سلام
خیلی مهربونین. با دیدن کامنت هاتون کلی روحیه ام مثبت شد. مخصوصاً اونایی که توی آشپزی شرکت کردن. تازه بچه ها پیشنهاد دادن مسابقه آشپزی هفتگی برگزار کنیم. من که همیشه دلم میخواسته توی خونه ام جشنواره غذا برگزار کنم. هنوز هم توی فکرشم. اینکه مثلن ماهی یک بار همه رو جمع کنم و هر کی هم یه غذایی بپزه و با خودش بیاره. یک میز بلند هم میذاریم وسط خونه و همه غذاهاشون رو میچینن اونجا و آخر هر جلسه هم امتیاز دهی میکنیم و برنده رو اعلام میکنیم و جایزه هم میدیم. میشه همه نظر بدن یا میشه فقط بزرگتر ها و پیشکسوت ها، بعنوان داور نظر بدن. البته غذاها هم باید همه در یک زمینه باشن. مثلن همه قورمه سبزی بپزن، یا همه یه خورش سبزی دار یا یه غذای محلی یا یه سوپ یا یه فست فود بپزن. خیلی فکر خوبیه نه؟ آدم کلی روحیه اش شکوفا میشه وقتی به این چیزا فکر میکنه. البته این جشنواره مفرح غذا یه قانون داره و اون هم اینکه همه باید ظرف های غذاشون رو ببرن خونه خودشون و بشورن. من نه ظرف هامو به کسی میدم و نه اجازه میدم ده نفر دور سینک جمع بشن و آشپزخونه ام رو بهم بریزن. بعله. قانون داریم. الکی که نیست! حالا چند تا ظرف یه بار مصرف هم میخرم برای چشیدن و یا احتمالاً خوردن غذاها. بیشتر از این اصرار نکنین. خوبه؟ پایه اید؟ شاید بهتر از تفکرات درباره مشکلات باشه و کمی حالمون رو عوض کنه. از همه ی آدمای مهربونی که جواب سوالای خانه داری منو دادن و کمکم کردن، خیلی ممنونم. کلی باعث شادی دلم شدن. خیلی مرسی بچه ها:
مهشید(رهگذر)، پریناز، شری، آگالو، ویولت، سارا و آقای بیدار
پی نوشت1: یه فیلم دیدم از فیلم های جشنواره. «ورود آقایان ممنوع» به کارگردانی رامبد جوان و نویسندگی پیمان قاسم خانی و بازی ویشکا آسایش، رضا عطاران، پگاه آهنگرانی، علی صادقی و بقیه. واقعاً فیلم خوبی بود. به همه توصیه میکنم ببینن و خودم هم دلم میخواد دوباره ببینمش. هرچند بنظرم بیشتر شبیه ورژن ایرانی یک فیلم هالیوودی بود. نقش ویشکا آسایش رو که مدیر عبوس مدرسه است، اغلب مادر روحانی ها و خواهر روحانی های ترشیده و گند اخلاق صومعه های هالیوودی به عهده دارند. از این نمونه فیلم ها خیلی زیاد دیدیم. وقتی خودتون فیلم رو ببینید، بهتر متوجه منظورم میشید. بهرحال.. ببینیدش...
پی نوشت2: اسم بچه اش رو گذاشته: اینانا! اینانا! فکر کن!!!!!
پی نوشت3: افسانه عزیزم در پست قبلی کامنتی گذاشته که دوست دارم اگه دوست داشتین، جوابش بدین: هر کی تونست بگه وقتی پری بچه دارا رو بغل کرده چه حسی داشته؟ و زن اولش چی فکر کرده؟ من می دونم ولی می خوام نظر دیگرانم بدونم.
کلیک: تنهایی، قاتل خاموش سالمندان
کلیک: برای درمان وسواس باید آنتی بیوتیک بخورید
کلیک: 909 رمز جدید تجارت تلفنی
کلیک: کشف و ثبت جهانی 15 ماده آلرژی زا در کشور
کلیک: یادداشت کردن اضطراب را کاهش می دهد
خب تا کجا گفتم...
تا اونجا که زن اول دارا از رابطه ی ما خبردار شده بود دیگه. چندین بار تلفنی حرف زدیم. سه تایی کلی درگیری داشتیم. دختره زنگ میزد به مامان من و اعصابش رو بهم میریخت و منم ناراحت میشدم و به من میگفت یا مامانت رو انتخاب کن یا دارا رو. خلاصه که اون ایام، مدام در ارتباط بودیم با هم. من و دارا سعی میکردیم واقعیتی رو که در زندگیمون ایجاد شده بود، برای زن اولش روشن کنیم. (درسته که میگن گاهی آدم ها حاضر نیستن واقعیت رو قبول کنن و ترجیح میدن بهشون دروغ گفته بشه). خیلی باهاش حرف زدیم. او رفتار ما و حرف های ما رو دیده و شنیده بود و از ته قلبش عشق ما رو باور داشت. هنوز هم باور داره. اما پذیرفتن این قضیه برای زنها محاله. میدونید که!
من خیلی سعی می کردم هوای دختره رو داشته باشم. خیلی باهاش مهربون و با ملایمت رفتار می کردم و هرچی میگفت گوش میکردم. گاهی برای اینکه دلش رو بدست بیارم، دارا رو از خودم ناراضی میکردم. یادمه دارا جلوی او برای من اس ام اس می فرستاد. بعد دختره بلافاصله اس ام اس می فرستاد که دارا چی فرستاد برات؟ منم راستش رو میگفتم. حرفای معمولی. مثل یادآوری چیزی یا مسائل کاری. دارا شاکی شده بود. عصبانی بود. بهم میگفت خوشم نمیاد این کار رو میکنی.
بعد از این همه حرف زدن و کشمکش، یه شب قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. من، برای اینکه نمیخواستم اون دختره حس بدی داشته باشه، به دارا گفتم نمیخواد بیای دنبالم. من با ماشین خودم میام و شما هم خودتون بیایید. اون زمان من 206 داشتم و دارا پراید. توی یکی از پارک های تهران قرار گذاشتیم. پارک صدف. الان یادم نیست کی زودتر رسید. اما یادمه دختره خیلی شاکی شده بود که چرا من با ماشین خودم رفته بودم. به دارا گفته بود: پری چقدر مغروره! لابد سختش بوده من جلو بشینم و اون عقب. (بنظر من ذات این حرف یعنی پری سختش بوده منو بعنوان اولی بپذیره؛ یعنی خودش ته دلش پری رو بعنوان دومی پذیرفته بوده و دلش میخواسته جایگاهش بعنوان اولی تثبیت بشه). اما خدا میدونه من بخاطر خودش این کار رو کردم. من که از خدام بود به دارا نزدیک تر باشم. (اعتراف میکنم الان 100 برابر بیشتر دارا رو دوست دارم) و عاشق بچه هم که هستم و اون زمان پسرشون یه نوزاد چند ماهه بود و همراهشون بود.
توی پارک دارا بچه رو بغل کرد و رفت دور دورا و من و دوستم! نشستیم روی یه نیمکت و نیم ساعتی حرف زدیم. راستش همه ی حرفامون یادم نیست. یادمه قبل از هرچیز ازش پرسیدم دلت میخواست ببینی من چه شکلی هستم؟ دختره در کل توی جبهه بود. با عصبیت گفت نه! چرا باید دلم میخواست؟ گفتم همینجوری. ببینی این پری چه شکلیه. (معلومه که از خداش بود منو ببینه تا مطمئن شه ازش خوشگلترم یا نه! مگه نه؟) بعد هم در مورد همین مسائل خودمون حرف زدیم. من واقعن از صمیم قلب بهش گفتم چرا اینقدر دارا رو تنها میذاری؟ دارا مرد خانواده است. روحیه اش فرق داره. باز بهم حمله کرد که: میذارم که میذارم! این به خودم مربوطه! قرار نیست دیگران توی زندگی من دخالت کنن! خوشحالم که همه ی دوستان و فامیل دارا هم مُدام در حال سرزنش زن اولش هستند بخاطر همین موضوع و البته هنوز هم به همه همونجور جواب میده که به من جواب داد.
یادم نیست هوا سرد بود یا میخواست بچه اش رو شیر بده که پاشدیم بریم توی ماشین. گفتم بریم توی ماشین من. باز دارا تنها رفت توی ماشین خودش و من و دوستم رفتیم توی ماشین من. باز یادم نیست چیا گفتیم. داشت به بچه اش شیر میداد. ازش پرسیدم می تونم بچه ات رو بغل کنم؟ موافقت کرد و بچه رو داد بغلم و منم کلی ذوق کردم. دیگه ملاقات تموم شد و بعد از خداحافظی من سریع گازشو گرفتم و رفتم. یه کم دور شده بودم که دارا زنگ زد به موبایلم که پری کجایی؟ (زن اول) میگه کجا رفتی؟ (زن اول) میگه وایسا ما پشت سرت بیایم. دیروقته. (زن اول) میگه خوب نیست تنها بری. ساعت حدود 10 شب بود بنظرم. صبر کردم تا بهم رسیدند و تا دم خونه خواهرم باهام اومدند و بعد هم رفتند.
راستش من اون زمان مدام فکر میکردم من هرچقدر هم که دارا رو دوست دارم، اما باید خودم یک زندگی دیگه ای تشکیل بدم و با یک مرد دیگه ای ازدواج کنم. هم بخاطر زن اولش و هم بخاطر خودم. فکر نمی کردم که من باید زن دارا باشم. اصلن تصور نمی کردم روزی زن دوم باشم. فکر میکردم این عشق و این رابطه هرچی که هست، باید تموم بشه. فکر میکردم منم باید زندگی مستقل داشته باشم. عروسی داشته باشم. خونه داشته باشم. بچه داشته باشم. فامیل شوهر داشته باشم. از طرفی نمی تونستم برای همیشه به این رابطه ی پنهانی ادامه بدم. چون خانواده ام هم فکرهای دیگه ای برام داشتن. مثل هر دختر معمولی دیگه. دارا هنوز که هنوزه از این موضوع شاکیه. میگه من از روز اولی که تو رو دیدم، خواستمت. اما تو تنهام گذاشتی.
من و دارا خیلی سعی کردیم بارها و بارها که همه چیز رو تموم کنیم. چندین بار هم این کار رو کردیم؛ اما نمیشد. یک کشش نامرئی، هر دفعه دوباره ما رو بهم میرسوند. مخصوصاً که محل کارمون هم یکجا بود و هر روز مجبور بودیم همدیگه رو ببینیم. اما تا جایی که می تونستیم محدودش می کردیم. گاهی کار به جایی می رسید که فقط ماشین همدیگه رو توی حیاط می دیدیم و دارا هم توی جلسه ها نمیامد تا با هم روبرو نشیم و دست آخر هم محل کارش رو عوض کرد. من خودم خیلی بهش فشار آوردم تا محل کارش رو عوض کنه.
خلاصه که بعد از اون، بازم مدام کشمکش بود و اینها همه در نیمه اول سال 1386 اتفاق افتاد و بعضی ماجراهاش رو جسته و گریخته توی پست های قبلی نوشتم. تا اینکه در شهریور اون سال بابای من مُرد. منم فشار روانی زیادی بهم وارد شد. در واقع فشار دو طرفه داشتم. هم مرگ بابام و هم درگیری با زن اول دارا و دست و پا زدن توی این رابطه ای که داشتم. بعد از مردن بابام و بعد از اون همه تلاش که من و دارا برای جدایی کرده بودیم، طی یک تصمیم بشدت ضربتی و محکم و شدید و بی رحمانه، و بخاطر ناتوانیم برای تحمل استرس بیش از حدی که از درون و بیرون و چند جانبه روم بود و بشدت خارج از توانم بود، رابطه ام رو با دارا قطع کردم...
پی نوشت1: بچه ها! کباب تابه ای چجوری می پزن؟ پری با این همه ادعا، بلد نیست غذای به این ساده ای رو درست کنه. واقعن که!
پی نوشت2: بچه ها! ته اُتو رو چطوری تمیز میکنن؟
پی نوشت3: دارا دیشب زنگ زد گفت قراره دوشنبه برگرده تهران. حالا اگر باز عقب نیافته. خیلی دلم براش تنگ شده. یعنی خیلیا. آخه من در کل و تمام مدت، مانند یک بچه کوآلای یتیم از گردن دارا آویزونم. فکر کن چقدر برای یه بچه کوآلای یتیم سخته که از مادرش دور شه! فکر کن! اگه فهمیدی چقدر براش سخته، می تونی درکم کنی.
پی نوشت4: من یه مرض بد گرفتم. به دارا گفتم برام یه تل پهن بخر. بعدش هم بهش گفتم هرچی برای خودت میخری برای منم بخر. من خودم واقعن همین کار رو میکنم. میدونم دارا نمیخره و حسم بده. فکر میکنم این خیلی زشته که آدم برای خودش بخره و برای زنش نخره. حسم بده... قُل اَعوذُ برَبّ النّاس...مَلِکِ النّاس...ِالهِ النّاس...مِن شرِّ الوَسواسِ الخَنّاس...الّذی یُوَسوسُ فِی صُدور النُاس... من الجنّهِ و النّاس...
دیشب بعد از ١٣ شب که دارا کنارم بود، تنها خوابیدم. برام سخت بود. چهارشنبه صبح زود دارا رفت شهرستان. نمی دونم هم کی برمیگرده چون بلیط برگشت نگرفت. فامیلاش کلی شاکی شده بودن که چرا سه شنبه بعد از تموم شدن کارت نمیای. من ازش خواستم چهارشنبه بره تا یک شب دیگه کنار هم باشیم. دارا یواشکی در گوشم میگه: اونا که نمیدونن من اینجا گرفتاری دارم. زن و بچه دارم...
نمیدونم دوباره کی اینطوری پیش بیاد تا با هم باشیم و زندگی کنیم. فکر نکنم حالا حالاها باشه. کاش زود باشه. دیروز یه اس ام اس فرستاد. امروزم یکی دوتا اس ام اس رد و بدل کردیم. غمگین نیستم. دلم گرفته...
پشت دست هام رو می گیرم جلوی صورتم و زل می زنم بهشون. توی آینه خیره خیره به هر نقطه ی صورتم نگاه می کنم. عوض شدم. فرق کردم. فرق جوونی و پیری رو می بینم. گذشت سال ها و سال ها رو می بینم. دور شدن طراوت و تازگی جوونی رو می بینم. خط هایی که به صورتم اضافه شده رو می بینم. به همه ی اینها فکر میکنم. خیلی فکر میکنم. به جوونی. به گذشتن عمر. به مَن نُعمّرهُ نُنکّسهُ فِی الخَلق و به خدا فکر میکنم و به بزرگیش و به کوچیکیه خودم در مقابلش. به ناتوانیم و به ملکوتش. به اینکه من هیچ کاری ازم بر نمیاد. نمی تونم خودم رو جوون کنم. نمی تونم دوباره متولد بشم و یک ساله باشم. نمی تونم اراده کنم و چیزی رو که می خوام داشته باشم، مگر اینکه خدا بخواد. می ترسم. از بزرگیه خدا و از کوچیکیه خودم می ترسم. خدایا بهم رحم کن. من از تو به تو پناه میارم. می ترسم. بغلم کن...
دلم برای امام رضا علیه السلام تنگ شده؛ خیلی... برای چشماش... برای نگاهش...
پی نوشت: راستی هیچ توجه کردید آیکون هوای آنلاین تهران رو اضافه کردم به وبلاگم. خودم کلی ذوق می کنم.
تجربه نوشت: یک ازدواج مناسب و عاشقانه، نقش بسزایی در میزان اعتماد به نفس و عزت نفس شما دارد.
هان ای زنان و شوهران!
ای همسران مهربان!
ای عاشقان قدیمی!
ای خستگان امروزی!
ای فراموشکاران همیشگی!
ای سر به هوایان!
توجه کنید! حرف های خوبی با شما دارم. بی ریا و صمیمی. شاید بتوانید رموزی از خط زدن جاپای دومی ها رو در میان سخنانم پیدا کنید؛ به زبون ساده یعنی اینکه چیکار کنین شوهرتون نره سراغ یکی دیگه یا اینکه چیکار کنین که زندگیتون سرد و بی روح نشه.
چند وقته دارم به یکی از اصلی ترین دلایل سرد شدن روابط زن و شوهر و به بن بست رسیدن زندگی های زناشویی فکر میکنم. چرا ما دیگه شاد نیستیم؟ چرا صمیمی نیستیم؟ چرا خوش نیستیم؟ چرا خوشی نمی کنیم؟ چرا دیگه قلبمون با دیدن همدیگه تند تند نمیزنه؟ چرا مثل اوائل تفریح نداریم؟ چرا مثل اوائل از با هم بودنمون لذت نمی بریم؟ چرا از فرصت ها استفاده نمیکنیم؟ چرا کارهامون مثل گذشته برای همسرمون شیرین نیست؟ چرا همسرمون مثل قدیما برامون شیرین نیست؟ چرا قدمی برای بهبود اوضاع برنمی داریم؟ خلاصه اینکه چرا قانون حاکم بر دوران نامزدی تموم شد؟ ما که هنوز همدیگه رو دوست داریم...
حتماً دلایل دیگه ای هم هست؛ اما یک دلیل خیلی بزرگ و ساده برای همه ی این ها وجود داره. اینکه وقتی ما با کسی ازدواج می کنیم، بصورت خودکار و کامل، همه ی احساسات گذشته ی خودمون رو فراموش می کنیم. یادمون میره چقدر منتظر این آدم بودیم، چقدر دنبال این آدم بودیم، چقدر آرزو داشتیم باهاش ازدواج کنیم، چقدر برای بدست آوردنش سختی کشیدیم، چقدر برامون مهم بود که او هم ما رو بخواد و به هر دری میزدیم که رضایتش رو جلب کنیم و لبخند شادی رو روی لباش ببینیم. (لواش نه! اون یه جور نونه مجید جان!) برامون مهم بود که همسرم هم منو بخواد و از من و از بودن با من راضی باشه و به من و زندگی با من علاقه مند باشه. اما بعد از ازدواج، اینکه همسرم بدون برو برگرد مال من باشه و نظرش نظر من باشه و دل و روحش مال من باشه، تبدیل شد به حق مسلّم من. این توقع و این حق خودساخته، با هر روز زیاد شدن ِ عمر زندگی مشترک، قوی و قوی تر هم میشه. اینجاست که مورد رضایت همسرم بودن، دیگه برام مهم نیست. بدست آوردن دلش مهم نیست. همفکری و همراهی باهاش مهم نیست. چون این آدم، فقط و فقط به جرم اینکه همسر ِ منه، وظیفه داره عاشق من و تابع من باشه و من هم هیچ وظیفه ای در قبالش ندارم و همین که هستم، همین که هستم و فقط هستم، حالا هرطوری که هستم، دارم بهش بزرگ ترین لطف رو میکنم و باید براش بزرگ ترین سپاسگزاری باشه. دیگه برام مهم نیست همسرم چیا دوست داره و یادم میره اوایل آشناییمون چطور بال بال میزدم چیزی رو که دوست داره، طبق نظرش تأمین کنم. همسر من الان باید منو هرطوری و هر شکلی که هستم دوست داشته باشه و جیک نزنه و در واقع وظیفه داره که عاشق من باشه و منم به هیچ وجه مجبور نیستم برای جلب رضایت او تلاشی بکنم. چون من با همسر بودنم، بزرگ ترین لطف رو دارم در حق او میکنم.
