم و چله می گرفتم و به خدا التماس می کردم، عقب نشینی نمی کرد و البته طرف مقابلم هم دقیقاً هیچ تلاشی نمی کرد برای جلب محبتم. می خواست خودش رو به من ثابت کنه. در حالیکه هیچ جوره در شآن من نبود. همه چیزایی که برای اون باعث ذوق و شادی و کف زدن و غرور و افتخار بود، برای من مسخره و کهنه و بچه گانه بود.
خیلی اصرار کرد که ثبت نام کنیم بریم مکه. در حالیکه هیچ پولی نداشت و کل پس اندازش به یک میلیون نمی رسید و من میگفتم بهتره پولت رو نگه داری برای عروسی و مراسم و خونه و زندگی ِ آینده. اما به جای اینکه منطقی به حرف من حداقل فکر کنه، لج بازی می کرد. قبل از عقد طبق خواسته ی من گفته بود یه خونه نزدیکای مامانم اجاره می کنه اما حالا می گفت وقتی خونه هست چرا اجاره کنیم! همون خونه ی 40 متری طبقه ی چهارم بدون آسانسور توی امیریه رو می گفت!!
بهش میگفتم ببین هم تو رفتی مکه و هم من. خیلی مسخره است وقتی اینقدر دستت تنگه و اقدام کردی و پا گذاشتی توی زندگی مشترک، حرف مکه رفتن رو می زنی! گفتم تو با این پولی که داری حتی نمی تونی یک سرویس طلا برای عروست بخری! حالا میگی مکه؟؟ زیر بار نرفت و ثبت نام کرد. وقتی در آستانه ی جدایی بودیم، به من پیغام داد که باید بری فلان بانک چون ثبت نام مکه به اسم خودت بوده، پولش رو خودت پس بگیری و بدی به من، وگرنه من توی دردسر میافتم! (دروغ می گفت!) خدا رو شکر که خام نشدم و گولش رو نخوردم.
جمعه هام تبدیل شده بود به جمعه های سیاه و کابوس. روزای هفته سر کار بودم اما هر جمعه صبح زود آقا دم در خونه ی مامان بود و دلهره و استرسی که من از شب قبلش داشتم واقعی می شد تا عصر که بخواد بره. خیلی هم اصرار داشت که من پاشم باهاش برم شهرستان. می گفت می خوام زنم رو به فامیلامون نشون بدم. یک لحظه هم دلم نمی خواست این اتفاق بیافته و مرگ خودم رو توی این سفر می دیدیم. مامانم داشت شل می گرفت؛ اما نشستم زیر پاش و زیر پای خواهرم که چه معنی داره دختر عقد کرده پاشه بره با شوهرش مسافرت! (درحالیکه خودم اصلن به همچین چیزی اعتقاد نداشتم و ندارم!) خلاصه که قضیه از جانب مامانم منتفی شد و خیالم راحت شد. چون یارو عادت کرده بود مدام هر اختلاف نظری با من داشت، زنگ می زد به مامانم و مامانم هم خام میشد و اساسی میرفت روی اعصاب من!
در کل مدت عقد یک بار رفتم خونه ی پسره. رفتم خونه اش که شب بمونم و صبح از همونجا برم سر کار. مریض شده بود و من غافلگیرانه یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه اش که مثلن مراقبش باشم. به خیال خودم داشتم تلاش می کردم یه رابطه ی عاطفی بین مون ایجاد کنم.
چون خونه اش توی طرح بود، نتونستم با ماشین خودم برم. البته آدرس رو درست بلد نبودم و نزدیک خونه اش بهش تلفن زدم و موضوع رو گفتم. رفت از سر کوچه اش غذا گرفت که من فرداش مریض شدم با خوردن اون غذا چون واقعن افتضاح بود! البته حدس می زنم استرس و روحیه ی داغون هم در مریضی ام بی تاثیر نبوده!
من یک دختر 26 ساله جوون و ترگل و ورگل، تا صبح موندم کنار پسره و این پسر 30 و چند ساله، در تمام مدت حتی یک دست به من نزد و گرفت تخت خوابید! خیلی شوکه شده بود. برام باورکردنی نبود. یارو تو که توی عمرت زن ندیدی! یارو من که زن عقدیتم! حلالتم! در دسترستم! مال خودتم! تنهاییم! تا صبح با همیم! هیچ حسی نداری؟ یعنی یک زن هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ هیچ حسی؟ حداقل یک بوسه! یک لمس! یک نوازش! تغییرات و واکنش طبیعی یک جسم مردانه هم که صفر!!! به خودش هم گفتم. گفتم یعنی هیچ حسی نداری؟ گفتم ببین! من زنتم. ما توی خونه ی تو هستیم. تنها هستیم. تازه عقد کرده هستیم. این هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ نه توی روحت و نه توی بدنت؟ و جوابم منفی بود...
تاریخ دقیق طلاقم یادم نیست. اواخر خرداد همون سال بود؛ یعنی سال 86 که فروردینش هم عقد کرده بودیم. همون موقع که خاله جون فوت کرده بود. همون موقع که بالاخره تعطیلات 14 و 15 خرداد رسیده بود و پسره بدون توجه به مخالفت مامانم و اکراه من برای همسفر شدن باهاش، با حالت قهر رفته بود شهرستان پیش مامان و باباش. البته پرونده ی این عقد قبل از این تاریخ پیچیده شده بود. علاوه بر هر مشکل واقعی و غیر واقعی، یک روز با آقا رفتیم پیش دکتر اعصاب و روان و مشاوره. آقای دکتر از قبل هم خانواده ی ما رو می شناخت. به من چیزی نگفت اما فردای جلسه مشاوره تلفن زد به مامانم و گفت این آقا مشکل داره و درمانش حداقل 6 ماه طول میکشه. بعد از اون من ازش خواستم تاریخ عروسی رو حداقل یک سال عقب بندازه تا هم قضیه درمانش درست بشه و هم بتونه پول دست و پا کنه برای عروسی و شروع زندگی اما به هیچ وجه زیر بار نرفت و بدتر دیوونه شد و افتاد به لج بازی!
قبل از اینکه مشکلش رو بشه هم من خیلی می خواستم این عقد تموم بشه. اما به طرز خیلی احمقانه ای عقدنامه مون به جای اینکه پیش مامانم باشه، پیش پسره بود و اونم نه سعی می کرد چیزی رو درست کنه و هم اینکه منو مسخره می کرد که عقدنامه پیش منه و تو دستت بسته است و هیچ کاری نمی تونی بکنی. اصلن هم توجهی به خواسته ی مامانم نمی کرد که آقا عقدنامه باید پیش مادر عروس باشه!
میگفت مهم نیست که تو منو دوست نداری اما من تو رو دوست دارم. می گفتم ببین دوست داشتن یعنی چی؟ یعنی اینکه هی وایسی جلوی من و هیچ انگیزه و دلخوشی برای پا گذاشتن توی این زندگی برای من ایجاد نکنی؟ یعنی مدام با من بجنگی و منو سرکوب کنی و حرف خودت رو به کرسی بشونی؟ اگه میگی منو دوست داری آیا نباید هیچ تلاشی کنی و هیچ قدمی برداری که منم دوستت داشته باشم؟؟ خیلی اصرار می کرد اسمش رو صدا کنم. اما من به دلیل شدت نفرتم هرگز این کار رو نکردم.
من خیلی می خواستم ازش جدا شم و کاملن افسره و وحشت زده و از آینده ام ناامید بودم؛ چون آینده ام رو در دست یه آدم مشکل دار که هیچ وجه اشتراکی باهاش ندارم و در عوض کلی هم حس نفرت بهش دارم می دیدم و اینکه عقدنامه دستش بود و حق طلاق و همه ی این مزخرفات. برای همین دیگه هیچی نمیگفتم و در مقابل داد و بیدادها و تهدید کتکت ها و حرف های چرت و پرت و اعمال سلیقه های زورکی و تحمیل زورکی عقاید چرتی که ازشون متنفر بودم، سکوت کرده بودم و فقط دعا می کردم و منتظر بودم تا طلاق اتفاق بیافته.
بعد از تعطیلات خرداد وقتی برگشت تهران و اون زمانی بود که مشکل پزشکیش هم رو شده بود، یک روز که من و مامان از بیرون اومده بودیم و داشتیم میرفتیم توی خونه، در حالیکه انگار انتظار می کشیده، از سر کوچه اومد و سرد و بی ادبانه به مامانم سلام کرد. مامانم طبق معمول تحویلش گرفت و خوش و بش و با سادگی ِ محض گفت پری همه ی موهاشو کرم کاهی کرده. پسره حمله کرد که: خیلی بیخود کرده! مگه از من اجازه گرفته بود! (من تمام مدت سکوت!!) مامان ساده ی من باز تعارف که بفرمایید داخل! خشن و خشک و بدون اینکه نگاهی به من و مامانم بندازه گفت نه! پری آماده شو بریم توی پارک صحبت کنیم.
