هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

تهران.موج رضایت.صدای زندگی


29اردیبهشت که دارا از مأموریت برگشت، پنجشنبه بود. اون پنجشنبه و پنجشنبه ای که ۵ خرداد بود و پنجشنبه ی آینده که ١٢ خرداد باشه، از اون پنجشنبه های همیشگیه با هم بودنه من و دارا نبود و نیست. در عوض، تمام این ٢٠ شب و روز شبیه زن و شوهرهای عادی کنار هم بودیم و زندگی کردیم. البته خیلی هم عادی و معمولی نبودیم؛ درجاتی بهتر از معمولیه خالی خالی!

اوایل دارا وقتی اینجوری تنها می موند، یک شب در میون یا چند شب درمیون، میرفت خونه ی مامانش یا رفقاش. ولی الان دیگه با هم بودنمون رو با هیچ چیز عوض نمیکنه؛ البته اون موقع هم عوض نمیکرد. اما حالا بقول خودش، زندگیمون خیلی براش جدی تر شده و دیگه هم اضطراب دخالت آدما رو نداره.

قرار بود خانوم اولیه دیروز برگرده تهران که خودش قراره خودش رو بهم زد و حالا رفت تا آخر هفته که ببینیم چی میشه؛ الحمدلله!‌ دیروز خودش به دارا گفت: نری زن بگیری!! گویا او هم لزوم وجود یک زن رو توی زندگیه دارا احساس کرده؛ فقط یک زن، مثل هر مرد معمولیه دیگه. دارا هم بهش گفت:‌ چرا نرم زن بگیرم؟

چند روز قبل هم خانوم اولیه به دارا گفت: همسایه پایینی زنگ زد بهم و گفت هر وقت که تو نیستی، آقا دارا یک شب هم خونه نمی مونه! دارا هم فقط حرص خورد و عصبانی شد از فوضول بودنه همسایگان. اون موقع ها که کمتر میامد پیش من، حساب همسایه پایینی رو هم میکرد و حوصله سوال و جواباش رو نداشت. اما کم کم به این نتیجه رسید که این خیلی غیرمنطقی و احمقانه است که بخواد برای کاراش به یک غریبه ی بی ربط توضیح بده و عامل مزاحم رو خاموش کرد.

یادم میاد یک شب با من و دارا و ماریا و شویش رفته بودیم سینما، فیلم «دعوت». همین بانوی همسایه ی فوضول زنگ زد به موبایل دارا و اعصابش رو بهم ریخت که کجایی، بیا برات شام گذاشتم!! ١٢ شب! حالا باز خوبه این آدمه بی ربط، شستش خبردار شده که دارا روند زندگیش عوض شده.

این دارا که وقتی خانوم اولیه تهران نبود، یا شب ها خونه ی خودش می خوابید و همین همسایه کذایی براش شام و ناهار می فرستاد و یا خونه ی مامانش بود، عجیبه که مامانش و بقیه خانواده اش متوجه تغییرات دارا نشدن و براشون سوال نیست که چرا دارا وقتی تنهاست، حتی یک شب، یک شب هم نمیره پیش اونا! عجیبه که براشون سوال نیست چرا دارا تنها تنها میره مسافرت و با شدت و قاطعیت همه رو منع میکنه که بدرقه اش کنن یا برن استقبالش و در عین حال روحیه ی خیلی شادی هم داره. اصلن نگران نمیشن که این آدم چی میخوره؟ اهمیتی نمیدن که یکسره تنهاست و دلش میگیره و روحیه اش بهم میریزه؟ چی بگم...

در هر حال چه اهمیتی داره. توی هر شرایطی، تنها چیزی که واقعن اندازه گیری میشه و ارزش اندازه گیری هم داره، میزان رضایت هست. من الان خیلی خوبم و شکایتی هم ندارم و خیلی هم ممنانم تازه! یه کم مشکلات جانبی شخصی دارم فقط. مثل کوفتگی و خستگیم که مربوط به کم خونی میشه و یا فکرمشغولیم برای جمع و جور کردن خونه ام چون فردا دوستای دارا میان که با هم درس بخونن.

 

دیشب با دارا رفتیم دل و جیگر خوردیم. خیلی خوب بود و بهمون چسبید. اما خیلی هم خوب گرون بود. توی هر سیخ فقط دو تکه و سیخی ٨٠٠ تومن. فکر کن!!

پریشب دارا با موتور سُر خورد و حالا مثل پسربچه ها سر زانوهاش زخم شده. زخم هاش ناجوره و علاوه بر این، استخون درد و کوفتگی هم داره. نگران نباشین! صدقه، چشم بد و کم بین و حادثه رو ناکار میکنه!

 

 


عشق بالغ


باورم نمیشه طی 10 دقیقه امروز معاینه فنی گرفتم یعنی تا از در بیهقی برم داخل و از اون یکی درش بیام بیرون، در کل حدود 10 دقیقه شد سال های قبل توی روزهای اول سال میرفتم و کلی شلوغی و خستگی و گرما و کلافگی بود   پارسال بد نبود اما دو تا ایراد از ماشینم درآوردن که مجبور شدیم ببریم درست کنیم و باز برگردیم. امروز همین جوری توکل به خدایی ماشینو بردم. قبل از اینکه برم اداره رفتم بیهقی. امروز شیفت بودم و خداروشکر شیفت پنجشنبه ام افتاد روزی که دارا تهران نیست. خلاصه که آقاهه برگه هامو بهم داد و گفت برو کارتتو بگیر. با خوشحالی و یه ذره انتظار و نگرانی پرسیدم: خراب نبود؟؟؟؟!!!!! آقاهه خنده اش گرفت و گفت: ‌نه! تعجب کردین؟؟ گفتم نه و سریع محل رو ترک کردم. گفتم الان میگه آقا بیاین ماشین این خانوم رو دوباره چک کنین گویا باید یه ایرادی از توش دربیاد

مهم نیست اگر ماشین مشکلی داشته باشه فقط اینکه یه کم سختی داره و بدو بدو و اینطرف و اون طرف رفتن تا اینکه کاملن سالم بشه و مراجعه ی دوباره برای معاینه  امروز وقتی منتظر بودم و دکترا در حال معاینه ی ماشینم بودن، احساس کردم استرس درونم از عدد 1 داره کم کم میره بالا و میرسه به 50 و 60 و اینا (آخرین درجه اش 100 هستش؛ من میگم!!) انقذه از دست خودم عصبانی شدم که نگو! تصمیم گرفتم از این به بعد اینقدر الکی برای هر چیزی استرس نگیرم. (یکی دو درصد احتمال میدم موفق بشم). به خودم گفتم خب اگه خراب بود، به درک که خراب بود. خراب بود که بود. چرا خراب بود؟ اصلن کی میگه خراب بود؟ بله که خراب بود!! مگه چی میشه؟ میبری درست میکنی و برمیگردونی. اینجا هم که خلوته و دو دقیقه ای کارا تموم میشه. توی کشمش بین افکار مثبت و منفی بودم  که صدام کردن و گفتن بیا ماشینتو بردار ببر.

دلم واسه دارا تنگ شده. فردا قراره برگرده هروقت دارا میره مأموریت، دوباره اس ام اس بازی شبانه و تلفن حرف زدنای عشقولانه و اینا شروع میشه و ما رو میبره به حس و حال روزهای اول عاشقیمون البته همیشه هم اینطور نیست و الان هردوتائیمون خیلی فرق کردیم و رابطه مون به بلوغ رسیده. نه اینکه یه رابطه ی رشد یافته نباید قربون صدقه و عاشقی داشته باشه. اما دیگه همه چیز محدود به همینا نیست و البته برای هیچ کدوم از طرفین هم دیگه فقط همین، قانع کننده و رضایت بخش نیست و خیلی کارای بیشتر و مهم تری دارن. اما گاهی برگشتن به دوران نومزد بازی و عشقولانگی، هم لازمه و هم لذت بخش دیشب که با دارا حرف می زدم، همش برام شعر میخوند بهم میگه قورباغه ها دارن عاشقی میکنن؛ گوش کن! و گوشی رو گرفت نزدیک تا منم صدا رو بشنوم هر دفعه زنگ زد فقط 3000 بار گفت جات خالیه.

اون روز که رفتیم خونه ی خواهرم احوالپرسی، پسر خواهرم یک میز عسلی گذاشت جلوی دارا. با اینکه روی مبل جا بود، من نشسته بودم روی زمین پایین پای دارا. در کل مرض دارم و نمی تونم مثل بچه آدم رفتار کنم و خانوم باشم   در ضمن اگر زشته که جلوی برادرم و شوهرخواهرهام بشینم توی بغل دارا، حداقل می تونم پایین پاش بشینم و کانکشن رو حفظ کنم؛ مگه نه؟ خب... اونقدر روم زیاد هست که جلوی خانوم ها، مامانم، خواهرهام، ماریا و ... برم بشینم توی بغل دارا (بغل دارا یعنی اینکه بشینم کنارش و دست هام رو دور بازوهاش حلقه کنم یا سرم رو بذارم روی شونه اش) و گاهی وقتها هم هی بوسش کنم    اما دارا هی بهم تشر میزنه که: زشته پری نکن! اونا خجالت میکشن. اینو گفتم که بدونین دارا هم توی رو داشتن، دست کمی از من نداره و نگران معذب شدنه بقیه است. اونی که گفته مردها مثل گربه عاشق نوازش هستند خیلی راست گفته! البته دارا همیشه هم اعتراض نمیکنه؛ چون ترجیح میده از بوسه و نوازش من لذت ببره تا اینکه نگران واکنش بقیه ها باشه   هرچند که فکر میکنم این قضیه دیگه برای بقیه عادی شده اما  مامانم همیشه دعوام میکنه!   شایان ذکر است همون روز خونه ی خواهرم، دیدم داداشم بشقاب میوه اش روی پاشه و وضعیت راحتی نداشت. از هوشم استفاده کردم و خودم رو شیرین عسل کردم و جلوی همه پسر کوچیکه ی خواهرم رو صدا کردم و گفتم: عزیزم این میز رو بذار جلوی دایی! خیلی دلم میخواست کسی چیزی نگه و مخالفتی نکنه. خوشبختانه هیچ کس هم چیزی نگفت و خواهرزاده ام، میز رو از جلوی دارا برداشت و گذاشت جلوی داداشم. نتیجه رضایت بخش بود. مطمئن بودم دارا هم ناراحت نمیشه و با این کارم موافقه و بعدن که با هم حرف زدیم، گفت که اونم از این کارم راضی بوده و کار خوبی کردم.

صبح که داشتم این پست رو می نوشتم، ساعت 11  و نیم زنگ زدم به دارا. بعد از احوالپرسی یوهو شاکی شد که: تو چرا الان زنگ زدی به من؟ یکّه خوردم و گفتم: چی شده؟ جلسه داری؟ خودت میخواستی زنگ بزنی؟ گفت: نخیر میخواستم سورپریزت کنم بهت نگم الان دارم میام تهران. خندیدم و گفتم: خب پس چرا گفتی؟ مثل آدمای بی خبر از همه جا گفت: نمی دونم...

قبلش خواهرم زنگ زد و بهم گفت:‌ رادیو الان گفت برنامه ی دارا اینا دیشب تموم شد. گفتم نخیر! دارا گفته جمعه تموم میشه. وقتی اومدم خونه و گفتم دارا توی راهه و داره میاد، خواهرم گفت:‌ دیدی گفتم!!! ولی تو باور نکردی. گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف تو رو. خواهرم گفت: رادیو گفت بابا!!! گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف رادیو رو...

 

 

 

آخ جان

تو از راه میرسی پر از گرد و غبار

تمومه انتظار میاد همرات بهــــــــــــار

چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت

چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت

غریبه آشنا دوستت دارم بیا

میشینم میشمرم روزا و لحظه ها

تا برگردی بیای بازم اینجا

چه خوبه سقف مون یکی باشه با هم

بمونم منتظر تا برگردی پیشم

تو زندونم با تو من آزادم...

 

 

 

بقیه ی پنجشنبه رو: بعـــــــــــــــدن می نویسم؛ چون هنوز نصمش مونده! نصم، نصف غلطه ها!!! نصـــــــــم، تکرار کن!

بقیه ی پنجشنبه: دارا ساعت ۵ رسید تهران و خوابید تا ٩ شب و بعد هم پاشد شام خورد و باز خوابید. صبح جمعه هم تا ١١ و نیم خوابید و ظهر ناهار رفتیم خونه ی مامانم. داداشم هم تنها اونجا بود بدون زن و بچه هاش و داداشم و دارا چند ساعت داشتن به کابینت های مامان ور میرفتن تا یخچال جدیدش رو جا بدن. عصر جمعه با دارا رفتیم و برای مامانامون کادو خریدیم؛ کادوی روز مادر و همین.

 

 


لیلا در وا کن مویوم


گاهی سعی می کنم چیزای خوبی که حالم رو خوب می کنند رو مدام برای خودم یادآوری کنم تا حالم خوب بمونه. مثلن اینکه ما توی این دنیا موندنی نیستیم و همه ی این بازی ها به زودی تموم میشه. این موضوع خیلی حالم رو خوب میکنه اما چه کنم که مدام یادم میره.

شاید بعضی ها صداشون دربیاد که پری چقدر شعار میدی. اول اینکه مگه یادآوری موارد حال خوب کن بده؟ شاید شما هم بخونین و کوتاه زمانی بچرخین (چرخش از نوع حرکات موزون!) و شاد باشین؛ بیایید شادی هایمان رو قسمت کنیم باباجونم. بعدشم من خودم مجبورم. (همه ی ما مجبوریم! این هم از مواردیه که مثل یک گلدون نیاز به رسیدگی داره) مجبورم مدام بصورت فعال و پویا، خوب و درست زندگی کردن رو به خودم یادآوری کنم. هم ذهنی و هم عملی؛ وگرنه درّه است و سقوط... فرو رفتن توی باتلاق افسردگی و پوچی و کسل بودن و این طرف و اون طرف افتادن و ناامیدی و داشتن احساس بی کفایت بودن سخت نیست؛ مگه نه؟

آدمی که نخواد خوب زندگی کنه، توی هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین و ایده آل ترین شرایط از نظر خودش باشه هم نمی تونه زندگی کنه و خوب زندگی کنه. چند وقت پیش یه دختری نامه داده بود به این برنامه های تلویزیونی که من ١١ ماهه هر روز دارم نماز جعفر طیار رو می خونم ولی حاجتم رو نگرفتم. حاجتش هم این بود که ازدواج کنه. خانومه بهش میگفت تو از چی ناراضی هستی؟ از خدا؟ طلبی داشتی که بهت نداده؟ اصلن مگه خوشبختی و کمال فقط محدود به ازدواجه؟ تو همه ی کارات رو تعطیل کردی و هی بصورت وسواسی انرژیت رو گذاشتی روی یک نماز. خانومه کارشناس میگفت چنین آدمی اگر ازدواج هم کنه باز شاکیه و میگه: ببین!! همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم!!!

این موضوع و قبل از اون چند تا موضوع دیگه یقین منو محکم تر کرد که رنگ و آب زندگیه ی ما کاملاً و مطلقاً بستگی به خودمون داره. بستگی به خودمون، حالمون، نگاهمون و عقیدمون. خلاصه اینکه قانع بودن و راضی بودن و تلاش برای ساختنه (حتی از هیچ) که به ما احساس خوشبختی میده.

با خودم فکر می کنم من از کدوم کارهای دارا حرص می خورم و یا کدوم بخش هایی از زندگیم برام ناخوشاینده. بعد توی ذهنم حساب کتاب می کنم و این مشکلات و نابسامانی ها رو حل میکنم و بعد به پری ِ بدون مشکلات ِ موجود در اون حالت، نگاه میکنم. می بینم اون پری ِ جدید باز یه جوری سرش رو کج کرده و قیافه اش تلخ و شاکی و عبوسه و وایساده وسط اتاق و چپ چپ بهم نگاه می کنه. ای بابا! تو چته پری؟ دیگه چه مرگته؟ دیگه چی میخوای؟ اصلن بنظر من تو اگر زن دوم هم نبودی و مشکلی هم نداشتی و همه چیز از نظرت اوکی بود، باز یه چیزی پیدا می کردی برای غر زدن و ناراضی بودن. دارا کنارت نیست میگی چرا نیست، خسته شدم!! دارا کنارت هست میگی چرا هست، خسته شدم!!

اینطوری فایده نداره. باید همه چیز رو از درون درست کرد. دنیا قرار نیست چیزی به تو بده و یا شرایط زندگی ِ یه پرنسس رو برای تو فراهم کنه. اما تو خودت میتونی پادشاهی کنی اگر فقط اون افکار دیوونه ات رو درست کنی. راضی باش به چیزی که هست و مطمئن باش آدم شاکی و نق نقو توی بهترین شرایط هم راضی نمیشه و همیشه چیزی برای غر زدن و نکات قانع کننده ای برای ناراضی بودن پیدا می کنه.