اما این درست نیست. من باید عشق رو زنده نگه دارم. بهش رسیدگی کنم. یادم باشه همسرم برده ی من و اسیر عشق من نیست. یادم باشه برای زنده نگه داشتن شوق و شور زندگیم، باید دوندگی کنم. همسرم رو یک فرد مستقل از خودم بدونم و یادم باشه رابطه ای که بین ما هست، نیاز به مراقبت داره و قرار نیست من بدون هیچ تلاشی و هیچ بهایی، لم بدم و توقع داشته باشم دل و روح همسرم متعلق به من باشه چون وظیفشه. همسر ما، جزء اموال و تعلقات ما نیست که قایمش کنیم یا توی بانک ذخیره اش کنیم؛ برای داشتن دلش هر لحظه باید تلاش کنیم.
دلیل دیگه ای که باعث دور شدن همسران میشه، اینه که افراد، ترسی برای از دست دادن همسرشون ندارن. نمیگم بطور مرضی ترس از دست دادن داشته باشید که زندگی تون مختل بشه. اما قدر فرصت ها و قدر همسرتون رو بدونید. شاید فردا در کنار هم نباشید. به همین سادگی. شاید الان آخرین باری باشه که دارید توی چشمای همسرتون نگاه می کنید. شاید اون فردا نباشه یا شاید شما فردا نباشید. شاید هزار تا اتفاق بیافته. از کوچکترین فرصتی استفاده کنید. گاهی بعضی ها دچار عصبیت و افسردگی هم میشن که مجبورن تا آخر عمر بند باشن به این آدم. همین آدمی که حتی دوستش دارن؛ اما تکرار با هم بودن و تصور یک عمر پایبند بودن، باعث اضطرابشون میشه. (خودش میدونه کی: واقعاً منظورم به تو نیست؛ میدونی که خیلیا اینطوری هستن. میدونم تو هم اینطوری هستی، اما من دارم کلی حرف میزنم؛ خب؟)
آدما فکر میکنن برای خوشی کردن حالا حالا ها وقت هست. برای با هم بودن فرصت زیاده. امروز نشد، فردا، فردا نشد، یک سال دیگه، ده سال دیگه. حالا که وقت هست و من و تو هم که تا آخر عمر قراره به هم بند باشیم. اینطوری میشه که مدام، عوامل زنده نگه داشتن روابط عاشقانه رو عقب میاندازن. مطلب زیر رو احتمالاً قبلاً خوندید. طی ایمیلی از دوستان به دستم رسید. برای روشن تر شدن منظورم می نویسمش:
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی کتاب رو به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه. وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه. یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت. اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم. همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم. همیشه میتونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی؛ اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره، میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری. شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق گذرا و ازدواجه!
پس بیایید قدر این کتب قیمتی را بدانیم. هزار بار که بخوانیم کم است...هر قدر که مراقبت کنیم باز هم کم است چون خیلی ارزشمند تر از اونه که فکرشو بکنیم...
پی نوشت١: من هیچوقت درک نکردم اینکه میگن عشق و دوست داشتن فرق داره یعنی چی. بنظر من اینها فقط اسم هستند و اصل کاری حس ما و فکر ماست. حالا اسمش هرچی که میخواد باشه. بنظرم باید گفته بشه هوس با عشق فرق داره. هوس هم تابلوئه که چیه...
پی نوشت٢: دیروز روز خیلی خوبی داشتیم. خدایا جان سپاس! با دارا کلی گپ زدیم و درددل کردیم و بعدش هم رفتیم پیاده روی و سه تا عروسک هم خریدیم.
پی نوشت٣: حس میکنم یک عمر کامل زندگی کرده ام. 120 ساله بشم یعنی باید سه بار دیگه زندگی کنم؟ ای بابا! لطفن کوتاهش کنید. بی زحمت کوتاه تر! یه کم برگردونیدش عقب. اونجا. عقب تر... آهان آهان همونجا خوبه. خیلی جاهاش رو پاک کنین. بعضی جاهاش رو هم وارونه کنین. حالا بچرخونین. نه نه. اون طرفی نه... پشت و روش کنین. یه کم بتکونیدش تا خاکاش بریزه. حالا برعکسش کنین. یه کم رنگیش کنین. نه نه.. سفید بهتره. همش بزنین. قاطیش کنین...خلاصه میکنم: قسمت های با دارا رو فقط باقی بذارین...
امسال حس خیلی متفاوتی به روز تولدم داشتم. اصلاً و ابداً اشتیاق سال های گذشته رو نداشتم. هرچند هنوز هم مثل همیشه روز تولدم رو دوست دارم؛ اما حس میکنم نسبت به گذشته خیلی پخته تر شدم. نسبت به خودم و گذشته ی خودم؛ در حالیکه نسبت به کمال، در نقطه ی صفر هم نیستم هنوز.
یادتونه چهارشنبه تهرانمون بارون اومد که؟ چهارشنبه که ششم بهمن بود، از اداره رفتم خونه و دیگه نزدیک های اذان مغرب بود. رفتم مسجد کوچولو موچولوی دم خونمون و بعد از نماز که اومدم بیرون، دیدم ای بابا! بارون گرفته. میخواستم برم پیاده روی و به دارا بگم از سر کار که میاد، بیاد دنبالم. اما دیدم با وجود بارون نمیشه. اومدم خونه و زنگ زدم به دارا که: میخوای چیکار کنی؟ با موتور که نمی تونی بیای. موتورت رو بذار همونجا من میام دنبالت. ساعت یک ربع به هفت رفتم دنبالش و یک ربع به هشت رسیدم بهش بس که توی ترافیک موندم. دارا جانم اومد توی ماشین و گفت: تولدت مبارک پری جونم!! دوست داری بریم سینما یا بریم شام بخوریم؟ گفتم تو چی دوست داری؟ گفت من دوست دارم بریم یه جای دنج و آروم بشینیم و یه شام دو نفره بخوریم. گفتم باشه بزن بریم. سر راه دارا یهو گفت اینجا وایسا وایسا! گفتم چیه؟ گفت وایسا. پیاده شد. گل فروشی بود. گفتم دارا گل گرونه، پولت حروم میشه. بیخود گل نگیریا. محل نذاشت و پیاده شد. رفت و با یک شاخه گل رز که رگه های نامحسوسی از صورتی داشت برگشت و گل رو با یک کادو از توی کیفش داد بهم. خیلی ذوق زده شدم. اون لحظه سرشار بودم از حس زندگی و شادی و کمال؛ کمال خوشی و لذت و عاشقی. پُر شده بودم. دیگه هیچی از دنیا نمی خواستم. همونجا توی خیابون دارام رو بوسش کردم. چراغ ماشین رو هم برای دیدن کادوم روشن کرده بودیم و دارا گفت: به به! همه دیدن! ببینین!!
رفتیم رستوران سنتی "دف" فکر کنم توی خیابون سلیمان خاطر باشه. آخه بارون میامد و من داشتم رانندگی هم می کردم و دیگه نمی تونستم یه کار اضافه هم بکنم و حفظ کنم توی کدوم خیابون بودیم!!
پنجشنبه دوتایی خونه مون رو جمع و جور و تمیز و مرتب کردیم؛ چون شبش مهمون داشتیم. می دونی چه حس خوبیه وقتی که داری توی خونه ات کار میکنی، محبوبت هم کنارت باشه و پا به پات کار کنه و موزیک مورد علاقه ات هم پخش بشه؟؟
شب مامانم و خواهرم و خواهرزاده هام و دختر داییم و شوهرش برای تولدم اومدن خونه مون. شام دارا از بیرون مرغ سوخاری گرفت. پارسال هم همین کار رو کرده بود. دیگه میخواهیم این رو برای خودمون سنت کنیم. مثل بوقلمون شب کریسمس!! یک عالمه کادوهای دوست داشتنی هم گرفتم. نوع هدیه هام خودمو یاد دخترای کتابا میندازه؛ مخصوصاً آن شرلی و جودی آبوت... چقدر دلم براشون تنگ شده... حالا لیست هدیه هام:
یک دسته بزرگ گل نرگس
یک گلدون گل خاکی
یک مودم وایرلس همراه
یک عطر شرکت نیناریچی که نمیدونم اسمش چیه
یک ریمل
یک خط چشم
یک جفت دمپایی
یک مجسمه از فرشته نگهبان زمستون
یک سررسید فانتزی سال 1390
یک تاپ بافتنی ظریف سبز سیدی
یک عالمه تبریک شامل اس ام اس و کامنت.
خیلی روزهای خوب و شادی داشتم. خدایا جونم ممنونم. دارا جونم ممنونم. ممنونم از مامانم و خواهرم و همه ی دوستام: نگار، سارا، اون یکی سارا، مریم، اون یکی مریم، منا، یاژ، عسل، مهشید، خانومه، آگالو، سنا، زن بابای عزیز، لیلی، آقای عاشق کوهستان، بنفشه، هُدا، پریسا، صدف، آقای بیدار، مهتاب آسمانی مهربونم، پریناز، مرجان، آرتمیس و افسانه ی مهربون. بقیه هم غصه نخورن! انشالله جبران میکنن...
پی نوشت1: دیشب عدس پلویی درست کردم که مورد قبول دوستان واقع شدم. منتها می خواستم بگم که از کوفته ریزه "ب آ" استفاده کردم. خوب چیزی بود. هرچند روی بسته اش نوشته برای پلو شیرازی؛ ولی تو میتونی هر جا که دلت میخواد استفاده کنی. کلی کارت رو راه میندازه و صرفه جویی در وقتت میشه. من خوشم میاد به روش خودم آشپزی کنم. عدس ها رو پختم. بعد، عدس و کوفته ها و پیاز داغ رو توی ماهی تابه تفت دادم و کمی رب، کنجد خام و ادویه دلخواهم رو اضافه کردم و با برنج قاطی کردم و گذاشتم دم بکشه. مثل لوبیاپلو...
پی نوشت2: دوست دارین از هووم بگم؟ هووم! هووم! هووم! چی بگم بابا. پریروز به دارا میگفتم چقدر حوصله داری یک ساعت پای تلفن حرف میزنی، اونم هی حرفای تکراری! گفت اتفاقن اون اولی میگه من با تو خوب حرف میزنم و با خودش بد حرف میزنم. گفتم واااا! مگه حرف زدنت رو با من دیده یا شنیده؟ دارا گفت آره. همیشه بهم میگه من حرف زدنت رو با دیگران (یعنی پری) دیدم. من یک سال و دو ماه از زن اول دارا بزرگترم. او فروردین، 29 ساله میشه. دارا هم که طفلک گیر کرده وسط ما دوتا. 6 ماه از من کوچیکتره و 8 ماه از اون بزرگتر...
یکشنبه شام مامانم اینا خونه ی ما بودن. دارا صبحش امتحان داشت ولی گفت عیبی نداره بگو بیان...
دیروز از سر کار رفتم خونه مامانم. ساعت حدود ٣ و نیم بود. یه کم خوابیدم. دارا خیلی شلوغ بود. نزدیکای اذان مغرب زنگ زد بهم گفت کجایی پری.
گفتم خونه مامان.
گفت من خیلی خسته ام. دلم میخواد ١٠ سال نوری بخوابم. بیام اونجا یا برم خونه ی خودمون؟
گفتم برو خونه ی خودمون که بخوابی دیگه. منم میام. شاید خرید هم برم قبلش.
پاشدم که کم کم جمع و جور کنم و برم خونه. قبل از اینکه برم، صدای زنگ در بلند شد.
مامانم و خواهرم: بدو پری! شوهرته!
گفتم نه! دارا قرار بود بره خونه.
رفتم پشت آیفون دیدم بعله! دارا جانمه.
گفتم تو اینجا چیکار میکنی.
گفت بخاطر تو اومدم که بریم خرید با هم.
حالا مگه دست بردار بود! وایساده بود دم در و هی زنگ میزد و برای من شکلک درمیاورد.
گفت بنظرم همه ی همسایه ها اداهای منو از پشت آیفون دیدن!
رفتم توی حیاط که ریموت رو براش بزنم موتورش رو بیاره توی پارکینگ. اومد و یه کم نشست و مامانم بهش کوکو داد خورد و بعد هم با هم رفتیم خرید. اول یک سری "بو" خریدیم بقول دارا. اسپری و مام و این چیزا واسه پری و دارا. بعدش هم چرخ برداشتیم و دوتایی عشقولانه پُرش کردیم. (آخه پری دیوونه جون! اینم دیگه عشقولانه داره؟! چه میدونم! شاید واقعن هم من دیوونم!) هرچی که می خواستیم خریدیم و باز دوباره رفتیم خونه ی مامان و خریدهامون رو بردیم توی خونه و من هی ذوق کردم. فیلم ۴٠ سالگی رو هم گرفته بودیم که گذاشتیم و دیدیم. اصلن توقع نداشتم همچین فیلمی باشه! حالم گرفته شد! انتظار یه چیز خیلی تاپ رو داشتم. ضایع!!
مامانم دلش میخواست شب بمونیم پیشش. گفت صبح که می خواهیم بریم بهشت زهرا (قبلن به دارا گفته بود خودش) دیگه شما هم همینجا بمونین دیگه! دارا هم که نوشتم قبلن خیلی خسته بود. بهش گفتم چیکار کنیم؟ تو راحتی بمونیم؟ یواشکی بهم گفت خونه خودمون راحت ترم. اما مامان دلش میخواد بمونیم، پس می مونیم.
دو تا تشک آوردم و دو تا پتو و خوابیدیم تا ١٠ صبح!! مامانم ١٠ دیگه صدامون کرد با مهربونی. گفت دلم نمیامد صداتون کنم ولی ١١ باید بهشت زهرا باشیم. چون ما هر روز صبح میریم سر کار مامانم دلش برامون می سوزه و دلش میخواد صبحای تعطیل بخوابیم.
حاضر شدیم و رفتیم بهشت زهرا. حالا چرا رفتیم. اولین سال مُردن عمه ام بود امروز. یعنی پنجم بهمن. باورم نمیشه. خیلی زود گذشت. حدود ١٠ نفر آدم آشنا هم اومده بودن. دارا جانم خیلی مهربونه و خیلی لطف کرد که باهامون اومد.
عمه ام خیلی غریب بود. شمال زندگی می کرد و مجرد هم بود. خیلی هم مهربون بود. تا حالا دلم برای کسی اینقدر تنگ نشده که برای عمه ام. برای مهربونیاش. خیلی مهربون بود. در واقع پدر من تک فرزند بود. مادرش دو سال بعد از تولدش میمیره و باباش یعنی آقای پدر بزرگ سیــّـــد ما باز ازدواج میکنه و عمه و عموهای من همه ناتنی هستند. هرچند پدربزرگه هم وقتی بابام ١٨ سالش بوده میمیره و ۵ تا خواهر برادر رو میذاره برای بابام که جمع و جورشون کنه. طفلک بابام! دلم براش می سوزیه! روحش قرین رحمت... پارسال که عمه ام مُرد، یه مطلبی نوشته بودم که حالا میذارمش اینجا:
تا حالا به مرده دست نزده بودم. قبل از دو سال پیش که بابا فوت کرد اصلاً مرده ندیده بودم و مرگ رو در واقع از نزدیک ندیده بودم و برای همین خیلی شوکه بودم تا مدت ها؛ ولی حالا دیگه حرفه ای شدم! بعد از بابا، عمو علی و خاله جان و آقا مهدی و حالا هم که...
دو روز پیش عمه ام فوت کرد. شمال زندگی میکرد. تنها زندگی میکرد با خواهر و برادرش. آوردنش تهران. خیلی غریبانه بود مراسم تدفینش. برای این میگم غریبانه چون آدم های کمی آمده بودند. در واقع کل فامیلش همین بود. نمیدونم چرا وقتی میخواستن بذارنش توی قبر یهو همه پسرها (خواهرزاده ها و برادرزاده های من و پسرعموم) نبودن. یارو گورکنه همه رو پراکنده کرده بود که برن عقب. ولی من نرفتم. خب داداشم هم که توی قبر بود. اومدن بذارنش، داداشم یهو با اضطراب گفت پری بگیر و من گرفتم و با نگرانی میگفت مواظب سرش باش. منم دستم رو گذاشته بودم زیر سرش و تا اون پایین، تا جایی که دستم میرسید سرش رو نگه داشته بودم که به دیواره های قبر نخوره. الان که فکر میکنم برام سواله که چرا داداشم این حرف رو زد. اون که مرده بود! یعنی تا یه مدتی هنوز بدن به دنیا تعلق داره و حس میکنه؟ مستقل از روح؟ این که خیلی وحشتناک میشه. اینطور دوست ندارم. اون مرده شورها که این طرف و اون طرف میندازن مرده رو و خلاصه زیر اون کفن ها و توی قبر و زیر خاک و سرما و تنهایی و همه ی اینا. دلم رو اینطور آروم میکنم که داداشم بخاطر محبتش این حرف رو زده.
چقدر
خون ِ توی رگ هام رو دوست دارم. اونه که بهم رنگ میده. چون مرده ها خیلی
سفید هستند. مردن خیلی سرده. همه چیزش سرده. بعد از مردن ِ آدما تا یه مدتی
مثل دیوونه ها میشم. مدام به صورت آدم ها نگاه میکنم و تصورشون میکنم که
مرده اند و از لابلای کفن طرف راست صورتشون روی خاکه و سفید شدند و چشماشون
بسته است. خودم، دارا، مامانم، خواهر و برادرام، همه...
می ترسم...
پی نوشت1: دارا الان نیست. رفته خونه ی مامانش. شام هم اونجا می مونه. گفت اونم مادره. توقع داره. دلش میگیره. اما هر کاری که تو بگی میکنم. برم؟
پی نوشت2: اینکه یه مرد مهربونی ماشین دنده اتوماتیک بخره برای اینکه بتونه همیشه بدون وقفه دست محبوبش رو بگیره توی دستش وقت رانندگی، یعنی چی؟ شما اسمش رو چی میذارین؟
پی نوشت3: پس فردا، یعنی هفتم بهمن تولدمه! چقدر فرق کردم. چقدر فرق کردم...
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!!
دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه! اون امام حسین (علیه السلام) بود! اون پیغمبر (صلوات الله علیه و آله) بود! خودتون رو با اونا مقایسه می کنین؟!! خداروشکــــــــــــر! شکر که مختار یک انسان معمولی بود که تنها امتیاز و بزرگ ترین و برجسته ترین امتیازش عشق به اهل بیت بود.
آخ که چقدر خوشم میاد از این شیوه ی دو زن داری ِ جناب مختار. چقدر خوشم میاد که صادق و بی ریا با هر دوشون نرد عشق می بازه و در مقابل، ناریه و عُمره، همسر اول و دومش، هر دو دارن همینجور هی برای مختار ضعف میکنن و جفت جفت ازشون میره. حالا به کنار که دو زن، دارای دو عقیده ی متفاوت بودند و عُمره دوستدار علی (علیه السلام) و آل علی (علیهم السلام) بود و عاقبت هم شهید شد در همین راه، مثل شوهرش. ماجرای شهادت عُمره رو اینجا بخونید.