رفتیم پارک شریعتی و روی یکی از نیمکت های کوچه های خلوتش نشستیم و شروع کرد به حرف زدن. گفت من با پدر و مادرم حرف زدم و همه مون به این نتیجه رسیدیم که چنین دختری اصلن به درد زندگی نمی خوره و با اینکه توی خانواده مون رسم نداریم طلاق باشه، اما بهتره که ما طلاق بگیریم.
یعنی خدااااااااااااااااااااا... داشتم از خوشحالی می مردم. یهو دیگه دلهره نداشتم. یهو دیگه سالم بودم. یهو شاد بودم. یهو دوباره زنده بودم. یهو دوباره جوون و پر انرژی و پر انگیزه بودم. یهو دوباره آینده برام معنی دار شده بود و امیدوار بودم. خیلی خیلی خیلی به سختی خودم رو کنترل کردم که چیزی از شادیم بروز ندم و حتی کوچک ترین لبخندی نزنم.
گفتم ما آدم های بزرگ و بالغی هستیم و نباید همدیگه رو عذاب بدیم. اصلن برام مهم نبود در حالیکه من کاملن و به وضوح و از هر نظری به یارو برتری داشتم، با این حال خودش و خانواده اش همه چیز رو الکی الکی انداخته بودن گردن من که دختره به درد خانواده ی ما نمی خوره. اصلن برام مهم نبود که دلیل اصلی راضی شدنش به طلاق توافقی این بود که نکنه مشکل پزشکیش پیش خانواده اش و توی دادگاه رو بشه و (به عقیده ی خودش) آبروش بره. همین که راضی شده بود به طلاق برای من کافی بود.
آخره حرفامون خیلی ساده لوحانه با شادی گفت: من و تو الان نمی تونیم با هم کنار بیاییم و زندگی کنیم اما شاید چند سال دیگه هر دومون عوض بشیم و بخواهیم که دوباره با هم باشیم و اون موقع عاقلانه تر تصمیم بگیریم و با هم ازدواج کنیم. منم تند تند گفتم: آره آره! اینجوری خیلی هم بهتره و زندگی مون رو می گیریم دست خودمون.
توی دلم گفت: برات گذاشتن یارو!! طلاق بائن یعنی من و تو تا آخره عمرت و تا آخره ابدیت به هم دیگه حرام میشیم و هیچ راهی برای ازدواج مجددمون وجود نداره. فکر کردی خدا هم مثل ما آدما کشکی کشکی همه چیز رو می پیچونه و حقیقت رو وارونه جلوه میده؟ کورخوندی! زن جوون و باکره رو انداختن توی بغلت عرضه نداشتی نگهش داری، حالا بری چند سال بعد بیای بگی میخوام دوباره! زرشک!
با یک وکیل صحبت کردم و اصلن برای جلسات دادگاه و گرفتن حکم طلاق نرفتم و وکیل همه ی کارها رو کرد. فقط باید روز آخر میرفتم محضر که طلاق نامه رو امضا کنیم و تموم.
پسره با وکیل من توی دادگاه بودن و من هم با ماریا رفتم و امضا کردیم و خلاص!! یادمه همون شب ماریا بهم اس ام اس داد که: اولین شب آرامش خوش میگذره؟ حرفش خیلی بهم چسبید.
هرچی پسره برام خریده بود ریخته بودم توی یک کیسه زباله و گذاشته بودم پشت ماشینم و بعد از امضای طلاق که از محضر اومدیم بیرون همه رو بهش تحویل دادم. تا کوچک ترین چیزا. خودش هم قبلش پیغام داده بود و لیست کرده بود که اینو یادت نره اونو یادت نره!!!!!!!! اما اون دقیقن هیچ چیز رو برنگردوند. کفش و لباس و هدایایی که از من و مامانم گرفته بود چون توی اردیبهشت هم تولدش بود و از خانواده ام هدیه گرفته بود. منم گذاشتم به حساب صدقه. گفتم در راه خدا! خب محتاج بوده!!
مهریه ام 114 تا سکه بود که آقا موظف بود نصفش رو بده. گفت 55 تا. گفتم باشه. یعنی هرچی میگفت میگفتم باشه. چون تنها چیزی که میخواستم این بود که تموم بشه و پررو بازی هاشو ندیده میگرفتم. گفتن ماهی یک سکه باید بدی. گفت نمی تونم. گفتن ماهی 200 تومن گفت نمی تونم. گفتن ماهی 100 تومن گفت 80 تومن. گفتم باشه. باشه. قبوله. گفت میارم هر ماه بهت میدم. گفتم عمراَ!!! شماره حساب میدم. خلاصه که تموم شد و راحت شدم...
اما این قصه یه کم ادامه داشت. تا 3 - 4 ماه هیچ پولی به حسابم نریخت. در حالیکه از زمان جاری شدن صیغه طلاق حکم قابل اجراست. بعد از چند ماه 60 تومن ریخت. ماه بعدش 50 تومن ریخت و باز ماه های بعدی بی خیال شد و نریخت. به خیال خودش داشت منو می چزوند. غافل از اینکه داشت گور خودش رو می کند! از این کارش عصبانی شده بودم. زنگ زدم به محل کارش برای پرس و جو و اینکه ببینم چه مرگشه که نمیریزه. امور مالی شون فهمید که آقا اعلام نکرده طلاق گرفته و داره همچنان از حقوق و مزایای متاهل بودن استفاده میکنه. البته من قصدم این نبود که آبروش رو ببرم یا لوش بدم و اصلن فکر نمی کردم تقلب کرده باشه و دروغ گفته باشه. خیلی ازش عصبانی شدن و حسابی تنبیهش کردن.
بعد رفتم با یک وکیل کارکشته و فوق حرفه ای صحبت کردم و باهاش قرارداد بستم و 2 میلیون نقد بهش دادم که حکم جلب آقا رو گرفت و فرستاد به محل کارش و البته چون که در دادگاه محکوم شده بود تمام پول وکیل رو هم مجبور شد پرداخت کنه که وکیلم به من برگردوند. به اضافه ی همه ی پول های ماه های قبلی و اینکه اگر سر ماه 80 تومن رو واریز نمی کرد حکم جلب قابل اجرا بود. تا چند ماه که 80 تومن ها رو ریخت من دیگه بی خیالش شدم. می دونستم به اندازه ی کافی تنبیه شده و دیگه برام مهم نبود بقیه ی پولی رو که حق خودم بود ازش بگیرم. آروم بودم از اینکه بهش ثابت شد که اگه قصد داشت منو مسخره کنه اما بدجوری پاش پیچ خورد و افتاد توی هچل و پول و آبروش به خطر افتاد. رفتم دادگاه و گفتم این آقا رو می بخشم و بهش خبر بدین دیگه حکم جلب نداره و نمی خواد دیگه هم پول بریزه...
سلام
تبریک میگم. در کل دیگه! همین جوری واسه دور هم بودن! ماه مبارک رمضان هم که نیامده هنوز که تبریک بگم ولی ماه رمضان فرداتون هم مبارک! شما خوبین؟ باید به عرض برسونم که نه پری دیوونه شده! نه وبلاگ افتاده دست یکی دیگه! نه قصد سنجش میزان بی جنبگی برخی دوستان رو داشتیم (چون قبلن اثبات شده!!) و نه شما به آرزوتون رسیدین و عشقولانه ی پری و دارا به آخره داستانش رسیده و نه هیچ چیز عجیب دیگه! کل قضیه یک تست ساده ی روان شناسی رفتارگرا و رفتاردرمانی بوده با استفاده از اغراق و قرارگیری در موقعیت که متاسفانه با عرض پوزش نامردی شده و تست شونده ها در جریان قرار نگرفتن!!!
(موزیک میان برنامه)
دوستای عزیزم! مهربونا! همراهان منصف و با اخلاقم! همون آدم حسابیا رو میگم که خودشون می دونن! خیلی ازتون معذرت می خوام که توی پست قبلی کامنت دونی رو باز گذاشته بودم و تحلیل شخصیت آنتی سوشال بطور عملی نمایش داده شد و اسباب کدورت خاطرتون رو فراهم کرد؛ لطفاً منو عفو کنین. من واقعن متاسفم و امیدوارم دیگه تکرار نشه.
(وله)
اما توی پست قبلی تلاش کردیم این فرصت رو در اختیار دسته ای افراد قرار بدیم که تا جایی که میخوان بتازونن و تا حد کمال برون ریزی داشته باشن و به دیوار مشت بزنن و به هوا فحش بدن تا بلکه کمی آروم شن و این واکنش طبیعی بدن شماست که بدن و روان شما می تونن اثر متقابل روی همدیگه داشته باشن و حتی خیلی وقت ها می تونن همدیگه رو گول بزنن و اصولن نکته اش همینه.