در این بین امید هم خیلی مهمه. امید بنظرم یعنی به هیچی بسته و وابسته نباشی. امید یعنی اگر برسی به هیچ و صفر هم باز از پا نیفتی. گاهی فکر میکنم اگر من دارا رو نداشتم، خانواده ام رو نداشتم، شغلم رو نداشتم، آرامش و آسایش و امنیت نداشتم، اگر هیچی هم نداشتم، باز خدا هست که یه آرامش و یه غذایی برای جسم و روح من بفرسته. حتی اگر یک کولی بی خونه ی بی آشیونه باشم با یه کت بلند و موهای ژولیده پولیده و صورت تاریک و چشم های روشن، بدون هیچ پشتوانه ی اجتماعی و مالی و خانوادگی، باز هم نباید ناامید باشم و می تونم بلند شم و یک زندگی استثنایی برای خودم بسازم.

امیدوارم خدا کمکم کنه در عمل هم مثل نظریاتم باشم.

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت١: دیشب بعد از مدت ها با دارا توی خونه ی خودمون خوابیدیم. آخرین بارش ١۶ فروردین بود و دیشب ٢۵ اردیبهشت که فقط هم همون دیشب بود. امروز دارا رفت مأموریت تا آخر هفته. امیدوارم موفق باشه و منم آروم باشم.

 

پی نوشت٢: لذت بردن از موسیقی گروه رستاک رو از دست ندین. واقعن کارشون دوست داشتی و ارزشمنده و یک نعمت فوق العاده است توی این دیوونه بازار موسیقی که هر جوجه ی سر از تخم درآورده ای ابرو برداشته و چند تا خالکوبی انداخته روی تنش و صداش رو انداخته سرش. خدایا توبَه!! من رعنا رو از همه بیشتر دوست دارم. خب به هر حال خون خونو میکشه دیگه!! نیشخند  آی روسیا رعنا جان..برگرد بیا رعنای..رعنا گوله رعنای..گوله سونبوله رعنای..امسال سال چاییه رعنای..رعنا تی پر می دائیه رعنای

 

پی نوشت٣: دو تا گلدون جدید خریدم. یه دونه یاس رازقی و یه دونه ناز رونده. دارا خیلی ذوق زده شد. گفت من با این گلا کلی نوستالژی دارم و صبحای تابستون رو به یادم میاره که بوی گلا توی حیاط می پیچید و مادربزرگ خدابیامرزم که دستش سبز بود.

مامان منم دستش سبزه. مامان من یعنی پری. کسی که دستش سبزه یعنی توی کار گل و گلکاری و پرورش گل ها خیلی ماهره و هر چی هم که میکاره میگیره.

 

 

 

 

 

کلیک: صلوات بر روح پاکش


کتاب و طبیعت


خدایا! این پنجشنبه ها رو از من نگیر. اما چه کنم که ترم کم کم تا یک ماه دیگه تموم میشه و تازه بعدش هم تابستونه. هرچند دارا الان ترم هشته. اما مثل خودم باید 9 ترمه لیسانس بگیره.

امروز، روز پیک نیک بود. دانشگاه دارا بخاطر امتحان فوق لیسانس تعطیل بود. دیروز با دارا رفتیم و گوشت خریدیم برای کباب چنجه و دارایم گوشت ها رو برید (من خیلی بدم میاد به گوشت دست بزنم) و بهشون نمک و فلفل و پیاز و از این چیزا زد و گذاشتیم توی یخچال. برنج رو هم امروز بردیم با خودمون و همونجا گذاشتیم تا دم بکشه. 8 صبح دارا اومد و رفتیم لواسون و یه جاهایی خیلی بالاتر از کُند علیا و کُند سفلی و طبیعت و کوه و درخت و رودخونه و پیک نیک بازی.

من که طبق معمول حسابی سوختم و الان شدم پری لُپ گلی. یه نوار قرمز پهن الان زیر چشمامه و همش احساس میکنم تب دارم. یه کم کسلم و سردرد دارم. برای همین فکر نکنم این پست چیز خوبی از آب دربیاد.

پری، جوون تر که بود، خیلی اهل کتاب خوندن بود. مخصوصاً رُمان های ایتالیایی و آمریکای جنوبی. البته رُمان های اروپای شرقی و فرانسوی و آمریکایی رو هم خیلی دوست داشتم. رُمان های انگلیسی هم فضای خوبی داره. اما رُمان های آلمانی هیچوقت خیلی منو نکشوندن. از همه کمتر رُمان های ایرانی!! شاید یکی دو تا بیشتر از ایرانی ها به دلم ننشسته باشه. «بامداد خمار» توی دوران نوجوونی و بعد هم «من ِ او» و «انگار گفته بودی لیلی». این آخری خیلی عالی بود و اگر چاپ جدید ازش پیدا کردید، از دستش ندید.

الان که نوشتم کسلم یاد رُمان «مثل آب برای شکلات» افتام. اگر نخوندینش، یک لحظه هم درنگ نکنید. فیلمش رو هم دیدم؛ اما خیلی دوسش نداشتم. چون قیافه ی آدما، قیافه های زشت مکزیکی بود و با تخیل من همخونی نداشت.

نویسنده های آمریکای جنوبی خیلی طرفدار سبک رئالیسم جادویی هستن و منم خیلی از خوندنش لذت می برم و دلم میخواد خودم هم به همون سبک بنویسم. رئالیسم جادویی یعنی که داره مثل بچه آدم داستانش رو میگه اما داستان پٌر از ماجراهایی میشه که غیرواقعی هستن اما توی فضای کتاب تو می پذیریشون. مثلاً گابریل گارسیا مارکز و آدم های نسل به نسلی که توی کتاب «صد سال تنهایی» دُم داشتن و یا سییروای معصوم «از عشق و شیاطین دیگر» که سگ گازش گرفته بود و هاری گرفته بود ولی قدیسه شده بود و بعد از مرگش رشد موهاش متوقف نشده بود! وای که چقدر عاشق این کتاب بودم و فکر کنم 5 -6 بار خوندمش.

و یا ایزابل آلنده و «از عشق و سایه ها» و «دختر بخت» و «خانه ارواح». هرچند هالیوود گند زد به «از عشق و سایه ها» و آنتونیو باندراس قلچماق رو گذاشت جای پسرک عاشق پیشه و روزنامه نگار و ظریف و حساس کتاب! «جنیفر کانلی» هم گزینه ی خوبی برای نقش دختر کتاب نبود. این کتاب رو هم شاید 5 بار خوندم و با دیدن اون فیلم، همه ی رویاهام خراب شد!

در کل کتاب ها و فیلم هایی که درباره ی آشپزی هستند رو هم خیلی دوست دارم. از قبیل: «دختری با گوشواره مروارید» که این یکی فیلمش الحق که عالی بود  و بعید بود اسکارلت جوهانسون بَل بَل بتونه به اون خوبی نقش دخترک ساده و کم حرف و محجوب رو بازی کنه؛ اما تونست! و فیلم «ژولی و ژولیا». وای دلم واسه آدمای کتابام تنگ شد...

توی داستان «مثل آب برای شکلات» نوشته ی «لورا اسکوئیول»، دختر اصلی ماجرا، طبق یک سنت دیرینه ی مکزیکی، چون آخرین دختر خانواده بود، حق نداشت ازدواج کنه و باید تا روزی که مادرش زنده بود، به مادرش خدمت میکرد و خونه رو ترک نمیکرد. از بدشانسی عاشق شد ناجور. اما برای حفظ سنت، پسر محبوبش با خواهر بزرگترش ازدواج کرد!

تیتا وقتی آشپزی میکرد، بستگی به حس و حالی که توی لحظه ی آشپزی داشت، غذاهای که می پخت هم همون حس رو به خورنده ها القا می کردن. مثلن یه بار که دلشکسته بود و گریه میکرد و آشپزی میکرد، بعد از خوردن دستپختش، همه ی مهمون ها، به شدت به گریه افتادن و هیچکس هم نمی دونست چرا داره گریه میکنه. و یک بار که بسیار حس عشقولانگی بهش غلبه کرده بود، بعد از خوردن غذا، مهمونا همه عشقولیدگیشون عود کرد و بــــــــــــــوق. خواهر خودش که حتی جرأت ابراز عشقش رو هم نداشت، با وضعیتی بسیار عشقولیده!!! از زیر دوش حموم، جلوی  چشم همه پرید پشت اسب مردی که عاشقش بود و خیلی هم خوش نام نبود و همون لحظه دیگه باهاش رفت.

خلاصه که وقتی گفتم امروز برای نوشتن این پست کمی کسلم، یاد ماجراهای کتابام افتادم. چه کرم کتابی بودم! الانم یک کتابخونه ی خیلی گنده پر از کتاب دارم که خونه ی مامانمه و به علت کمبود جا نبردمش خونه ی خودمون. دارا هم مثل خودم عشقه کتابه و گاهی کتابی رو که داره می خونه پنهون میکنم تا هی سرش توی کتاب نباشه و بجاش منو ببینه نیشخند.

خیلی وقته کتاب نخوندم. الان دیگه خیلی در جریان نیستم توی کتابا چه خبره. اما خیلی دلم میخواد باز کتاب هایی پیدا کنم که مورد علاقه ام باشن. خیلی دوست دارم درباره ی کتاب هام بنویسم و بیشتر درباره شون خواهم نوشت. گاهی هم میگشتم فیلم های کتاب هایی رو که خونده بودم پیدا می کردم و معمولاً هم فیلم ها ناامیدم می کردن.

 

 

 

 

پی نوشت1: خبر از هم پاشیدگی زندگی دارا رو از بی بی سی شنیدین؟ سرتون رو بکنین توی زندگی خودتون شاید بتونین کمی شادی برای خودتون دست و پا کنین! بهترم هست، نه؟

پی نوشت2: دیگه به سوالی جواب نمیدم. پس خودتون رو خسته نکنید و نپرسید. اگر سؤالی دارید، آرشیو رو بخونید. حتمن جواب سوالاتون رو پیدا میکنید و اگر هم پیدا نکردید، یعنی دلم نخواسته درباره اش بنویسم، پس بیخود سرک نکشید. بیشتر از صد پُست درباره خودم و زندگیم و احساساتم نوشتم و یه تازه وارد از راه میرسه و توقع داره من به سوالاش جواب بدم. من وقت ندارم بشینم اینجا حس کنجکاوی شما رو ارضا کنم. وبلاگ راه انداختم که شادتر باشم و یک سرگرمی داشته باشم نه اینکه به این و اون جواب پس بدم و هی خودم رو توضیح بدم. تا دلتون هم بخواد سایت و وبلاگ ریخته توی اینترنت، پس چرا مزاحم من میشید؟

پی نوشت3: کامنت بی ربط نذارین. اگر دوست دارین چیزی بگین درباره ی موضوع باشه. مثلاً این دفعه درباره ی کتاب.


پری کُشون در هفته دهم


اول شک کردم. چیزی به کسی نگفتم. بی بی چک خریدم. مثبت شد. شنبه ششم فروردین، به محض اینکه روزهای کاری شروع شد و تعطیلات رسمی تموم شد، آزمایش دادم و باز مثبت شد. خانومی که می خواست ازم خون بگیره پرسید: بارداری؟ گفتم: نمیدونم؛ بی بی چک که مثبت بود. خندید و گفت: چشماتم مثبته.

بعد از ١٣ بدر رفتم دکتر و بعد هم سونوگرافی و خلاصه تمام مراجعات لازم رو انجام دادم. دکتر برام ١٠ روز مرخصی نوشت که استراحت کنم. از ١۶ فروردین تا ٢۶ فروردین و قرار شد چهارم اردیبهشت هم برم سونوگرافی و با جوابش دوباره برم پیش دکتر. ١٠ روز کامل خونه ی مامانم استراحت کردم و آمپول های پروژسترون زدم و مدام مراقب بودم و نگران و امیدوار.

کلی بحث و برنامه های جدید برامون ایجاد شده بود و دارا مدام سر اسم بچه با خواهرای من جر و بحث داشت. یه روز هم با دارا دوتایی رفتیم فروشگاه نیلوفر که توی یکی از بوستان های پاسدارانه، یادم نیست بوستان شش، بوستان هفت یا چند و یک سرهمی و کلاه خیلی خوشگل مشکی خریدیم که توش پُر از خرس های سفید بود. خیلی حس عجیب و تازه ای داشتیم. اسمش رو گذاشته بودیم اولین خرید مشترک واسه نی نی مون.

چهارم اردیبهشت ساعت 9 و ربع وقت سونوگرافی داشتم. دارا اومد دنبالم و با هم رفتیم. از 10 روز پیش بهش گفته بودم که کاراش رو هماهنگ کنه و بتونیم با هم بریم. از قضا روز قبلش بهش خبر دادن که همون 4 اردیبهشت یک جلسه ی خیلی مهم داره. پس منو رسوند و 5 دقیقه ای باهام نشست و بعد با درد و رنج بسیار از هم جدا شدیم و دارا خودش انقدر شرمنده بود که من خودم شرمنده بودم شاکی بشم از رفتنش.

نیم ساعتی نشستم و نوبتم شد. در کل سه دقیقه طول کشید که همه چیز رو فهمیدم و همه ی برج و باروهایی که ساخته بودم در هم شکست. دکتر رفت بیرون تا جواب رو آماده کنه. بلند شدم. گریه مثل یک سیل خیلی خیلی شدید اومد پشت چشم هام ولی خیلی خودم رو نگه داشتم. نمی خواستم، اصلن نمی خواستم اونجا جلوی آدما اشکم بریزه. اما واقعن سخت بود با اون همه فشار، جلوگیری از ریختن اشک هام...

سونوگرافی توی ساختمان بوستانه. بین بوستان نهم و دهم. از ساختمون اومدم بیرون و دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و اشک هام مثل سیل راه افتادن. صورتم رو به طرف دیوار گرفتم و آروم آروم کنار دیوار میرفتم. نمی تونستم راه برم. زنگ زدم به دارا و اون موقع دیگه منفجر شدم. دارا بنده خدا خیلی ترسیده بود. ساعت 10 دقیقه به 10 بود و ساعت 10 جلسه اش شروع میشد. دارا هی میگفت چی شده؟ چی شده پری؟؟؟؟ فکر کرده بود چون پیشم نمونده ناراحتم. میگفت نوبتت نشد؟ نمی تونستم بگم. گوشی رو قطع کردم. چند بار زنگ زد و نتونستم جواب بدم.

خودم رو رسوندم به کوچه بوستان نهم. اونجا یک ساختمون متروکه است روبروی بیمارستان لبافی نژاد. شاید دیده باشین. اینارو میگم که اگر بعضیاتون محل رو دیده باشین، بتونم براتون درست تصویرسازی کنم. فکر کنم ساختمون بانک بوده؛ نمی دونم.  اما چون مدت هاست مورد استفاده نبوده، به شدت خاک گرفته است. رفتم و روی پله های اون ساختمون نشستم و باز های های گریه. این بار که دارا زنگ زد جوابشو دادم و با هق هق وسط کلماتم بهش گفتم: خراب شد...خراب شد...خراب شد دارا....چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ دارا خراب شد... نمیذاشتم دارا چیزی بگه. دارا هم شوکه شده بود. خیلی غصه خورد و مُدام میگفت الهی بمیرم برات. مهم نیست. خواست خدا بود. بیشتر نگران من و غصه خوردنم بود.

نمی تونستم از جام بلند شم. دارا میگفت ماشین بگیر برو خونه پیش مامان. نمیخواد سر کار هم بری. نمی تونستم. یه کم همونجا نشستم و چند بار دیگه دارا زنگ زد و وقتی رفت توی جلسه هی اس ام اس میداد. بالاخره بلند شدم و ماشین دربست گرفتم و توی ماشین هم همینطور گریه می کردم. دارا با اینکه توی جلسه بود، اومد بیرون و بهم زنگ زد. نگران بود نکنه من هنوز همونجا نشسته باشم و در حال گریه باشم. بهش گفتم خیالت راحت باشه؛ دیگه ماشین گرفتم و دارم میرم خونه.

توی ماشین همچنان به گریه کردن ادامه دادم که آخر آقای راننده به صدا اومد که ببخشید خواهرم!‌ اتفاقی افتاده؟ با حرفش بیشتر ترکیدم. خلاصه که اونقدر گریه کردم که گریه ام تموم شد و وقتی رسیدم خونه هم دیگه گریه نکردم تا همین الان که اینجام. فکر کنم راستی راستی اشک هام تموم شد. به غیر از فکر کنم یک بار یا دوبار که پیش دارا بغضم ترکید باز؛ شایدم اونا واسه لوس بازی بوده. نیشخند آدم چی بگه والله!!!!!

آروم تر که شدم خیلی حال خوبی داشتم. با رضایت از ته قلبم گفتم: انّا لله و انّا الیه راجعون...چون یادم بود خدا فرموده بشارت بده به صابران که وقتی مصیبتی بهشون میرسه میگن ما از خداییم و به سوی خدا بازمیگردیم.میخواستم یه ذره هم که شده، شبیه حرف و توصیف خدا باشم. می خواستم مورد پسند خدا باشم. و دیگه هم خوبم و همه چیز آرومه و تو کنارم هستی و من عاشقتم ناجـــــــور...


وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَ الأنفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ﴿۱۵۵﴾

و قطعا شما را به چیزى از [قبیل] ترس و گرسنگى و کاهشى در اموال و جانها و محصولات مى‏آزماییم و مژده ده شکیبایان را(۱۵۵)

الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ﴿۱۵۶﴾

[همان] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد مى‏گویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مى‏گردیم(۱۵۶)

أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ﴿۱۵۷﴾

بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان [باد] و راه‏یافتگان [هم] خود ایشانند(۱۵۷)

(ســـوره بقره)


بعدش هم که در جریان هستید خودتون. باید بقایای بارداری دفع میشد و این همون روزی بود که به همین منظور دارو مصرف کردم و توی پست درد و درمون درباره اش نوشتم و اگر با دارو نتیجه ی دلخواه حاصل نمیشد، باید میرفتم بیمارستان (ایران مهر) و بیهوشی و کورتاژ. اون روز، شادی من و دارا هم برای این بود که سونوگرافی جوابش این بود که نیازی به عمل نیست؛ اما از اونجایی که دکتر من خیلی دقیق و وسواسی هست، باز هم راضی نبود و استراحت و دارو و تاکید بر اینکه اگر وضعیتت اوکی نشه، باید بری بیمارستان.

اینکه میگفتم وضعیت روحیم بدتره و جسم و روحم دائم در حال تبادل هستند، برای همین بود.

این بود انشای امروز من. بهــــــــــــــار را توصیف کردم...

 

 

 

 

 

پی نوشت: شنبه که یادتونه تعطیل بود؟ دارا حدود نیم ساعت اومد پیشم. خونه ی خودمون بودم و مامانم و آبجیم هم بودن. از این نیم ساعت، نصفش رو دارا نشسته بود روی صندلی و من هم دو زانو نشستم پایین پاش و پاش رو گرفتم توی دامنم و براش ماساژ دادم. شب قبلش از اون مدلا شده بود که دیدین پشت ساق پای آدم توی خواب میگیره و انگار نفس آدم بند میاد و بعد هم تا چند روز دردش می مونه؟ دارا اونجوری شده بود و میخواستم یه کم دردش التیام پیدا کنه. اوخی... خواهرم شاکی شد: دخترمون خسته شد! چرا باید بشینه پای شما رو ماساژ بده؟ دارا مثل بچه لوسا: خب منم وقتی خسته است پاهاش رو ماساژ میدم. تازه پاهاش رو میشورم و بند کفش هاشم می بندم؛ مگه نه پری؟ حالا هی هم یواشکی به من اشاره میکنه بگو آره بگو آره. چون واقعن این کارها رو میکنه. اما میخواست من اون موقع برم توی جبهه اش تا سربلند باشه و یه وخ ضایعش نکنم.

و یک حدیث که خودم خیلی دوسش دارم: پیامبر اعظم حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: اگر سزا می بود سجده برای غیر خدا، به زن می گفتم تا شوهر خویش را به این صورت تکریم کند...


آشتی کنون


اون روز دلم طاقت نیاورد و ساعت 6 عصر گوشیمو روشن کردم. ده دقیقه بعد دارا زنگ زد.

پری: سلام

دارا: سلام...چه عجب!!!!!!

پری (خودشو زده به اون راه!!): چی عجب؟

دارا: گوشیتو روشن کردی!

پری (هنوز توی اون راهه!!): خیلی وقته روشنش کردم.

دارا: آهااااان!!! لابد پنج دقیقه است دیگه؛ نه؟

پری: نمی دونم...

دارا: برات عجیب نیست سر کلاس نیستم؟ تا 7 و نیم باید سر کلاس باشم، یادته؟

پری: چی شده؟

دارا: دیوونه شدم!! هر چی گشتم کلاسم رو پیدا نکردم و توی بُرد هم شماره ی کلاس رو نتونستم پیدا کنم. آخر کلافه شدم و دارم برمیگردم. دارم میام پیشت.

پری: اگه دوست نداری نیا

دارا:‌ باشه پس نمیام...

خونه ی مامانم بودم و خواهرم هم بود. بعد از قطع کردن تلفن گرفتم خوابیدم. در اتاق رو بسته بودم و حوصله نداشتم. تقریباً یک ربع بعد دارا رسید و خیلی سریع اومد توی خونه و شلوغ کرده بود که: پری؟؟؟ پری؟؟؟ مامان پری کجاست؟؟؟

اونقدر با عجله اومده بود توی خونه که خواهرم فرصت نکرده بود از آشپزخونه بره بیرون و چادر نماز مامانم رو گرفته بود جلوش و دستاش رو گرفته بود بالا. دارا فکر کرده منم و رفته طرفش که بغلش کنه. مامانم میگه بهش گفتم وای دارا جان این پورانه. پری توی اتاق خوابیده. دوباره دارا شلوغ کنان: پس خانوم من کو؟ پری کو؟ عیال من کو؟؟؟؟ پری؟؟؟؟؟

و اومد توی اتاق و با روی بسیار گشاده و اخلاق نیکو یه عالمه بوسم کرد و منو برد توی اتاق پیش بقیه. بعدش هم من و مامانم رو برد بیرون برای چند تا کار و خرید. روزهای بعدی هم هر روز صبح ها و عصرها اومد دنبالم و منو رسوند. صبح ها از خونه ی خودش، به خونه ی مامان من، به محل کار من و بعد به محل کار خودش. عصرها از محل کارش، به محل کار من، به خونه ی مامان من و به خونه ی خودش. یعنی روزی دو بار توی چهارگوشه ی شهر می چرخه دارا. حالا نه به این شدت!! خیلی چهارگوشه هم نمیشه؛ اما با این همه ترافیک که آدمو دیوونه میکنه، خیلی از این کارش شرمنده ام و خیلی خیلی بیشتر سپاسگزار...

پست قبلی پرطرفدارترین پستی بود که تا حالا نوشتم. نمی دونستم نوشتن از بگومگو اینقدر بیشتر از عشقولانه طرفدار داره. واقعن ترکوندین.

خیلی خوشحالم از اینکه این همه دوست و این همه دوست خوب دارم. تک تک تون برام مهم هستید و حواسم بهتون هست. برای همینه که دلم میخواد اگر برام می نویسین، با اسم بنویسن. اگر هم با اسم های رایج تری مثل فاطمه، مینا، مینو، مریم، سحر، بیتا، زهرا، عسل، سارا، میترا و ... می نویسین، لااقل آدرس ایمیل هم بذارین یا یک پسوند یا پیشوند تا من بشناسمتون.

 

و اما... امروز هم یک پنجشنبه ی با دارا داشتم و خیلی لذت بخش و آرام بخش و زیبابخش و دوست داشتنی بود و من خودم تعجب میکنم که من چرا شاکی میشم. بعد فکر میکنم خب چیزه خوب، بیشتر باشه بهتره دیگه؛ نه؟

ساعت 11 و نیم دارا زنگ زد که کلاسم تموم شده و دارم میام. 12 رسید و یک چای خورد و آبی به سر و صورتش زد و رفتیم بیرون. عکاسی کار داشتم و یه کفش هم دیده بودم که رفتیم و تک سایز بود و نشد بگیرمش. برگشتیم خونه ناهار خوردیم و نماز رو دو نفری به جماعت خوندیم و خوابیدیم تا 4 عصر. وقتی بیدار شدیم، برس سرم رو دادم به دارا که موهام رو شونه کنه. خیلی این کار رو دوست داره و من هم همینطور. ساعت 5 رفتیم خونه ی خواهر بزرگم. کمی حالش خوب نیست و برای احوالپرسی رفتیم و همه ی خواهر و برادرها هم اونجا بودن. بعد هم با دارا و من و خواهری دیگرم رفتیم مرکز خرید و من یک کیف و یک کفش خریدم که خیلیییییییی دوسشون دارم. 8 و نیم دارایم رفت و من موندم و یک عالمه قلب تپنده ی قرمز دور و برم و دل و روحی مشتاق و چشمون پلک زنونه مژه بلند...

 

 

پی نوشت1: برای شما که به اسم "یه آدم" برام کامنت خصوصی گذاشتین: حرفاتون رو قبول دارم. نگاهتون خیلی نزدیک به واقعیته زندگیه ماست. دوست دارم کامنت تون رو منتشر کنم. اما چون نخواستید، توی یک پست دیگه خودم بیشتر درباره اش می نویسم. اینو گفتم که بعدن بهم نگین متقلب!! اگر خانوم هستید، خیلی میخوام که باز هم با هم گفتگو داشته باشیم و اگر آقا هستید از لطف تون ممنونم و مایل به ادامه ی درددل نیستم. ممنونم.

پی نوشت2: لوگوی برترین وبلاگ ماه رو دیدین گذاشتم؟ طرز کارش این طوریه که روش کلیک می کنین و بعد هم روی کلمه ی vote کلیک می کنین و بدین ترتیب به وبلاگ من رأی میدین. بعد اگر این ماه، وبلاگ من به عنوان وبلاگ برتر انتخاب نشد، همه مون با هم میریم تحصن و شورش و سکوت و اعتراض و تجمع قانونی که: رای من کو؟ باباجان ور ایز مای وُت؟

پی نوشت3: من حالم خوب شد. الحمدُلله رب العالمین... قضیه عمل، تیغ جراحی و اینا نبود. توی پست بعدی درباره اش می نویسم. دعوام نکنین که شلوغش کردی آآآ... موضوع برای خودم خیلی مهم بود و هست.


خوب، بد و بدتر


نظریات خودم توی پست عشق رو رد نمیکنم؛ اما میخوام یه چیزایی بهش اضافه کنم. و همه ی اینها نظریه است و من میدونم احتمالش زیاده توی عمل و بستگی به حال و روزم، افکار و رفتار متفاوتی داشته باشم. گاهی آدم اونقدر خسته میشه که دیگه هیچ چیز براش مهم نیست...

امروز از دست دارا عصبانی هستم. از صبح موبایلم هم خاموشه. وقتی از سر کار اومدم خونه، توی فکرم از دارا پرسیدم: کجایی؟ خب الان که سر کاری. برنامه ات چیه امروز؟ میدونم ساعت 5 کلاس داری. خب بعدش هم میخوای بری خونه کنار خانواده ات؟ میخوای بری با نی نی هات بازی کنی؟ میخوای بری مهمونی؟ میخوای برات مهمون بیاد؟ میخوای بداخلاق باشی؟ میخوای خوش اخلاق باشی؟ میخوای برگردی سر کار؟ میخوای توی خیابونا بچرخی؟‌ میخوای با رفیقات باشی؟ میخوای تنها باشی؟ میخوای بی حوصله ی باشی؟ میخوای هیچ جا نباشی؟ میخوای با هر کسی باشی جز من؟ میخوای بی خیال عالم و آدم باشی و توی خودت باشی؟ میخوای بری کربلا؟ میخوای بری مکه؟ میخای باز تنها بری؟ شاید هم بخوای با من داد و بیداد کنی که چرا گوشیم خاموش بوده از صبح و بی خبر موندی ازم...

باشه! هرکاری میخوای بکن. هر فکری میخوای بکن. من ازت دلخورم و ازت انتظار مرهم ندارم. امروز توی یکی از این وبلاگای آدما که یادم هم نیست کجا بود، یه جمله ای توی این مایه ها نوشته بود: هنوز هم عشق قربانی ِ بی پناهه غروره. این جمله داشت شُلم میکرد. اما خوب که فکر کردم دیدم این غرور نیست. خستگیه و دل شکستگی از بی انصافی. همین الان هیچ جوری نمی تونم پیش بینی کنم ادامه ی امروز چه جوری خواهد بود. حدس می زنم طبیعی ترین نتیجه اش اینه که بدون هیچ زنگ و خبری شب بشه و فردا بشه و همینه که نفسم رو میگیره... دقم میده...

جون ندارم برای رانندگی. صبح دارا اومد دنبالم. توی راه خیلی با احتیاط و آروم شروع کردم به حرف زدن...

پری: دارا! من خیلی خسته شدم. خیلی صبرم داره تموم میشه. به نظرت توقع زیادیه که دلم داره در میاد بعد از این همه مدت یک شب سرم رو کنار سر شوهرم بذارم روی بالش؟ حرف بیخود و بی ربطی می زنم؟

دارا: آره. وقتی می دونی من نمی تونم حرفت بیخوده.

پری: خب الان میدونی چند ماهه خونه ی خودمون نبودیم؟ اومدیم زن اولت تا چند ماه دیگه هم نخواست بره شهرستان. من از این وضعیت راضی نیستم.

دیگه هرچی باهاش حرف زدم جوابم رو نداد. بغضم گرفت. دیدم داریم میرسیم به محل کارم. دلم ریخت. دستش رو گرفتم؛ اونم دستم رو گرفت. چند بار بهش گفتم باهام حرف بزن. اما باز هم حرف نزد. محکم تر دستش رو گرفتم و بیشتر گریه ام گرفت. باز هم باهام حرف نزد. همین روند ادامه داشت تا پیاده ام کرد و رفت. وایسادم وسط کوچه و نتونستم تا دور شدن ِ ماشینش چشم ازش بردارم. داشتم گریه می کردم. نمی تونستم برم توی اداره. زنگ زدم بهش...

پری: دارا چرا این رفتار رو میکنی با من؟ من باهات دعوا نکردم فقط حسم و خواسته ام رو بهت گفتم.

دارا: ‌تو هر روز نق می زنی و غر میزنی.

پری: من هر روز نق می زنم؟ همه ی این روزها که تنهام میذاشتی غُر زدم؟ نق زدم؟

دارا: اگر هر روز میخوای این کار رو بکنی خودت با تاکسی برو. من دیگه نمیام دنبالت.

پری: حالا اولین روزی که اومدی اینو میگی؟ چون صبح منو رسوندی این حرف ها رو زدم یا چون صبرم تموم شده از این بلاتکلیفی و بی زندگی بودن؟ چرا با من بدرفتاری می کنی؟

دارا: من حرف بدی بهت نزدم.

پری:‌ بله؛ حرف بدی نزدی. رفتار بدی داشتی که از حرف های بد بدتر بود. تو می دونی من الان هم از نظر جسمی مریضم و هم از نظر روحی ضربه خوردم و شوک بهم وارد شده.

دارا: دیرم شده. جلسه دارم. بنزین هم ندارم. (یادم رفت و یادش رفت از من کارت سوخت بگیره)

پری: آخ چرا کارت سوخت رو نبردی؟ خب؛ دور نشدی که!‌ من میام سر کوچه بیا بگیر.

دارا:‌ نمیخوام.

پری: خب چرا؟ یک بار هم حرف منو گوش کن.

دارا:‌ نمیخوام. هر وقت حرف تو رو گوش کردم پشیمون شدم.

پری: خب الان این چه حرفیه این وسط؟ میخوای هیچ نکته ای و نقطه ای رو برای دل شکستن از دست ندی؟ تو هر وقت به حرف من گوش دادی پشیمون شدی؟

دارا(قاطی): من ساعت 9 جلسه دارم؛ می فهمی؟ باید برم سر کار اعصابم رو خرد نکن دیگه. صبحم رو خراب کردی!

دارا گوشی رو قطع کرد. خیلی ناراحت شدم. باز نتونستم گریه نکنم و برم توی ساختمون. بهش زنگ زدم؛ نمیذاشت حرف بزنم و باز میخواست قطع کنه. راضیش کردم که منم حق دارم توی یک رابطه ی دو طرفه تصمیم بگیرم و خواستم گوش کنه.

دارا:‌ خب بگو

پری: فقط تو نیستی که جلسه داری و باید بری سر کار. من هم الان اول صبح با این حال زار باید برم میون غریبه ها و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و روزم رو اینطوری شروع کنم و کار کنم. خودخواه!!!

قطع کردم و گوشیم رو خاموش کردم تا الان...

مطمئن بودم یک ساعت بعدش زنگ میزنه و میگه غلط کردم و هیچ کدوم از حرف هام واقعی نبود و همش از روی عصبانیت بود؛ ولی من نخواستم. کاری نکرده بودم که شایسته ی عصبانیت باشم...

 

 

 

 

 

پی نوشت1: مواظب نظر دادن هاتون باشه. اینها جر و بحث های ساده ی زن و شوهریه و من و دارا به محض اینکه نگاهمون به همدیگه بیافته، نمی تونیم نخندیم و نپریم توی بغل همدیگه...

پی نوشت2: خوشحالم این پست به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه؛ شاید هم نظرات، محکی باشه برای شناختنه دوستهام...

پی نوشت3:‌ اگر دوست داشتید یه دعایی برام بکنین. دکتر گفت تا چهارشنبه وقت داری که همه ی وضعیت جسمانیت اوکی بشه وگرنه باید عمل کنی. عمل مهم نیست؛ اما اینکه پس اندازم رو بدم پاش دلم رو می سوزونه...


درد و درمون


دوباره پنجشنبه و پری و دارا و عاشقی. حالا عاشقی که میگم خیلی ذهن تون رو پرت نکنین این طرف و اون طرف که چه ضیافتی بوده و چه نور شمع و موزیک ملایم و قلبای تیکه تیکه ی پخش شده روی در و دیوار؛ نه بابا! فقط بودن و خوب بودن و با هم بودن...