وقتی شما عاشق یه نفر هستین، بنظرتون آیا دارین به اون لطف و خدمت می کنین یا به خودتون؟ ها؟ فکر میکنین این عاشقی امتیازیه برای شما یا برای معشوق؟ ها؟ اگر از هوش عاطفی بالایی برخوردار باشین و راه و رسم زندگی رو بلد باشین و بدونین کجا عقل و حس رو باید به کار انداخت و کجا باید از کارشون انداخت، بدون معطلی جواب میدین که عشق، سرمایه ی عاشقه و در کف دست عاشق. معشوق بهانه است. همین مختار وقتی این هفته رفت منزل همسر دومش، خانم بهش چی گفت؟ خونه رو چطور نگه داشته بود؟ چطور با عشق به کودک شون رسیدگی می کرد و در تربیت و پرورش او تلاش می کرد و تمام مدت هم با خیال مختار عاشقی میکرد. اون آرامش و حس زندگی که خونه ی عُمره به بیننده القا می کرد، بنظر من تصویر اصلی عشق بود..
تو بهانه ام شدی..من به عشق رسیدم..
تو بهانه ام بمان..من با عشق می مانم..با تو..بی تو..
کلیک: رفع ابهامات و جواب سوالات شما از مختارنامه
پی نوشت: حرفهای نسرین مقانلو، بازیگر نقش زن اول جناب مختار درباره ناریه:
بنظرم
اینگونه شخصیتها در تاریخ وجود داشتهاند و به وسیله کارگردان و ذهن
نویسنده به آنها پروبال بیشتری داده میشود آن هم برای این که راحتتر به
تصویر کشیده شوند. البته در آن زمان مردان عرب تنها دو زن داشتهاند و
مختار جزو کسانی بوده که سه زن داشته است. به هر حال ناریه مختار را بسیار
دوست دارد و از عشق زیادش دوست نداشته که او به میدان جنگ برود. در هر حال
این گونه شخصیتها نمیتوانند تنها زاییده ذهن نویسنده و کارگردان باشند.
اگر ناریه عاشق مختار است، چرا اجازه میدهد که او 2 بار ازدواج کند؟
اتفاقا از سر عشق زیاد این کار را میکند. چرا که او فکر میکرده اگر مختار دوباره ازدواج کند شاید از فکر جنگ بیرون بیاید، اما درست عکس این ماجرا اتفاق میافتد.
شما اصلن آدم های پایه ای نیستینا. گفته باشم! عوضش تا دلتون بخواد آدم های موقعیت های بی ربط و نامربوط هستین. مگه نگفتم عشقولانه ترین کار هفته رو هر شنبه صبح باید بگین؟ فکر کردین شوخی میکنم؟
حالا
اگه منم مثل مهران مدیری دستگاه آپارتمان و دستگاه اتومبیل جایزه میدادم،
همه مشتاق میشدین، نه؟ یا اگر میگفتم در تعلق یارانه بهتون تاثیر بسزایی
خواهد داشت چی؟؟ مجبورم بازم خودم بعنوان تنها شرکت کننده ی فعال
و البته برنده!
مسابقه رو اجرا کنم. آفرین پری جــــون!
وسط های هفته به دارا گفتم: دارا!!! بیا یه کار عشقولانه بکنیم دیگه من این هفته هیچی ندارم توی وبلاگم بنویسم واسه عشقولانه ترین کار!
دارا: عزیزم! ما همه ی با هم بودنامون یک کار عاشقانه است!
گفتم که پنجشنبه اهل و عیال دارا رفتن شهرستان. خونه خواهرم بودم. عصر دارا اومد و دور هم خوش گذشت و چای و کیک و تخمه خوردیم و قهوه تلخ ١٢ رو دیدیم. ساعت ١٢ هم رفتیم خونه ی خودمون و خوابیدیم تا ١٠ صبح فردا. صبح یه کم سوسیس و تخم مرغ درست کردم
و یک لیوان شیر گرم با عسل هم دادم دارا بخوره. حدود ظهر برای ناهار رفتیم خونه مامانم و باز هم دور هم خوش گذشت.
البته من خیلی حالم خوب نبود و احساس ضعف شدید و درد داشتم و بی حال بودم و فشارم پایین بود.
ساعت ۶ دارا رفت دنبال چند تا کارش. ٨ برگشت. من عنق شده بودم که چرا دیر اومدی!
نگو که عزیز دلم رفته ١٠ تا قصابی که بلکه جیگر پیدا کنه و بیاره برای من کباب بزنه تا بخورم یه کم از حالت میت بودن دربیام
که همه قصابی ها عصر جمعه تعطیل بودن.
دارا که اومد رفتیم بیرون دوتایی
یه کم بچرخیم. رفتیم یه گلفروشی، از این گلفروشی ها که باغ هستند نه مغازه
ها. اونا توی گلفروشی یک سالن بزرگ بزرگ خیلی بزرگ دارن که فقط ظروف سفالی
و لعابی و از این جور چیزا داره. دارای من اونا رو که دید، دلش رفت و روحش به پرواز دراومد که : پری!!! یک سرویس از اینا بخریم. پری هم که مگه میشه با خواسته ی دارا مخالفت کنه!!؟ چون قیمت ها زیاد میشد، از هر ظرفی بجای ۶ تا، دو تا گرفتیم. هردومون خیلی ظروف تازه ی سنتی مون رو دوست داریم. دارا میگه دیگه از اینا استفاده کنیم. میگه باید قاشق چوبی هم بگیریم و کاملاً سنتی و طرح قدیم باشیم. قاشق چوبی از کجا بخریم؟
ساعت ١١ و نیم بعد از تماشای مختارنامه رفتیم خونه و تازه دوتایی وایسادیم قیمه بادمجون درست کردیم برای ناهار امروزمون که خیلی هم خوشمزه شد. جاتون خالی حقیقتاً!
در آخر اینکه، امروز صبح بجای اینکه هرکسی با ماشین خودش بره سر کار مثل هر روز، دارا جانم منو رسوند. خیلی هم کیف داشت؛ روح و جونم از شوق لبریز میشه البته شایان ذکر است که دارا، خانومه
محبوبش رو مثل ایام قدیم سر کوچه پیاده نکرد؛ بلکه جلوی در شرکت که
اتفاقاً کاملاً باز بود، پیاده شدم. امروز حالا ساعت ٢ و نیم تعطیل میشیم.
می دونید که! دوباره یک ساعت، از ساعت کاری تهرانیا کم شده.
البته بنظرم از اونطرف باید ٧ سر کار باشیم. دقیق نمی دونم هنوز. اما در
کل قرار شده دیگه کسی ترس توبیخ مدیر بالادستی رو نداشته باشه
و حقوق ها بر اساس میزان کار ارائه شده به افراد تعلق بگیره، نه مقدار ساعت حضور.
سیستم ساعت حضور که می دونید چه جوریه. شما ٧ صبح کارت میزنی، از اون طرف هم ١١ شب کارت میزنی.
این وسط بعضی روزها هم، نیم ساعت یه ربعی کاری میخوره به پستت و انجام میدی. از روی اجبارا!
توی ساعات روز هم به همه کارات میرسی و مهمونی و مسافرت و خرید هم میری
و علیه کسی که داری براش کار انجام میدی، فعالیت های سیاسی و تخریبی میکنی
نمی دونم. تا دارا بیاد دنبالم، احتمالن باید معطل بشم. حوصله ندارم بشینم توی اتاق. حالم هم خوب نیست زیاد تصمیم دارم اگر حالم بهتر بشه، برم و توی فروشگاه های اطراف بچرخم
خوبه؟
پی نوشت١: چند روز پیش وقتی رفتم خونه دیدم دارا غصه داره. غصه ی یکی از برگ های یکی از گلدونامون رو می خورد که زرد و پژمرده شده بود و داشت می مُرد. خوشحالم دارا حسش با گلدونامون خوب و پویاست
پی نوشت٢: صبح دارا میگفت راست بگو پری! من شبیه همون اسب سفیدی هستم که آرزو داشتی شاهزاده رویاهات باهاش بیاد؟؟؟
پی نوشت٣: دارا میگه پسر چهار ساله اش به مامانش گفته: تو نباید یه من بگی چی بپوشم، چی نپوشم.. فکر کن...
چقدر خوبه که من امتحان ندارما. دیروز رادیو داشت میگفت امتحان، انتقام نیست! راست میگه ها! خیلی از معلم ها برخورد عدوانی دارن از طریق امتحان. هرچند دارا خیلی دلش میخواد من درس بخونم و فوق لیسانس بگیرم یا بیشتر. اگر آمار و روش تحقیق و این مزخرفات نبود، حتماً این قضیه برام جدی تر میشد. حالا اگه دانشگاه پولی هم بشه که چه بهتر. البته شنیدم امسال دانشگاه آزاد صد در صد قبولی داده. فقط شنیدم ها. نمی دونم درسته یا نه. اما خوب بود اگر می دونستم و شرکت میکردم. اونا واسه سیاست های شخصی شون و تو دهنی به همدیگه، به هم دندون نشون میدن و این وسط دانشجو به هدف خودش میرسه. نه؟
فردا دارا جانم دو تا امتحان داره. امروز نرفت سر کار. خونه خودمونه که درس بخونه. من هنوز نرفتم خونه. با دوستش رفته خونه و خورش بادمجون خوشمزه داشتیم که خوردن. امشب دارام پیش منه. پنجشنبه هم اقوامش عازم شهرستان هستند. خانوم اول میره. نمیدونم چقدر. فکر کنم ١٠ روز یا بیشتر.
عزیزانم! فــــرزندان من! من هیچ اصراری ندارم که مدال قهرمان دموکراسی رو به گردن من بیاویزندها! بنابراین میگم که هر کی از من خوشش نمیاد، مطمئن باشه که منم ازش خوشم نمیاد و هر کی هم نظراتی بذاره که سرشار از انرژی منفی باشه و یا رد پاهای واضح شیطان و شیطنت در نظراتش دیده بشه، حتماً منتشر نمیشه. بعضی فرزندانم که شناخته شده هستند و با دیدن اسم و آی پی شان، در کل بی خیال خواندن کامنت می شویم. در کل چون من بسی باهوشم و مغزم مانند کامپیوتره همینطور همه چیز را حفظ میکند هی!
همین یک صفحه مال منه. فیس بوک و کلوب و یاهو و یوتیوب و فلیکر و گوگل و اورکات و همه ی بقیه اون کوفت و زهرمارها که بلد نیستم، مال شما! ها؟ عادلانه است دیگه! نه؟ نیست؟ ای بابا! شما هم با صهیونیست ها دست در یک کاسه دارید که. بیخیال شید. برید یه کار مفید برای امروزتون انجام بدید که نفس کشیدنتون، دویدنتون به سمت مرگ هستش. خدا رو شکر این یکی دیگه آخره عدالته و هیشکی رو از قلم نمیندازه...
آخی!! غصه خوردین؟؟؟ دلتون شکست که کامنتاتون رو منتشر نمیکنم؟ افسرده شدین که کامنت هاتون رو نمی خونم؟ الهی! الهی! غصه نخورین! پیر میشینا! انشالله یه روز یکی هم پیدا میشه که به شما اهمیت بده و دوست تون داشته باشه...
کلیک: نگهداری کتاب های رهبر انقلاب در کنگره آمریکا
کلیک: استادان زبان فارسی از 50 کشور به ایران می آیند
کلیک: سهم هر نفر از ثروت جهان چقدر است؟
کلیک: به خودتان عشق بورزید
کلیک: کنیسه سازی در جوار مسجد الاقصی
کلیک: توصیه های تغذیه ای به چاق ها و لاغرها
کلیک: آیا ظلم به دشمن مجاز است؟
کلیک: به لس آنجلس بیایید تا بتوانید با شلوارک چلوکباب بخورید
کلیک: پرستار بچهای که با عکسهایش پس از مرگ به شهرت رسید
کلیک: آیا واقعاً دو بچه کافیست؟
کلیک: لزوم توجه خانواده ها به تبعات زیانبار طلاق
کلیک: دموکراسی یا دمشتراسی؟
کلیک: گران قیمت ترین بی. ام. و. نمایشگاه خودرو دیترویت دزدیده شد
کلیک: روشنفکری یعنی توانایی درک دیگری
کلیک: پشیمانی مرضیه دباغ و زهرا مصطفوی از رأی به موسوی
کلیک: جویدن آدامس راه حلی برای درمان سوزش سردل
کلیک: دود سیگار خیلی سریعتر از تصور ما بدن را تخریب می کند
کلیک: راه های جلوگیری از تسلط شیطان
کلیک: خاطره ای از رهبر انقلاب در شکنجه گاه ساواک
کلیک: ترانه نان
کلیک: تورهای مسافرتی عجیب و غریب
کلیک: مهم نیست رئیس جمهور چه کسی است
کلیک: در «آکسفورد» و «ییلز» هم لباس تنگ ممنوع است
کلیک: کانون سالمندان پایتخت
کلیک:سلطان هرزنامه های جهان محاکمه میشود
کلیک: کاهش ارسال هرزنامه در جهان
کلیک: باهوش ترین فرد دنیا
کلیک: شاید یک پرنسس دایانای دیگر
کلیک: خانم ها بخوانند: چرا آقایان «جر و بحث» می کنند؟!
کلیک: بهترین نصیحت کننده انسان خود انسان است
کلیک: سخنان خداوند تاریخ مصرف ندارد
کلیک: وظیفه شناسی؛ حس گم شده
کلیک: باغ کتاب تهران
کلیک: متولد 1361
کلیک: بزرگ ترین مارپیچ گیاهی دنیا
پی نوشت١: اینو خیلی از سایت ها و روزنامه ها نوشته بودن؛ خوشم اومد:
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد:
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:
اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت...
پی نوشت٢: یه کتاب خیلی باحال پیدا کردم خونه ی خواهرم. "غلط ننویسیم"؛ فرهنگ و دشواری های زبان فارسی؛ نوشته ی ابوالحسن نجفی
دلم میخواد گاهی بعضی از قسمت هاشو توی وبلاگم بنویسم.
اَثاث / اَساس این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. اثاث به معنی "لوازم خانه" است: "سرایی با جمله ی فرش و آلات و اثاث و خدمتکاران برای او مرتب گردان و ده هزار درم به نزدیک او بَر تا در اخراجات خود صرف کند". اما اساس به معنی "پی، پایه، بنیاد" است:
اساس تــوبه که در محکمی چـو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست (حافظ)
بنابراین اسباب و اثاث باید نوشت و نه اسباب و اساس که اخیراً در پاره ای از نوشته ها به چشم می خورد.
آتش گشودن این ترکیب جعلی که ترجمه ی لفظ به لفظ ouvrire le feu فرانسوی و to open fire انگلیسی است، از ساخته های دستگاه لغت سازی ارتش است و خبرگزاری ها مدام آن را به کار می برند: "سربازان به روی جمعیت آتش گشودند و عده ای را زخمی کردند." اما هیچ نیازی به ساختن چنین ترکیبی نبوده است. زیرا برای بیان این معنی در فارسی، اصطلاحات فراوانی هست که هم در نوشتار و هم در گفتار به کار می رود؛ مانند آتش کردن، به آتش بستن، تیراندازی کردن، شلیک کردن. (ارتش فقط به منظور طرد کلمات عربی، تعدادی واژه و ترکیب بیهوده ی دیگر نیز ساخته است؛ مانند ترابری، تک، پاتک، آفند، پدافند و جز اینها).
امروز چقدر هوا سفیده! قبول نداری؟ سرد و سفید. خوشحالم. زمستون رو دوست دارم خیلی زیاد.
ســـوال: عاشقانه ترین کار هفته گذشته را نام ببرید.
جواب می تونه مربوط به خودتون باشه و یا
هرچیز و هر کس دیگه ای بیرون از خودتون. خوب میشه اگه هر هفته منتظر باشیم
که به همچین سوالی جواب بدیم. یعنی
مهم باشه برامون که جواب ِ خوب آماده کرده باشیم. اون وقته که سعی می کنیم
جواب خوب براش بسازیم یا کمک کنیم که جواب خوب براش ساخته بشه...
من بگم؟ من بگم؟
من امتیاز عاشقانه ترین کار هفته گذشته رو به خودم و دارا میدم و اون مربوط میشه به دیشب. توی پست قبلی نوشته بودم که دارا جانم قرار بود جمعه بیاد پیشم که درس بخونه.
من که شب قبلش خونه مامانم بودم.حدود ظهر دارا زنگ
زد که من دارم میرم خونه خودمون درس بخونم تو هم بیا اونجا؛ چون اگر بیام
خونه مامان نمی تونم درس بخونم. گفتم خب بذار وایسم تا ناهار مامان حاضر
بشه و بردارم بیارم خونه تا بخوریم. خودم حوصله آشپزی نداشتم. اونم چی سر
ظهر!! تا برم خونه ساعت 1 و نیم بود و ناهار خوردیم و دارا نشست درس خوند تا ٧ و نیم. البته وسطش قلیون درست کردیم
و یه کم غذاهای خوشمزه
درست کردیم. بعد دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت ماشینش رو داد به رفیقش آقا مهدی که امروز صبح ببره تعمیرگاه. از قضا خودش با موتور برگشت
و قرار بود که با موتور هم بیاد دنبال من. البته دارا
خودش کاملاً مجهزه و پشت موتور این حس رو داره که زیر پتو و کنار شومینه
است. اما با من شرط کرد که باید کلاه موتور سواریش رو من بذارم و کلی سفارش
کرده بود که لباسای گرم بپوش. ساعت ١١ اومد دنبالم و منم کلاه موتور
سواریش رو سرم کردم و پریدم پشت موتور. چهل بار گفت پاتو نذاری روی اگزوز!!
از پشت سفت بغلش کردم و دارا هم برای اینکه دستام یخ نکنه با یه دستش رانندگی می کرد و با یه دست دیگه اش دوتا دستای منو پوشش داده بود که یخ نزنم
خیلی کیف داد. اینطوری بود که عشقولانه ترین کار هفته مون رقم خورد
دارا گفت پری میخوای بهت موتورسواری یاد بدم؟ گفتم آره آره. آخ جان!!
پی نوشت١: طبق درخواست دوستان طرز تهیه خوراک ملکه رو آموزش میدم. ببین! میری چند تا نون باگت می خری. نون باگت ها رو می بری و تکه تکه به طول ٧ - ٨ سانت می بری. تقریباً مربع میشن. بعد خمیرای توشو خالی میکنی ولی یه طرفش رو میذاری بمونه که نقش کف رو داره و یک کاسه از نون باگتت درست می کنی. خب؟ بعد توی یه کاسه چند تا تخم مرغ میشکنی و زرده سفیده رو قاطی میکنی. می تونی یه ذره پف کننده هم بهش بزنی. نمی دونم مثلاً چی. با یه ذره نمک و فلفل که مزه بگیره. بعد کاسه ی نون باگتی رو توی تخم مرغ خیس میکنی که تخم مرغ همه جاشو بپوشونه. محصول رو میندازی توی روغن که تخم مرغ ها پخته بشن. حالا کاسه ی نون و تخم مرغی شما آماده است. بعد چیکار میکنی؟ توشو با مواد دلخواه پر میکنی. یعنی موادی که قبلاً آماده کردی. می تونه مثل مایه ماکارونی باشه. یا کالباس و قارچ و پنیر و گوشت و سبزیجات و خلاصه هرچی که خودت دوست داری. آماده شده ها!! نه خام خام. میریزی توی کاسه های نونی و غذا آماده است و موقع پذیرایی توی ماکروفر گرمش کن و جعفری تازه بچین دورش.