اساساً کار همه ی درمان ها و داروهای روانی همین گول زدنه! مثلن کاربرد همین داروهای پارانول (همون قرص کوچیک صورتیا هستنا!!!) دقیقن همین عمل شنیع گول زدنه. میگن پارانول اضطراب رو از بین می بره. اما پارانول کاری که می کنه دقیقن اینه که ضربان قلب شما رو آروم تر میکنه و کندتر شدن تپش قلب، شما رو گول می زنه و شما در حالیکه هیچ تغییری هم توی شرایط استرس زا ایجاد نشده باشه، اما چون گردش خون بدن تون گول خورده، فکر میکنین دیگه مضطرب نیستین یا کمتر مضطرب هستین. یا اینکه اگر وقتی هیچ چیزی و هیچ دلیلی برای خندیدن نیست لب هاتون رو وادار به لبخند کنین، بدن شما کم کم گول می خوره و بعد از مدتی واقعن احساس شادی میکنین.
(وله)
در مورد افراد آنتی سوشال کامنت گذار هم موضوع همینه. اساساً طبق یکی از اصول درمانی روان شناسی رفتارگرا (رفتاردرمانی)، اونها رو در موقعیت مشابه استرس زا و ناخوشایند و البته گول زننده قرار دادیم تا تمام نیازهای سرکوب شده و پرخاشگرانه ی درونی شون رو که طبیعتاً اجتماع اجازه ی بروزش رو علناً بهشون نمیده، توی یک موقعیت مجازی و غیرواقعی و با هویت ناشناس پیاده کنن و از این طریق گره ها و عقده های ریشه دار در کودکی و گذشته شون رو کمی دست کاری کنن و موقعیت فرضی ایجاد شده توسط روانشناس رو توی ذهن شون، جایگزین موقعیت واقعی و آزارنده کنن و این جایگزینی و انحراف ذهنی خودش باعث برون ریزی و عادی سازی و در نتیجه تسکین بیمار میشه.
(وله)
باز هم عذرخواهی می کنم که این موقعیت رو ایجاد کردم؛ اما برای پیشبرد علم روان شناسی و روانکاوی و نیل به اهداف علمی طبق تجربیات و محیط آزمایشگاهی، این کار لازم بود.
از آزمایش شونده های عزیز هم عذر می خوام که بدون اطلاع خودشون در این تست شرکت کردند؛ اما باور کنید برای وصول نتایج واقعی و علمی، این عدم اطلاع شما لازم بود. به امید خدا نتایج این تحقیق در سایت رسمی روانکاوی منتشر میشه و با خبرتون می کنم و از خدمتی که به علم کرده اید، سرافراز خواهید بود.
(موزیک با تصاویر طبیعت)
زیارت مون قبول!! به به!! خدا مکرّر قسمت کنه!! قسمت شما بشه انشالله!! ما همونطور که خبر ندارین، دوشنبه شب رسیدیم تهران و برگشت مون هم با هواپیما بود از بغداد به تهران. کل ماجرا رو بعداً سر فرصت می نویسم؛ امّا... دیگه چشم نامحرم به نوشته هام نمی افته و از این به بعد رمزدار می نویسم. تقاضای رمز هم نکنید. کسانی رو که خیلی خیلی میشناسم بهشون رمز میدم. من نوشتن رو دوست دارم و البته ارتباط با مخاطب و گرفتن فیدبک رو هم دوست دارم و خواننده های واقعی همچنان به رمز و نوشته هام دسترسی خواهند داشت و خواننده نماها دیگه جایی در این وبلاگ نخواهند داشت.
آقا بریم تیتراژ پایانی...
پی نوشت: راستی دوستان! زیادی خوشبین نباشید! چون من اصلن وقت وبلاگ خوندن ندارم و راستش اشتیاق هم ندارم. به ندرت برای بعضیا می نویسم. اون دیوونه ای که به اسم من کامنت میذاره، به اسم خیلی های دیگه هم کامنت میذاره. به اضافه اینکه کسی که خواننده باشه لحن من و عقاید منو میشناسه. به شماهایی که اینقدر زود باور می کنید بیشتر باید ایراد گرفت تا بر اون دیوانه که بهش حرجی نیست.
و توضیح: اون دیوونه ای که چند وقته هار شده براش مهم نیست تو کی هستی و چی کار میکنی. توی وبلاگ همه میره و همه رو به چشم مادر خودش می بینه. به خاطر خودتون میگم اگر این آی پی: 72.46.133.138 که با پرچم آمریکا میاد روی نت براتون کامنت گذاشت وقت خودتون رو تلف نکنین
وقتی حرف صحن و گنبده
جنون دلم صـــد در صـــده
یه پای دلم تو کربلا
یه پای دلم توی مشهده
...
تو روضه ات ناز به جنت می کنم چیه از این بالاتر
در تو من حقّ زیارت می کنم چیه از این بالاتر
با حسین حسین عبادت می کنم چیه از این بالاتر
...
امروز جمعه است...هفته ی پیش حدوداً همین موقع ها بازم جمعه بود و روز بدی برای من و دارا بود..گاهی چند تا حس و حال و موضوع بی ربط و با ربط از چهار گوشه ی دنیا جمع میشن و وقتی به هم میرسن، یه ترکیب عجیب و غریب و نادر می سازن و درجه ی تب و هیجان تند تند تند میره بالا و خیلی ناگهانی و غافلگیرکننده میرسه به نقطه ی انفجار و دیگه هیچی دیگه......حالا بدون پیچ و گیر یعنی اینکه اون جمعه بگومگو داشتیم و دلخوری و پرتاب نارنجک و از این دست قضایا و بعدش هم دوری...
از شنبه هر دوتامون منتظر بودیم که دیگری سراغمون رو بگیره و در عین حال هردومون هم جرات نمی کردیم خودمون پا پیش بذاریم؛ از ترس اینکه نکنه دیگری ما رو نپذیره. شنبه توی اون فضای دلگیر و غم اندود و آبی که همه ی درون و بیرونم رو پوشونده بود، توی مسنجر برای ماریا نوشتم:
خیلی غمگینم
دوری خیلی سخته
دارم فکر میکنم چقدر عالی میشد اگر این آخر هفته و نیمه شعبان که چند روز تعطیلاته، میشد با دارا جایی میرفتم...سفر...با هم بودن...
شنبه گذشت، یکشنبه گذشت، دوشنبه دیگه طاقتم تموم شد. بعدن فهمیدم که دارا هم تا دوشنبه طاقتش تموم شده بود دیگه. دوشنبه غروب دیگه دلم تاب نیاورد. خیلی نگران بودم. فکر و خیالات ناجور حمله کرده بودند به مغزم و مدام فکر می کردم نکنه بلایی سر دارا اومده باشه و ناخوش باشه. با آقا مهدی دوست دارا تماس گرفتم. گفت ازش بی خبر نیستم. فهمیدم با هم صحبت کردند و باز هم فهمیدم که دارا درباره ی ماجرای جمعه هم با دوستش حرف زده. اما چیزی از احساس و فکر دارا نسبت به خودم نصیبم نشد.
بعد از اون تماس یوهو خیلی افسرده شدم. همه ی حس بدنم رفت و دقیقن هیچی انرژی برای هیچ کاری حتی بودن و زنده بودن و نفس کشیدن برام باقی نموند و منتظر بودم هر لحظه از این همه بی نایی بیهوش بشم. زنگ زدم به ماریا و حرف زدن با ماریا سوای اینکه درباره ی چی حرف زدیم، خیلی آرومم کرد.
یکی دو ماه پیش ماریا بهم گفته بود اواخر تیرماه میخواد بره کربلا و گفته بود می تونه یک نفر همراه هم داشته باشه و به من گفت که باهاش برم. من ولی قبول نکردم. دلم میخواست با دارا باشه سفرم. بدون دارا خیلی بهم سخت میگذشت. خلاصه که میدونستیم دیگه شنبه آینده یعنی شب نیمه شعبان ماریا عازم کربلاست.
روز بی طاقتیم یعنی دوشنبه شب ساعت حدود 11 شب بود که با ماریا حرف می زدم. یوهو انگار یه چیزی خورد توی مغزم و بعد از طی مراحل مختلف نگرانی و استرس و ناامیدی و غم و بعدش هم آرامش نسبی و مقطعی، فقط دلم هوای پرواز کرد.
به ماریا گفتم: به نظرت احتمال داره که توی کاروان تون جا باشه و هنوز امکان ثبت نام باشه؟
ماریا گفت: نمی دونم.
گفتم: خب تلفن اون آقای مسئول رو به من میدی؟
ماریا از این کار ابا داشت و گفت: دیر وقته! نمی دونم این کار درسته که الان زنگ بزنی یا نه.
گفتم: حالا تو بده. من سعی می کنم طوری برخورد کنم که ناراحتش نکنه.