سه شنبه و چهارشنبه هم علاوه بر امروز و فردا که پنجشنبه و جمعه است نرفتم سر کار. چرا؟ مریض بودم و جای هیچ کدومتون خالی نبود. روز سه شنبه دردی کشیدم که به طرز وحشتناکی غیر قابل تحمل بود. خونه مامانم بودم و از ٧ صبح درد کشیدم و فقط داد زدم و به خودم پیچیدم و زمین رو چنگ زدم و از شدت درد هیچی نمی فهمیدم. مامانم مستأصل مونده بود که چه کنه. زنگ زد به ١١۵ اورژانس که گفتن ببرش بهش مورفین بزنن و همون موقع دارا هم توی راه بود.

دارا که اومد، لباس هام رو تنم کرد چون خودم نمی تونستم؛ اما من بازم نشستم روی زمین و مچاله شدم و دارا هم نشست روبروم و منو گرفت بغلش و تا ده دقیقه همینطور درد بود و پری بود و آغوش دارا و نوازش دست های دارا و نگرانی ِ دارا و پریشونی دارا و گرمای تن دارا و حرف های مهربونش برای آروم کردن ِ من... کمی بعد دردم آروم تر شد و به دارا گفتم فعلن نمیخاد بریم بیمارستان.

 

من زورقی شکستم

اما هنوز طلایی

طوفان حریف من نیست

وقتی تو ناخدایی

والاتر از شفایی

از هرچه بد رهایی

ای شکل تازه ی عشق

تو هدیه ی خدایی

با تو نفس کشیدن

یعنی غزل شنیدن

رفتن به اوج قصه

بی بال و پر پریدن

 

دارای عزیزم هم اون روز، یعنی سه شنبه نرفت سر کار و به رئیسش زنگ زد و گفت خانومم حالش خوب نیست و نمی تونم بیام. تا هشت شب هم پیشم بود و توی ترافیک، از این دکتر به اون دکترم برد. بعد از آخرین دکتر وقتی خیالم راحت شد که حالم خوبه و مشکلی ندارم، با خنده ی خیلی بزرگی توی صورتم که به هیچ وجه نه می تونستم کمش کنم و نه پنهونش کنم، از مطب اومدم بیرون و دارا هم که توی اتاق انتظار بود، فهمید همه چیز اوکی شده و دوتایی شاد و شنگول رفتیم بیرون.

تازه بارون شروع شده بود و ما دو تا دست همدیگه رو گرفته بودیم و از بارون و از اتفاق خوبمون ذوق کنان می رفتیم سمت ماشین. اون خیابون پیاده روی خیلی خیلی پهنی داشت که آدم ها ماشین هاشون رو هم توش پارک کرده بودن و با این حال باز هم فضای زیادی برای پیاده روی داشت و درخت هم داشت تازه. یهو دارا دست منو ول کرد و مثل پسر بچه ها بپر بپر میکرد و به جای اینکه مسیر مستقیم رو کنار من بیاد، دور تک تک ماشین هایی که پارک کرده بودن می چرخید و می خندید و سرش رو می گرفت بالا که بارون ها بخوره توی صورتش. خیلی لذت بخش بود. شادیه دارا برای سلامتیه من. همه ی دردهام از یادم رفت انگار...


 

هنوز هم اگر دارو نخورم، درد راحتم نمی ذاره؛ اما دیگه خیالم آسوده است و بهترم. شنبه یک آزمایش دیگه هم باید بدم و دیگه تموم...

 

امروز عصر با دارا رفتیم مرکز خرید اندیشه توی میدون پالیزی و دو تا از عروسک های انیمیشن ایرانی ِ شکرستان رو خریدیم؛ اســــکندر و ننه قمر  ساخت چین!!!! یعنی که دارایم برای پری لوسش خرید. خیلی دلش برام سوخته اون همه دید درد کشیدم؛ هوامو داره نیشخند. از یک عطرفروشی هم یک عطر خریدیم برای هدیه تولد یکی از برادرهای دارا...

 

 

پی نوشت: می خواستم این پست رو رمز دار بنویسم و همه چیز رو خیلی کامل تر توضیح بدم؛ اما هرچی با خودم فکر کردم، دیدم حوصله ی دردسرش رو ندارم.

 

 

کلیک: پرهیز زن و شوهر از جر و بحث

 

 

 

 

 

 

 

 

 


زخم و استخوان


سلام

خوبم؛ ممنون؛ شما خوبین؟

من یه کمی حالم خوب نیست؛ البته خیلی بیشتر از یه کمی!!! تازگیا خیلی عاشق دارا شدم. روزهای خوبی با دارایم داشتم؛ هرچند نصفه و نیمه و برای تحمل و بی تابی نکردن، خیلی باید صبوری می کردم. کلی دارم توی صبوری کردن حرفه ای میشم. صبر فعال؛ می دونی صبر فعال چیه؟

با خودم تصور می کنم من یک زندانی هستم و با این خیال خودم رو آروم میکنم. به ائمه ای فکر میکنم که زندانی بودن؛ حضرت امام صادق علیه السلام، حضرت امام کاظم علیه السلام و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام و فکر میکنم حق اونها خیلی خیلی بیشتر بوده که بهش هم نرسیدند. حق امامت و ولایت... و فکر میکنم چقدر خوبه که حتی ذره ای شبیه پیشوایانم و پدرانم باشم. البته اینها بیشتر برای دلداری دادن به خودمه و اگر یادم نره می تونه اثرگذار باشه. پس اگر قاطی کردم گیر ندین که تو که فلان، تو که بهمان. (همش باید از گیر دادنای شماها نگران باشم...ایش!!!) به این حدیث فکر میکنم که دنیا زندان مومنه (آدما: واااا!!! حالا خودت رو مومن هم میدونی؟ پری: بی اجازه ی شما؛ بله) و کتاب معراج السعادة می خونم و به بی ارزشی و بی اعتباری و گذرا بودنه این دنیا فکر می کنم و     با اینا زمستونو سر می کنم...

 

 

این پاراگراف رو توی وبلاگ یکی از خواننده ها به اسم بهـــــــار خوندم و خیلی دوستش داشتم و احساس می کنم خیلی می تونم کاملش کنم. شما هم می تونین؟

می خواهم همانگونه که باشگاه میروم، در خانه مهمانداری هم کنم...همیشه دلواپس کسی باشم که  متعصب است...به یک نفر بگویم که کجا میروم و کی میآیم...دلم می خواهد سبزی بخرم...همانطور که آلبر کامو میخوانم یا جیمز بلانت گوش میدهم، سبزی خورشتی را پاک کنم، بشورم، خُرد کنم و قورمه سبزی بپزم...دلم می خواهد بروم میوه فروشی و سوپر مارکت و برای خانه ام،  خانه خودم خرید کنم...پیراهن مردانه اتو کنم و شعر بنویسم...درگیر قانون باشم اما سالاد درست کنم...من  برای بقای زندگی ام، برای هرز نرفتن استعدادهایم  و برای تصفیه روحم به فداکاری نیاز دارم...به فداکاری برای مردی که صبحها دنبال جوراب هایش میگردد!

 

 

 

 

 

 

 

و یک حدیث: حضرت امیرالمؤمنین امام على علیه السلام:  مال و فرزند را ملاک خشم و خشنودى خدا مپندارید که این ناشى از جهل شما به امتحان و آزمایش الهى در توانگرى و قدرتمندى است.


پرنده ی عشق


سلام

عیدتون مبارک. ما هم عیدمون مبارکه و مانند انسان های خیلی معمولی روزگار میگذرانیم. توی این روزها خیلی سر و کارم با پرنده ها بود و توجهم رو جلب کردن. توی محل کارم، پشت سرم یک پنجره است که رو به حیاط خلوته و روی دیوار حیاط خلوت هم همه اش یاس رونده است. ما طبقه دوم هستیم بنابراین جلوی دیدمون هم دیوار نیست و آسمون آبی هم معلومه. نسیم ملایم میاد و مدام هم "سره" می خونه. خیلی لهجه ی خوندنش رو دوست دارم؛ عاشقمه! اون هفته ماریا رو صدا کردم و گفتم ماریا بدو بیا من توی بهشتم! نسیم خنک بهاری و صدای آواز پرنده و بوی یاس و سکوت و آرامش و ... خب بهشت همینه دیگه.

این مدت که خونه ی خودمون بودیم، شب ها پنجره رو باز میگذاشتیم و نسیم ملایم می آمد؛ یک شب هم که بارون میومد و بوی خاک و صدای بارون روی سنگفرش خیابون و رعد و برق و خلاصه خیلی استثنایی بود (خونه مون هم طبقه ی دومه). صبح ها با صدای گنجشک و یاکریم بیدار می شدیم. توی کوچه مون خروس و خفاش هم داریم و البته کلاغ. نمی دونم چرا کلاغ رو دوست ندارم. کلاغ می بینم انگار سوسک دیدم! انگار گربه دیدم! (در کل رابطه ی خوبی با حیوون ها ندارم). کلاغ انگار همش شومه و خبر بد داره. ٢٢ سال پیش، همین روز مادر، روزی که یکی از مهم ترین رویدادهای زندگیم رقم خورد، شب قبلش خواب کلاغ دیدم. خواب دیدم خواهرزاده ام که اون موقع ۴ - ۵ ساله بود داشت توی حیاط تاب بازی میکرد و یهو یه کلاغ بهش حمله کرد و چشم هاش رو درآورد. صبح که بیدار شدم، دیگه توی یک زندگیه جدید بودم و همه چیز از صفر شروع شد. صفره صفر...

چند وقت پیش جمعه خونه ی خودمون بودم. همسایه پایینی مون داشت ماهی درست می کرد. با خودم فکر کردم یک زندگی باید خیلی جا افتاده و جدی باشه تا بشه ماهی سُرخ کرد. شنبه با دارا رفتیم خرید. به پیشنهاد دارا دو تا قزل آلا هم خریدیم. (البته دارا از این تفکرات بی بدیل من بی خبر بود). یکشنبه عصر دارا ماهی رو توی مواد لازم خُسبوند و شب هم سُرخ شون کرد و خوردیم. خیلی حس خوبی بود. ماهی خوردن یعنی زندگی کردن!

دیشب هم برای دارایم قیمه درست کردم. خوشم میاد به غذاهام دارچین زیاد بزنم. از طعم و بوش خوشم میاد. دیروز جایزه ی روز زن رو گرفتم از دارایم. انقدر دوسش دارم که بردمش خونه ی مامانم و گذاشتمش همونجا فعلن تا همه امشب که میان، ببیننش. دیشب ساعت ٩ دارا رفت خونه ی مامانش برای عرض تبریک و منم رفتم خونه ی مامانم. دیشب برای مامانم یک دسته ی خیلی پُر و بزرگ گل میخک قرمز خریدم. امشب هم هدیه اش رو براش می برم. امشب انشالله با همه ی خواهر و برادرها خونه ی مامان من هستیم.

از هدیه گرفتنه غافلگیرانه خوشم میاد. پارسال دارا برام گوشی موبایلم رو خرید. بعدش هم که رفتیم خرید تا برای همه ی مامان ها و اون یکی خانوم هدیه بخریم، بازم من یه کفش بعنوان اشانتیون هدیه گرفتم نیشخند سال قبلش یعنی 88 هم برام ساعتم رو گرفت که اونم خیلی دوسش دارم، عاشقشم. هرچیزی که به سلیقه ی خود دارا باشه رو خیلی دوست دارم. سال 87 از هم جدا بودیم. سال 86 برام چند تا هدیه گرفت. لباس و عطر و چند تا صندوقچه ی چوبی. من ولی بعد از اینکه تصمیم گرفتم ازش جدا شم، همه اش رو رد کردم رفت. جیگرم آتیش میگیره یادم میوفته. این کارم دل دارا رو هم خیل سوزوند و هنوز که هنوزه وقتی یادش میوفته دلش می سوزه. اما من یه کار بد کردم. صندوقچه هام رو داده بودم به خواهر یکی از همکارام و بعد از اینکه دوباره با دارا کانکت شدیم، ماجرا رو بهش گفتم و اونم صندوقچه هام رو بهم برگردوند و حالا دارمشون نیشخند لباس و عطر رو هم که دارا جاشون رو پُر کرد که یه کم زخم هامون التیام پیدا کرد... خب... همین دیگه... شاد باشین... جایزه بدین... جایزه بگیرین... تا می تونین هی دل ماماناتون رو شاد کنین و بهشون خدمت کنین... می تونین از همین امروز شروع کنین تا آخره عمرتون

 

و آقایون یادشون نره به همسرانشون بگن:

    می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم

        روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم

 

 

 

 

 

و یک حدیث: رسول اکرم صلی الله علیه و آله: خداى بزرگ به زنان مهربان تر از مردان است و هیچ مردى، زنى از محارم خود را خوشحال نمى کند مگر  آنکه خداوند متعال او را در قیامت شاد مى کند


قسمت پنجم


خب ادامه ماجراهای پری و دارا  رو بخونین:

 

نوشته بودم: من هر چقدر هم که دارا رو دوست داشتم، اما معتقد بودم باید خودم یک زندگی دیگه ای تشکیل بدم و با یک مرد دیگه ای ازدواج کنم. هر چند وقت یک بار هم خواستگار داشتم. یکبار پسر یکی از اقوام خواستگارم بود. به دارا گفتم. داشت دیوونه میشد. اونقدر روش فشار بود که به زن اولش هم گفت قراره برای پری خواستگار بیاد. دختره هم زنگ زد به من که حالا که داره برات خواستگار میاد، این محرمیتی که بین تو و دارا هست رو باطل کنین تا تو بتونی در مورد خواستگارت درست فکر کنی. همین کار رو  هم کردیم. البته هر دومون بیشتر بخاطر اصرار دختره راضی شدیم...

شب قبل از خواستگاری، دارا مثل دیوونه ها بود. نشسته بود توی ماشینش توی کوچه ی ما (این کار رو خیلی زیاد کرد بعدها...) و بعدش هم رفتیم بیرون و کمی حرف زدیم و فکر کنم بهش قول دادم که به خواستگاره جواب رد بدم. خداییش چیز جذابی هم نداشت پسره که یه ذره باعث جلب توجهم بشه و البته همه به من حمله می کردن که تو خواستگارهات رو با دارا که عاشقشی مقایسه می کنی و برای همین طبیعتاً هیچ کدومشون به چشمت نمیان و نمی تونی انتخابی داشته باشی.

شاید هم راست می گفتن و واقعن هم هیچ کدومشون به پای دارا نمی رسیدن. خلاصه که قضیه اون خواستگاره رو تموم کردم. یعنی همه چیز اوکی بودا؛ از نظر همه بجز من!!! مامان و داداشم و زن داداشم بعد از خواستگاری هم به زور منو برداشتن و ناهار رفتیم خونه خواستگارا. گفتم که فامیل دورمون بودن. توی اون مهمونی ناهار هم من کاملن مثل مریض ها بودم و این مسئله داداشم و زن داداشم رو دیوونه می کرد. آقاجون! مگه میشه به آدم مریض گیر داد که چرا مریضی؟؟؟ خلاصه که این ماجرا تموم شد و من و همچنین دارا نفس راحتی کشیدیم.

گفتم که شهریور 86 بابام مُرد. من هم بشدت زیر فشار روانی بودم. در واقع فشار دو طرفه داشتم. هم مرگ بابام و هم درگیری با زن اول دارا و دست و پا زدن توی این رابطه ای که داشتم و گفتم که طی یک تصمیم بشدت ضربتی و محکم و شدید و بی رحمانه، و بخاطر ناتوانیم برای تحمل استرس بیش از حدی که از درون و بیرون و چند جانبه روم بود و بشدت خارج از توانم بود، رابطه ام رو با دارا قطع کردم.

در واقع تموم کردن رابطه از طرف من شروع شد و این قضیه دارا رو خیلی داغون کرد. مدام ایمیل میداد. اس ام اس میداد. روزها و شب ها می نشست توی ماشین زیر پنجره ی اتاق من و گاهی من وحشت زده میشدم نکنه کسی ببیندش و باهاش دعوا کنه.

شب عید فطر اون سال یادمه یهو یه اس ام اس برام اومد. منم که داغون بودم اون زمان و شماره دختره رو فراموش کرده بودم. برام نوشته بود خوب عیدی برام ساختی! منم نوشتم براش شما؟؟ چرا مزاحم میشی؟ بعدن دارا برام نوشته بود که شماره دختره بوده و حالا ماجرا چی بود. دارا یادش رفته بود یکی از اس ام اس هایی رو که برای من فرستاده بود رو از توی لیست دلیوری موبایلش پاک کنه و اونجا متن رو هم انگار نشون میداده و متن اس ام اس هم یک شعر عاشقانه ی خیلی ضایع بوده:

گرچه تنت رو هنوز لمس نکرده تنم

بوی تو را میدهد نخ نخ پیراهنم

در رگ من جای خون می دود اکنون جنون

چون که معطر به توست هرچه نفس می زنم

در خودم آتش زدن غافل از اینکه کنون

من توأم و اوفتاد خون تو بر گردنم

(دارا همینقدر از شعر رو نوشت فقط؛ شاعر این شعر غلامرضا طریقی هستش و اینم وبلاگش: جهان غزلی عاشقانه است)

 

دارا خیلی عذاب کشید و من هم همینطور. اما با این عذاب کم کم بطور کامل رابطه مون رو قطع کردیم. دیگه از دارا خبر نداشتم اما بعدها بهم گفت که چقدر توی اون مدت عذاب کشیده. منم حالم بهتر نبود. از روزی که احساس کردم دیگه دارا توی زندگیم نیست، یک دلشوره ی شدید و همیشگی افتاد توی دلم و تا روزی که دوباره دارا رو داشتم این دلشوره ادامه داشت.