پی نوشت٢: با اسمایلی نوشتن هم باحاله ها. بعضیاش خیلی خوب حس رو می رسونه...
شنبه دارای بی خبر زنگ زد به من که: واااای پری!! یه خبر مهم!! امتحانام از پس فردا شروع میشه!
فکر کن! خبر نداشت امتحان داره. خلاصه که آقا دارای دانشجوی من این هفته چهار تا امتحان رو پشت سر گذاشت. یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه شب پیش من بود که درس بخونه. هفته آینده هم همچنان امتحان داره. معمولاً کتاب هایی رو که نداره هم براش اینترنتی پیدا میکنم و به خود انتشارات مربوطه سفارش میدم تا برامون بفرستن. این هفته هم یه کتاب دیگه براش خریدم. هرچند برای یه کتاب سه هزار تومنی باید چهار هزار تومن پول پیک بدیم؛ اما به سرگردونی و ترافیک و کلافگیش می ارزه. نه؟
من و دارا خیلی شبیه هم هستیم. آخر هماهنگی!! خیلی کم اختلاف سلیقه داریم. اون هم توی چیزهای جزیی و بی اهمیت که همیشه هم یکیمون کوتاه میاد. اما توی برخورد با آدم ها بنظرم دارا خیلی بیشتر از من اهل مدارا هستش و خوش اخلاقی. هرچند تا نظرامون یکی نشه، آروم نمیشیم و باید یه نفر بتونه اون یکی نفر رو قانع کنه تا هم نظر بشیم و به آرامش برسیم که این کار رو هم میکنیم.
بعضی وقت ها هم میریم توی کار زورگویی. مثلاً اینکه:
- رئیس کیه؟
- خب معلومه تو!
- خب پس دیگه حرفی نیست!
- چشم!!
خوبیش اینه که طرف مقابل هم قواعد بازی رو بلده و پررو بازی نمیکنه. چه پری باشه و چه دارا.
غیر از عقیده و سلیقه و افکار و حس و عاطفه و خوشی و ناخوشی، توی بعضی چیزای خاص هم من و دارا به هم شبیه هستیم. مثلاً اینکه پدر و مادر من و پدر و مادر دارا هر چهار نفر توی یک شهر به دنیا اومدن. ( و اون شهر تهران نیست). جالب نیست؟! یا اینکه من و دارا هر دو توی یک بیمارستان به دنیا اومدیم. فقط دارا از بین خواهر و برادرهاش توی اون بیمارستان بدنیا اومده و من هم که همونجا. این هم خیلی برام جالبه و حس عمیقی از لذت و هماهنگی بهم میده. یا اینکه من و دارا سال ها قبل از آشنایی مون به یک دانشگاه میرفتیم. البته دارا توی اون دانشگاه کارمند بوده و من برای مطالعه به کتابخونه ی اون دانشگاه میرفتم. انگار از قبل از بدنیا اومدنمون و از روز اول زندگیمون و بعد در طول زندگیمون خدا هی میخواسته ما دو تا رو به هم برسونه. تازه یه شباهت دیگه هم داریم. اینکه هردومون پوست خوب و خوشرنگی داریم که همرنگ هم هست. هرچند من فقط یک درجه روشن ترم. دارا عشقولانه نگام میکنه و میگه: میدونی چشمات چه رنگیه پری؟ میگم چه رنگی؟ میگه رنگ چشمای من!!
پی نوشت: همـــــون الان که اینا رو می نوشتم دارا زنگ زد و گفت: ســـلام؛ چون می دونستم دلت برام تنگ شده اومدم بهت زنگ بزنم. گفت بعدازظهر میام پیش تو. گفتم که درس بخونی؟ گفت نه میام پیش تو! فردا میام که درس بخونم...
حواس تون رو جمع کنید. خیلی راحت به همه اعتماد نکنید. این همه دیوونه و اسکیزوفرن و متوهم و خودشیفته و بدبین و هذیونی که توی فیلم های تیتیش هالیوودی می بینید یا توی روزنامه ها میخونید و یا از این طرف و اون طرف می شنوید، همه شون دروغی و مختصّ قصه و کتاب نیستند ها. لااقل احتمال بدید 10 درصد از آدم هایی که روزانه می بینید، حداقل به یکی از این اختلالات یا امراض روحی مبتلا هستن. و این افراد غالباً باید تا وقتی زنده هستند، بطور منظم و همیشگی دارو مصرف کنند. به رفتارهای خودتون و آدمایی که باهاشون در ارتباط هستید، توجه کنید. بخصوص اگر در طول روز با افراد زیادی و به مدت طولانی در ارتباط هستید. حواستون به رفتارهای افراطی باشه. به تجربه دیدم اغلب آدم هایی که مشکلات روانی دارن، سعی می کنن خیلی خیلی اجتماعی و نایس به نظر بیان. دوست دارن آدم های متوجه ای بنظر بیان و خودشون رو بندازن وسط جمع و به به و چه چه بشنوند؛ در حالیکه زیر پوست شون، نفرت و گریز موج میزنه. اما تا جایی که روان ِ پریشان شون اجازه بده، نقاب شون رو حفظ می کنن و فشاری رو که تحمل می کنن، توی خلوت سر خودشون خالی میکنن و یا با رفتارهای افراطی، روح ناآرامشون رو - به خیال خودشون - آروم میکنن و یا از بچه و همسر و هر اطرافیان نزدیک دیگری قربانی می گیرند.
موضوعی که چند وقته ذهنم رو درگیر کرده، اینه که اغلب بیماری های روانی و اغلب جنایت ها و جرم ها در ارتباط تنگاتنگی با مواد مخدر هم هستند. الان که شیشه سالاره و دیگه همه ی معادلات رو بهم ریخته و به هیچ رفتار انسانی نمیشه اعتماد کرد و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. چون شیشه همه چیز رو عوض میکنه.
یه لذت عجیبی میده روانشناسی به من که میره توی خونم و از طریق رگ هام توی همه ی بدنم جاری میشه. البته خیلی ازش سردرنمیارم، بیشتر دوسش دارم تا بدونمش. کسی با چهار سال دانشگاه رفتن چیزی نشده که من شده باشم! اونم خدا بود که مرام گذاشت و اجازه داد خیلی بی ربط و بد مسیر و بدون قصد قبلی بیافتم توی راهی که همیشه دوستش داشتم و برام مثل آرزو بود. دیشب که دارا داشت برای امتحان امروزش درس میخوند، منم نشستم و یه کم باهاش همراهی کردم. زبان می خوند و من زبان رو هم خیلی دوست دارم. فکر کنم اثرات همونه که یه کم منو کشونده به درس و کتاب و دانشگاه و ریتالین و جامعه و دو قطبی و خاطره و هذیان و یونگ و فروید و توهم و این حرف ها...
پی نوشت1: در راستای خوبی که از خودمه، چند تا فیلم خوب روانشناسانه رو که دیدم رو نام میبرم و اگر همت داشته باشم، در مورد بعضی هاشون که بیشتر دوست داشتم، در آینده می نویسم.
باشگاه مشت زنی (اختلال چند شخصیتی، ضد اجتماعی)
درخشش (اسکیزوفرنی)
اتوبوسی به نام هوس (اختلال شخصیت نمایشی)
یک ذهن زیبا (اسکیزوفرنی، پارانوئید)
اینک فاجعه (اختلال استرس پس از سانحه)
بی خوابی (بی خوابی)
ویل هانتینگ خوب (تیزهوشی)
هانیبال (خودآزاری)
قاتلین بالفطره (اختلال خصیت ضداجتماعی)
مرد بارانی (اوتیسم)
پیانو (لالی انتخابی)
افسانه 1900 (اوتیسم)
سکوت بره ها (سادیسم، اختلال شخصیت خودشیفته)
ساعت ها (افسردگی، خودکشی)
شاتر آیلند (اختلال شخصیت تجزیه ای، هویت)
گرل اینتراپتد (افسردگی)
مرثیه ای برای یک رویا (سوء مصرف مواد مخدر و الکل)
گربه روی شیروانی داغ (سوء مصرف الکل، افسردگی)
تصادف (اختلال استرس پس از سانحه)
چه رویاهایی می آیند (افسردگی)
پی نوشت2: من هر ایرادی که داشته باشم که اتفاقاً خیلی هم زیاد دارم، حداقل عزت نفس دارم. مثلاً اگر برم جایی یا وبلاگی و هر روز نظریاتم رو اعلام کنم و صاحب اون وبلاگ مستقیم و غیر مستقیم، بحق یا نابحق منو پس بزنه و ارزنی ارزش بهم نده و در کل ایگنورم کنه، نه برای هیچی فقط برای احترام به خودم هم که شده، دیگه تحریمش میکنم که لااقل آمار بازدید وبلاگش نره بالا! حالا تازه دارم می فهمم چرا این تلویزیون های اپوزیسیون همش داد می زنن: زنده باد مخالف من!!
کلیک: سایتی برای فیلم های روانشناسی
اینکه تو همه چیز یه نفر باشی یا همه چیز یه خانواده باشی، خوب چیزیه یا بد؟ اگر در حال حاضر باشی، میگی بد و اگر نباشی میگی خوب. آدم هرچی نداره رو فکر میکنه خیلی ناب و دست نیافتنیه. بنظرم باید نگاه ها درست بشه. اونطوری خود به خود نقش ها هم درست میشه.
از آشنایی پری و دارا می گفتم. قبلاً یه چیزایی نوشتم؛ می تونید بخونید؛ حالا ادامه اش...
نوشتم که توی محل کارم خیلی پشت سرم حرف می زدن. حالا کاری ندارم بحق یا نابحق؛ اما این حرف ها باعث عذاب دارای من بود و تا جایی که صدای بقیه درنیاد و شک شون شکوفه نزنه، با این حرف و حدیث ها مقابله میکرد. بالاخره یک روز که من مرخصی بودم، ماریا رو صدا میکنه و در مورد این قضایا باهاش حرف میزنه. ماریا هم گویا میگه با خود پری حرف بزنید. فرداش که اومدم آقا دارای من اومد توی اتاق ما و بنظرم ماریا هم توی اتاق نبود و در مورد همین مسائلی که روی اعصابش بود و درباره ی همون خواستگار قبلی و مسائلی از این دست صحبت کردیم. خب... بعداً من و دارا برای همدیگه تعریف کردیم که چقدر حس هامون داغون بوده اون روز.
من بهش گفتم شماره موبایلتون رو بهم بدین. چیز عجیبی نیست. الان هم من شماره موبایل همه همکارام رو توی گوشیم دارم. امــّــــا... اما ما برای هم فرق داشتیم، هرچند سعی می کردیم به روی خودمون و به روی طرف مقابلمون نیاریم و جلوی خودمون هم پنهانکاری می کردیم.
روزی که بهش گفتم شماره تو بگو 14 بهمن 85 بود. هنوز تیکّه کاغذی که اون روز شماره اش رو روش یادداشت کردم، دارم. از اون به بعد گاهگاهی صحبت می کردیم با هم. صحبت ها ی عادی و روزانه. و کم کم به هم عادت می کردیم. و صمیمی و صمیمی تر و نزدیک تر می شدیم. دیگه چت هم میکردیم.
من که حلقه اش رو توی دستش دیده بودم و حسم کاملاً این بود که زن داره. اما چون هنوز از خودش یا از کسی نشنیده بودم، دلم نمیخواست باور کنم و البته تا از زبون خودش نمی شنیدم، باورم نمیشد. اون زمان فیلم closer رو دیده بودم و خیلی عاشقش شده بودم. اصولاً اون زمان ها خیلی اهل فیلم دیدن بودم. یه جورایی خوره ی فیلم بودم. میخواستم از زبون خودش بشنوم که ازدواج کرده یا نه. توی چت براش نوشتم که یه فیلم جدیداً دیدم که خیلی قشنگ بود و میخواین براتون بیارم تا شما هم با خانومتون ببینین. (کرم ریختم، خیلی غیرمستقیم منقاش رو فرستادم داخل دهانش!!) گفت: خانومم بیشتر از 1000 کیلومتر از من دوره. در ضمن ما اصلاً اهل اینکه بشینیم و با هم فیلم ببینیم و اینجور چیزا نیستیم.
خب... دیگه شکّم برطرف شده بود که مجرد نیست. اما از طرفی خیالم باز هم راحت شده بود بخاطر دو تا اطمینان خاطری که دریافت کرده بودم. زنه ازش دوره و روابطشون اونقدرها هم صمیمی نیست. تا مدت ها اسم زنش رو هم نمی دونستم. بعد از مدت ها که ازش پرسیدم با تعجب گفت نمی دونی؟ فکر می کردم می دونی!
خلاصه اینکه چت ها ی ما توی خونه هم ادامه داشت و اس ام اس های گاه و بیگاه. همون روزها یک بار با ماریا رفتیم بانک. یهو دیدیم دوست و همکار دارا هم همونجاست. من و دارا دیگه خیلی بهم اشتیاق داشتیم و مدام در ارتباط بودیم. البته وقتی که میرفتیم خونه، من دیگه باهاش اس ام اس رد و بدل نمی کردم و گاهی اگر میامد توی چت، با هم حرف می زدیم. حس میکردم نباید این کار رو بکنم. مگر اینکه از طرف اون اوکی شده باشه. توی بانک که بودیم براش نوشتم فلانی هم اینجاست؛ خدا رو شکر که شما بجاش نیستین. منظورم بخاطر دل خودم بود که بیچاره میشد اگر دارا بجای دوستش اونجا بود. اما چیزی نگفتم. دارا هم بنظر متوجه منظورم نشده بود و سؤال میکرد چرا اینحرف رو میزنی.
یه شب رفته بود تنهایی شاه عبدالعظیم. منم دقیقاً یادمه توی خیابون خواجه عبدالله و پشت چراغ قرمز شهید عراقی وایساده بودم و ساعت حدود 7 و 8 شب بود که بهم اس ام اس داد: بگوشین؟ دلم هّــــــــــــــــــــــری ریخت پایین. یعنی ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. دقیقاً یادم نیست چی شد. جوابشو دادم اما یادم نیست چی نوشتم و بعدش هم دیگه تلفنی حرف زدیم و از اون به بعد کارمون این بود که هر شب تا 1 و 2 پای تلفن بودیم و گپ می زدیم و دارا هم خیلی زیاد برام شعر می خوند و دیگه کم کم رابطمون خیلی خیلی نزدیک شد و فهمیدیم که عاشق همدیگه هستیم و دیگه کار از کار گذشته و گرفتار شدیم و نمی تونیم از بند همدیگه خلاص بشیم.
اون زمان عشق اول دارا جانم مدتها بود که تهران نبود که تا ماهها بعد هم نیومد. زمانی بود که تازه زایمان کرده بود بچه اولش را. این همه نبودنش، فرصتی داد به تنهایی های من و دارا تا به هم گره بخورند و به دل هامون که ما رو بهم گره بزنند. بعد از تعطیلات نورورزی سال جدید یعنی 86، عشق اول دارا جانم برگشت تهران و خیلی زود متوجه رابطه ی ما شد. الان یادم میاد که هیچ چیز، حتی کشف رابطه ی شوهر پلیدش با یک زن پلید هم باعث نشد ذره ای، تأکید میکنم ذره ای در برنامه های سفرش تغییری ایجاد کنه. مثلاً حتی اگر شده برای حفظ ظاهر. مثلاً حتی اگر شده الکی برای گول زدن شوهرش یا حفظ زندگیش. اصلاً برای دفع شر و پلیدی پری. هان؟ شاید مؤثر میشد و باعث کنده شدن من یا دارا میشد. شاید اگر پایبندی و علقه اش رو می دیدیم، سست می شدیم و وجدان خوابیده مون بیدار میشد!!!!! هیچ چیزی باعث نشد پایبند بمونه.
یادم میاد خیلی زود، در زمانی که از رابطه من و دارا خبر داشت، دوباره عازم شد و یادمه که با دارا رفتیم خیابون ولیعصر از تواضع (طبق سفارش خانوم) آجیل بخریم که ببره با خودش. از اون به بعد هم مدام عازم میشد و هر دفعه هم میگفت وقتی برگشتم باید تموم شده باشه. اما هیچوقت تموم نشد و ایشون هم البته هیچ تلاشی نکرد. مثل برخورد با بچه های دبستانی، گوشی دارا رو می گرفت و نمیذاشت ببره اداره، دارا هم که ایرانسل داشت. و غیر از اون تمام تلفن های کارتی سطح شهر در اختیار من و دارا بودن و غیر از اون، من و دارا همکار بودیم و هر روز حدود هشت ساعت توی یک ساختمون بودیم و این قضیه از دید خانوم پنهان نبود و اولین چیزی که دارا بهش گفته بود این بود که همکارمه.
یک بار خانوم عشق اول زنگ زد با من دعوا دعوا که تو باید از اون شرکت بری، چون دارا سختشه و نمی تونه کارشو عوض کنه و برای موقعیتش خوب نیست. اَی بابا!!!! یعنی یه قرون نمیخوای خرج کنی واسه نجات زندگیت. خب راضی شو خرج این تغییر شغل و عواقبش بیاد توی زندگیتون، در عوض شرّ پری کم شه. نع! نشد که نشد! منم البته مطمئنش کردم که بهیچوجه حاضر نیستم شغل فعلی ام رو ترک کنم. این برخوردش خیلی عجیب بود و هنوز مبهوتم. در حالیکه موقعیت انتقال دارا خیلی فراهم بود و یک سال مأموریتش هم توی شرکت ما تموم شده بود و در اصل کارمند شرکت دیگه ای بود و خانوم عشق اول هم می دونست یه موجود زندگی خراب کن و کنه ای هم توی اون شرکت هست به اسم پری...
حالا بگم چجوری خبردار شد. هیچی دیگه. بصورتی بغایت مسخره. من و دارا توی ماشین بودیم که آقای دارا شماره خونه اش رو چند دفعه گرفته و اشغال بوده و باز گرفته و گرفته و دیگه حواسش رفته به عشق شیرینش و از دنیا و مافیها غافل شده و نگو که آخرین بار، عشق اول گوشی رو برداشته و شاهد صحبت های ما شده. صحبت های ما که نه! دارا جانم در حال حرف زدن بود. رفته خونه و خانوم عشق اولنشسته کنارش و گفته خب حالا بگو اون کیه و دارا جان هم خودش رو زده به اون راه و زمانی که با دلایل محکمه پسند روبرو شده، دیگه نتونسته مقاومت کنه و لب به اعتراف گشوده کرده و مثل عاشقی پاک باخته و معصوم، از عشق حقیقی و صادقش و از محسنات محبوبش برای خانوم گفته و گفته و گفته و گفته و اینکه تصمیم گرفته تا آخر عمرش این دختر رو زیر بال و پرش بگیره و زندگی مادی و روانی اش رو تأمین کنه...