خلاصه که با وجود اکراه ماریا شماره موبایل اون آقا رو ازش گرفتم و بلافاصله باهاش تماس گرفتم. بعد از نشونی دادن که از چه طریقی دارم بهش زنگ میزنم و عذرخواهی از دیروقت بودنه تماس، با تردید و نگرانی و احتیاط پرسیدم: به نظرتون امکانش هست کسی الان هم ثبت نام کنه؟ مثل اینکه این موضوع خیلی بدیهی و نرمال باشه، خیلی سریع و آروم و ریلکس گفت: آره! دو تا جای خالی هنوز داریم.
یعنی دیگه نفهمیدم چی شد. فقط از شوق و شادی می پریدم و دور اتاق تند تند راه میرفتم. اون آقا بهم گفت صبح مدارک لازم رو کجا ببرم و پرسید: کسی دیگه هم هست؟ گفتم: همسرم.
دوباره زنگ زدم به آقا مهدی و ماجرای کربلا رو بهش گفتم و ازش خواستم همون موقع به دارا اس ام اس بده و ازش بپرسه شنبه میره کربلا یا نه. قرار شده بود دارا صبح به آقا مهدی خبر بده و مدارک لازم رو برسونه. اما به آقا مهدی گفتم به دارا نگه من پیشنهاد کننده ی این سفر بوده ام.
صبح خیلی استرس داشتم. رفتم اداره و منتظر بودم که آقا مهدی بهم خبر بده که تصمیم دارا چی شد. خیلی منتظر موندم و دیگه داشتم ناامید میشدم. آخر خودم با دارا تماس گرفتم و قضیه سفر کربلا رو بهش گفتم. خیلی رسمی و جدی حرف زدیم و درباره ی هیچ چیز دیگری غیر از سفر حرف نزدیم.
دارا گفت: فکر نمیکنم بتونم بیام. تا آخره هفته ی آینده خیلی کار دارم که باید تحویل بدم و محاله که رئیسم با مرخصی موافقت کنه.
دلم گرفت و بهش گفتم: هر کاری می تونی بکن. درسته که اصل، قسمت و دعوت هستش اما دعا و تلاش هم بی اثر نیست.
تا آخره اون روز یعنی سه شنبه دارا نتونست موافقت رئیسش رو بگیره. البته بهش نگفته بود مرخصی رو برای کربلا میخواد. هردومون منتظر موندیم برای فردا...
فردای اون روز یعنی چهارشنبه صبح اول وقت دارا اومد دم خونه مامان و گذرنامه اش رو داد بهم. عکس هاش رو هم که خودم داشتم. شب قبل، داداشم هم خونه ی مامان خوابیده بود. صبح، قبل از رسیدنه دارا، داداشم بهم گفت: پری امروز ماشین ندارم، منو می رسونی؟ گفتم باشه. بلافاصله یادم اومد دارا داره میاد. گفتم: دارا هم داره میاد البته. می تونی با اون هم بری. محل کارتون هم که نزدیکه. اما با موتوره ها! داداشم گفت نه...
دارا که رسید، زنگ زد گفت بیا گذرنامه ام رو بگیر. رفتم دم در. برای اولین بار بود که بعد از دعوا همدیگه رو می دیدیم. خیلی سرد و جدی با هم روبرو شدیم. (در حالیکه هر دو توی دلامون دیوونه بودیم!!)
به دارا گفتم: اگر برات موردی نداره، می تونی داداشم رو برسونی؟
گفت: باشه! بگو بیاد می رسونمش!
گفتم: من بهش گفتم و قبول نکرد. بهتره تو بهش تعارف کنی! بیا تو یه چای بخور و به داداشم هم بگو!
با ناراحتی قیافه اش رو درهم کشید و گفت: نه! نمیام توی خونه! مامان با من بده! (مامانم در جریان بگومگوهامون بود، چون کنارم بود)
گفتم: نه! باهات بد نیست. بیا تو.
دارا گفت: اصلن باورم نمیشه داداشت سوار موتور بشه!
گفتم: وا!! چرا؟ اتفاقن داداشم اصلن از این اداها و افه ها نداره.
دارا گفت: می دونم افه نداره. ولی بالاخره اصلن با پرستیژ اجتماعیش جور در نمیاد.
بعدن که از دارا تشکر کردم برای رسوندن داداشم، گفت وظیفه ام بود!
خلاصه که دارا و آقا داداشم پریدن پشت موتور و رفتن سر کار! البته یه دور برگشتن چون آقا داداش موبایلش رو جا گذاشته بود!
منم بجای اینکه برم سر کار، نشستم توی 5 سانتی مامانم و بعدش هم نشستم پایین پاش و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و اونم هی بوسم میکرد و قربون صدقه ام میرفت. آخه مامانم اونروز داشت با خانواده خواهر بزرگم میرفت مشهد و من دیگه نمی دیدمش تا اینکه برم کربلا و برگردم. یعنی حدود دو هفته و اصلن دلم نمیامد ازش دل بکنم. زنگ زدم به مدیرم و ماجرا رو بهش گفتم و پرسیدم: می تونم نیم ساعت بشینم پیش مامانم؟ گفت: عیب نداره! یک ساعت بشین!
بالاخره راه افتادم و سر راه به اندازه ی 50 نفر سیب و انگور خریدم به مناسبت عیدهای شعبان برای همکارای اداره. بعد مدارک دارا رو بردم به دفتر کاروان و با دلهره رفتم سر کار. دلهره ی اینکه بالاخره دارا اومدنی میشه یا نه...حدود ساعت 10 صبح دارا بهم زنگ زد و گفت پری کربلا اوکی شد. رئیس بالاخره موافقت کرد. رئیس بهش گفته بود وقتی طلبیده شدی، دیگه من چه کاره ام؟!
انقدر خوشحال شدم که به سختی خودم رو کنترل کردم که وسط اتاق توی اداره داد نزدم از شادی. به دارا گفتم خیلی خوشحالم ولی الان اصلن نمی تونم باهات حرف بزنم. بقیه روز رو هم نتونستیم با هم حرف بزنیم. ساعت 8 اس ام اس داد که من دیگه دارم میرم. من یه کم آروم نبودم. بخاطر استرس سفر و دلشوره و طولانی شدنه دوری از دارا و خلاصه همه چیز.
به دارا گفتم: میشه بریم یک سری از خریدهای سفرمون رو امشب انجام بدیم؟ چون من آروم نیستم و نمی تونم توی خونه بمونم. گفت باشه. همدیگه رو که دیدیم خیلی معمولی و رسمی و مودبانه بودیم هردومون. کم کم یخ مون باز شد و قرار گذاشتیم اون شب رو اصلن حرف نزنیم. چون هر دومون خیلی حرف داشتیم. فقط گفتیم که چقدر دل مون تنگ شده بود برای هم. ساعت 11 دارا از پیشم رفت.
توی روزای دوری و بی خبری، خونه ی مامان بودم. دارا چند بار ازم پرسید: توی این مدت نرفتی خونه؟
گفتم: نه. فقط یک بار رفتم عکس و گذرنامه ام رو برداشتم و گلدون ها رو آب دادم. چرا می پرسی؟
گفت: هیچی! مهم نیست. بعدن فهمیدم همون دوشنبه که من بی طاقت شده بودم، دارا رفته بود خونه و چند ساعتی توی خونه مونده بود به امید اینکه منم برم خونه و آخر هم یک ورق کامل A4 برام نوشته بود و گذاشته بود روی میز توالت توی اتاق خواب. وقتی می پرسید رفتم خونه یا نرفتم، می خواست بدونه که نوشته اش دیدم یا نه.
با خوندن حرفاش خیلی آروم شدم...خیلی...حرفاش پر از غصه بود و عاشقی...
و بالاخره اینکه پری و دارا رفتنی شدند دیگه دوستان. ما هم انشالله با ماریا همسفر هستیم. منتها سفرمون عقب افتاده و بجای شنبه قراره که دوشنبه حرکت کنیم. در عوض بجای اتوبوس با هواپیما.
باورم نمیشه. یعنی واقعن باورم نمیشه. اصلن هر کی مسافر کربلا میشه و دعوتنامه میرسه به دستش، تا وقتی که پاش نرسه به مقصد و اون حرم و گنبد رو نبینه، هیچی باورش نمیشه. تا گنبد طلایی رو نبینه و اشک های بی اختیارش راه نیافته روی گونه هاش، هر لحظه نگرانه که اتفاقی بیفته و مانع رسیدنش بشه. علی - همون خواهرزاده ام که برای اعتکاف بهش گفته بودم - میگه: پری تو بهم گفته بودی دفعه دیگه که رفتم شاه عبدالعظیم تو رو هم با خودم ببرم. حالا ببین که دعوتت کردن کربلا...یعنی میشه برسیم خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باورم نمیشه. خیلی خوشحالم. خیلی...یعنی...یعنی...یعنی نمی دونم...نمی دونم چی بگم...چه جوری بگم. من دلم نمیخواست بدون دارا برم کربلا و چند ماه پیش، همین سفر رو بخاطر اینکه دارا همسفرم نمیشد، رد کرده بودم. ولی اون شب که خواستم، دیگه به این فکر نمی کردم که دارا هم هست یا نیست. من میخواستم برم. دیگه تحمل تشنگی رو نداشتم. اما خدا کاری کرد که دارا همسفرم باشه.