دلشوره و اضطراب خیلی وحشتناکه. مریض واقعی بودم. دکتر روانشناسم سرم داد میزد که بس کن!!! بستریت میکنم ها!!! هر شب یک زاناکس میخوردم و ساعت هشت خودم رو میچپوندم زیر پتو کنار دیوار و رو به دیوار و میخوابیدم. روزها هم باز قرص خواب آور میخوردم و توی اداره هم یه پتو می کشیدم سرم و می خوابیدم. چیزی هم بهم نمیگفتن؛ احتمالن چون بابام تازه مُرده بود هوام رو داشتن.

بعضی وقت ها اونقدر شدید و بدون وقفه گریه می کردم که مامانم مجبور میشد ببرتم دکتر تا آرامبخش بهم بده و آروم بشم؛ روز، شب، نصفه شب... گریه ام بند نمیآمد و اضطراب دائمی و وحشتناک داشت ذره ذره همه ی شیره ی وجودم رو می مکید و از درون آبم میکرد. من که همیشه دختر توپولی بودم، روز بروز لاغرتر میشدم و سایزم شده بود 36 و بازم لباس به تنم زار میزد؛ فکر کنم حدود 20 کیلو وزنم کم شد

یادمه اون زمان تلویزیون سریال حلقه سبز رو نشون میداد و من از دیدنش به حدی وحشت زده میشدم که با قرص فقط می تونستم آروم بشم. بخاطر نمایش مرگ می ترسیدم. روانم واقعن بهم ریخته بود و بهیچوجه قدرت تصمیم گیری نداشتم و بدتر از همه چیز جدایی از دارا بود...

توی همین گیر و دار، یک خواستگار پیدا شد. تا مدت ها ندیدمش و تلفن باهام حرف می زد. چون خانواده اش شهرستان بودن و منتظر بود تا با اونها بیاد خواستگاری. اهل یک شهرستان خیلی کوچیک بودن. خودش هم یه خونه چهل متری خریده بود توی امیریه نزدیک راه آهن با صدهزار تا قرض و وام  و کلی برای خودش و خانواده اش مایه ی پز بود که تونسته توی تهران خونه بخره.  به پشتوانه ی همین اعتماد به نفس کاذب و اینکه دانشجوی امام صادق (ع) بوده و برادر منم استاد اون دانشگاه بوده، این اعتماد به نفس رو پیدا کرده بود که بیاد خواستگاری یک دختر تهرانی (بشدت شهرستانی بودن درشان نمود داشت. نمیگم این ایراده یا عیبه. این تفاوته و از نوع وحشتناکش!)

خلاصه اینکه ده باری تلفن زد و باهام حرف زد و خیلی هم اطلاعات نمی داد.  چون نمی خواست اختلاف فرهنگ ها و اختلاف نظرهای فاحش نمایان بشه. فقط میخواست این ازدواج با یه دختر تهرانی که خونه شون بالاشهره و وضع شون خوبه (البته از نظر اونا) و دختر دکتر فلانیه سر بگیره. دیگه هیچی مهم نبود. نه خوده دختر و نه اختلاف ها.

منم اصلن حالیم نبود. مثل مسخ شده ها بودم. انگار دیگران منو به جلو می روندن برای ادامه ی ماجراها. توی اسفند ماه بود که برای اولین بار زنگ زد و اواخر اسفند اومدن خواستگاری با خانواده اش.

واقعن میگم من کاملن یک آدم بی تصمیم و مریض بودن و فقط دیگران برام تصمیم گرفتن. هیچ چیز در کل این قضیه باب میل من نبود.

یادم میاد یک شب باهاش رفتیم تالار وحدت، بلیط سینما داشتیم و یادمه اونقدر حالم بد بود که اصلن نرفتیم توی سالن و دم در برگشتیم. توی راه یه جا نزدیکای خونه ی مامان گفتم پارک کنه تا حرف بزنیم. البته اون ماشین نداشت و نشسته بود پشت ماشین من! اینکه کسی ماشین نداشته باشه عیب و ننگ نیست اما هر آدمی شأنی داره و باید با کفو خودش بچرخه. نه اینکه بشینه پشت ماشین زنش و پز بده من زن تهرانی دارم و ماشین هم سوارم. (عقیده اش همین بود) خلاصه که بهش گفتم:

ببین من نمیام شهرستان زندگی کنما! (اسمش رو صدا نمی کردم بهیچوجه. نمی تونستم و حالم بد میشد)

ببین من عروسی شهرستان نمیخواما!

ببین من همه ی عمرم توی پاسداران زندگی کردم؛ الان نمیام توی 40 متر خونه طبقه چهارم بدون آسانسور توی امیریه بشینما! (اونم چی؟ دقیقه ای یک بار مادر و پدر و سه تا خواهرش بیان تهران توی همون خونه چون فامیل دیگه ای توی تهران نداشتن)

ببین من هر روز نتونم ماشین ببرم سر کار،‌ با تاکسی سرویس میرما! (اون: یعنی چی؟ با اتوبوس برو! پول حروم میشه!!!)

ببین شما اگر میرین باب همایون خرید کنین، من میرم مرکز خرید گلستان و مرکز خرید پاسداران خرید میکنما!

ببین من نمیخوام برام از بازار سرویس طلا بخریا، میخوام از گاندی و کریمخان طلا بخریم!

ببین سلیقه ی من شبیه مامان و سه تا خواهرهای تو نیستا. از نظر اونا من ضایعم و از نظر من اونا!

ببین من از این لباسای رنگی رنگی که شما خوش تون میاد بخرین بدم میادا و در عوض از رنگ های سیاه و سفید که بنظر شما مرده هست، خوشم میادا!! میرفتیم مثلن دامن بخریم.

من: اون سفید مشکیه رو میخوام.

اون: چرا؟؟؟؟؟ نارنجی که خیلی قشنگ تره!!!

رفتیم آیینه شمعدون ببینیم. چیزی که انتخاب کرد اونقدر حالم رو بد کرد که از مغازه اومدم بیرون.

میگفت من همیشه دلم میخواست اسم بچه ام مصطفا باشه. ای وااااااااای!! پناه بر خدا! دیگه باید سکته هه رو می زدم. خب منم یه نقشی دارم این وسط، نه؟

میگفتم من میخوام لباس عروسیم رو از میرداماد بخرم

میگفت مامانم یه خیاط میشناسه توی شهر خودمون...

میگفتم همیشه دلم میخواست لباس عروسیم دکولته باشه و تور سرم بلند

میگفت نه لباست باید پوشیده باشه من دلم نمی خواد (گاهی یعنی اغلب هیچ نظر خاصی نداشت، چون اصولن چیزی حالیش نبود اما فقط میخواست با من مخالفت کنه)

میگفتم میخوام موهام رو جمع کنم

میگفت نه باید بریزی

میگفتم میخوام موهامو بلوند کنم

میگفت من مشکی خوشم میاد

(یکی نبود بهش بگه تو توی عمرت زن دیدی که فرق بور و مشکی رو بفهمی؟)

 

ببین من اینما

اینطوری هستما

اینو میخواما

اونو میخواها

اون شب توی ماشین گفت باشه. همه چیز رو طبق میل تو پیش می برم. اون موقع نمی دونستم داره دروغ میگه و بعدن کم کم رو کرد. به شدت ازش احساس نفرت می کردم و این نفرت توی رفتارم و صورتم و حتی توی حرف هام هم معلوم بود و خودش می فهمید و حتی بهش میگفتم. میگفتم دوستت ندارم. شاید یه روزی بتونم ولی الان اصلن نه!!

اگر میامد دم اداره،‌ از خجالت می مُردم و اضطراب همه ی وجودم رو می گرفت که نکنه کسی ببیندش. بهش میگفتم نیا دم اداره. من دوست ندارم. ولی اون اهمیتی به حرفم نمی داد. وقتی میامد خونه مون عزا میگرفتم و دعا میکردم یه چیز بشه که نیاد و وقتی که هم بود، مدام داشتم دعا میکردم زودتر بره.

من آدمی نیستم که بتونم احساساتم رو پنهون کنم و یا انکار کنم. بارها علناً بهش گفتم دوستت ندارم و نمی تونم دوستت داشته باشم؛‌ اما اون دنبال اهداف خودش بود. میخواستم یه دلخوشی هایی از شروع زندگی از مسائلی که باب میلم باشه پیدا کنم تا بلکه  این مسائل حاشیه ای، کمی بر اون نفرت غلبه کنه و بتونه منو بکشونه برای ادامه دادن، برای همین همه ی اون مسائل رو مطرح کردم. توی زندگی و شروع زندگی با دارا هم اکثر این خواسته های من برآورده نشد؛ ولی من راضی بودم و عاشق. چون اصل کاری رو داشتم. هرچند دارا هم همیشه شأن منو در نظر میگیره و دلش میخواد در حد خودم هر کاری کنه برام و نظرم رو تأمین کنه.

اون شبه سینما، با وجود همه ی این حرف ها که جوابشون هم ظاهراً مثبت بود و بعداً لو رفت، من باز هم حس نفرت عمیقی در درونم احساس می کردم و اصلن نمی تونستم با یارو ارتباط برقرار کنم و خودم رو قانع کنم.

وقتی رسیدم خونه و پسره هم که رفته بود، خواهرم و دختر خواهرم بودن و مامانم بود و کارگر هم داشت مامانم. من فقط داد زدم و گریه کردم و گفتم نمیخوام نمیخوام نمیخوام.

مامانم بیچاره مستأصل مونده بود. صبح موضوع رو به داداشم گفت. داداشم هم به خیال خودش داشت زندگی منو سر و سامون میداد و فکر و خیال دارا رو در من میکُشت، خیلی اصرار داشت که این ازدواج انجام بشه. زنگ زد به من و گفت: فقط اگر بفهمم جواب منفی دادی و گفتی نه، من می دونم و تو! منم با وجود حالت بیمارگونه ای که داشتم، وحشت زده رفتم توی شوک و لال شدم.

خیلی سریع و کمتر از یک هفته از خواستگاری، اونا و خانواده ی من قرار بعله برون گذاشتن. چون میگفتن باید برگردیم شهرستان و حاضر نبودن برای سرنوشت پسرشون کمی بیشتر به خودشون سختی بدن.

بعله برون بسیار مراسم احمقانه ای بود. چون همه خانواده من لال شده بودن و من بغض وحشتناکی گلوم رو گرفته بود، چون با هیچ چیز موافق نبودم و هی داشتم توی دلم به همه میگفتم بگین بگین. یه چیزی بگین. فقط سر عروسی صدام دیگه دراومد که بابا منم آدمم، خانواده دارم، یک عالمه دوست و رفیق دارم، چرا باید برم ته یک شهرستان اون سر ایران عروسی بگیرم، عروسیم میخوام تهران باشه. یوهو باباهه قاطی کرد و گفت نه نمیشه! چون ما هم فامیل هامون همه اونجا هستند و تهران هم کسی رو نداریم که اگر هم برای عروسی اومدن، بتونن برن خونه اش. گفتم خب حاج آقا!  عروس منم، عروسیه شما که نیست! باز یارو قاطی کرد که پس اصلن نمیشه این وصلت سر بگیره. یعنی من داشتم از خوشحالی می مُردم. اما داداشم یهو پرید وسط که نه آقا! همون شهرستان عروسی میگیریم و بعد اگه شد یه مهمونی کوچیک توی تهران برای فامیلا و دوستای خودمون میگیریم.

علاوه بر خانواده ی خودم، دایی هام و شوهرخواهرهام هم توی جلسه بودن که اون ها هم همه لالمونی گرفته بودن و بعدن همه اعتراف کردن که چقدر حرص خوردن از همه چیز اما همچنان همه لال بودند!!!

هفته آخر اسفند 86، بعله برون بود و قرار برای عقد گذاشتن در تاریخ تولد حضرت رسول که سال 87 میشد ششم فروردین. برین ببینین راست میگم یا نه. توجه داشته باشین در تمام مدت من یک انسان مسخ شده و هیچی نفهم بودم و فقط به این امید ادامه میدادم که شنیده بودم و البته به طرز احمقانه ای باور کرده بودم بعد از عقد محبت ایجاد میشه. فکر می کردم معجزه میشه. فکر می کردم اون تاریخ مقدس هم معجزه میکنه. فکر میکردم واقعن محبت ایجاد میشه. اونم با وجود کمترین شباهت و تفاهم و علاقه و هماهنگی...

 

 

 


قد آغوش منی..نه زیادی نه کمی


این مدت مدام داشتم به این سوال بعضی از آدما فکر می کردم که این دارا چی چی داشته که انتخابش کردی؟ مگه چیجوری بوده که توی پری عاشقش شدی و زندگیت رو ریختی به پای دوست داشتنش؟

نتونستم به نکته ی عجیب و غیرمعمول و ویژگی خاص و نادری برسم. دارا کاملن یک آدمه معمولیه. یک مرد معمولیه ایرانی و تهرانی. با همه ی حُسن ها و کمبودها. فقط چیزی که این وسط مطرحه، اینه که پازل های من و دارا مکمل همدیگه بود و به خوبی با هم جُفت و جور شد. دارا همیشه به من میگفت و میگه که: پری!! تو خوده منی...

حرفِ خوبی و بدی نیست. حرفِ هماهنگی و مکمل بودنه. البته این که میگم دارا یک مرد معمولیه، دارم برای شماها میگم و از دید شماها که اگر از نزدیک هم می شناختیدش، شاید با نظرم موافق بودید. هر چند صورت دارا و همچنین اخلاق و برخورد دارا خیلی دوست داشتنیه و کمتر کسی هست که بشناسدش و دوسش نداشته باشه.

برای من دارا اولین بار که دیدمش، همون مردی بود و هنوزم هست که همیشه آرزوشو داشتم و توی رویا می دیدمش. از نظر ظاهری و باطنی. یک سری چیزای خاص هم خودم دوست داشتم همیشه که اونها رو هم دارا داره. همیشه از خدا می خواستم که شوهرم خوش اخلاق، خوش تیپ و مؤمن باشه که دارا هست. یعنی شبیه سفارشه منه و البته قد بلند که اونم دارا هست. دلم تنگ شد براش.. لا حول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم ... اللّهم صلی علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم

 

 

 

 

نیمه ی گم شده ی من

         چه کسی می تونه باشه

مثل روح تشنه ی من

         همیشه دیوونه باشه

 

 

اون کسی که خواستنه او

            با همه فرق داشته باشه

هر چی که از او بخونم

                   شعر تکراری نباشه

 

 

کسی که برای خوندن

                          نشسته تو سینه ی من

نفس هاش هوای عشقه

                            سکوتش صدای عشقه

 

 

اون که از نهایته عشق

     منو با اسمم بخــــونه

          منو جزئی از وجودش

              یا خوده خودش بدونه...

 

 

 

 

 

 

دیگه می خوام بیشتر تر خودم باشم و بیشتر تر شبیهِ دل پری بنویسم. دوست دارم دلم رو بزرگ کنم و               بیشتر عاشق باشم...

آی آدمیزاد... چه چیزا که نشنیدم از این آدما... همه اش یاد اون انیمیشن ایرانیه میافتم که پسره و باباهه داشتن با خرشون میرفتن. یادتونه؟ اسمش چی بود؟ قلی و باباعلی؟ قلی و باباعلی روی الاغ سوارن -- وقتی الاغ سوارن دیگه غمی ندارن. باباهه روی الاغه، مردم یه چیزی میگن. پسره روی الاغه، مردم یه چیزی میگن. دوتایی روی الاغن، مردم یه چیزی میگم. خودشون الاغ رو کول میکنن، مردم یه چیزی میگن. واقعن هیچ جوری نمیشه در دهان مردم رو بست و بهشون فهموند که نظرات شون اونقدر ها هم که خودشون خیال میکنن، با ارزش و معتبر نیست.

 

 

 

 

پی نوشت: معذرت میخوام ریحانه جوون...


عشق


اول از همه جواب سوال پست قبلی رو از نظر خودم بگم. بنظر من اینکه من دیگه معشوقم رو دوست نداشته باشم، خیلی دردناک تر و غیر قابل تحمل تره. بقول یک خواننده ی خاموش:

اینکه یه روزی بفهمیم خودمون دیگه مثل سابق دوسش نداریم، دردناک تره چون اینجوری از عشق خالی می شیم و احساس پوچی می کنیم ولی اگه اون ما رو دیگه دوست نداشته باشه، بازم می تونیم عشق بورزیم یا خودمونو در راه راحتیه اون فنا کنیم و ازین فنا شدن لذت ببریم! و احساس کنیم زنده ایم و با زنده بودن اون و با شاد بودنش شادیم.