کلیک: قسمت اول
کلیک: قسمت دوم
پی نوشت1: دو روز گذشته دارایم رو ندیدم. مکرّر و تمام وقت خواب دارا رو می بینم. دیگه شده عادت همیشگیم. دیشب خواب دیدم مثل همیشه اومده یه سر بهم بزنه و بره. حالا یک ساعت، دو ساعت... مهمون داشتیم توی همون بازه زمانی. داشت میرفت دم در مهمون رو بدرقه کنه. برگشت و با مهربونی بهم گفت: چای تازه دم بذار. امشب تا صبح پیشتم.
پی نوشت2: هان!! ای زنان و مردان زمینی! ای مظلومان و معصومان و پارسایان! ای متأهلین و مجرردین! من دستی از ایادی شیطان رجیم هستم، از همونا که توی مُلک سلیمان بود و با مقاصد پلید و افکار خانه خراب کن، با عشوه گری و طنازی و حیله گری، یک آشیانه ی گرم و عشقولانه رو در هم شکستم و رویای شیرین یک پدر و مادر و کودک را برآشفتم و تبدیل به کابوسی شوم نمودم. یوهاها... یوهاها.. و هرچه از ناسزا و لعن و نفرین که شما بر من می فرستید حقیقت است؛ گو اینکه جز قلقلکی از آن بر من نمی ماسد... یوهاها.... حالا شما مواظب باشین و از تجربیات این ماجرا بهره بگیرید تا مبادا گرفتار شوید. باور کنید اگر نظر ندهید لال نمی میرید... یوهاهااااااا
قسمت اول
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست
قسمت دوم
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...
پنجشنبه ی امروزم بدون دارا بود. ماموریت داشت و باید با چند تا از همکاراش می رفتن زنجان. ساعت هفت صبح زنگ زد و گفت کارت سوخت میخوام. کارت سوختش پیش من بود آخه. گفتم خونه مامانه. رفت کارت سوختش رو برداشت و رفت. ساعت ٩ شب هم برگشت تهران. خداروشکر.
بیکاران ِ سر در کار ِ مردم: دلت خوشه پری!! دارا با سومی رفته بوده؛ یه یه یه (برای خواندن این واژه، صورت خود را از هرگونه حس خالی کرده، چشم ها را کمی گرد کنید و به نقطه ای نامعلوم نگاهی خالی بدوزید، لب پایین را حدالامکان به یک سمت کج کنید و اصوات مربوطه را پشت سر هم و بدون مکث خارج نمایید)
صبح رفتم خونه مامانم. یه کم کارای «پیش آشپزی» کردم. بادمجون سرخ کردم واسه خورش بادمجون. کرفس تفت دادم واسه خورش کرفس. مرغ و سیب زمینی پختم واسه الویه. از خونه مامانم سبزی قورمه سبزی و انارویج و ترشه تره و مرغ ترش تهیه کردم! یه پوره سیب زمینی هم درست کردم که اون تموم شد. عصر بعد از مدت ها یک ساعت خوابیدم و بعد از غروب ماریا اومد پیشم. گفت شب هم می مونه که خیلی خوش بحالم شد. شوهرش رفته شمال. [احتمالاً اون هم با دومیش رفته! یه یه یه (طبق الگوی فوق الذکر خوانده شود)]
ساعت ٩ و نیم با من و ماریا و خواهرم رفتیم توی اتوبان ها چرخیدیم. از همت و مدرس و پارک وی و ولنجک و چمران و یادگار و حکیم و اشرفی اصفهانی و امام علی همه جا چرخیدیم. خوشم میاد توی اتوبان های خلوت برونم؛ تند تند تند... و البته هی می ترسیدم نکنه یهو یه زانتیای سفید ببینم که داره بهم علامت میده که بزنم کنار. هم پررو هستم و هم می ترسم. روم کم نمیشه با اینکه بد سابقه هم هستم. یکبار توی اتوبان رشت به فاصله یک ساعت، سه بار و هر بار ٢٠ هزار تومن جریمه شدم بخاطر سرعت. این قسمت خوب ماجراست. یکی از بدترین خاطراتم مربوط به سفر اصفهان هستش. دوبار رفتم اصفهان. یکبار سالها پیش با هواپیما و یک بار هم دو سال پیش با همین ماشین و جاده. ای خدا!!! اسم نطنز و بادرود و اینا که میاد واقعاً حالم بد میشه. توی بادرود پلیس بخاطر سرعت نگهم داشت. ١۶٠ تا!! و ماشینم رو خوابوندن و چقدر دردسر کشیدم. البته دارا بعداً بهم گفت که کارشون غیرقانونی بوده و حق نداشتن ماشین رو بخوابونن و من می تونم به قوه قضائیه ازشون شکایت کنم. ای بابا! گفتن برو تا یک ماه دیگه. ماشین کرایه گرفتیم و رفتیم اصفهان خونه خواهرزاده ام. دوباره صبح با خواهرزاده ام برگشتیم و رفتیم نطنز که کارای اداری انجام بدیم که ماشین رو بهمون بدن. شبکه شتاب شون قطع بود. پرینتر پلیس شون کار نمی کرد. چون باید خلافی ماشین رو می گرفتم. رئیس پلیس شون سر پست حاضر نبود. اونقدر خسته و عصبی شده بودم که دیگه به شدت زدم زیر گریه. یکی از پلیسای اونجا که سمت خاصی هم نداشت که حرفش پیش بره کمکم کرد. فکر کنم شمالی بود. و فکر کنم اسمش آقای کمیل اکبری بود. اگر یک درصد احتمال میدادم وبلاگ خون باشه، از همین جا بهش سلام میکردم. خدا خیرش بدهاد. خلاصه که کلی بدبختی کشیدم و عهد و پیمانی ناگسستنی بستم که دیگه هرگز نرم اصفهان. حداقل با ماشین...
پی نوشت١: دارا میگه تنها زنی که رانندگیش خوبه تویی پری. کلاً از اون دسته مردهاست که از رانندگی زن ها شاکی هستن. راست هم میگه! بر منکرش لعنت!!! جالبه که دو تا از دوستاش هم که تاحالا با ما سوار ماشین شدن و هر بار هم من می روندم، یعنی آقا مهدی و علی آقا، هر دوشون در اولین صحبت هاشون همین موضوع رو گفتن. به اونها هم سلام میکنم از همینجا و برای خودم اسپند سایبر دود میکنم که آفاق و آناهیتا چشمم نزنن.........................فوووووت......فوووووت....
پی نوشت٢: مدرس، حوالی صدر تصادف ناجور شده بود و ترافیک بود. دوروغ گفتم؟؟ دوروغ گفتم؟؟
در مورد خودتون تصمیم بگیرید؛ جبران میگه: مغزهای بزرگ، در خصوص ایده ها صحبت می کنند؛ مغزهای متوسط، در مورد حوادث بحث می کنند و مغزهای کوچک، درباره مردم!
یکی وقتی خیلی حالت خوبه می تونی بنویسی؛ یکی هم وقتی خیلی حالت بده. وقتی هم مثل حال این روزهای من در سکون و بی اتفاقی باشه، باید سعی کنی هی بکشونیش بالا تا حال خوب حقیقی و درونی برات ایجاد بشه و البته شاید وسط راه حال بد هم بیاد سراغت ها که اونم هر چی نباشه حداقل می تونه قلمت رو راه بندازه. این هفته در کل خیلی کم رنگ بودم. کار خاصی نکردم و هر شب خونه خودمون بودم. تنها. بیشتر اوقات دارا نبود. گاهی بود و خوب بود و گاهی هم مثل خروس جنگی پریدیم به همدیگه. مدت ها بود که دنبال رادیو بودیم. من و ماریا و مامانم. یه رادیوی ساده بدون هیچگونه اکسسوری و ادا و اصول و بالاخره این هفته سه تا خریدیم. خیلی باهاش عشقولانه ام. دوسش دارم. امروز صبح رادیوی جدیدم بهم یاد داد که اگر هر کس در شروع روز بعد از نماز صبحش 11 بار سوره توحید بخونه و در پایان روز هم قبل از خواب 11 بار سوره ی توحید رو بخونه، در اون روز گناه نخواهد کرد. این هفته مشغول مطالعه ی کتابی هم هستم با عنوان سؤال های شما و پاسخ های آیة الله بهجت. خیلی بزرگه! میخوام کلّی ازش بخرم و پخش کنم. البته اونی که تولدش نزدیکه منم و فی الواقع اونی که باید کادو بهش داده بشه منم. گوشی اومد دست تون؟ آی پرّروها! با شمام! معمولاً از همین موقع ها سفارش هام شروع میشه دیگه. چون ترجیح میدم اگر کادو میگیرم، از کادوهام لذت ببرم؛ نه چیزهای غیرقابل استفاده یا تکراری! دور و بری هام هم که منو میشناسن، معمولن با مشورت خودم برام کادو میگیرن و موارد پیشنهادی خودم رو تهیه میکنن. البته بدی این روش اینه که به ندرت سورپریز میشم. مگر اینکه اس ام اس تبریکی از یه دوست قدیمی و دور بیاد و بشه سورپریز اون سالم!! دیروز به ماریا گفتم یک سری ظروف ژاپونئی دیدم که خیلی شیفته شون شدم و برو برام اونارو بخر. البته بهش گفتم فعلن صبر کنه شاید یه چیز دیگه رو بیشتر دلم خواست! به خواهرم هم گفتم دستگاه بخور میخوام. گفت کجا داره؛ بریم با هم بخریم. گفتم همه جا! همه داروخانه ها! دلونگی!!! در مورد مامانم هنوز فکر نکردم. در مورد دارا هم که عمراً. حاضرم هیچی ازش نگیرم اما بهش نگم چیزی برام کادو بگیره (دارا نخون! بفهمم خوندیا!!!) هرچند پارسال خیلی غصه خورده بودم که چرا برام چیزی نگرفته. بعدش چون طبق معمول تنها بود و عشق اولش تهران نبود، مامان اینا و خواهرزاده ها و برادرزاده ها رو گفته بود بیان و برام کادوی سورپریزی هم گرفته بود. منم که کلی شام درست کرده بودم.
پی نوشت1: همه شاد و خوش و نغمه زنان! بالاخره بارون اومد تهرانمون. دیشب. بسلامتی. مداوم باشد...
پی نوشت2: بقول مامان دارا من با غذا ارتباط عاطفی برقرار میکنم. البته اون در مورد دارا اینو میگه. این هفته حسرت یه غذای گرم و پخته رو با خودم به گور بردم. یه چیز ممنوع و مضرّ!!!!
کلیک: سایتی برای کاهش وزن
کلیک: گرافیست ایرانی در فهرست بهترین گرافیست های جهان
کلیک: تشکیل ستاد ویژه «حریم تهران»
کلیک: شرح حدیثی از حضرت امام باقر علیه السلام
کلیک: برای دوست داشتنی ترین نویسنده معاصر در اولین سالروز نبودنش
کلیک: روایت مرندی از مصاحبه میرحسین موسوی با تایم
کلیک: اسراف گناه است یا قتل؟
کلیک: فنون زیر آب زنی
کلیک: پیشینه عزاداری برای امام حسین علیه السلام در میان اهل سنت
باید به اطلاع تون برسونم که ایمیل این وبلاگ راه اندازی شد. خصوصاً برای بعضی دوستای مهربونم مثل افسانه و هُدی و بقیه دارم این خبر رو میدم. طبیعتاً همین ایمیل، یک آی دی مسنجری هم خواهد داشت. اما اینکه آنلاین باشم یا نه رو که از الان نمی دونم خب.
pari_email@yahoo.com
میونه تون با آهستگی چطوره؟ اصلاً باهاش ارتباط دارین یا می تونین باهاش ارتباط برقرار کنین؟ اصولاً قبولش دارین؟
من خیلی قبولش دارم و تقریباً از طریق میلان کوندرا (نویسنده ی چک که بیشتر رمان هاش رو چندین بار خوندم)، شناختمش. البته خوندن آهستگی (در سالها پیش) جرقه ی اولیه ذهن من بود و مفاهیم کلّی و اولیه آهستگی رو از او قبول دارم؛ اما نظرم مصادیق شخص کوندرا در این رمان و دیگر رمان هایش نیست؛ بنابراین لطفن محکومم نکنید. من کتاب های کوندرا رو دوست دارم. کوندرا بخاطر موقعیت سیاسی اش، اجازه نداره توی کشور خودش، چک اقامت داشته باشه و توی فرانسه زندگی میکنه. مردم خودش معتقدند که او یک همجنس گراست و بدلیل همین عقیده ی خودساخته شون ازش متنفرن. شاید باشه و شاید هم نباشه. خوندن سطحی آثارش با فکری سطحی به یقین همین عقیده رو ایجاد میکنه. اما این چیزی نیست که می تونه از کوندرا نصیب من بشه. من قسمت برجسته و صحیح حرفاش رو می قاپم برای خودم. (حرف حق را از اهل باطل هم بگیرید).
قبل از اون، با خوندن ژان کریستف هم بشدت عاشق آهستگی شدم. جایی که رومن رولان رفتارهای روزمره ی یک زن تنها و بیوه رو توصیف میکنه که صبح ها با خیال راحت و بدون نگرانی و سر فرصت، هر وقت که بخواد از تختش میاد بیرون و قبل از باز کردن مغازه اش، ساعت ها میشینه جلوی آینه و وقت صرف میکنه که سنجاق های سرشو بارها و بارها جابجا کنه تا اینکه بالاخره از ترکیب و نحوه قرار گرفتنشون راضی بشه و اون زمانی است که به مقدار کافی و با آهستگی رضایت بخش و قابل قبولی این کار رو تکرار کرده باشه و بتونه در آرامش کامل، روزش رو شروع کنه.
فکر میکنم اگر بگردم تاییدات خوبی در آیات و روایات هم پیدا کنم. منظورم هم همینه. اگر واقعاً بدونید منظورم چیه.
آهستگی، چیزیه که ما بهش نیاز داریم. من که خیلی بهش نیاز دارم. آهستگی، کارمون رو راه میندازه. برای روح مون آرامش هدیه میاره. در واقع یک نوع پشتیبانی روحی قوی بحساب میاد. ذهنمون باز میشه و خستگی هاش میره. با آهستگی میشه هر کاری رو به کمال و به بهترین شکل ممکن انجام بدیم. آهستگی یعنی موفقیت. آهستگی نقطه ی شروع کماله. با آهستگی می تونیم از زندگی، از تک تک لحظه های زندگی، بیشترین لذت قابل تصور و ممکن رو ببریم و در حالیکه با سرمستی مزه مزه اش می کنیم، سر فرصت همه اش رو بنوشیم. با آهستگی، دیگه ما هیچوقت نگران چیزی نیستیم. دلشوره نداریم. از کارها عقب نمی مونیم. می تونیم باشیم و کامل باشیم. کامل باشیم در هر زمینه ای که با آهستگی باهاش برخورد کنیم. آهستگی باعث میشه به همه ی کارهامون برسیم. کار عقب افتاده نداشته باشیم. مدام توی شتاب نباشیم و لحظه ها رو بدون اینکه حتی یک نظر بهشون نگاه کنیم، تند تند پشت سر نمی ذاریم. آهستگی یعنی رسیدن به آرزوها. آهستگی یعنی زندگی. آهستگی یعنی رفتن تا آخر همه چیز. آهستگی یعنی ثبت دقیق و آرامبخش و دلنشین لحظه ها. آهستگی یعنی قدرت مواجهه با هر اتفاق ناخوشایند. آهستگی یعنی عدم غافلگیر شدن. آهستگی یعنی رسیدن به آگاهی و شناخت در حد اعلی. شبیه این احساس رو "رفیق اعلی" بوبن هم بهم میده. قرین کردن کودکی و پیامبری و سادگی که می شوند اصل ِ اصل ِ زندگی. " آهستگی" کوندرا رو بخونید. "رفیق اعلی" بوبن رو بخونید. "ژان کریستف" رومن رولان رو بخونید. اینها کتاب هایی نیستند که بشه ازشون گذشت...
مادام «ت» موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسیم آن به مراحل مختلف، از فرصت کوتاهی که آندو با هم داشتند، یک ساختار عالی بیافریند. درست مانند یک فرم. تحمیل یک فرم به زمان نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمیتوان دریافت و نمیتوان به یاد سپرد. اینکه آنها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر میگرفتند برایشان دارای ارزش ویژهای بود. آخر، شب مشترک آنها فردایی بهدنبال نداشت و تنها در یاد میتوانست تکرار شود. میان کندی و حافظه و نیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد. بهعنوان مثال به یک مورد بسیار ساده و معمولی توجه میکنیم: مردی در خیابان میرود. ناگهان میخواهد چیزی را به یاد بیاورد، اما حافظهاش یاری نمیکند. او بیآنکه خود بداند قدمهایش را کند میکند. یک نفر که میخواهد اتفاق ناگواری را که تازه برایش پیش آمده فراموش کند، برعکس، بیآنکه خود متوجه باشد، سرعتش را زیاد میکند تا شاید از چیزی که از نظر زمانی به او هنوز نزدیک است، دوری جوید. در ریاضیاتِ هستی، چنین تجربهای به شکل دو معادلهی ساده درمیآید: درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی. (از رمان آهستگی)
پی نوشت١: این صبر و هر چی که مربوط به صبر میشه بدجوری درگیرم کرده. باید قضیه رو یه جوری بپیچونم که برعکس بشه و من اونو درگیر کنم...
پی نوشت٢: چقدر زن های دوم کم نیستند!!!! باید یه کمپین حمایت از حقوق زنان دوم راه بندازیم بنظرم و فعّال اجتماعی سیاسی بشیم..نه؟
پی نوشت٣: دیروز تا قسمتی و امروز کاملاً هوای تمیز در تهـــــــران داشتیم. چشم مون روشن. کار باد بود. دیروز و دیشب بشدت می وزید. از همون بادها که زوزه می کشن. خدایا "باد" را سلامت دار (وبلاگ روح آبی)
پی نوشت۴: دارا پس کو؟ خوبه. مشغوله زندگیه...
کلیک: اعتراض آیت الله نوری همدانی به صدا و سیما
کلیک:معاون پزشکی قانونی: همسرآزاری محدود به قشر خاصی نیست
میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..دیگه کی مونده که ما رو نذاشته سر کار؟ بارونو میگم. جمعه منتظر بودیم که نیومد. شنبه هم روزنامه های صبح نوشتن امروز خیابان های تهران خیس خواهد شد. ببین! ولش کن! همه چیز یه توده ی بزرگی از مسخرگیه! مواظب آمار خودت باش که جزء تلفات خواهی بود یا نه...
پنجشنبه و جمعه ی دل انگیزی داشتم غیر از یک سری رگبار پراکنده. فراوان به دانسته هام اضافه شد و اندک به عملم و به قول دارا این بسی مایه ی اندوه است و نه هیچ مباهات...