باورم نمیشه. اینکه صبر معجزه است. هیچ کس باورش نمیشه! صبر خیلی سخته. خیلی تلخه. صبر باعث میشه مدیریت برنامه های زندگیت رو بدی به دست خدا. اونوقت خدا برنامه هایی برات میریزه که تو خودت به یک دهمش هم راضی بودی. اما خدا بهتر از خودت تو رو می فهمه و بهتر از خودت میدونه چیکار کنه برات. اینه که میگه من از آدما به خودشون نزدیک ترم. کاش این چیزا یادم نره. کاش یادم نره صبر چیکار میکنه. صبر و رفاقت با خدا و رضایت و آگاهی لحظه به لحظه به مرگ و اعتقاد به بعد از مرگ...
پی نوشت: یه سوال! بنظر شما صاحب اصلی یک خونه صاحب خونه است یعنی کسی که پول خرید خونه را داده و سند خونه به حکم قانون به نامشه هرچند خودش اصلن توی ایران زندگی نکنه یا اینکه صاحب اصلی خونه مستاجری هست که سال های سال توی یک خونه زندگی میکنه و خاطراتشو زندگی میکنه و زندگیشو خاطره میکنه توی اون خونه؟؟؟
کلیک: اعمال شب و روز نیمه شعبان
و یک حدیث:
قال الإمام الباقر (علیه السلام): لو یعلم الناس ما فی زیارة قبر الحسین (علیه السلام) من الفضل، لماتوا شوقاً.
امام باقر (علیه السلام) فرمود: اگر مردم می دانستند که چه فضیلتی در زیارت مرقد امام حسین (علیه السلام) است از شوق زیارت می مردند.
ثواب الاعمال، ص 319؛ به نقل از کامل الزیارات.
سلام؛ پارسال دوست امسال آشنا و از این حرفا. من که خوبم و شما هم اگه یه کم دقت کنین می بینین هیچ دلیلی برای خوب نبودن تون وجود نداره و نتیجه میگیریم که شما هم خوبین. الحمدلله رب العالمین.
این روزها مدام توی فکر پیدا کردن یکی از دوستام هستم. البته ربطی به وبلاگ و اینترنت و این حرفا نداره. نظرات رو هم که بستیم و نون خیلی ها بریده شد.
توی محل کارم به تازگی سرم خیلی شولوغه و واقعن فرصت نفس کشیدن ندارم. هرچند، گاه گاهی بعضی از همکاران بچه هاشون رو میارن که خیلی لحظات شیرینی برامون درست می کنن. به دارا میگم هر روز یکی از همکارا بچه اش رو میاره؛ دارا بلافاصه میگه: پس تو کِی منو می بری!!!
شوهر نازنینم در فصل امتحانات بسر میبره و هفته ی گذشته 5 شب رو در خونه ی خودمون بودیم و کنارم بود. اتفاق خاصی نبود جز بی خوابی. آقای دارا تا صبح بیدار برای درس خوندن و پری هم به هوای اینکه دارا خوابش نبره، باهاش می نشست. به محض اینکه فقط تصمیم می گرفتم بخوابم، بلافاصله میدیدم اون طرف اتاق، دارا سرش رو گذاشته روی جزوه اش و خوابش برده! قدرته خدا!!! حالا یه شب 3 بخواب، یه شب 4، یه شب 6 و خلاصه بی خوابی بد دردیه و باعث دوبرابر شدن ِ ضعف و بی نایی میشه. در کل خبری نیست و یکی از همین روزها میام قسمت بعدی داستان مون رو می نویسم...
چند هفته قبل از شروع ماه رجب به پسر خواهرم سفارش کرده بودم که: علی جان! اگر امسال ثبت نام کردی برای اعتکاف، اسم منو هم بنویس. خیلی حس خاصی نداشتم؛ اما فقط به دلم افتاده بود که امسال اگه بشه برم.
ماه رجب شروع شد و یک هفته قبل از شروع مراسم، اس ام اس فرستادم برای علی که:
پری: سلام علی جونم
قوربونت برم الهی
عیدت مبارک!
تولدت مبارک!
سال نو مبارک!
طاعات و عباداتت قبول!
صد سال به این سالها!
قدم نورسیده مبارک!
چقدر چهره ات نورانیه!
بوی خوش ِ عطرت تا اینجا هم داره میاد!
خیلی خوش تیپی!
بابا باکلاس
استاد
حاج آقا
.
.
.
.
.
.
خب علی جون! هندونه رفت زیر بغلت؟ حالا بگو قضیه ثبت نام اعتکاف چی شد؟
علی: دستت درد نکنه بابت هندونه ولی نشد پری جون! اسم خودم و دایی (یعنی برادر ِ من) رو مسجد قلهک نوشتم. اما چون اونجا فقط مردونه است، نتونستم اسم تو رو بنویسم.
پری: مگه من بهت نگفته بودم علی؟؟؟؟
علی: باور کن زنونه نداشت!
پری: حالا مگه فقط همون یک مسجده؟
علی: نه ولی دیگه خیلی دیره. الان همه جا پر شده و هیچ جا ثبت نام نمی کنن دیگه.
پری: من نمی دونم!! تو میخوای بری اعتکاف اما اینو بدون که یک دل شکسته پشت سرت جا گذاشتی. دیگه خودت می دونی... (می دونستم این جملات مؤثر واقع میشه و روحشو به تلاطم میندازه؛ برای همین در کمال ناجوانمردی زدم به هدف)
علی(دمغ): خب پس بذار ببینم چیکار می تونم بکنم. بهت خبر میدم. تو هم کادوی تولدم رو بفرست بیاد.
پری: اون که سرجاشه!
باید بگم این گپ و گفت اس ام اسی ما بعد از ساعت یک نصفه شب انجام شد و شب بعدش هم تکرار شد.
پری: سلام علی جون؛ چه خبر؟
علی(غمگین و شرمنده): نشد پری جون! باور کن امروز از صبح نشستم و به حدود 60 تا مسجد زنگ زدم که همه یا فقط مردونه بودن و یا اینکه دیگه جا نداشتن. حالا بازم پرس و جو میکنم. فکر کنم یک مسجد توی تهران پارس جا داره اما نمی دونم زنونه است یا نه. بهت خبر میدم.
پری: خوش خبر باشی...
هر چه زمان میگذشت و به 13 رجب نزدیک می شدیم، شور و اشتیاق و خواهش بیشتری رو برای شرکت در مراسم، در خودم احساس می کردم. تجربه ی تازه ای از حسی جدید بود. می ترسیدم پیش خودم اعتراف کنم، اما ته دلم می دونستم که بالاخره درست میشه.
فرداش علی بهم زنگ زد و با هیجان و خوشحالی گفت: درست شد پری! من دیگه ناامید شده بودم و داشتم میرفتم همون مسجد تهران پارس که بهت گفته بودم. همون موقع بابام (یعنی شوهر خواهرم) زنگ زده بود و بهش گفتم و گفت می تونه برات یک جا بگیره توی مسجدی که نزدیک محل کارشه. بابام رفت مسجد و ثبت نامت کرد. یک عکس بهم برسون تا بابا فردا ببره بده برای تحویل گرفتنه کارتت.
پری(با خوشحالی و قدردانی): مرسی علی جونم. انشالله عاقبت بخیر بشی
علی: آخه خودم خیلی ناراحت بودم. گفتم این دختر گفته خوش خبر باشی، دلم نمیخواست ناامیدت کنم.
پری: قوربونت برم علی جون. خیلی برات دعا میکنم.
بعد از همه ی این فراز و نشیب ها، بالاخره کارتم به دستم رسید و برنامه ها و دستورالعمل ها و آدرس مسجد. مسجد المهدی(ع) توی خیابون (شهید) دیالمه، پایین میدون بهارستان. کارهامو انجام دادم و حداقل وسایل مورد نیازم رو جمع آوری کردم. چهارشنبه، ساعت 11 شب باید می رفتم. مراسم از سحر پنجشنبه 13 رجب شروع میشد. دارا می خواست منو برسونه. اما دیدم خیلی خسته است و از صبح با موتور توی آفتاب بوده و این طرف و اون طرف رفته، دلم نیومد. بهش گفتم: دارا؟؟؟ یه چیزی بخوام، قول میدی قبول کنی؟
دارا: بله؛ معلومه که قبول می کنم. غیر از اینکه نخوای من برسونمت.
پری: اِ... اذیت نکن دیگه. اینطوری منم راحت ترم. تو خیلی خسته ای. دیروز هم که یه کم سرما خورده بودی و کوفته بودی. تازه با موتور هستی و ماشین من هم بنزین نداره و فرصت نمیشه بنزین بزنیم دیگه دیره.