شاید یکی بگه این حرف ها شعاره. ولی بنظر من اینطور نیست. این بهترین کاریه که در چنین شرایطی می تونیم بکنیم. چون ما نمی تونیم کسی رو که دیگه عاشق ما نیست و بهیچ وجه راه برگشت هم نداره،‌ دوباره و به زور عاشق خودمون کنیم (راه های دیگه ای غیر از زور جواب بدن شاید امّاها).

ما می تونیم فقط به خودمون فکر کنیم و احساس مون و یا می تونیم به عشق فکر کنیم. بقول یک زن:

لااقل هنوز تو عاشقی. مهم نیس اون دیگه دوستت نداره. (چون تو هنوز عشق رو داری و عشق زنده است)؛ اگه ترکت کنه خب باز تلخه اما نه به تلخی تحمل کسی که مجبوری باهاش باشی.

می تونیم به این فکر کنیم که اگه اون دیگه منو نخواد چی به سرم میاد یا می تونیم فکر کنیم چی به سر عشق میاد؟ این همه عشق چی میشه؟‌ اون همه عشق چی شد؟‌ کجا رفت؟ ‌اون همه سرمایه ی روحی و دلی؟ اون همه عُمر؟ اون همه احساس که درون من بود و انگیزه ی بودن و زنده بودن و ادامه دادنم بود حالا کجاست؟ بقول آتوسا:

اگه دیگه دوسش نداشته باشم، نمیتونم هیچ جوری باهاش کنار بیام وحشتناکه!

چرا؟ چون احساس یک پرنده ی اسیر رو داری. اونم اسیری که به دست خودش اسیر شده و فقط شجاعت می تونه تو رو از این وضعیت خلاص کنه. شجاعت ایستادن مقابل خودت. وحشتناکه چون احساس یه بازنده رو داری. چون حس می کنی جایی سرمایه گذاری کردی که همه ی سرمایه ات رو نابود کرده. آقای رضا نوشتن:

بدترین اتفاق زندگی میتونه این باشه که وقتی با تمام وجود عاشقشی و بهش تکیه کردی یا پلهای پشت سرتو بخاطر داشتنش خراب کرده باشی یه باره پشتتو خالی کنه.

درسته این خیلی وحشتناکه! خیلی داغون میشی؛ خیلی تنها میشی؛ خیلی خالی میشی؛ خیلی بی انگیزه میشی؛ آرزوی مرگ میکنی؛ احساس میکنی طرد شدی؛ ‌احساس میکنی سر کار گذاشته شدی؛ احساس میکنی قدر تو و احساست رو ندونستن؛ احساس میکنی هیچی دلت نمیخواد جز اینکه بمیری یا اونقدر گریه کنی که چشمات دربیاد یا اونقدر داد بزنی که تموم بشی. ولی باور کنین سخت تر از اون وقتیه که احساس کنین خودتون پشت خودتون رو خالی کردین و احساسی که این همه بهش بها میدادین و بخاطرش همه چیزتون رو باختین، دیگه وجود نداره. مشکل خیلی از ماها اینه که به خودمون بیشتر از عشق اهمیت میدیم. برای همین آرامش نداریم و مدام نگران از دست دادن هستیم و همه چیز رو خلاصه در طرف مقابلمون می بینیم.

 

این بود انشای امروز من.

 

 

حالا روزنوشت های پری واسه دل خوده خودش:

ما تلویزیون خریدیم. هوراااااا... البته یک تلویزیون سونی قدیمی کوچولو داشتیم که مال ٣٠ سال پیش بود اما حالا یه راستکیشو خریدیم. مبارکه!!!!

سه شنبه: یعنی همون روز که توی پست قبلی گفتم، رفتیم تی وی خریدیم.

چهارشنبه: باز هم من خونه بودم و دارا جانم رفت سر کار و ساعت ١ ظهر کلاس داشت و نرفت کلاس و اومد دنبالم خونه ی مامانم و رفتیم خونه ی خودمون و یه آقاهایی اومدن تلویزیون مون رو کوبیدن به دیوار.

پنجشنبه: ناهار خونه ی مامان بودیم و عصر رفتیم خونه مون و باز یه آقاهایه دیگه اومدن و آنتن و این چیزا رو راه انداختن.

جمعه: دارا نتونست بیاد پیشم ولی چهار بار بهم زنگ زد. بار آخری هم گفتم خیلی وقته دلم شیرینی خامه ای میخواد و برام خرید و آورد بهم داد و رفت. حالا همه توی خونه: آخی!! آخی!! طفلک!! من: هیپنوتیزمسوال کار عجیبی کرده دارا؟؟؟؟

شنبه: دارا ساعت ۵ از سر کار اومد و رفتیم خونه ی خودمون و تا ٨ شب بودیم و یه کم به کارامون رسیدیم و دیگه همین...

 

 

 

 

 

 


یار گرمابه و گلستانم


توی پاراگراف اول پست قبلی یه سوال پرسیدم و ازتون خواستم که یه حدس بزنین. خیلی دارین دخترای بی توجهی میشین ها! گفته باشم! از این به بعد به سوال هام جواب بدین.

این روزها، روزهای زندگی معمولیه ماست. البته معمولی به سبک خودمون؛ به سبک پری و دارایی نه مثل الگوی ثابت همه ی آدم ها. 13 بر در ساعت 6 بعد از ظهر دارا جانم رسید تهران و اومد پیشم که خونه ی مامان بودم. بهش غر نزدم و با یک لبخند بزرگ روی صورتم و موهای بلند رفتم استقبالش بالای پله ها و بغلش کردم و بوسیدمش. یکی از بچه ها برام نوشته چرا اونا باهاش نیومدن؟ دیوونن؟ نمی دونم. واقعن نمی دونم چرا برنگشت با دارا و واقعن منم فکر می کنم که دیوونست. قراره فردا یعنی چهارشنبه برگرده تهران؛ مگه فرقش چقدره؟ چه می دونم. به من چه!  13 بدر خواهرهام هم اومدن خونه ی مامان و دور هم بودیم و شام خوردیم و شب هم رفتیم با دارا خونه ی خودمون.

یکشنبه صبح سر کار بودیم و عصر من دکتر بودم و شب رفتیم خونه ی دایی های من عید دیدنی.

دوشنبه صبح هم سر کار بودیم و باز عصر من دکتر بودم و دارا هم دانشگاه بود و شب هم دیگه چون خسته بودیم جایی نرفتیم و شام خراب شدیم سر خواهرم. وقتی می خواستیم بریم خونه خودمون، یک سر رفتیم پیش مامانم و آقا دارا با اینکه خیلی خسته و کم خواب بودن، تا خود 12 و نیم سر بسر مامانم گذاشت و هی خندیدیم همه با هم.

سه شنبه یعنی امروز قرار نبود برم سر کار. یه کم حالم خوش نیست و دکتر برام مرخصی استعلاجی نوشت. صبح ساعت 8 با تکون های دارا که داشت از تخت میرفت بیرون از خواب بیدار شدم و فکر کردم پاشده که بره سر کار. دلم براش سوخت و تأسف خوردم که نا نداشتم پاشم و براش صبحونه آماده کنم. دوباره خوابم برد و حدود یک ربع بعد، دوباره با تکون های دارا که برگشت توی تخت بیدار شدم. خودش رو چمباله کرد زیر پتو و با خنده و شیطنت گفت: امروز نمیرم سر کار! خیلی از کارش خنده ام گرفت. منتظر کوچکترین اشاره ای بود تا با موندن من توی خونه، اونم بمونه خونه و بخوابه و اگر من میرفتم سر کار مطمئنّن دارا هم میرفت؛ حالا با هر سختی و بدبختی که شده! دارا میگه: یه کپی از نسخه ی مرخصیت به منم بده که بمونم خونه! خلاصه که امروز تا 12 و 12 دقیقه خوابیدیم و بعد رفتیم یه کم خرید کردیم و مروارید و صدف خریدیم. ما 7 تا صندوقچه داریم و میخوایم یه گنج حسابی درست کنیم. صدف ها رو هم برای خونه ی ماهی مون خریدیم. دیروز دارا برام یه فایتر آورد؛ چون امسال من اجازه ندادم هیچ کس ماهی قرمز بخره به دارا گفته بودم برام ماهی آبی بخره. رفتیم خونه ی مامان ناهار خوردیم و دوباره خوابیدیم تا 3 و نیم. آقا دارا بیدار شد و سفارش چای داد و اعلام کرد که بالاخره سر حال شده و چقدر به همه ی این خواب ها احتیاج داشته! الان دارا رفته دانشگاه و وقتی بیاد شاید بریم قلهک تلویزیون بخریم.

 

 

پی نوشت:  من چی جوریم؟؟؟ خب چه اشکالی داره بگین من چی جوریم. من شاد میشم و خوشم میاد. منم این اخلاقم شبه فامیل دوره و دلم میخواد هی یکی بهم بگه چی جوریم نیشخند

یه سوالی هست که هرچند وقت یک بار من از ماریا می پرسم و جوابش خیلی برام مهم و حیاتیه. اینکه:

شما با یه آدم دیگه عاشق و معشوق هستین. یک عشق درست و حسابی و ناب و عالی و به مدت طولانی. بنظر شما کدومش دردناک تر و غیر قابل تحمل تره. اینکه یه روزی بفهمین اون دیگه دوستتون نداره یا اینکه یه روزی بفهمین شما دیگه اونو دوست ندارین؟


سیزده بدر


بالاخره تعطیلات نوروزی ٩٠ هم تموم شد و امروز هم سیزده بدرشه مثلن. در کل اصلن حس ١٣ بدر رو دوست ندارم. خیلی کسل و دلگیره. شاید برای اینکه باید بعد از این همه روزهای شاد و تعطیلات و استراحات! دوباره برم سر کار و روزمره هامو از سر بگیرم. اما امسال اون حال کسالت و دلگیری از شروع دوباره ی کار رو ندارم. حدس می زنین چرا؟

اما اینکه امروز روز طبیعت هست رو دوست دارم. چون من عاشق گل و گیاه و طبیعتم. گفته بودم پارسال ١٣ بدر دارا پیشم بود و خونه ی مامان بودیم. امسال ولی پیشم نبود. اما صبح با دارا حرف زدم. نه ظهر بود تقریباً که باهاش حرف زدم. گفت دارم میام تنهایی تهران پیش تو. الان توی راهه و هنوز نرسیده. خوشحالم که داره میاد. سعی میکنم همه ی دردهای روزهای نبودنش رو فراموش کنم و از بودن کنارش لذت ببرم و یادم نره چقدر دوسش دارم و چقدر دلتنگش بودم. امیدوارم دارا هم حالم رو نگیره. راستی بعضیا شایعه کرده بودن فردا تعطیله. دروغ ١٣ بوده؛ نه؟

خونه مون رو بگو! مثل یخچاله! بلد نبودم درجه پکیج رو تنظیم کنم و این مدت که دارا نبود، خونه یخ زده. خونه یخ زده. خونه یخ زده. دلم یخ زده. چشمام یخ زده. زمان یخ زده...

 

 من و گنجشکای خــــونه

              دیدنت عادتمـــــونه

                به هوای دیدن تو    پر می گیریم از تو لونه

باز میایم تا مثل هر روز   برامون دونه بپاشی

              من و گنجشکا میمیریم

                                                تو اگه خونه نباشی...

 

همیشه اسم تو بوده اول و آخـــــــر حرفام

بس که اسم تو رو بردم بوی تو داره نفس هام

                  عطر حرفای قشنگت

                  عطر یک صحــــــرا شقایق

     تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق...

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: یه کامنت داشتم که: کاش بیش تر بنویسی خیلی بیش تر.. از این که مثلا دارا چجوریه که عاشقش شدی؟ چرا به بقیه ترجیحش دادی؟ چطور خونوادت رو  راضی کردی؟    در موردش می نویسم...

 

 


عشق و گلای اطلسی


سلام

این روزها، روزهای معمولی بهاری هستند. روزهای بهاری، روزهای فروردینی، روزهای نوروزی... روزهای هوای خوب و آرامش و لم دادن و چُرت بهاری... منم دوست دارم از روزهام بنویسم؛ فقط از روزهام. همین. برای خودم، برای دلم، برای دیگران، یا برای... نمیدونم. هوای تهران خیلی خوشگله. تمیز و براق. کوه های شمرون انگار نشستن وسط اتاقت.

امروز چند شنبه است؟ سه شنبه بنظرم! جمعه، شنبه، یکشنبه، دوشنبه و امروزم بدون دارا بود. یعنی یه چی میگم و یه چی می شنوینا. حتی صداش رو هم نشنیدم و هیچیه هیچی. نمی دونم هم این وضعیت تا کی قراره ادامه پیدا کنه. اصلاً نمی دونم تهرانه یا رفته شمال یا جای دیگه. هیچی نمی دونم. هیچ خبری ازش ندارم. فقط دیروز یه اس ام اس فرستاد که نوشته بود: ‌من زنده ام. نشده تماس بگیرم...

خودم هم روزهای معمولی داشتم. با شکرستان و کلاه قرمزی خیلی حال میکنم. وااااااااای... مخصوصاً فامیل دور... یعنی شخصیت این عروسک دیوونه ام کرده. عاشقـــــــــشم. البته بره و پسر عمه زا و بقیه هم خوبن؛ اما این فامیل دور نمونه است!

دیروز لواسون بودیم. یه کم گل خریدم. یه دونه گلدون پلاستیکی سفید خریدم از این مستطیل ها و توش رو گفتم باغبونه پر از اطلسی کرد. یکی دیگه همین شکلی داشتم از قبل که اونم پر از شمعدونیه. یک گلدون حُسن یوسف هم خریدم برای اتاق. آخ جون!! گل خیلی دوست دارم. می خوام شمعدونی ها و اطلسی هام رو بذارم روی بالکن خونه مون. بعد ازشون عکس میگیرم و به شما هم نشون میدم. خب؟؟؟ آخه خودم خیلی بیشتر دوست دارم دوستام چیزایی رو که دوست دارم ببینن.

یه موضوعی فکرم رو مشغول کرده. صبح قلبم درد گرفت بس که بهش فکر کردم. خب... من تصمیم دارم و خیلی هم سعی میکنم که وقتی دارا اومد پیشم، نق نزنم و شکایت نکنم و خلاصه آرامش و فضای شاد رو حفظ کنم. اما خب آدمیزاده دیگه! ممکنه یهو دلم از چیزی بگیره. مخصوصن که این همه مدت هم تنها و بی خبر موندم و روحیه ام حساس تر و شکننده تر شده. خیلی می ترسم دارا یهو بهم بپره و بگه خسته شدم از دست شماها. هیچ وقتی برای خودم ندارم. همش باید به دیگران سرویس بدم. خب دارا هم داغون میشه چون اون طرف خیلی اذیتش می کنن همه شون. اما خودم دیدم که چطور سر من داد می زنه و با اون طرفیاش با آرامش حرف میزنه. یعنی من اون هفته خودم کنار دارا بودم که زن اولش ۶ بار بهش زنگ زد و هر بار دارا سر سوزن هم با عصبانیت و صدای بلند باهاش حرف نزد. همون فرداش، اولین باری که با من حرف زد داد و بیداد کرد و گفت عصبی هستم. زورش به من میرسه! ناراحت خودشم میگه که زورم به تو میرسه! همین دیگه! می ترسم جمع ببنده و اعصاب داغونش از فشارهای اون طرفش رو باز بخواد سر من خالی کنه و من می ترسم تحمل نکنم. تحمل نکنم یعنی خیلی غصه بخورم. چون دقیقن من حتی ارتباط اس ام اسی هم باهاش نداشتم؛ چه برسه به آزارهای کذا... چه میدونم... خدا کمکم کنه... می تونم بیخیال شم؛ اما فکر اینکه این رفتار و این برخورد خیلی نامردیه،‌ دیوونم می کنه.

 

 

 

پی نوشت: برجسته کردن و بولد کردن کلمات کلیدی رو از سپیده یاد گرفتم. بنظرم خیلی موثره توی القای حس اصلی نویسنده.

 

 


قانون دل


سالی که رفتم مکه یعنی اواخر تابستون سال ٨۵، چند ماهی میشد که با دارا همکار بودم اما هنوز کانکت نشده بودیم با هم. اون موقع ٢۵ سالم بود و مثل هر دختری بدم نمیامد اگر مرد خوبی سر راهم باشه، ازدواج کنم. اما چیزی که میخوام بگم درباره ی ازدواج نیست. درباره قضاوت و برخورد با آدم هاست. فکر میکنم من هم اون زمان نظر بدی نسبت به زن های دوم داشتم. می دونم که در موردش فکر نکرده بودم اما از برخوردهای اون زمان خودم، الان به یه نتیجه هایی می رسم.