پنجشنبه شیفت بودم اداره و خیلی شولوغ هم بودم و از 9 صبح تا نزدیکی های 2 یکسره مشغول بودم. فکر کن!! اونوقت دارا جانم 12 کلاسش تموم شد و رفت برای ناهار خونه مامانم و تصور کن من چه جوری توی محل کارم خون خونم رو میخورد و داشتم حرص می خوردم که دارا اونجاست و من اینجا. تا من برم خونه، ناهار نخوردن و منتظر موندن اما توی این مدت خواهرم و خواهرزاده ام و مامانم، دارا رو غریب گیر آورده بودن و تا تونستن سر بسرش گذاشتن و اذیتش کردن. دارا هم زنگ میزد به من که پری؟؟؟؟ کجایی؟؟ بیا اینا منو کُشتن!!! رفتم خونه و همه که سر میز ناهار نشسته بودن، رفتم بالای سر دارا و سرشو محکم گرفتم توی سینه ام و کلی نوازشش کردم و قربون صدقه اش رفتم تا دلش آروم شه. دارا هم هیچی نمیگفت و با حالتی پیروزمندانه راضی بود که من داشتم بدرفتاری های دیگران رو در ملأ عام براش جبران می کردم. ساعت 5 دارا رفت و من و مامانم و خواهرم و خواهرزاده ام و ماریا هم اومد و رفتیم سینما صحــــــــــرا و مُلک سلیمان رو دیدیم. من که دیده بودم. اما مطمئنم هر کدومشون اگر دیده بودن، حاضر نبودن دوباره پاشن و رنج دوباره کاری رو به خودشون تحمیل کنن (انسان های پلید و پلشت).
جمعه عصر با مامانم و خوهرزاده ام رفتیم یه بازارچه زمستونی و بعدش هرکسی رو رسوندم دم خونه اش و موندم تنها خودم. قصد داشتم برم خونه خودمون؛ خونه پری و دارا. اما هر کاری کردم نشد که نشد. نه می تونستم برگردم خونه مامانم و نه می تونستم برم خونه خودمون و نه هیچ جای دیگه. نیم ساعتی توی اتوبان ها که خلوت هم بودند، چرخیدم و فکر کردم و فکر کردم. نفهمیدم اما گریه هام اومدن. شدید و عمیق و سوزناک! (گریه نکن زیر چشمات چین میافته!! ایش!!!) زدم کنار و حاشیه ی اتوبان وایسادم و درهای ماشین رو قفل کردم و فلاشرها رو روشن کردم. هی گریه کردم، هی گریه کردم، هی گریه کردم. خیلی خالی شده بودم. خالی از هر دلیل و انگیزه و هیچ نیروی محرکه ای نداشتم. غصه، تنهایی، بی دارایی و یک موج حمله ی افسردگی ناگهانی.
و اتفاقاتی بین من و خدام...
یک ماشین پلیس اومد کنارم و بعد جلوی ماشینم پارک کرد و یکیشون پیاده شد و اومد کنار پنجره. شیشه پنجره رو دادم پایین و گفت: مشکلی پیش اومده خانوم؟ در حالیکه اشک هام رو پاک می کردم گفتم نه و او که ریخت منو دیده بود خودش گفت: کمکی از دست ما برنمیاد. منم گفتم نه. گفت درها رو قفل کنید و برید جلوتر توی فرورفتگی پل پارک کنید. اون رفت و منم راه افتادم اما دیگه نایستادم. همینطور بی هدف می رفتم و بعد از چند دقیقه دارا زنگ زد به گوشیم و گفت کجایی؟ و 20 دقیقه بعد هردومون خونه بودیم. با شنیدن صداش واقعاً احساس کردم که زنده شدم. یعنی هیچ راهی نداشتم برای دوباره برگشتن به جریان زندگی و این رو فقط خود خدا فهمید و دونست! اگر نمی شد! اگر نمیامد! اگر زنگ نمیزد! اگر صداش رو نمی شنیدم!
و اتفاقاتی بین من و خدام...
دارا دو ساعت، از 8 و نیم تا 10 و نیم پیشم بود. مهربون بود ولی معده درد داشت. امروز هم معده درد داشت و بعلاوه سرش شولوغ بود و هی نو رسپانس تو پیجینگ بود. وقتی بی حوصله میشه و مریض میشه، منم خیلی غصه می خورم. دلم میخواد هی به من توجه کنه!! اصلن دلم میخواد هیچ کاری نداشته باشه جز اینکه به من توجه کنه. خودش که راضیه! شما چیکاره بودین؟
وقتی رفت، یه کم توی کانالای تلویزیون چرخیدم و 11 و نیم خوابیدم و برای اولین بار، یک حس خیلی خیلی خیلی قوی داشتم از اینکه خدا کنارمه و تنها نیستم. خیلی اختصاصیه و درکش همگانی نیست. مال خود ِ خودمه.
پی نوشت: امروز توی محل کارمون 100 تومن بُن خرید دادن به آدما. به من 50 تومن...و روزی دهنده خداست، نه شغل و کار و دیگران...
میزم کنار پنجره است. پرده رو میزنم کنار و میشینم توی آفتاب و البته چُرت می زنم و لازانیا می خورم؛ (این شما رو یاد کدوم آشنای قدیمی میندازه)؟ از اول این هفته دارم این کار رو میکنم و هی خودم رو تحسین میکنم که به به، آفرین، مرحبا به این فرصت طلبی و حُسن استفاده از شرایط موجود، نهایت استفاده رو از ویتامین D مجانی ببر. امروز ولی خیالاتم باطل شد. آلودگی تا آخر زمستون هم نمیخواد دست از سرمون برداره و تهرانی ها تا پایان زمستان هوای سمی تنفس می کنند، این از این! و از طرف دیگه آلودگی هوا مانع ساخته شدن ویتامین D در بدن میشود. در کنار این ها، شیشه ی پنجره و یک لایه کرم رو هم که اضافه کنید، نتیجه می دهد که من هیچی از این آفتاب بی جون و خسته نصیبم نمیشه و باید یه ثوابی هم در راه خدا بکنم و من به اون کمک برسونم بلکه تقویت شه!
دیروز عصر بدون ماشین با تاکسی با دارا رفتیم منیریه و یک کاپشن کوه نوردی خیلی گرم برای دارا خریدیم. حس خیلی خوبیه پیاده روی و ویندوشاپینگ. البته من بیشتر دوست دارم هی خرید هم بکنم؛ اما اگر شرایط و لوازمش نباشه به همین هم راضی هستم.
دارا یلّا پیراهن مشکی مردونه و یه کاپشن پوشیده بود با زیپ نبسته. من دو تا بلوز و یه مانتو و یه پالتو و یه چادر هم روی همه. وایسادیم توی صف خودپرداز. لرزم میگیره! دارا داره کاپشنشو درمیاره: بیا اینو بپوش!! مانعش میشم: بی خیال شو دارا جان! روی پالتو که نمیشه. تازه خودتم یخ میزنی.
روز قبلش، من شدیداً سرما خورده بودم با همه ی امکانات جانبی. خونه ی مامانم افتادم یه وری همینجوری نیمه جون. دارا از سر کار میاد اونجا. هی غصه می خوره و قربون صدقه میره و میگه کاش مریضیات بیاد به جون من. مامانم سربسرش میذاره و بهش طعنه میزنه که: تازه دارم می شناسمت! اگر این زبون رو نداشتی چیکار میخواستی بکنی!! دارا حس خوبی از این حرف نداره. بعدن که بهم میگه بهش میگم این حرف درست نیست. بیشتر از 90 درصد مردها همین هنر رو ندارند که خیلی هم راهگشا و حلال مشکلاته. چون اصلی ترین وسیله ی برقراری رابطه حسنه با زن ها و بدست آوردن دلشون، همین زبونه. عملکرد این نوع زبون شبیه عملکرد پارتی توی اداراته. یعنی اگر هیچی هم درست نباشه و هیچی هم سرجاش نباشه و اصولاً وضعیت به طرز فجیعی درب و داغون و قاراشمیش باشه، این پارتی مطمئن و تضمینی همه چیز رو اوکی میکنه. البته لازمه اش شاید یه ذره اینه که خانوم کینه و آقا غرور رو بذارن کنار و در لحظه زندگی کنند و حس بدهند و حس بگیرند. خاصیت دیگه اش هم اینه که مرهم میشه واسه زخم هایی که خود آقا زده و زخم ها رو می فرسته به فراموشی یا اغماض.
پی نوشت1: بنظرتون کیف نداره که دارا به غیر از مامان خودش، فقط می تونه به مامان من بگه مامان و در موارد دیگه اصلن و به هیچ وجه من الوجوه حسّش یاری نکرده که این لفظ رو بکار ببره؟
پی نوشت2: اصطلاحات زبان انگلیسی رو دوست دارم. در کل زبان انگلیسی رو دوست دارم. نمی دونم ماریا اینو از کجا برام پیست کرده، بنابراین آدرس ندارم: ایکس وای زد [XYZ]. این عبارت مخفف کلمات: Examine Your Zipper است یعنی زیپت رو چک کن! البته EYZ هم میگویند. این عبارت به نوعی جزء فرهنگ عامه هست و از همان زبان کوچه و بازار بر میآید.
کلیک: شماره تلفن ترک سیگار راه اندازی شد: 3 - 27122050
کلیک: اصلاح امور با استفاده از تهمت و غیبت؟
دیروز دارا برای گرفتن کپی یک سری مدارکش که پیش من بود، اومد دم در شرکت مون. حدود ظهر زنگ زد گفت بیا و کپی ها رو بیار.
قدیم ها می رفت توی خیابون اصلی و چند تا کوچه بالاتر یا پایین تر می نشست توی ماشینش تا من برم پیشش. جدیداً ولی آرامش بیشتری داره و سر کوچه دقیقاً میشینه توی ماشینش تا من برم و برسم بهش.
دیروز در کوچه رو که باز کردم، با آقا دارا روبرو شدم. چقدر شجاع شدی دارا!!!! وایساده بود پشت در و همونجا هم مدارک رو ازم گرفت و کلّی احوالپرسی کرد باهام و قربونت برم هایی هم گفت. دارا جان! شرکت! آدما! آیفون تصویری! شاید یه آشنا بیاد بیرون!
یاد دفعه ای افتادم که دوتایی دست همدیگه رو گرفته بودیم و پیاده می آومدیم تا دارا منو برسونه شرکت و بره. یک دفعه دیدم دارا دستم رو ول کرد و با سرعت و در جهت 90 درجه مخالف داره ازم دور میشه؛ خشکم زد. بعد از مدتی که برگشت پرسیدم چی شد دارا؟ گفت ندیدی؟ بهرام بود؛ یکی از بچه های شرکت! یعنی وقتی آشنا میدید انگار یوهو دارا منو نمی شناخت و به سرعت در جهت مخالف ازم دور میشد. اما دیروز بیخیال شده بود و دیگه براش مهم نبود. بالاخره خداحافظی کردیم و راه افتاد که بره چون ماشینش سر کوچه بود. من زنگ در رو زدم، اما پشیمون شدم و صداش کردم: دارا! وایساد و برگشت. دویدم طرفش و گفتم دلم نیومد تنهایی تا سر کوچه بری. منم باهات میام. خندید و دستمو جا دادم توی دستش و دست در دست هم تا سر کوچه رفتیم. حالا احتمالن یک نفر از پشت آیفون هم شاهد قسمتی از این قضایا بوده. چون من تقریباً زنگ زدم و فرار کردم.
خب... می دونید که حساسیت این موضوع برای چیه. نوشته بودم که من و دارا اوایل همکار بودیم. یعنی دارا هم همین جای فعلی که من هستم، کار میکرد. چند تا از همکارا هستن که قبل از ما اینجا بودن و هنوز هم هستن و من و دارا رو هم میشناسن طبیعتاً، اما احتمالن هنوز خبر ندارن که ما زن و شوهریم؛ حداقل در ظاهر. ولی خب بعضی هاشون هم آدمایی هستند که نخود توی دهن شون خیس نمیخوره و محاله بتونن توی دلشون نگه دارن که خبر دارن از ماجرایی ولی نگن؛ 3- 4 نفری از این دست هستند.
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...
پی نوشت: قسمت اول آشنایی مون با دارا رو اینجا نوشتم. اینم که شد قسمت دوم. تا قسمت های بعدی...
کلیک: زیارت حضرت زینب سلام الله علیها
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!!
دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه! اون امام حسین (علیه السلام) بود! اون پیغمبر (صلوات الله علیه و آله) بود! خودتون رو با اونا مقایسه می کنین؟!! خداروشکــــــــــــر! شکر که مختار یک انسان معمولی بود که تنها امتیاز و بزرگ ترین و برجسته ترین امتیازش عشق به اهل بیت بود.
آخ که چقدر خوشم میاد از این شیوه ی دو زن داری ِ جناب مختار. چقدر خوشم میاد که صادق و بی ریا با هر دوشون نرد عشق می بازه و در مقابل، ناریه و عُمره، همسر اول و دومش، هر دو دارن همینجور هی برای مختار ضعف میکنن و جفت جفت ازشون میره. حالا به کنار که دو زن، دارای دو عقیده ی متفاوت بودند و عُمره دوستدار علی (علیه السلام) و آل علی (علیهم السلام) بود و عاقبت هم شهید شد در همین راه، مثل شوهرش. ماجرای شهادت عُمره رو اینجا بخونید.
وقتی شما عاشق یه نفر هستین، بنظرتون آیا دارین به اون لطف و خدمت می کنین یا به خودتون؟ ها؟ فکر میکنین این عاشقی امتیازیه برای شما یا برای معشوق؟ ها؟ اگر از هوش عاطفی بالایی برخوردار باشین و راه و رسم زندگی رو بلد باشین و بدونین کجا عقل و حس رو باید به کار انداخت و کجا باید از کارشون انداخت، بدون معطلی جواب میدین که عشق، سرمایه ی عاشقه و در کف دست عاشق. معشوق بهانه است. همین مختار وقتی این هفته رفت منزل همسر دومش، خانم بهش چی گفت؟ خونه رو چطور نگه داشته بود؟ چطور با عشق به کودک شون رسیدگی می کرد و در تربیت و پرورش او تلاش می کرد و تمام مدت هم با خیال مختار عاشقی میکرد. اون آرامش و حس زندگی که خونه ی عُمره به بیننده القا می کرد، بنظر من تصویر اصلی عشق بود..
تو بهانه ام شدی..من به عشق رسیدم..
تو بهانه ام بمان..من با عشق می مانم..با تو..بی تو..
کلیک: رفع ابهامات و جواب سوالات شما از مختارنامه
پی نوشت: حرفهای نسرین مقانلو، بازیگر نقش زن اول جناب مختار درباره ناریه:
بنظرم
اینگونه شخصیتها در تاریخ وجود داشتهاند و به وسیله کارگردان و ذهن
نویسنده به آنها پروبال بیشتری داده میشود آن هم برای این که راحتتر به
تصویر کشیده شوند. البته در آن زمان مردان عرب تنها دو زن داشتهاند و
مختار جزو کسانی بوده که سه زن داشته است. به هر حال ناریه مختار را بسیار
دوست دارد و از عشق زیادش دوست نداشته که او به میدان جنگ برود. در هر حال
این گونه شخصیتها نمیتوانند تنها زاییده ذهن نویسنده و کارگردان باشند.
اگر ناریه عاشق مختار است، چرا اجازه میدهد که او 2 بار ازدواج کند؟
اتفاقا از سر عشق زیاد این کار را میکند. چرا که او فکر میکرده اگر مختار دوباره ازدواج کند شاید از فکر جنگ بیرون بیاید، اما درست عکس این ماجرا اتفاق میافتد.
دقیقاً ٣٠ سال پیش، توی چنین روزهایی، مامانم هم هشت ماه حامله بود و هم عزادار. (من هفتم بهمن بدنیا اومدم) هشت ماهه حامله بوده که مامانش یعنی مادربزرگم شب یلدا مُرد. خدا رحمتش کنه. شب قبل از مرگش، مادربزرگ زنگ زده به مامانم که بیا خونه خواهرت (یعنی خونه ی خاله ی پری) ببینمت. مامانم هم گفته باشه برای یه روز دیگه، چون باید بریم برای پوران (خواهر بزرگ پری) مبل بخریم. اون زمان خواهربزرگم حدود یک سال بود که ازدواج کرده بود. مامانم هنوز که هنوزه حسرت میخوره. خودش میگه دیگه مامانم رو ندیدم تا الان! همون شب بردنش خونه مامانش. دیده همسایه ها همه اونجا جمع هستند و همه جا رو سیاه پوش کردن، اما باز باورش نشده که مادرش... تا اینکه دایی کوچیکم با گریه اومده و ...
خواهر بزرگم پوران، سال ۵٨ ازدواج کرد؛ وقتی که ٢٠ سالش بود و شوهرش هم ٣٠ ساله. اون زمان من هنوز بدنیا نیومده بودم. پوران دلش می خواست بچه دار بشه ولی امید زیادی نداشت. مخصوصاً که یک بار هم حاملگی ناموفق داشته و بچه اش رو از دست داده بود و برای این قضیه از اطرافیان و بخصوص خانواده ی شوهرش هم فشار داشت. مادرشوهرش، وقتی که مامانم داشته سال ۶٠ میرفته مکه بهش گفته توروخدا تا چشمت افتاد به کعبه اولین دعایی که میکنی، این باشه که پوران حامله بشه. الان مامانم میگه چقدر احمق بودم؛ رفتم و همین دعا رو کردم. بعد از ٣٠ سال و چهار تا بچه و عروس و دامادی که پوران داره، مامانیم میشینه توی گرمای شومینه ی ٣٠ سال آینده و با خیال راحت میگه چقدر احمق بودم و خود ِ ٣٠ سال پیشش و اضطرابش رو هیچ درک نمیکنه...
سال ۵٩ وقتی مامانم مشکوک شد به وضعیت جسمانیش رفت دکتر. اون دکتر هم خیلی ریلکس بهش گفته متاسفم؛ سرطان داری! مامانم هم باورش شده؛ چون باور سرطان خیلی راحت تر از باور حاملگی ناخواسته، اون هم بعد از ١۶ سال و توی سن ٣۶ سالگی بوده. (بابام ۴۶ سالش بود). به مادربزرگم گفته و اونم گفته الهی داغ ببینه این دکتر! غلط کرد! برو یه دکتر دیگه. رفته یه دکتر دیگه و گفته خانوم حامله ای. جواب آزمایش رو میگیره و می بره به بابام نشون میده. بابام هم قاطی میکنه و میگه محاله! [...] خورد دکتر! گاهی فکر میکنم از همون لحظات اول زندگیم هم کسی نه میخواسته منو باور کنه و نه بپذیره و همه انکارم می کردند و پنهون. ولی ناراحتی و اضطراب مامانم از همه بیشتر بود. بشدت منو نمیخواست. بیشتر از هر چیز خجالت میکشید. از اینکه بعد از ١۶ سال از آخرین بارداریش، دوباره حامله بود. از اینکه دوماد داشت و از اینکه دختر جوونش آرزوی بچه داشت و حالا خودش... مامانم خیلی کارها میکنه که بچه اش رو از بین ببره. هرکاری که فکر میکرد فایده داره. (میم مثل مادر یادتونه که میخواست بچه اش رو از بین ببره؟) ورزش های سنگین، بپر بپر، قرص های قوی، آمپول های روغنی که ازش می پرسیدن مطمئنی حامله نیستی، تا تزریق کنند.