دارا راضی نمیشد. اعصابم دیگه داشت خراب میشد. خلاصه که با حیله هایی کارساز راضیش کردم و زنگ زدم تاکسی سرویس اومد دنبالم. دارا اومد دم در و ساکم رو گذاشت توی ماشین؛ خداحافظی کردیم و دارا گفت مواظب خودت باش و من رو هم دعا کن و من هم خداحافظی کردم و رفتم.
حداقل مدت اعتکاف سه روز هستش و به ازای هر دو روز که اضافه بشه، روز سومش هم واجب میشه. یعنی اگر 5 روز بمونی، روز ششم بهت واجبه. حتمن باید معتکف روزه بگیره هر سه روز رو. از سحر روز سوم روزه و اعتکاف واجب میشه بر معتکف و دیگه حق ترک مراسم رو نداره و اگر بنا به ضرورتی مجبور به ترک بشه، باید قضاش رو در سال بعد بجا بیاره. یعنی در کل که اعتکاف مستحب مؤکد هستش، اما اگر دو روز بمونی، روز سوم واجب میشه. در طول مدت اعتکاف اصلن نباید مسجد رو ترک کرد. مگر برای وضو و دستشویی و چیزهایی مثل خرید و فروش و جدل و استفاده از عطر و ... در مدت اعتکاف حرام هستند. البته میشه که نیت اعتکاف نداشته باشیم و فقط نیت بیتوته در مسجد رو داشته باشیم. در این صورت می تونیم هر سه روز رو بمونیم یا کمتر بمونیم یا روزه نگیریم یا هر وقت که خواستیم مسجد رو ترک کنیم و لازم نیست از مبطلات اعتکاف هم پرهیز کنیم. در کل اعتکاف حس و حالت حج رو داره. بیشتر مردم هم لباس های سفید مثل لباس احرام پوشیده بودند. هیچ نماز و دعا و عبادت خاصی هم نداره و مقصود، ماندن توی مسجده. هرچند مردم در تمام مدت در حال نماز و دعا و عبادت هستند.
کلیک: پشت پرچین بهشت
چهارشنبه حدود ساعت 11 شب رسیدم به مسجد و خانوم ها کم و بیش اومده بودن و منتظر بودن مسئولین مسجد کارت هاشون رو چک کنن و برن داخل مسجد. منم منتظر بودم. نوبتم که شد، یکی از خانوم هایی که مسئول چک کردن کارت ها بود، کارت منو که دید گفت: تو بیتوته هستی. اسمت توی اعتکاف نوشته نشده!
یوهو هنگ کردم؛ نفهمیدم چی میگه. وقتی یه کم عقلم روشن شد، دوزاریم افتاد که چی شده. بهش گفتم: خب من صبر میکنم تا همه بیان. شاید جای خالی داشته باشین. با بدخلقی گفت: اصلن نمیشه خانوم. محاله کسی نیاد. 160 تا جا داریم، 190 تا ثبت نام کردن. همه پر میشه. سعی کردم همچنان آرامشم رو حفظ کنم و شمرده شمرده بهش گفتم: خب اتفاقه. شاید یکی یوهو کاری براش پیش بیاد یا اصلن نتونه توی مراسم شرکت کنه. شما که خبر ندارین! باز هم با بدخلقی و تشر گفت: اصلن نمیشه خانوم! برید طبقه بالای مسجد (که جزئی از مسجد نیست) و برای بیتوته بمونید. من توی دلم: چه کاریه! خب میرم خونه مون!
رفتم توی راه پله ها و بعد رفتم زیرزمین که اونجا خانوم ها منتظر نشسته بودن تا کاراشون ردیف بشه و برن توی مسجد. نشستم یه گوشه و یوهو خیلی شدید و ناگهانی و غیرقابل کنترل، همه ی این احساسات بد و ناامیدانه و شوکی که بهم وارد شده بود، تبدیل شد به اشک و حمله کرد به پشت پلک هام و هق هق حالا گریه نکن، کی گریه کن. اصلن هم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. دلم شکسته بود خیلی. توی دلم گفتم "یا امیرالمومنین! خودت می دونی من چه حسی دارم. توی شب تولدت بهم اجازه بده معتکف شم که بدجوری دلم هوایی شده و خودت میدونی چه طوری اشتیاق داشتم". احساسم کاملن حس رفتن به زیارت بود. یعنی دقیقاً حسم این بود که دارم میرم حج و زیارت خونه ی خدا و مسجدالنبی یا دارم میرم کربلا یا مشهد...
یوهو به ذهنم رسید که با اصلی ترین مسئول این مسجد صحبت کنم. نمی دونستم اصلن اون موقع توی مسجد بود یا نه. نمی دونستم مرد بود یا زن. از یکی دو تا از خادم ها پرسیدم مدیر این برنامه و این مسجد کیه؟ گفتن خانوم (...) اما قبول نمی کنه بری ببینیش و باهاش حرف بزنی. یکی شون که دید من همین جور گریه میکنم به اون یکی گفت: حالا بذار بره پیش خانوم (...) باهاش حرف بزنه؛ فوقش قبول نمیکنه. راهنماییم کردن به جایی که مدیر اونجا بود. یعنی داخل خود ِ مسجد. یک خانومی نشسته بود دم در و من همون طور با گریه شدید گفتم میشه خانوم (...) رو ببینم. خانومه هی بهم گفت: چی شده؟ و خانوم مدیر رو صدا کرد. خانوم مدیر ته مسجد درگیر بعضی تدارکات بود و تا بیاد، چند دقیقه ای طول کشید. خانومی که دم در نشسته بود، هی دلسوزانه بهم می گفت چی شده و من هق هق گریه می کردم و نمی تونستم حرف بزنم. باز خانومه میگفت اینقدر گریه نکن. بگو چی شده. وسط گریه هام گفتم: بذارین آروم شم میگم و رفتم پشت دیوار و زار زار گریه کردم. اونقدر که کمی آروم شدم و تا اون موقع خانوم مدیر هم اومده بودن دم در مسجد. گفتم: اسم منو شوهر خواهرم نوشته. بنده ی خدا خبر نداشته و بهش هم نگفتن که اسم منو برای بیتوته نوشتن و نه اعتکاف. من هم چند روزه که خودم رو برای اعتکاف آماده کردم و با این همه تدارک روحی و معنوی و مادی، اومدم اینجا به هوای اعتکاف و حالا میگن تو حق ورود به اعتکاف رو نداری. خانوم مدیر با لحنی مطمئن و آروم کننده بهم گفت: خب..خب.. فعلن برو پایین بشین تا مردم بیان و سر جاهاشون بشینن. اگه بشه یه کاری برات میکنم.
دوباره رفتم پایین و نشستم توی زیرزمین منتظر. دیگه آروم شده بودم. خیلی آروم شده بودم و دیگه حتی اگر نمی تونستم توی مراسم شرکت کنم هم راضی بودم. خودم نمی فهمیدم چرا؛ اما خیلی آروم بودم. همین موقع یک خانوم و مادرش اومدن و اونها منتظر بودن تا برن داخل مسجد و سر حرف باز شد و قضیه رو بهشون گفتن. مامان خانوم مهربون و خوشگل با یک حالت مرموز و پیروزمندانه بهم گفت: اصلن نگران نباش! یکی از آشناهای ما ثبت نام کرده بود برای اعتکاف ولی خودش نتونست بیاد و کارتش رو داد به من و گفت اگر کسی خیلی دلش می خواست شرکت کنه توی مراسم، کارت منو بدین بهش. خیلی خوشحال شدم. توی دلم گفتم ممنونم امیرالمومنین که بهم اجازه دادین. کارت رو گرفتم و موضوع رو به خانوم مدیر هم گفتم و رفتم توی مسجد.
تمام مسجد رو با چسب های سفید کاغذی به صورت چارخونه خط کشی کرده بودن و اینطوری جای افراد رو مشخص کرده بودن. جای هر کسی تقریباً یک مستطیل یک متر در نیم متر میشد. توی نگاه اول، یه جورایی آدم رو یاد مرگ و قبرهای ردیف و کنار هم می انداخت. جای من، جای خوبی بود که خیلی هم دوست داشتم. زیر گنبد مسجد و کاملن روبری محراب و دوستای خوبی که دو طرفم نشسته بودن و خیلی با هم صمیمی شدیم.