یکی از همسفرهای ما، یکی از آقایون معروف دائم التلویزیون بود. یعنی یکی از اینایی که خیلی مردمی و معروف هستند و اگر من الان اسمش رو اینجا بنویسم، محاله که یک نفر، حتی یک نفر از شماها نشناسیدش. اون آقای معروف، با زن دومش اومده بود سفر. البته زن اول، خودش طلاق خواسته بود و خیلی هم اذیتشون می کرد. آقای معروف با دختر ١٣ ساله و پسر ١٠ ساله اش از زن اولش و با زن دومش و دختر دو ساله شون اومده بودن پنج نفری سفر. دختر نوجوونش، در طول سفر با من صمیمی شده بود و از ماجراهاشون هم حرف می زد و مدام اظهار تنفر می کرد از زن دوم باباش که همسفر ما بود. منم تحت تأثیر بودم و برخورد خوبی با باباش و زن باباش نداشتم. اما یک لحظه هم فکر نمی کردم شاید داره از روی احساسات نوجوانانه اینطور قضاوت میکنه و همه ی نظراتش یک طرفه است و تحت تأثیر مادرش. نمی دونم. نمی خوام هیچ چیز رو گردن هیچ چیز بندازم. اما می دونم که هیچ حرکت و عملی از ما محاله که بی جواب بمونه. نمی دونم. شاید من خیلی باعث دل شکستگی شون شدم. شاید خدا خواسته بهم نشون بده که مغرور نباش به اینکه مجردی و در امید یک ازدواج پرفکت! می تونم شرایطت رو طوری بچرخونم که وضعیتت از اینا بدتر بشه. اینجور موقع ها مدام کتاب «من  ِ او» رضا امیرخانی میاد جلوی چشمم. وقتی که آه بقال دغل باز سر کوچه راه میافته و میاد توی خونه و از فرش میگذره و دامن همه ی خانواده ی حاج فتاح رو میگیره. چون دل بقال شکسته. چون خواهر علی ازش خرید نکرده. همین! مهم نیست تو از همه بهتر و درستکارتر باشی. مهم نیست کی بهتره کی بدتر. مهم دل آدماست.

 

چهارشنبه دارا پیشم بود. از ظهر بود و ناهار خونه ی خودمون بودیم و مامانم اینا هم بودن و تا غروب هم با هم بودیم. دیروز یعنی پنجشنبه نیم ساعت اومد پیشم. خیلی هم خسته بود. از ۵ تا ۵ و نیم عصر. دیشب ساعت ١٠ باز بهم زنگ زد که خیلی ذوق کردم. امروز اما نه دارا رو دیدمش و نه صداش رو شنیدم. خوبم؛ فقط گاهی حس تنهایی ریشه هاشو توی زمین دلم پخش میکنه اما نمیذارم خیلی عمیق بشه.

 

 

 

پی نوشت: در مورد کامنت ها فکر کنم از این به بعد سخت گیر تر باشم. روی سوال های تکراری هم اصرار نکنین. جواب نمیدم.

 

 


عشق بهاری


به به. دهه نود شروع شد. چقدر هوا بهاریه. یعنی انگار خودش هم می فهمه ها. بهاریه بهاری. آدم هی دلش میخواد بشینه توی هوای آزاد. سلاملکم سلاملکم.. عیدتون مبارک!!!!

اومدین بدونین داستان ادامه دار پری به کجا رسید و بالاخره تحویل سال چیکار کرد؟ خب. میگم.. اون یکشنبه ای یعنی آخرین ساعت های سال ٨٩ من و دارا جون جونیم همش با هم بودیم و توی خیابونا دنبال خرید و اینا. دارا ساعت ۵ اومد پیشم و تا ١٠ هم که با هم بودیم. خیلی خیلی شب خوبی بود. یعنی خیلی خوش گذشت و خیلی شاد و عیدانه بودیم دو تایی با هم و خیلی خریدهای خوبی کردیم که من خیلی هم دوستشون داشتم و راضی بودم. تحویل سال ولی دیگه دارا پیشم نبود دیگه. ولی غصه نخوردم. چون مطمئن بودم دلش پیش منه و هر لحظه مترصده که بتونه بیاد پیشم. خلاصه که روز اول فروردینی ندیدمش. امروز صبح ولی زنگ زد و گفت داره میاد بریم عید دیدنی. اما همه ی فامیلای ما رفتن مسافرت. رفتیم خونه ی خواهرهام که همونش خیلی هم خوب بود. شیرینی هم خریدیم چون بچه ها شاید عصر بیان خونه مون. ناهار هم خونه ی مامانم بودیم که داداشم اینا هم بودن و مامانم هول داشت و به دارا گفت برو. مامانم می ترسید داداشم طبق تهدیدهای قبلیش با دارا برخورد خوبی نداشته باشه. اما داداشم خودش به دارا اصرار کرد بمونه و نگهش داشت. فعلن حالم خوبه. امیدوارم خوب بمونم. دارا میخواد هفته ی دوم بره شمال. غصه خوردم. امیدوارم تحملم خوب باشه و دارا هم بتونه زودتر از ١٣ برگرده.

 

 

دوستت دارم عزیزترینم

پری ِ تو      

 

 

 


آخرین روزهای سال 89


یکشنبه شب که از مشهد برگشتیم. دوشنبه از ٧ و نیم تا ٩ شب و سه شنبه از ۵ و نیم تا ٩ شب دارا پیشم بود. سه شنبه با من و دارا و مامانم و خواهرم رفتیم بیرون برای خرید. اما مغازه ی مورد نظرمون به دلیل انبارگردانی تعطیل بود و هرجای دیگه ای هم که رفتیم به دلیل شیطانچهارشنبه سوریشیطان تعطیل بود. رفتیم شام خوردیم و همون بغل هم یه مغازه ی کالای خواب و حوله بود که مامانم و خواهرم خرید کردن. وای که چقدر من با تمام وجودم از این چهارشنبه سوری و مراسم احمقانه اش متنفرم. همیشه قبلش مضطربم و با خودم هی میگم خدایا یعنی امسال چند نفر قراره بسوزن و دست و انگشتاشون رو از دست بدن. هی دعا می کردم امسال برای هیچ کدوم از مردم ایران هیچ تلفات وحشتناکی نداشته باشه. چیزی نشنیدم؛ چون روز بعدش به اخبار اینترنت دسترسی نداشتم و روزنامه هم نخوندم و اخبار رادیو و تلویزیون رو هم اصلن نشنیدم. فقط بنظرم از یه نفر شنیدم امسال ٣۵٠ نفر داغون شدن. خیلی احمقانه است. خیلی.. خیلی..

چهارشنبه دارا کارای عصرش رو تعطیل کرد که زودتر بیاد خونه. بهش گفتم دارا جان امروز نیا پیش من. برو پیش خانوم همسر اولت تا بتونی به کارها و خریدهاش برسی و کمکش کنی که هم اون راضی باشه و هم تو سرت شلوغ نشه و کارات نمونه و کلافه نشی. گفت باشه. گفت ولی اول میام پیش تو و بعد میرم. اومد و کمتر از یک ساعت بود و بعد رفت. بعد از رفتن دارا، با مامانم و خواهرم رفتیم خونه ی من و دارا. تغییر دکوراسیون خونمون رو خیلی دوست داشتنی کرده. خیلــــــــی...

امروز هم که سپاس خدای رحمانم را، یک پنجشنبه ی با دارا داشتم. صبح ساعت ٩ زنگ زد. گفت کجایی پری؟ چیکار میکنی؟ گفتم خونه مامانم. تازه بیدار شدم و میخوام صبحونه بخورم. گفت میخواستم نون تازه بگیرم و بیام با هم صبحونه بخوریم. گفتم باشه. صبر میکنم تا بیای. بعد از صبحونه رفتیم خرید و ساعت ١ و نیم رفتیم خونه خواهرم ناهار خوردیم و پشت صحنه قهوه تلخ رو دیدیم و بعد هم مثل دو تا تنبل گرفتیم خوابیدیم. دارا جان البته یک ساعتی بیشتر خوابید طبق معمول. آخر از همه هم رفتیم خونه ی خودمون و خریدهامون رو بردیم و جابجا کردیم. خواهرم بعنوان عیدی برامون یک گلدون استوانه ای بلند با سه تا بامبو خرید که اون رو هم بردیم خونه مون. یکی از بامبو ها ساده است و دو تاش ابلق. دوسشون دارم. ساعت ٧ دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت تا اون یکی شو ببره خرید.

وقت برگشتن توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که پنجشنبه ی گذشته همین موقع کجا بودیم و چیکار میکردیم. یادم اومد دارا رفته بود چند تا از دوست های مشهدیش رو ببینه و منم تنها بودم و بعد هم که دارا اومد با هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم حرم. باز فکر کردم خدایا! یعنی هفته ی دیگه پنجشنبه برنامه مون چیه؟ امکانش هست با هم باشیم؟ فکر نکنم! پارسال، خیلی به دارا تأکید کردم که توروخدا یه ساعته کمی توی عید بیا تا بریم عیددیدینی خونه ی چند تا از فامیل ها. دایی بزرگم. خواهر بزرگم. عموم. همین. چون خیلی می ترسیدم آبروم بره. گفت باشه میام.

سر تحویل سال، می دونین که طبق معمول اس ام اس ها خیلی شلوغ هستن و همه در حال رد و بدل کردن تبریک هستن. دارا ١٠ بار اس ام اس فرستاده بود برام برای تبریک که همش بالاخره رسید و تبریک سال نو و اظهار دلتنگی و اینکه در اولین فرصت میام پیشت. منم کلی شاد بودم و ذوق مرگ!

صبح وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم اس ام اس دارا بود: معذرت میخوام عزیزم! اینا اصرار کردن مجبور شدم باهاشون بیام شمال. اینا یعنی خانواده زن اول. ای خدا... من چقدر گریه کردم!!! یعنی ترکیدما. شمال رفتناشون هم معمولی نیست که! حداقل تا ١۵ فروردین می مونن. خلاصه اینکه دارا پیچوند و دهم برگشت تهران و در نتیجه ١٣ بدر رو با هم بودیم که خیلی هم خوش گذشت و کلی عکس های خوشگلونه هم دوتایی گرفتیم و خدا از دلم درآورد.

 

بچه ها! سر تحویل سال دعا کنین. برای خودتون. برای دیگران. برای من. برای ما. من و دارا. دعای آدم در حق دیگران خیلی بهتر میگیره و خیلی بهتر باعث استجابت دعای خود ِ آدم میشه. میدونین که!! دوستتون دارم! همه تون رو! کاش آدرس همه تون رو داشتم و می تونستم براتون کارت تبریک بفرستم.   گل  نوروز 90 تون مبارک گل

 


باهم..میشه مثل ماه درخشید


سلام

واااای دوستام!!!

مشهد خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشت. از خدای مهربونم سپاسگزارم به همون مقداری که خودش فقط می تونه حساب کنه.

اول اینکه هوای مشهد عالی بود. رویایی بود. بهترین هوایی که کسی بتونه تصور کنه. خب گاهی اونقدر سرما و یخبندونه و گاهی اونقدر سوز آفتاب و له له گرماست که همین هوا، حاشیه میشه و باعث میشه از لذتت کم بشه. اما این بار فوق العاده بود. هم شهر مشهد خلوت بود و هم هوا به شدت مطلوب بود. باز هم خدایم رو شُکر...

توی همه ی لحظه های خوب و شاد و آروم و فوق العاده، هی با تمام وجودم حواسم جمع بود و دلم میخواست لحظه هام ادامه داشته باشن و هرگز تموم نشن. می دونین چی میگم؟ حس اینکه بخوای توی همون لحظه بمونی یا اینکه لحظه ات تا ابد ادامه داشته باشه. حس اینکه انگار به نهایت لذت و آرامش و رضایت رسیدی و دیگه هیچ چیز بیشتری از دنیا و مافیها نمیخوای و اگر در جا هم خدا از دنیا ببردت، راضی هستی و احساس میکنی کامل زندگی کردی.

راستش رو هم بگم برای همه تون دعا کردم و نماز خوندم. برای اونایی که یادم بود به اسم و برای بقیه هم کلّی. گفتم هر کسی که کامنت گذاشته و هر کسی که التماس دعا گفته. هی! شما که خیال نمی کنین خدا از فضاهای دیجیتال و سایبر سر در نمیاره و نمی دونه کامنت و وبلاگ و پهنای باند و این اراجیف چیه؟ هان؟

دلم میخواد لحظه لحظه ی مشهدمون رو ثبت کنم. کلی عکس و فیلم گرفتیم. کلی با آدمای مختلف گپ زدیم. کلی خرید کردیم و کلی دیوونه بازی و عاقل بازی درآوردیم.

یه رستوران لبنانی جدید راه انداختن توی مشهد. رفتیم؛ خوب بود. تلویزیون، شبکه جام جم هم داشت فیلم لیلا رو نشون میداد که خیلی دوست دارم. خیلی غذاهاش خوب بود. توصیه میکنم برین. آدرسش هم توی خیابون امام رضا علیه السلام بود؛ بین هتل قصر جدید و میدون ضد. میشد تقریباً حوالی خیابون امام رضا (ع) ۴٠ بنظرم. برگشتن دارا گفت من یه فکر خوب کردم که تا خونه پیاده بریم. دیروقت بود و خلوت بود. دارا دستش رو انداخت دور شونه ی من و منم دستم رو انداختم دور کمر دارا و به همین منوال پیاده رفتیم. یکی دو تا ماشین عروس رد شد که هر دفعه من فکر کردم دعوا شده از سر و صداهای نامعمولی که شنیدم. مثل اینکه مشهدی ها عادت دارن تا داماد رو ناقص و بدبخت نکن، دست از سرش برنمیدارن. خودشون میگفتن باید تصادفی چیزی راه بندازن تا دست بردارن!

وقتی سوار اتوبوس فرودگاه شدیم، شولوغ پولوغ بود و جا نبود بشینیم. یه آقاهه بلند شد و جاشو داد به من. منم باعث امتنانش شدم و لطفش رو با روی باز پذیرفتم و رفتم نشستم جاش. بعد از دور، تقریبن فاصه ی یک و نیم متری داشتیم با ایما و اشاره هی با دارا حرف می زدیم. یهو دیدم آدما دارن دارا رو هدایت میکنن که بیاد نزدیک من وایسه و هر چی هم میگفت نه،‌ اما آدما بهش اصرار کردن و اومد بالاسر خودم وایساد. گفتم دارا یاد کربلا افتادم که آدما هی میخواستن ما رو به هم نزدیک کنن و هر وقت ما از هم دور میشدیم، انگار همه نگران میشدن و کاری میکردن نزدیک هم باشیم: این دوتا که دستشون همش باید توی دست همدیگه باشه...

وقتی هواپیما هنوز بلند نشده بود، یکی دوبار اشکال پیش اومد و صدای آژیرش دراومد. من همینجور داشتم سکته میزدم. خیلی ترسیده بودم و هول توی دلم بود. دستم توی دست دارا بود. با نگرانی گفتم من دوست ندارم اینجوری بمیرم. آش و لاش و فجیع و پاره پاره و بی جسد و با هول و هراس و سکته و وحشت. دارا با شیطنت خندید و با اشتیاق گفت: چرااااااااااا؟‌خیلی شاعرانه و عاشقانه است که! فکررررر کن پری! با همدیگه! دست در دست هم! ......... انگار داره در مورد یه شعر رمانتیک حرف میزنه دیوونه!!

 

با وجود همه ی بدی ها و زشتی ها و آلودگی های تهران، در کل من به این نتیجه رسیدم که حتی با وجود کلان شهر بودن و عظمت تهران، هیچ شهری مدیریت شهری تهران رو نداره (آقا دعوا نشه! هم دارم به شهرداری میگم و هم به استانداری!) و در کل مردم تهران هم بیشتر اهل آداب و نزاکت و رعایت اصول اجتماعی هستند؛ حتی اگر فقط برای حفظ ظاهر. اینها امتیازهای مثبت و منفی نیست. عادات جمعی و زندگی های خاص مربوط به هر جامعه و هر منطقه است که در طول سال ها تثبیت شده و شکل گرفته.

 

پی نوشت١: دارا میگه یه قاب عکس دیجیتال بهش هدیه دادن که میخواد بیاره خونه ی خودمون. نمی دونم یعنی چی. میگه می تونی کلّی عکس توش بریزی و هی عکس ها رو عوض کنی و از این حرف ها. خب یعنی چی. هنوز نمی دونم...

پی نوشت٢: وقتی چیزای بیشتری بیاد توی ذهنم این پست را کامل تر میکنم.

پی نوشت٣: به خواننده هایی که مثل ورد و ذکر مدام دارن برای من و ما آرزوی بدبختی و نکبت میکنن و هرچی که لایق خودشونه بهمون میگن، باید بگم که این خاطره ی خوب و عالی و پرفکت برای همیشه ثبت شد! حتی اگر همین الان من بترکم، شما نمی تونین با انرژی های منفی و حرف ها و عقاید بیمارتون لذت روزهای گذشته ی ما رو از ما و از تاریخ زمین بگیرین.


سلام از دور


سلام عزیزانم

من مشهدم. یعنی ما مشهدیم. کامنت هاتون رو خوندم و می خونم.

باورم نمیشه که به آرزوم رسیدم؛ یکی از عزیزترین آرزوهای زندگیم. همیشه آرزو داشتم با همسرم، با شوهر مهربونم بیام زیارت امام رضای مهربونم علیه السلام. بشینیم توی صحن ها روبروی گنبد توی هوای خوب... همینم شد، به اضافه ی اینکه شوهری که دارم خیلی هم خوب و مهربونه و خیلی هم دوستم داره. دیشب نماز مغرب رو توی مسجد گوهرشاد خوندیم و همونجا برگشتیم و رو به گنبد نشستیم و با هم زیارت نامه خوندیم. بعد هم رفتیم صحن انقلاب اسلامی که خیلی دوست دارم و گنبد کاملن معلومه ازش.