مامانم میگه یه روز بچه هام رو جمع کردم توی آشپزخونه و با گریه بهشون گفتم: اگر یه روز یه مادری، بعد از ١۶ سال بفهمه که دوباره حامله است... اون دیوونه ها، یعنی خواهرا و برادرا از شادی منفجر شدن و کلّی خوشحالی کردن و خلاصه از پری جونشون استقبال کردن. مامانم هم تا حدودی خیالش راحت شده. به مادربزرگم که گفته، نگران شده که: وااای!! حالا به زن عموت چی بگیم؟؟!! خواهرم میگه من حمله کردم بهش که یعنی چی؟ به اونا چی ربطی داره. خلاصه قرار شده تا وقتی قضیه خودش تابلو نشده، جایی جار نزنن. اما مگر میشه به مادربزرگ ها اعتماد کرد؟! همون موقع ها حنابندون دایی کوچیکم بوده. مامانم هم چند ماهه حامله بوده و لباس گشاد می پوشه که تابلو نشه. میره حنابندون و خاله اش بهش میگه: واااای! آرزو داری بیچاره؟ تو که بچه داری! چرا ادای حامله ها رو درمیاری؟ مادربزرگه هم نه میذاره و نه برمیداره و میزنه توی سر خواهرش که: خاک تو سرت! حامله است دیگه! همه چارشاخ می مونن! عروس همون زن عموی مامانم هم میزنه توی سر خواهرم پوران که: خاک تو سرت! مامانت حامله شد، تو نشدی!! خلاصه که همه می فهمن و باز یک روز ناهار عمه ام پیش مامانم بوده و مادربزرگ هم بوده. قبلش مامانم بخاطر خجالت کلّی به مادرش سفارش میکنه: مامان جان! توروخدا جلوی خواهرشوهرم نگی حامله ام ها!! مامانم سر نماز بوده که مادربزرگه از فرصت استفاده میکنه و میگه به عمه ام: میدونی؟؟؟
بیشتر از همه مامانیم از شوهر پوران خجالت می کشیده و اکیداً پوران رو تهدید کرده بوده که شوهرت فعلاً نباید بفهمه. خیال باطل!! مامانم میگه چند ماه حامله بوده و یه بار حالش خیلی خوش نبوده که شوهر پوران می کشدش کناری و یواشکی بهش میگه نکنه مامانت دردشه و بچه داره میاد!!! پوران چشماش گرد میشه که تو از کجا میدونی. شوهرخواهر هم میگه از همون اول فهمیده بودم!!
با وجود همه ی انکارها و نخواستن ها و باور نکردن ها و پس زدن ها ولی خدا خواست که پری بمونه. خواست خدا بود. به خیلی دلایل که ما فقط بعضی هاشو می دونیم. شاید جایگزینی برای مرگ مادربزرگم و اینکه تحمل از دست دادن مادر، برای مامانم سبک تر بشه و یا شاید همدم روزهای میان سالی و پیرسالیش که وقتی همه ی بچه هاش رفتن و شوهری هم نداره، پری در کنارش باشه و همدمش باشه. الانم که وضعیت زندگی پری به شکلیه که کمتر پیش میاد کنار مادرش نباشه. گاهی مامانم میگه: پری! من خیلی از وضعیت زندگی تو ناراحتم. دلم میخواد تکلیفت معلوم بشه. دلم میخواد دارا تکلیفت رو معلوم کنه. اما از طرفی هم خوشحالم که هنوز کنار منی و مثل بعضی دخترها نرفتی خارج از کشور یا شهرستان و یا شوهری نداری که رفت و آمدت رو محدود کرده باشه. گذشته از همه ی دلایل دونسته و نادونسته، دارا که معتقده خدا پری رو فقط و فقط به خاطر دارا بوجود آورده. دقیقاً شکل همون سفارشی که دارا داشته و همدم خوشی ها و ناخوشی هاش. من چی بگم؟ باید یاد بگیرم راضی باشم. من خیلی نمی فهمم. خودم رو می سپارم به دست اونی که می فهمه...
...اوووخ....دلم واسه دارام تنگ شده...
این دل آدم، روح آدم، مثل یه اسب سرکش و چموش، مدام میخواد خودش رو از بند کوچک ترین یوغی رها کنه یا مثل یه بچه بیش فعال و شیطون، یه لحظه هم سر جاش بند نمیشه. آی خدا خدا... دلم برای دارا هی تنگ میشه! فکر کن! چنین حس مشترکی با من داشتین تا حالا؟
شنبه با مامانم رفتم خونه مون رو جمع و جور کردم و برای ناهار فردای دارا غذا گذاشتم (انارویج، می دونی چیه؟) خیلی دلشوره داشتم. ظهر با دارا حرف زده بودم. بعد از نماز صبح راه افتاده بودن با اتوبوس به طرف مرز، ظهر رسیدن مرز و 5، 6 ساعتی اونجا معطل شدن و شب دیگه از مرز رد شدن. برای ساعت 11 شب از کرمانشاه بلیط هواپیما داشتن برای تهران. گفتم خودم میام دنبالت. گفت باشه. دوباره زنگ زد و گفت پری یکی از بچه ها هم میخواد باهامون بیاد. گفتم باشه بیاد. ساعت 10 دقیقه به 12 شب مامانم رو رسوندم خونه اش و از بیرون برای دارا و دوستش غذا گرفتم و رفتم فرودگاه مهرآباد. اوایل راه بودم که دارا زنگ زد و خبر داد که هواپیما الان نشست. وقتی رسیدم هنوز نیامده بودند بیرون. زنگ زدم بهش گفت داریم میایم، نرو توی پارکینگ. پرسیدم دوستت از داستان ما خبر داره؟ گفت آره!! بهش گفتم. بعد از حدود یک ربع اومدن. خیلی داشتم ذوق می کردم و واقعن توی پوست خودم جا نمی شدم. نمی تونستم لبخند بزرگم رو از روی صورتم بردارم و خیلی خودم رو به سختی کنترل کردم؛ چون داشتم می مردم که همون وسط، سفت سفت دارا رو بغل کنم اما از دوستش روم نشد این کار رو بکنم. علی آقا، یکی دیگه از رفقای قدیمی دارا که از ازدواج دوم دارا با خبر شده. هم سن و سال خودمون بود تقریبا، کمی بزرگتر. یه کم در مورد من و دارا و رابطه و محبت مون حرف زد. آدم معمولی و ساده ای نبود و حرفاش هم راحت الحلقوم نبودن. منو با فامیلی دارا صدا می کرد. دعوت مون کرد که یک روز بریم باغش و در کل حسش به ما خوب بود.
برام جالبه و در عین حال عجیبه که هر کدوم از دوستان قدیمی دارا که با خبر شدن دوباره ازدواج کرده، بدون لحظه ای شک گفتن حق داشت این کار رو بکنه!! نمی دونم چرا اینقدر موافقن با این کار دارا. شاید چون شش ماه بعد از ازدواج و عقد اولش، مجردی زندگی کرده بود و خانوم هنوز دلش نخواسته بود از پدر و مادرش دل بکنه. خب طبیعتاً دوستان دارا هم باهاش در ارتباط بودن و می دیدن یک جوون 21، 22 ساله با وجودی که مثلاً ازدواج کرده اما داره تنها و مجردی زندگی میکنه. یا شاید از چگونگی ِ انتخابش خبر داشتن یا تنها موندن های مدام و طولانی مدتش. نمی دونم. نمی دونم دلیلش چیه. بعد از اینکه علی آقا رو کنار خونه اش پیاده کردیم، دارا برام تعریف کرد که چطور داستان ما رو به دوستش گفته. دارا گفت: من مدام توی سفر می گفتم وااای چیکار کنم؛ هیچی برای خانومام نخریدم. آخر یه بار علی گفته: ببینم دارا! تو واقعن دو تا زن داری؟ و دارا هم گفته آره! چرا باید دروغ بگم و داستان رو براش تعریف کرده.
من که خودم بدجنسی کردم و به دارا گفتم: ببین آقا دارا! من زن خوبی هستم برات. قدرم رو بدون وگرنه خدا منو ازت میگیره هاااا.
رفتیم خونه مون و دارا قبل از هرکاری پناه برد به حمام و ازم خواست براش قلیون درست کنم و کف پاهاش همه خراب شده بود و براش کرم نرم کننده کف پا زدم و ماساژ دادم و به زخم های روی انگشت هاش هم پماد بتامتازون زدم تا کمی التیام پیدا کنه. خلاصه تا بخوابیم ساعت شد 3 و نیم و با این وجود، صبح رفتن سر کار برابر بود با مرگ محض! طی یک اقدام تنبلونه و ضربتی، بنا به پیشنهاد دارا خان، تصمیم گرفتیم یکشنبه رو نریم سر کار! مذاکرات لازم رو انجام دادیم و دوباره به ادامه ی خواب مون برگشتیم. 11 و نیم پاشیده شدم و تصمیم گرفتم کلی غذا درست کنم و به مناسبت ورود دارا مهمون دعوت کنیم. دارا تا 1 و نیم خوابید. دارا با طرح مهمونی موافق شد. پاشد و نماز خوند و آقا مهدی اومد دنبالش (با ماشین خود دارا) و دارا رفت برای من یک سری خرید انجام داد و رفت دنبال کارای خودش و حدود ساعت 6 و نیم برگشت خونه. مهمونامون عبارت بودند از: مامانم و خواهرهام و خانواده و ماریا و شوهرش و آقا مهدی. زرشک پلو و سوپ و باقلاقاتوق و انارویج و خوراک ملکه درست کردم. اگر دوست دارین، طرز تهیه این غذاهای خوشمزه رو براتون می نویسم. مهمونی به خوبی و خوشی برگزار شد و آخرین مهمون هم آقا مهدی بود. من بشدت سردرد داشتم که هم داشتم کور می شدم و هم کر. رفتم توی اتاق و خوابیدم. دارا و آقا مهدی، هم چنان نشسته بودن و گپ می زدن، بی توجه به ساعت که دیگه 1 شده بود. کمی بعد دارا اومد توی اتاق و یه کم قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد و هی تشکر کرد ازم و گفت پری باهام میای بریم آقا مهدی رو برسونیم؟ فهمیدم که دلش میخواد باهاش برم. دیگه هیچی مهم نبود. نه خواب، نه سردرد، نه خستگی و نه ساعت که داشت می رسید به 2...
قصه چی بود؟؟؟
خانوم اولی دارا توی این مدت که دارا نبود، نشسته بود خونه اش و بچه هاش رو نگهداری می کرد و پایه های زندگی مشترکش رو محکم میکرد. چون بالاخره فهمید که شوهرش دوست نداره تنها و دور از زن و بچه اش باشه و اینطوری شوهرش هم راضی تره و باعث حفظ و بقای خانواده هم میشه و کدورت های قبلی رو هم زائل میکنه...
نه! خانوم اولی موند توی خونه اش، چون فهمیده بود همونطوری که آدمای وبلاگ خون میگن، پری دزده خیلی دزده و اگر اون خوب و سالمه ولی پری های زیادی مثل پشه توی هوا می چرخن و تصمیم گرفت که مراقب اشیا قیمتیش باشه تا دست دزد نیافته...
نه! خانوم اولی خونه نموند. رفت شهرستان ور دل مامان و باباش، خب چرا باید تنها می موند وقتی شوهرش هم نبود!!! مگه شوهرش تاحالا حاضر شده تنها بمونه؟؟ اما یک روز قبل از اومدن شوهرش از سفر، برگشت و خونه رو برای اومدنش آماده کرد و براش غذای گرم آماده کرد و فرودگاه هم رفت دنبالش و کلی دلش رو بدست آورد تا هوس پری و این دست کوفت و زهرمارا به سر شوهرش نیافته...
نه! هیچ کدوم از اینها درست نیست. قصه همون قصه ی قبلیه. امروز زن اول برمیگرده تهران. پری، به شوهرش خدمت کرد و بهش عشق داد و همه جوره رضایتش رو جلب کرد و امروز یکی دیگه میاد که امر و نهی کنه و دارا رو بعنوان حق مسلم خودش ــ که چشمش کور باید همه ی مشکلات رو تحمل کنه، چون با دختر پادشاه ازدواج کرده ــ برمیداره برای خودش. دزد واقعی کیه؟؟
خیلی از این کارش بدم میاد که میخواد برای هر لحظه ی دارا تصمیم گیری و برنامه سازی کنه. دارا هم خیلی از این کار بدش میاد و البته دقیقاً به هیچ کدومش هم عمل نمیکنه. خودش نیست؛ ولی میخواد برنامه بریزه که دارا چی بخوره، چی بپوشه، کجا بره، کِی بره، با کی بره، وقتی دارا از کربلا اومد، کی بره فرودگاه دنبالش. چرا بابات نیومد دنبالت؟ چرا برادرات نیومدن؟ چرا شوهر خواهرت نیومد؟ چرا آقا مهدی نیومد؟ و من پژمرده میشم توی خودم که اینطور وجودم انکار میشه. (دارا میگه: مخفی میشه). دلم میخواد داد بزنم: نه!!!! هیچ کس نیومد. چون پری اومد. مگه دارا کسی رو به پری، به زنش ترجیح میده؟؟ خودمون هم که از کربلا اومدیم، همینطور بود. باز خانوم تهران نبود و داشت برنامه میریخت چه کسی بیاد دنبال دارا که با این کارش کلّی هم دارا رو عصبی کرد. زنگ زده بود به برادر کوچیک دارا که تو برو دنبالش. البته اون زمان ما صبح رسیدیم تهران و پدر و مادر دارا هم زنگ زدن که برن دنبالش؛ اما دارا لطف شون رو رد کرد. مامان دارا گفته بود: آخه چه معنی داره! با این حالت غریبانه تنها خودت بیای از ترمینال! البته در این حرفش منظور دیگه ای هم نهفته بود؛ یعنی شکایت عمیقش از غیبت های دائمی و طولانی عروس. منم ناراحت شدم. اونجا هم دلم میخواست داد بزنم: حاج خانوم! کدوم غریبانه؟؟ من که غریب ترم! من و دارا قرار نداشتیم کسی بیاد دنبالمون. خودمون دو تا. حالا شما میخواهید جمع دونفره مون رو هم ازمون بگیرین؟ کدوم غریبانه؟؟ دارا با کسی که بیشتر از هر کسی دوستش داره سفر بوده و بیشترین چیزی که میخواد اینه که با عشقش تنها باشه. حالا چه غریبانه و چه غیر غریبانه...
پی
نوشت: خب... دوستان بسیار غیرمحترم فحش ده! گفتم؟؟؟ سورپریز غافلگیر کننده
ای براتون دارم از طرف کسی که هوامو داره. امیدوارم وقتی به دستتون رسید،
خبرش به من هم برسه. در ضمن، به کوری چشم شما، همسر اول دارا هم
اگر شما رو می شناخت، به اندازه ی من از شما منزجر میشد. متاسفانه باید
بهتون بگم اون خیلی بیشتر شبیه منه تا شبیه شما و جبهه سازی هاتون به هدف
نرسیده. آخی... هرگز نمی تونین تصور
کنین وقتی با من در ارتباط بود، چقدر رفتار و برخوردش با رفتار عفریتانی ِ
شما فرق داشت! آیا اون هم نمی تونست چشمش رو روی همه چیز ببنده و مثل شما
فقط خوی حیوانیش رو به رخ بکشه؟؟ مسلماً می تونست، ولی آدم داریم تا آدم،
تربیت داریم تا تربیت...
دارا داره برمیگرده تهران؛ برای امشب بلیط داره. الحمدلله رب العالمین. چند وقته این حس رو دارم که خیلی حواسم به خودم نیست. هی یادم میره چقدر کم وقت دارم و چقدر عقبم. یعنی خدا کمکم میکنه؟
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست
دلم نمیخواد آدمای نامحرم بیان نوشته هامو بخونن و چون این آدما بسی انگل و آفت هستند و به این راحتی ها نمیشه از دستشون خلاص شد، منم ترجیح میدم ننویسم و دست و دلم نمیره بیام اینجا. البته خودمم خیلی میزون نیستم. به نتیجه ی خوبی رسیدم اما تا عملی کردنش خیلی فاصله دارم. به این نتیجه رسیدم که اگر راضی باشی به قضای خدا، دیگه هیچ غمی توی زندگیت نخواهی داشت...
بارالها
تو جان مرا مطمئن به قدر
و راضى به قضاى خویش بگردان
و مشتاق و حریص به ذکر و دعاى خود فرما
و دوستدار خاصان اولیاء خویش
و محبوب در اهل زمین و آسمان خود ساز
و با صبر و شکیبا هنگام نزول بلاى خود
و شکرگزار مزید نعمت هاى ظاهر
و متذکر نعمت هاى باطن خود گردان
و مشتاق ابتهاج لقاى خود فرما
و مرا به تهیه زاد تقوى براى روز جزا
و به طریقت اولیاء و خاصان خود بدار
و دور از طریقت دشمنان خویش ساز
و مرا به جاى اشتغال به کار دنیا
به حمد و ثناى خود مشغول دار
(از زیارت امین الله)
یا امیرالمومنین... دارا الان اونجاست؛ نجف توی حرم امیرالمومنین علیه السلام. دیروز راهی شد. شنبه و یکشنبه پیشم بود. شنبه با دوستش آقا مهدی رفتیم شام بیرون و یکشنبه رفتیم خونه مامانم و خواهرم و بعدش هم کمی خرید برای سفر دارا. آخر شب رفتیم دنبال آقا مهدی و رفتیم خونه ما شام خوردیم و او هم ماشین دارا رو برداشت و رفت. به دارا کمک کردم تا بار سفرش رو ببنده. صبح دوشنبه دارا با رفقاش قرار داشت. رسوندمش دم خونه دوستش و خودمم رفتم سر کار. خدا همراهش...
کلیک: عزاداری محرم در نیویورک
کلیک: تفریح هولناک
کلیک: وقتی مردان برجسته دعا می کنند و مستجاب نمیشود
نظر نمی خوام -- ممنون
اون که گفته با نوشتن، باعث توقف فکرها توی مغزتون میشین و یه جورایی بهشون سامون میدین، خیلی هم راست گفته. چند وقته از خوابیدن فراری شدم، چون محاله کابوس نبینم. محتوای کابوس هام هم بشدت تکراریه و البته خیلی بسختی موفق میشم بخوابم. ساعت ها و ساعت ها خوابم نمیبره، بخاطر فکر، فکر، فکر...
نمی دونم من کارم بدتره که اومدم اینجا و زندگی خصوصیم رو ریختم روی داریه یا اینجا می تونه حریم خصوصی من به حساب بیاد و در نتیجه کار اونی بده که میاد و فحاشی میکنه و نادانیش رو به رخ میکشه.