خب..شرایط خیلی سختی بود. باید توی همون جای کمی که اختصاص به تو داشت، کیف دستی و ساک وسایل مورد نیازت رو میذاشتی و همونجا هم میخوابیدی. بعضی ها هم که بالش و پتو داشتن و دیگه بدتر! اما هر چقدر زمان می گذشت، بیشتر به اون حال و هوا و اون محیط وابسته می شدیم و فکر اینکه باید مسجد رو و اون حال رو ترک کنیم، به گریه مون می انداخت. من دم به دقیقه کیف پولم رو در می آوردم و به عکس های دارا خیره می شدم. (دارا میگه: مثلن رفته بودی از دنیا ببری ها!!) 10 تا عکس مختلف از دارا توی کیف پولم دارم. دوست هام سربسرم میذاشتن. من که سحری نمی خوردم یا افطار کم می خوردم، دوستام میگفتن باید شکایتت رو به این آقا دارات بکنیم. یا اینکه یکی میزد به پهلوی اون یکی و با شوخی طوری که منم بفهمم میگفت: نگاه کن! وسط قرآن هم داره اس ام اس رد و بدل میکنه. خلاصه که به خواست خدا، تونستم سه روز اعتکافم در مسجد رو کامل انجام بدم.
غروب روز شنبه 15 ماه رجب، اعتکاف تموم شد. از صبحش دارا هی اس ام اس میداد و من چون یکسره مشغول نماز سلمان و نماز ظهر روز پانزدهم و زیارت امام حسین علیه السلام در روز پانزدهم رجب و بعدش هم اعمال ام داوود بودم و وسط هاش هم نماز ظهر و عصر و سخنرانی و اینا، نتونسته بودم جوابش رو بدم. عصر دیگه زنگ زد و گفت: کی باید بیام دنبالت؟ گفتم: واقعن لازم نیست عزیزم! خودم با تاکسی میام. خیلی اصرار نکرد و گفت از اداره اومده بیرون و داره برای خرید میره جایی و خداحافظی کردیم و منم برگشتم به برنامه های عبادیِ خودم.
حدود ساعت 8 دوباره دارا اس ام اس داد و این دفعه نوشته بود: من دم در مسجد هستم. با موتور هم اومدم. هر وقت کارات تموم شد بیا!! من توی دلم: ای بابا! از ساعت 8؟ تازه ساعت یک ربع به 9 اذان میشه و بعدش هم نماز جماعت و بعد افطار و بعد هم تازه باید وسایلم رو جمع کنم. زنگ زدم بهش.
پری: دارا جان الان که خیلی زوده!
دارا: عیب نداره! صبر می کنم، اذان هم که بشه نمازم رو می خونم.
پری: اینجا که نمی تونی نماز بخونی. کل مسجد زنونه است و در اختیار زن ها!
دارا: راستی؟ نمی دونستم.
پری: ولی یک حسینیه پایین تر هست که توی مدت اعتکاف، نماز جماعت های روزانه اونجا برگزار میشده؛ آدرسش رو روی در مسجد نوشتن. از اونجا بخون.
بالاخره اذان شد و نماز خوندیم و افطار نخوردم و وسایلم رو جمع کردم و با دوست های مهربونم خداحافظی و روبوسی کردم. دوستام برای اینکه سر بسر من بذارن، به همدیگه می گفتن: نگاه کن! چقدر یهو گل از گلش شکفته شد و شاد شد! تا حالا داشت از بی حالی روزه غش می کردا! یوهو شاد شد و انرژی گرفت! زود باش! زود باش برو آقا دارات رو منتظر نذار...
افطارم رو توی ظرف یکبار مصرف گرفتم و از مسجد خارج شدم و باز هم خدا رو شکر کردم که بهم اجازه داد توی این مراسم شرکت کنم و هم اینکه کمکم کرد بتونم تا آخر انجامش بدم. قبلش خیلی دلشوره داشتم. می ترسیدم طاقت نیارم و بی تاب بشم و کلافه بشم و کم بیارم و وسط کار بیخیال شم و برم.
دارا جلوی در مسجد ایستاده بود و طبق معمول همدیگه رو که دیدیم، نتونستیم لبخندهای بی اختیارمون رو کنترل کنیم. ازش تشکر کردم که اومده دنبالم و تشکر کردم که این همه منتظر شده. دارا ساک و وسایلم رو گرفت و پشت موتور جاسازی کرد و کول پشتی اش رو که به ناچار همراهش بود از جلو انداخت روی شونه هاش. منم چادرم رو جمع کردم و سوار شدم. در تمام طول مسیر بغلش کرده بودم و یک طرف سرم رو چسبونده بودم به پشتش (مثل کسی که خوابیده) و بعضی وقت ها از روی پیراهنش کتفش رو می بوسیدم؛ همون جایی که سرم رو گذاشت بودم. احساس عمیقی از محبت درونم جریان داشت که میخواستم به دارا منتقلش کنم.
اتفاق بهتری که بعد از این موتورسواری عاشقانه افتاد و من اصلن انتظارش رو نداشتم و یک لحظه هم بهش فکر نکرده بودم و حتی به مغزم هم نرسیده بود و هیچ خیالپردازی و رویایی هم درباره اش نداشتم، این بود که دارا بهم گفت شب رو بریم خونه ی خودمون. این حرف اول مبهوتم کرد و بعد مسرور و قصه ی روزهای عزلت گزیدن من در خانه ی خدا هم اینجوری تموم شد.
دلم میخواد دیگه از این به بعد هیچ مراسم اعتکافی رو از دست ندم. دلم میخواد توی مسجد سهله معتکف بشم. دلم میخواد خیلی خیلی زود دوباره اون حال و هوای جدایی از دنیا و دردسرهاش و دوری از آدما و محدودیت هاشون رو تجربه کنم. چقدر آرامش داشتم. با وجود همه ی غم ها و مشکلاتم آرامش داشتم، نه اینکه آرامشم محصول برطرف شدن غم و مشکلات باشه. چقدر خوب حال بودم. چقدر پر انرژی بودم. چقدر مشتاق بودم.
دوست های زیادی داشتم که همه شون دوست های خوب بودند. توی اعتکاف، حداقل توی همین سه روز، همه خیلی خیلی خوب و آروم و دوست داشتنی هستند. واقعن نمی تونی عاشق همه نشی. یکی از مبطلات اعتکاف جدل کردن و بگو مگو کردنه و مقصود دیگرش هم گوشه گیری به منظور عبادت و پاکسازیه درونیه. شاید دلیلش همینه که همه اینقدر خوبن. همه آروم، مؤدب، منعطف، دوستانه، مشفق، با توجه، با گذشت، چشم پوش، کم حرف، روحانی، مه آلود، رویایی، مهربون، دلسوز، آبی، راضی، باتقوا، خوددار، یاررس و ...
همونطور که می تونم اینطوری از دوستان و همراهانم بگم و توصیف شون کنم، اینقدر نزدیک و اینقدر صمیمی، اینو هم می تونم بگم که ائمه هم اونجا بودن. حس خیلی نزدیکی داشتم. حس متفاوتی از حضورشون، اگاهی شون و انس و صمیمیت باهاشون و توجه و محبت متقابل. میخوام تعریف کنم که مثلن دوستم فاطمه اونجا بود و چیکار کرد و چی گفت، به همون نسبت این حس رو دارم که بگم حضرت امام حسین علیه السلام هم اونجا بود و تعریف کنم...
خدا قسمت کنه...
پی نوشت: ولی واقعن اگر خدا می دونست من چه جور آدمی هستم و از اصل وجود من و باطن من خبر داشت و ماجرای زندگیم و خرابکاری هام رو می دونست و فکر نمی کرد حالا 4 تا حدیث شنیدم پس خیلی آدمم و اگر می دونست با این همه ادعا دارم دینش رو به گند می کشم و از این حرفا، محال بود بهم اجازه بده این حال و احساس رو درک کنم! طفلک خدا هم گول خورده و از حقیقت و پلیدیه وجود من خبر نداره! کاش حداقل نصف وبلاگ خونا از آدما شناخت داشت! حالا که به درونیات من دسترسی نداره و نمی دونه دارم چیکار میکنم ای کاش به اینترنت دسترسی داشت و وبلاگ منو می دید! کاش میشد یکی بهش خبر بده بابا!!! بهرحال اون که میون آدما نیست و از راه و چاه خبر نداره! درسته که بی خبر بمونه و فقط به به و چه چه تحویل من بده؟!!
سلاملیکم
چن وقت بی خبر بودین!!! کجا بودم؟ چه خبرا؟ چطورم؟
الحمدلله رب العالمین من خوبم و ما خوبیم و روزهای عادی و بدون ماجرایی رو پشت سر میگذاریم و سعی می کنیم از روزهای طلایی ماه رجب استفاده کنیم. توی پست قبل نوشته بودم که در یک رکود نسبی به سر می برم و خیلی حس نوشتن ندارم و هنوز هم همونطورم. از طرفی هم دیگه خیلی دلم نمیاد و دلم نمیخواد لحظه های خوبمون با دارا رو اینجا بنویسم. فعلن که اینطوری هستم و شاید باز دگرگون شم. بهرحال همه چیز مطلقن بستگی به حس و حال و درونیات من داره و لاغیر.
دیروز به این فکر میکردم که چقدر ما آدما توی همه چیز محدودیم. البته محدودیم اما اجباری به موندن توی این محدودیت ها نداریم و اگر بخواهیم می تونیم خودمون رو رشد بدیم. مثلن محدودیت در فکرهامون، در نگاهمون به قضایا، در دسته بندی هامون، در نظرهامون، در تصمیم هامون و در شناختن آدما و ...
تصور کنید توی شهر شلوغی مثل تهران هستید و همه هم دارن بد رانندگی میکنن (و البته به نظر هرکسی خودش بهتر از همه عمل میکنه و بقیه دارن بد رانندگی میکنن). خب..توی چنین موقعیتی چند نفر از ما به این فکر میکنیم که آدمایی که توی بقیه ماشین ها هستند، تقریبن و کاملن و قطعن با من فرق دارن و به همین نسبت باید توقعی که ازشون دارم هم متفاوت باشه؟
اون پیرمردی که با سرعت بیست میره، اون خانومه که یهو بی هوا و بدون راهنما می پیچه توی کوچه، اون جوونی که انگار توی میدون جنگه و میخواد همه رو شکست بده، اون اقایی که غرق شده توی افکارش و چراغ که سبز میشه تکون نمی خوره، همه ی اون آدمایی که به نظر ما رفتارشون اعصاب خرد کنه و باید گواهینامه هاشون باطل بشه، واقعن همه ی اونا مثل ما هستند؟ مهم تر از همه آیا همه در مهارت رانندگی با ما یکسان هستند؟ روحیه و رفتار و عکس العمل و تربیت و محیط و استرس ها و غم ها و ادب های مشابهی با ما دارند. یا در مورد مدل ماشین ها.. اگر من یک پراید هاچ بک مدل 75 دارم، آیا هرکسی که ماشینش عین منه می تونه وجه اشتراکی با من داشته باشه؟ آیا کسی که توی بنز یا هیوندا نشسته لزوما با شخصیت و خانواده دار و قابل احترام و مودبه؟
گاهی وقتیکه به این چیزا فکر میکنم و به این همه تفاوت که من ازش غافلم و فقط ساده انگارانه همه رو به یک چشم می بینم، خیلی راحت تر می تونم رفتار آدما و خطاهاشون رو تحمل کنم و نه تنها با بوق زدن و چراغ انداختن و غر زدن و هر چیز دیگه، براشون ایجاد استرس نمیکنم، صبورانه بهشون فرصت میدم یا با ندیده گرفتن کامل، از کنارشون رد میشم و بعلاوه دلم براشون می سوزه از تصور اینکه چقدر ممکنه این آدم غم و استرس و مشکل داشته باشه و یا حتی توی رانندگی ناوارد و تازه کار باشه. من که 20 ساله گواهینامه دارم، نباید نسبت به کسی که 2 ماهه گواهینامه داره صبور و مهربون و باگذشت باشم؟ این جور موقع ها فکر میکنم همه ی آدم ها کودک هستند و کار بدشون رو به حساب دشمنی و پلیدی شون نمیذارم و بخاطر اشتباه شون خیلی راحت می بخشمشون.
در بعضی موارد هم بقیه راننده ها، خیلی می تونن خطرناک باشن. آیا همه ی خلافکارا و شیشه ایها و دزدها و کلاه بردارا توی یه دنیای دیگه زندگی میکنن. آیا ممکن نیست ماشین پشت سریه من یکی از اونها باشه؟
بنظرم باید بیشتر دقت کنیم و نگاه مون رو وسیع کنیم. میتونیم این دید رو به بقیه ی محیط ها هم بسطش بدیم و درست تر به قضایا نگاه کنیم.
دیدین چی شد؟ دیدین بیچاره شدم؟ دیدین شما راست میگفتین؟ دیدین سرم به سنگ خورد؟ دیدین شما بر حق بودین؟ دیدین همه رویاهام خراب شد؟ دیدین روزای خوشم تموم شد؟ چقدر دیوونه بودم که به حرف شماها گوش ندادم! چقدر احمق بودم که فکر کردم منم اندازه ی شماها شعور تصمیم گیری دارم. چرا حماقت کردم؟ چرا به توصیه های دلسوزانه ی شماها عمل نکردم. چرا اون همه فحش های "..." دار و ناموسی رو جدی نگرفتم؟ چرا به نفرین ها بی اعتنایی کردم؟ حالا می فهمم چقدر بازنده ام. چرا زندگیم رو توی همون روش و مسیری که شما دیکته کرده بودین، ادامه ندادم؟ خدایاااااااااااااااااااااااااااا... حالا چیکار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟ حرفامو به کی بگم؟ توی کدوم وبلاگ بنویسم؟ به کی بگم که بالاخره پای همسر سوم به زندگیم باز شد؟ اونم چی؟ یک دختر همه چی تموم که تمام چشم و گوش و قلب شوهرم رو پر کرده. الان دیگه پشیمونی چه فایده ای داره وقتی که توی این رقابت نفس گیر بازنده شدم...
خب بسه اجرای نمایشنامه. برمیگردیم سر روزمره های واقعی خودمون. از 25 اردیبهشت تا فردا شب یعنی 17 خرداد با دارا بودم. حالا نه اینکه روزهای غیر از اون با دارا نیستم! بهرحال این مدت خیلی چیک تو چیک تر از آلویز بودیم و خیلی وقت وبلاگ نویسی نداشتم. هرچند فعلن ها هم حال و حوصله ی چندانی برای این کار ندارم و در یک رکود نسبی به سر می برم. علی الحساب جواب کنجکاوی های بیجا و آزارنده ی شماها رو بدم ببینم دست از سرم برمیدارین یا نه؟ هرچند مطمئنم ول کن نیستین و یه کرم هی داره توی مغزتون وول وول میزنه و نمی تونین سرتونو از توی زندگیه مردم بکشین بیرون.
برای آخرین بار به این سوال تکراری جواب میدم و تکرار پرسیدنش رو میذارم به حساب آی کیو های وام گرفته شده از جلبک. اینکه اگه زن سوم بیاد چی میشه. مشکل اینه که من مثل شماها فکر نمی کنم. من با چشمای مشتاق منتظر نیستم تا همسرم منو به زن اولش و بقیه زنها ترجیح بده و در نتیجه من برنده ی این بازیه مسخره بشم. من توی جنگ و رقابت نیستم. این منم که همسرم رو به بقیه ی مردها ترجیح دادم و انتخابش کردم. ادامه ی رابطه مون هم بر مبنای یک انتخاب و یک خواست و کشش دو طرفه است. اینطوری افسار رابطه دست من و همسرمه و نه طبق توصیف شماها فقط توی دست مرد. من برای رابطه ام برنامه و تصمیم دارم. دنبال دل شوهرم نمیرم که اگه موند بمونم و اگه نموند نمونم. من دنبال دل خودمم. زندگی من با شوهرم، زندگی انگلی نیست. هیچکدوم از ما وابستگی مالی و غیرمالی به هم نداریم و هرچه هست فقط محبت و عاطفه است که رقم زننده ی روزها و لحظه ها و ادامه هامونه. همسرم دلش نمیخاد منو از دست بده و برای همین، کاری می کنه که من به هرکسی ترجیحش بدم و سعی میکنه رضایت منو بدست بیاره تا منو از دست نده. همونطور که هیچکس نتونست مانع عشق و با هم بودن و ازدواج ما بشه، نه خانواده ی من و نه پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستان و همسر اول دارا، هیچکس هم غیر از خودمون نمی تونه باعث یا مانع ادامه ی رابطه مون باشه.
راستی! من از هر وبلاگی که خوشم نیاد دیگه نمی خونمش، از هر سایتی که خوشم نیاد هرگز دوباره بازش نمیکنم، هر کانال تلویزیون یا صفحه ی اینترنتی که مخالف عقایدم باشه و باعث تنش و لرزش جونم بشه رو تحریم میکنم و هرگز دوباره بازش نمیکنم. ولی اخیراً با یک بیماری جدید آشنا شدم. دیگرآزاری بر مبنای خودآزاری در فضای مجازی! نمونه هایش هم همین شماها! ایناها.
پارسال این موقع داشتیم میرفتیم کربلا. صبح زود 17 خرداد حرکت کردیم. چه حال خوبی بود. قبلن درباره اش نوشتم. یادم میاد دو سه روز قبل از سفر من و ماریا با دارا قرار گذاشتیم و سه تایی رفتیم هلال احمر جنب بیمارستان خاتم الانبیاء که واکسن هامون رو بزنیم. چه خاطره ی خوبی بود. چه حس خوبی بود اون بیدار شدنه صبح زود و سفر با اتوبوس و همه ی روزهای خوب و ناب بعدیش...
و یک حدیث: حضرت ابن الرضا علیهما السلام امام علی النقی الهادی: کسی که از خدا اطاعت می کند، از خشم(ناخشنودی) مردم باکی ندارد.