دیشب اطراف 9 و نیم بود که داشتم از خونه مامان میرفتم خونه خودمون. یه جا دیدم اون موقع شب، یه مسجدی درهاش بازه و مردم دارن میرن داخل. همونجا دم مسجد ماشینم رو پارک کردم و از یکی دو نفر پرسیدم برنامه مسجد کی شروع میشه که گفتن یک ربع به ده. اما همه شون با یک حالتی از ناباوری و بُهت نگاهم می کردن. (بعدن فهمیدم دلیلشو)! رفتم نشستم و دقیقاً رأس ساعت یک ربع به ده برنامه شون شروع شد و من تازه فهمیدم چه خبره! مسجد اردبیلی های مقیم تهران بود و در کل همه چیز تُرکی بود. من از اول تا آخر هیچ چیز نفهمیدم بجز دو تا شعر که به فارسی خوند و دعای آخر که به عربی خوند. انگار توی قیافه ام تابلو زده بودم که من تُرک نیستم. همه عجیب غریب و با ترحم نگاهم می کردند. یه خانومی بهم گفت تُرکی نی فهمی؟ گفتم نه. با یک حالتی از حسرت و دلسوزی گفت: الهی بمیرم برات!! عروس منم نمی فهمه. برای همین نمیاد اینجا. کمی بعد چند نفر به تُرکی ازش پرسیدن این کیه. بهشون گفت غریبه است! تُرک نیست. با اینکه چیزی نی فهمیدم خیلی گریه کردم و فکر کنم باز هم یه عالمه علامت سوال براشون درست کردم با این کار. مثل خیلی از مسجدها، بخش زنونه طبقه بالا بود و مُشرف به قسمت مردونه. وقت سینه زنی که می رسید، زن ها و دخترها جمع میشدن و از بالا سینه زنی مردها رو نگاه می کردن. (نمی دونم این چه سنت زشتیه که باب شده، الهی خدا ریشه کنش کنه). همه جور تیپی هم اونجا بودن دخترها، اما جالب بود وقتی داشتن سینه زنی رو تماشا می کردن، همه شون، حتی بد حجاب ترینشون، روسری ها رو کشیدن جلو و از پایین هم تا زیر چشماشون آوردن بالا و فقط چشماشون موند بیرون. از این کارشون خوشم اومد. باز یه قانونی، یه حریمی رو رعایت میکردن. نکته ی جالب دیگه اینکه در کل بچه هاشون فارسی حرف می زدن و بعضاً متوجه تُرکی نمیشدن اصولاً. جالب بود. برنامه تا 12 بود. من تا ده دقیقه به 12 نشسته بودم و بعد دیگه کم آوردم و رفتم. دو تا استکان بزرگ چای هم مهمونشون شدم.
نظر نمی خوام -- ممنون
چطور میشه که مردها با اون دنیای خشن و مردونه شون اینطور بند میشن به یه دنیای زنونه. چطور میشه که یک مرد اگر 200 تا رفیق هم داشته باشه اما هیچ کدوم نمی تونن جای زنشو براش بگیرن و به اندازه ی او بهش آرامش بدن؟ قضیه همون لتسکنوا الیهاست که خدا گفت و ما باید بفهمیم. نباید در مورد مردهامون اشتباه کنیم. اونها نه شبیه ما هستند و نه دور از ما. این شاید بنظر یک تضاد بیاد اما باید همین تضاد برات جا بیافته تا بتونی آفتاب بشی و مردت بشه آفتابگردون. صورتی یه رنگ دخترونه است اما خیلی از مردها عاشق رنگ صورتی هستن. موهای بلند رو دوست دارن. شاید در ظاهر بعضی مردها روشون نشه اعتراف کنن، اما دنیای زنانه رو دوست دارن و با همه ی پررویی ها و خودبزرگ بینی ها و تکبرها و ادعاها و قلدربازیهاشون، برای آرامش پناه می برن به یک زن کوچیک و ساده و آروم که توی جمع های مردونه شون صداش میکنن ضعیفه و در کنار خودش میشن کمال نیاز. گاهی که از دست دارا عصبانی هستم، به شکل پسربچه شیطونی می بینمش که کار بدی کرده و روی صورتش رد چرک اشکه و باید تنبیه بشه اما پناهی جز آغوش خودم نداره. چطور دلم میاد؟ حتی اگه حق با من باشه...
کامنت ها و حرف های آزارنده از آدم ها می بینم
کامنت ها و حرف های آزارنده از دنیا می بینم
سرد میشم
سفید میشم
دو تا پلک بسته میشم
خاموش میشم
سفید میشم
توی ذهنم
به گل های زرد و سفید فکر میکنم و به یک دشت آروم
نه به آدم ها
نه به نیازها و خواسته هام
نه به دوری از تو
شاید
تو هم شاید هستی توی دشتم
اگر آرومی
اگر آروم باشی
مردونه
مطمئن
رها
آزاده
روشن
گرم
حامی
حاضر
نرم
ملایم
مهربون
سفیددددد
حواست بهم هست!
با چشم های براق و مهربون
با قلب بزرگ و روشن
با دست های قوی و عاشق
با ریشای خوشگلونه
این یه عکسه یا تو راستکی هستی
توپولوی من...
کلیک: آقایان بخوانند:خانم ها وقتی استرس دارند چه می کنند؟!
کلیک: خوش غذایی شما را به زندگی برمیگرداند
کلیک: راهنمایی برای کودک آزاران در سایت آمازون
کلیک: راز موفقیت "سلام کوچولو" استفاده از صدای بچههاست
کلیک: این ١٢ کار را با پوست و مویتان نکنید
کلیک: علمای دین باید از تحریف دین و ورود خرافات جلوگیری کنند
دعا میکنی..نذر میکنی..راز و نیاز میکنی..قرار مدار میذاری..توکل..توسل..هر کار خالصانه که در جهت حاجتی انجام بدی، بدون شک جواب میگیری و اگر نه جواب دلخواه و مورد نظرت، چیزی خیلی بهتر از اون که حتی توی مغزت هم نمی گنجیده...
اواخر فروردین 1389 به نیتی شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا. بعد از 40 روز کربلا افتاد توی دلم و افتادم دنبالش و سفرمون رو خدا جور کرد...
دوباره پاییز شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با نیت 40 روز. برام جالب بود که دقیقاً روز چهلم دارا گفت امسال عاشورا میرم کربلا پری..دلم بدجوری گرفت. خیلی وقته هوای زیارت افتاده به دلم. هی به دارا گفتم مشهد مشهد. هی گفتم مشهد مشهد. نشد که نشد! توی دلم هی یواشکی میگم خدایا سورپریزت برای من چیه...
دارا دیروز گفت بچه ها مریضن، خانوم اولی نمیتونه تنها بمونه تهران، باید یکی هی دنبالش باشه! براش بلیط گرفتم بره شهرستان. گفت قبل از اینکه برم کربلا یک شب میام پیشت. خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم. از هیچی که توی ذهنم بود لااقل رسیدم به یک! گفتم پس اگر با هواپیما رفتید، من می برمت فرودگاه؛ بعد هم خودم میام دنبالت؛ بابام میاد و این میاد و اون میاد نداریم. راستکی یا دلخوش کنک گفت باشه. گفتم آره جان خودت!! منو جلوی دوستات چطور میخوای نشون بدی؟ گفت مهم نیست. گفتم وقتی بری کربلا چطور می تونی هی یاد خاطرات سفر قبلی مون نیافتی، که لحظه به لحظه با هم بودیم. در حالیکه با انگشت سبابه اش خطوط صورتم رو از نو می کشید آروم بهم گفت: امام حسین جای همه کس و همه چیز رو میگیره، حتی تو. بعد از مدتی گفت: یک لحظه هم نمی تونم از فکرت بیام بیرون...
امروز بهش گفتم چرا زودتر براش بلیت نگرفتی که کمی بیشتر پیش من باشی قبل از سفرت؟ گفت تازه اولی گفت وای وای تو که دوشنبه میری، چرا بلیت منو شنبه گرفتی، یکشنبه میگرفتی. خیلی عصبانی شدم. گفتم تمام این مدت منو تنها گذاشتی، حالا برای اون یه شب هم نقشه میکشید؟ گفت خب اون (از وجود پری) خبر نداره، واسه دلتنگیه خودش میگه. خیلی دلگیر شدم. بهش گفتم من با این همه تنهایی نباید دلتنگ باشم. اون بی خبره، تو که خبر داری! اگر جای تو بودم، دلم نمیخواست قبل چنین سفری همسرم ازم دلگیر باشه. همسرت دختر همون امام حسینی هستش که داری میری زیارتش. گفت من نباید همه چیز رو به تو بگم. تو خیلی حساس شدی روی او و مثل قدیم ریلکس برخورد نمیکنی. تو تقصیری نداری، او هم تقصیری نداره. چون من تو رو تنها میذارم تو روی او هم حساس شدی. بعد از تلفن کمی فکر کردم. دیدم شاید راست میگه دارا، اگر میذاشت همون شادی دیروزم ادامه داشته باشه، شاید دلگیرم نمیشدم. از طرفی دلم میخواد همیشه و هم چنان و همه جوره مونسش و تنها مونسش باشم...
پی نوشت: با اجازه تون لینک وبلاگ هاتون رو در قالب یکی از صفحات وبلاگ گذاشتم کنار صفحه. مشکلی که نداره؟
حالم بهم میخوره از فکرهای کوتاه. فکرهایی که فقط میتونن با چهار تا فاکتوری که از قبل توشون چپونده شده به مسائل نگاه کنن و هیچ امکان جدیدی براشون متصور نیست. چه اهمیتی داره. برای من مهم، فقط نظر و دید همسرمه چون اونه که تحت تاثیر منه و منم که تحت تاثیر اونم. حالا چی... واقعن چطور به این نتیجه رسیدید که ازدواج برابر است با عشق؟ از کدوم آمار واقعی یا غیرواقعی اینو درآوردین؟ عصب میزنم. حس میکنم باید مفاهیم پیچیده ی علمی رو برای یک بچه پیش دبستانی توضیح بدم و می دونم که بهرحال توی مخش فرو نمیره. عزیزم. اغلب ازدواج ها هیچ ربطی به عشق ندارند و اصولن باهاش رابطه ی معکوس دارن. حالا تو چرا ازدواج کردی؟
خب بالاخره چی، نباید ازدواج می کردم؟
انگلیسیا میگن قد بلند، زیباست، قد برام خیلی مهم بود...
سنم بالا رفته بود، داشت دیر میشد...
پسره شغلش خوب بود، آینده ی خوبی داشت...
از ریختش خوشم اومد، چشماش منو گرفت...
خب همه باید ازدواج کنن...
میخواستم از محیط خونه پدریم فرار کنم، دیگه تحمل نداشتم...
مادرم گفت دختر خوبیه، منم قبول کردم...
بخاطر پول ازدواج کردم...
بهترین خواستگارم بود...
خوش لباس بود و خیلی خوب حرف میزد...
ازش خوشم نیومد ولی نتونستم هم ایرادی ازش بگیرم...
مجبور شدم، چون حامله شده بودم...
فشار خانواده وادارم کرد، از رفت و آمد خواستگارا خسته شده بودن و گفتن دیگه باید یکشون رو انتخاب کنی...
میخواستم بچه دار شم...
آدم با شخصیتی بود، موقعیت اجتماعی خوبی داشت...
عاشق قیافه اش شدم، برام مهم بود توی جمع، زن من از همه سر باشه...
خانواده ها مجبورمون کردن، بخاطر رسم و رسوم...
منظورم دقیقن به دلایل بد نیست. اتفاقن به دلایل خوب نظر دارم و به زندگی های عادی و بدون مشکل و ادامه دار. فقط اینکه ازدواج مساوی با عشق نیست. (در حالیکه شاید باید باشه). ممکنه کسی با دلیل مسخره ای ازدواج کنه؛ اما توی مسیر، دو نفری بتونن خوب عمل کنن و به عشق برسن، همدیگه رو و زندگی رو بشناسن و در کنار هم رشد کنن و رابطه شون رو به بهترین موقعیت عاطفی و پایداری ممکن برسونن و به نیاز و عاطفه ی طرف مقابل شون اهمیت اساسی بدن و البته تقوی داشته باشن. پس نقطه ی شروع هم خیلی مهم نیست. فقط نکته اینه که با هر دلیلی که شروع کردی یا با هر دلیلی که داری ادامه میدی، لزوماً همسر آدم، عشق آدم نیست. و باز میگم به هر دلیلی که شروع کردی، ولی همسرت میتونه الان عشقت شده باشه. زندگی بدون عشق هم لزوماً زندگی مشکل دار نیست. ممکنه آینده ی خوبی هم داشته باشند و با تفاهم و احترام هم در کنار هم زندگی کنند و خلاصه همه چیز اوکی باشه. این شاید بدلیل سکوت یکی از طرفین یا هردوشون بوده که نبود عشق رو از خودآگاه و ناخودآگاهش حذف کرده و یا خیلی ساده، عشق براش مهم نبوده و به همه ی چیزی که از زندگی میخواسته رسیده. همسر کدبانو، بچه های سالم و باهوش، شغل امن، خونه و ماشین شخصی و موقعیت اجتماعی مناسب. دیگه چه اهمیتی داره عشق باشه یا نه. اما بعضی از آدم ها که روحیه متفاوتی دارند و یا نوع متفاوتی از تربیت و دیدگاه، حضور عشق توی زندگیشون حتمن براشون حیاتی و مهمه، به یه جای راه که برسن این خلأ و کمبود دیگه نمیذاره ادامه بدن. الان معلومه دارم چی میگم؟ حالا اونی که میاد میگه عشق اول دارا فلان و عشق اول اینجور و اونجور، باید بگم که کدوم عشق آقاجان؟ عشقی در کار نیست. نبوده و نیست. همسر اول! و این لزوما به معنی افتضاح بودن همه چیز نیست. همه چیز خیلی هم خوبه. مشکلی هم نیست. احترام هم حکمفرماست. اصلن تو تصور کن بهشت...
کلیک: بهترین کتاب های داستانی سال 2010
کلیک: بار منفی طلاق فقط بر دوش زن سنگینی میکند
کلیک: نگاهی به علل و شیوه های درمان افسردگی
کلیک: هشت راه برای آرام کردن همسر عصبانی
سه روز تعطیلی هم داره تموم میشه. دارا رو ندیدم توی این سه روز. به جز دیروز که زنگ زد و حدود سه دقیقه تلفن حرف زدیم. بداخلاقی نکردم. گفتگوها عشقولانه بود. خوشحال باشم فردا شنبه است و می بینمش؟ جبران میکنه؟ چی بگم...
گاهی فکر میکنم زن اولی خیلی خوبم میدونه من و دارا با هم هستیم و با هم ازدواج کردیم. کما اینکه وقتی دارا بهش گفت پری ازدواج کرده پرسید با کی؟ با تو؟ فکر میکنم میدونه و توی دلش به دارا میگه کورخوندی! بگم میدونم که بخوای عادل بشی و مساوات رو رعایت کنی و پیش پری هم بری؟! به همین خیال باش! اینطوری هم به سفرهاش میرسه و هم نوع زندگی و رفتارش رو عوض نمیکنه و هم دارا رو با کسی تقسیم نمیکنه.
شما بگین. اگر کامنت میذارین اینو جواب بدین. شما که زن هستید. حالا مرد هرچی. رفتار درست یا غلط. چطور ممکنه زنی نفهمه که شوهرش با زن دیگه ای در ارتباطه؟ چه برسه که ازدواج هم کرده باشه! گو اینکه شوهرتون یک سال و نیمه که داره سرترالین میخوره (به خیال شما چون ازش خبر ندارین) و شما نه مطالعه می کنید و نه توی اینترنت سرچ می کنید و نه به دو تا آدم باسواد دسترسی دارین که بفهمین اثر سرترالین اون چیزی که توی خیال باطل شماست، نیست!!! شوهرتون خیلی اهل شعر خوندن و شعر گفتنه. شوهری که هیچ چیزی هم برای زندگی کم نمیذاره و از همه ی توانش داره برای تامین خانواده اش استفاده میکنه. بهش بگین برو بابا!! با شعر که نمیشه زندگی کرد!!! چرا؟ مگر چیزی از شما کم کرده؟ اگر درک و شعورش رو داشتین، خیلی هم بهتون اضافه میکرد. آخ اگر میخوندید شعرایی رو که شوهرتون برای پری نوشته. یادمه یه بار حدوداً سه سال پیش چند جا کار اداری داشتم توی ولیعصر و مطهری و خلاصه جاهایی که طرح بود و نمیتونستیم با ماشین بریم. با دارا از اداره رفتیم با تاکسی. من دنبال کارام بودم و دارا تمام مدت توی ادارات و توی تاکسی و هرجا، یک دفتر یادداشت دستش بود و داشت مدام یه چیزایی رو یادداشت میکرد. وقتی کاملش کرد، شعری بود که برای من گفته بود. عاشق شعرشم. اجازه نداده بهم منتشرش کنم اینجا. اما خودش هم خیلی دوسش داره و گهگاه میخوندش و توضیحش میده.
اوایل آشناییمون رفته بودن شمال. تلفنم زنگ خورد. شماره زن اولی بود. توی راه بودن. احوالپرسی کرد و گفت ببین پری این دارا خیلی حالش خرابه. تو باهاش حرف بزنی خوب میشه. باهاش حرف بزن. دارا هم گوشی زن اولی رو گرفته بود و پیاده شده بود و با هم حرف زدیم و دیده بود خانوم که حال دارا خوب شده. بعدها وقتی یکبار دارا بهش گفته بود دوستت دارم (اگر فندق مغز نباشید میدونید که دارا دروغ نمیگه وقتی بهش میگه دوسش داره)، زن اولی به دارا گفته بود آره ولی من عاشقی کردن و دوست داشتنت رو دیدم!!!
حدود دو سال پیش یکبار که زن اولی طبق معمول شهرستان بود و من و دارا هم با ماشین دارا داشتیم میرفتیم جایی، زنگ زد به دارا و گیر داد که معلوم نیست کی نشسته توی ماشین کنارت و جای منو گرفته!! دارا بهش گفت نرو که کسی هم جاتو نگیره!
حدود یک ماه پیش با دارا جر و بحث شون شده بود. دارا بعد از برقراری کمی آرامش بهش گفته که من که بهت گفتم بیا بریم پیش مشاور شاید مشکلاتمون کم بشه. زن اولی هم بهش گفته: تو که فقط هر وقت دلبرت برات وقت بگیره میری دکتر (دلبرت یعنی پری)
و همون موقع توی جر و بحث ها زن اولی با حرص به دارا گفته: من مثل بعضیا (یعنی پری) عشوه بلد نیستم!!! دارا هم بهش گفته اشتباه میکنی! برای شوهرت باید عشوه بلد باشی! نمیدونم چطور بعضی آدم ها مسائل رو قاطی میکنند. مثلن حجاب هم درسته هم باید بهش عمل کرد. اما احمقانه است کسی جلوی محارمش حجاب داشته باشه. هرچیزی جایی داره. فهمیدن این موضوع خیلی سخته؟ عملی که جایی حرومه در جای خودش حلال و مستحق پاداشه. فهمیدنش سخت نیستا!!
پی نوشت1: حالا پری تو 200 صفحه بنویس اینطور اونطور! الان دارا کجاست؟ الان پیش کیه؟
پی نوشت2: این که خودش اونجاست و دلش اینجا جواب خوبیه؟