پنجشنبه وقتی رسیدم مشهد دیدم یه آقای قد بلند و خوش تیپ و خوش برخورد اومده دنبالم و منتظرمه. چمدونم رو ازم گرفت. ازش پرسیدم ببخشید آقا؟ شما مال من هستین؟ یهو زد زیر خنده و بهم گفت: نازخاتون!!!!!


پابوس پادشاه


یعنی خیلیاااااا... نه! نه بابا! نه دیگه به این شدت! همینجوری معمولی بدم میاد از کسایی که بی نام و نشون کامنت میذارن. در واقع اصلن برام محترم نیستن؛ چون اصولن من هیچی ازشون نمی دونم. یه کسایی مثل عسل، مینا، آقای بیدار، هر چند آدرس ندارن، اما یه اسم مشخص و یه روند مشخص دارن و توی یادم موندن. اما من چیزی از این موارد توی ذهنم نمی مونه: غریبه، یه غریبه، دوست، یه دوست، زن، یه زن، مرد، یه مرد، من، یه من...

یک خواننده ی بی هویت که من عمراً یادم نمیاد نظر قبلیش چی بوده، برام نظر گذاشته و منم جوابم چون بهش طولانی شد، دلم خواسته بود بنویسی یم.

 

سلام عزیزم

نظر قبلی من بی ربط نبود. چون تمام نوشته هایت را از اول و با دقت خوندم و اینکه گفتم دنبال جایگاهی در زندگی همسرت میگردی، نظر واقعی و با مطالعه ی من بود؛ چون همیشه در زنگ تفریح و وقت اضافه همسرت پیش شماست. اگر اینها را نوشتم، نمی خواستم ناراحت بشی عزیزم. می خواستم بگم عشقت را در جایی واقعی تر از این زندگی خرج کن یعنی یک ازدواجی که همیشه در کنار هم باشید.

 

 

سلام

قبل از هر چیز بگم که اگر شما اصرار داری من زندگیم داغونه و خودم الان داغم و حالیم نیست، منم حرفی ندارم. نمی خوام کسی رو قانع کنم که من خوشبختم یا بدبختم.  اما یه چیز بگم؟ من با وجود شماها خیلی کار سختی دارم. شماهایی که سعی می کنید دلسوزانه گندی های زندگیم رو برام به تصویر بکشین. بر فرض هم حرفاتون درست؛ همه اش هم درست. انتظار دارین اثرش روی من چی باشه؟ طلاق بگیرم؟ یا یه آتیش بندازین بین یه زن و شوهر و خودتون (به خیال خودتون البته) برین پی زندگی تون؟ شما که سعی می کنی منطقی و عاقلانه و دلسوزانه نظر بدی، پس چرا تا آخر همین روش رو ادامه نمیدی و منطقی و عاقلانه و دلسوزانه نمی مونی؟ یعنی شما داری به من میگی هر چی هست رو بی خیال شم و بیام طبق نظریات شما زندگی کنم و خوشبخت بشم؟ تضمینیه؟ مطمئن باشم؟
عشق من پولم نیست که تصمیم بگیرم کجا خرجش کنم و از این مغازه نخرم از اون مغازه بخرم و به فکر سرمایه گذاری و سوددهیش باشم.
تازه اینم در نظر نگرفتی که مگه ما چند بار زندگی میکنیم؟ توی همین یک بار مگه چقدر فرصت داریم؟ اونم فرصت جوونی. برنامه ی بلند مدتی که شما تصویر کردی به درد یه آدمی می خوره که حداقل 900 سال عمر کنه.
شما میگی دختری هم سن من توی فرهنگ ایرانی که یک بار طلاق گرفته، الانم دوباره توی 30 سالگی دوباره طلاق بگیره و عشقش رو هم هدف دار انتخاب کنه. یعنی من یه نفر رو انتخاب کنم و تصمیم بگیریم عاشق هم بشیم و خوشبخت بشیم؟ باشه.
شما لطف کنید مواظب زندگی خودتون و خوشبختی هاتون باشید که از دست تون پر نزنه بره خدای نکرده.

متاسفانه باهاتون موافق نیستم که وقت اضافه و زنگ تفریح شوهرم پیش منه. حتی اگر اینطور هم باشه وقتی لذت و آرامشش در کنار منه، چه اهمیتی داره که چه اسمی داشته باشه این بودنش و در چه زمانی باشه. و بیشتر متأسفانه همسرم هم با شما موافق نیست و بیشتر تر اینکه شما در کلّ، زندگی ما و نوع زندگی ما از حیطه ی تصورتون خارجه و بنابراین صلاحیت نظردهی در این موارد رو ندارین. قبول ندارین؟ در ضمن، هر زندگی مشکلاتی داره. صبر پس برای چیه؟ مهم نیست نتایج مطالعات شماها چیه. مهم اینه که من و همسرم باور داریم که وضع زندگی ما همینطور نمی مونه و عزم داریم بسازیمش. چون همدیگه رو میخواهیم.

 

باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد

گاهی بهشت در دل دوزخ میسّر است

 

 

 

 

 

امروز چند شنبه بود؟ چهارشنبه... دوشنبه 7 صبح دارا بهم زنگ زد. داشت میرفت فرودگاه و قرار بود من برسونمش. اومد دنبالم و با هم رفتیم فرودگاه و دارای من رفت مشهد. در کل این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و خیلی کار داشتم. فردا صبح خیلی خیلی خیلی خیلی زود هم به امید خدا من دارم میرم مشهد پیش دارای مهربونم که منتظرمه. ماموریت دارا تا پنجشنبه بود و بقیه اش رو هم که با همیم و با امام رضا علیه السلام. تا یکشنبه هستیم انشاءلله و شبش برمیگردیم انشاءالله. دعاتون می کنم. برام آرزوی خیر کنید...

 

هر چند که حال و روز زمین و زمان بد است

یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای

آنجا برای عشق شروعی مجدد است

 

 

 


بستگی داره به تو


سلام

وای چقدر شولوغم من. وقت نمیکنم بنویسم اما همه اش به فکر نوشتنم. از وقتی هم که ساعت کاری ها شده تا دو و نیم بعد از ظهر، توی محل کارم خیلی کمتر وقت آزاد دارم و تقریباً یکسره شولوغیم.

در کل آرومم. نمی دونم چرا. نمی دونم غصه دلیلشه یا بی تفاوتی به کار دنیایی که گذراست. یعنی خودمم نمی دونم چمه ها!!

روزای خوبی با دارا داشتیم. نه متفاوت با روزها و روزگاران گذشته اما خوب...

پنجشنبه مون دوباره با هم بود. کلاس پنجشنبه های دارا یک کلاس سه ساعته است؛ ٩ تا ١٢ فکر کنم حدوداً. کلاس عصرش هم که گفتم حذف شد.

وسط کلاس صبح زنگ زد بهم و گفت پری بچه ها میخوان برن قهوه خونه برم باهاشون؟ اگه تو بگی نرو نمیرم! (فکر کنم این ترفندشه! بنظرم جواب هم میده!) گفتم برو عزیزم!

ساعت ٢ اومد برای ناهار. خونه ی خواهرم بودیم و پسر کوچیکه ی داداشم هم بود و بیشتر به شیطونی گذشت.

عصر داداشم اومد خونه ی خواهرم و با دارا روبرو شدن. من که قلبم همینطور تاپ تاپ میکرد و نگران دارا بودم که چه حالی داره الان! اما خوشبختانه و خدا رو شکر برخورد هردوشون کاملاً متمدنانه بود و باعث سرافرازی شدن هر دو! داداشم با دارا دست داد و احوالپرسی کرد و کمی خوش و بش که بستنی روی میز بود و داداشم گفت من از این بستنی ها دوست ندارم؛ سه نفر رو سیر میکنه و دارا گفت پری هم دوست نداره؛ از کیم های قدیمی خوشش میاد.

خلاصه که به خیر گذشت. داداشم اینا زودی رفتن چون داشتن میرفتن مهمونی. به دارا گفتم دلت شور میزد؟ مضطرب بودی؟ گفت نه! هرچی بهم بگه حق داره...

جمعه دارا رو ندیدم. سرگرم بودم واسه خودم و عصر با مامانم و همه ی خواهرام دسته جمعی رفتیم شهروند آرژانتین و خیلی خوش گذشت و بعد همه رفتیم خونه ی ما (من و دارا) و کیک و چای خوردیم.

ساعت 10 دقیقه به 10 شب، همون موقع ها که قراره سریال مختارنامه شروع بشه، دارا زنگ زد بهم و حالم رو پرسید و گفت دلش برام تنگ شده و دوسم داره. به عرض می رسونم، کال دیوریشن برابر بود با: یک دقیقه و هفت ثانیه --->  1:07

شنبه که سر کار بودیم. دارا گفت غذای اداره رو دوست ندارم. گفتم خب پس من میرم خونه و برات غذا درست میکنم. ناهار که نخورد دارا. 2 و نیم رفتم خونه و شروع کردم به آشپزی. نخود پلو و کوفته مکزیکی و سوپ معمولی درست کردم. اما این دارا هی نیومد. هی نیومد. دیگه کلافه شدم و دلم پوکید و رفتم مسجد نماز مغربم رو خوندم و تخم مرغی رو هم که گفته بودم آقا دارا بخره، خودم خریدم و بهش اس ام اس دادم که خودم رفتم تخم مرغ خریدم؛ لازم نیست دیگه تو زحمت بکشی نصفه شبی!

اومدم خونه و ساعت یک ربع به هشت آقای عزیزم اومد و تا 9 و نیم پیشم بود و دیگه منم چون دیر شده بود، نرفتم خونه مامانم. به دارا گفتم میخوام پیشم بمونی... دارا گفت اگه صبح زود بیام چی؟ دارا رفت و ناهار فرداش رو آماده کردم. صبح ولی خواب موند و نیومد.

یکشنبه یعنی امروز هم خیلی سرم شولوغ بود سر کار. دارا حدود ٣ رفت خونه و منم بعد از ۴ رفتم و تا ۶ پیشم بود و رفت.

 

 

خیلی جالبه. شدم مثل آدم معروفا که اخبار زندگی خصوصیشون رو اولین بار از زبون مردم میشنون. چه میدونم والّا! بعضی کامنت ها خیلی عجیب غریبنا. یه کامنت گذار بی هویت برام نوشته: آخی!! دارا جون با زن و بچه شون رفتند شما تنها موندی قاط زدی پری جون اروم عزیزم خب همینه دیگه وقتی میری با مرد زن بچه دار همینه!

منم براش جواب دادم:

چی میگه؟

کی رفته؟

کی مونده؟

کی کجا رفته؟

کی چی گفته؟

چی شده؟

کی قاط زده؟

من کیم؟

اینجا کجاست؟

کیه؟

کیه؟

هو ایز ذیس؟

آقا چرا منو توی این موقعیت قرار میدین؟؟؟

 

 

 

 

پی نوشت: باید به عرض دوستان برسونم که مستر محسن چاوشی افتخار داشتن که عشقولانه ی این هفته ی ما رو رقم بزنن. تبریک میگم بهشون از همینجا. آلبوم جدیدشو دوست ندارم؛ هنوز ارتباطی باهاش برقرار نکردم. آلبوم حریص. آهنگ سوم این آلبوم رو گوش کنید. دارا میگه این شعر از زبونه منه برای تو. یعنی از زبون دارا برای پری. گفت ندیدی روی جلدش هم نوشته شاعر: من؟؟؟

 

دوستی ساده ما غیرمعمولی شد

نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد


نمی دونم چی شد که وجودم لرزید

دل من این حسّو از تو زودتر فهمید


تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم

چه دلیلی داره از تو دست بر دارم


بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو

هر چی شد از حالا همه چیزش با تو


دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری


بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی منو تنها نذاری


دست من نبود اگه این جوری پیش اومد

می دونستم خوبی ولی نه تا این حد


انگاری صد ساله که تو را می شناسم

واسه اینه این قدر روی تو حساسم


منه احساساتی به تو عادت کردم

هرجا باشم اخر به تو بر می گردم

 


 


نکته انحرافی


چند روز پیش برای دومین بار فیلم «زن دوم» رو دیدم. بنظرم خیلی ایراد داره و خیلی جاهاش بدجوری غیرواقعی و تخیّلی هستش. اما بعضی حس و حالاش، تداعی کننده ی حال و روز خود آدمه و پل میزنه به روح آدم.

تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب


قسم خوردی بر ماه که عاشق ­ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق­ ترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت

به خود گفتم ای واااااااااااااااااااااااااای مبادا دروغ گفت...


مردی که نمی تونه با زن دومش بمونه، بعد از 14 سال دوری و بی خبری از زن دوم و توی سالگرد ازدواجش با زن اول، رفته توی خلوت خودش و آهنگ روزای عاشقی رو گوش میده و گریه میکنه؛ در حالیکه زن اول با کیک و شمع و کادو منتظرشه. زن اولی که میدونه مردش چه مرگشه و دلش کجاست.

واقعاً می ارزه صاحب و مالک تام الاختیار مردی باشی که روحش مُرده و لحظه ای حتّی به تو تعلق نداره؟ گیرم که این مرد تا آخر عمر و دنیا مال تو، بدون هیچ سر و گوش جنبیدنی! وقتی میبینی داره از دوری یکی دیگه آب میشه و زار میزنه، تو خوشبختی؟ چطور میشه یه پرنده ی آزاد رو زندونی کرد و توقع داشت که شاد باشه...

واقعن کدوم زن بدبخت تره؟ یا از این سه نفر کدومشون بدبخت تره؟

 

زنی که خودش رو از این زندگی سه نفره خلاص کرده و عشقش رو خوابونده (عشقش رو نکشته، فقط آرومش کرده و قایمش کرده توی صندوق خاطرات) و زندگی جدیدی رو شروع کرده...

یا زنی که که تونسته چارچنگولی بچسبه به شوهرش و ازش مطمئن بشه که هیچ جا نمی پره، اما همیشه سایه ی یه زن دیگه روی زندگیش هست و چشم و دل شوهرش رو پُر کرده...

بنظرم توی این فیلم بخصوص، در هر حالت، زن اول بدبخت ترین آدم بود. بدبخت تر از زن دوم و بدبخت تر از شوهرش؛ هم در ظاهر و هم در باطن. حتا تماشاچی هم بیشتر با زن دوم احساس هم ذات پنداری و همدلی داره و دلش میخواد همه چیز همونطور بشه که زن دوم میخواد. حتا تماشاچی هم طرف زن اول رو نمیگیره و تنهاش میذاره..

بیننده (معمولی نه مثل پری خودش زن دوم!!) با زن دوم گریه میکنه و با زن دوم شاد میشه و با عاشقی کردن های زن دوم، حال و هوای عاشقی میافته به سرش. در ضمن زن دوم، نیکی کریمی هستش و این باز هم یه امتیاز دیگه است تا همه ی توجه ها و علاقه ها معطوف به اون بشه. چند نفر حاضرند فیلمی از نیکی کریمی رو رها کنن و بشینن فیلمی از آناهیتا نعمتی ببینن؟ من که خودم عق می زنم.

بیشتر از اون، زن اول خیلی بی منطق و مسخره، 4 سال زندگیش رو ول کرده و رفته و داستان فیلم هیچ توضیحی نمی تونه در این باره بده و بهیچ وجه برای بیننده قابل توجیه نیست. نه غیبت زن و نه پذیرش دوباره ی بی چون و چرای مرد. حتی خود زن اول به شوهرش میگه نمیدونم چرا منو پس نزدی.

اینا همش برای بیشتر فرشته جلوه دادن زن دوم هست و همینطور بیشتر تراژیک کردن وضعیت مرد. اینا همه اش زیرکی سازنده های این فیلمه.

عشق و زن دوم به طرز عجیبی اغواکننده و رویایی تصویر شدن. عمق روح آدم و بخش عاشقانه ی وجود آدم هوس میکنه زن دوم باشه. زنی که زیباست، زنی که دست نیافتنیه، زنی که نیکی کریمیه، زنی که مادر شده، زنی که با بزرگمنشی و غرور به زن اول میگه بهرام مال تو و دخترت؛ انگار داره ته مونده غذاش رو پرت میکنه جلوشون، زنی که شغل خوبی داره و یه خونه ی عالی توی جزیره داره، زنی که هر دو تا مرد فیلم و هر دوتا مرد زندگیش بدجور عاشقش هستند، زنی که عشقش رو حفظ کرده، زنی که شوهرش با وجود 14 سال دوری و بی خبری ازش، کماکان به زن اولش و دخترش بی توجه هستش و توی خلوت هاش برای زن دومش گریه میکنه و عملاً توی خونه ی مشترک قدیم شون زندگی می کنه، زنی که شوهر سابقش بازم عاشقشه و حاضر میشه فقط برای اینکه به بچه ی زن اسم فامیل بده، دوباره شوهرش باشه و در تمام طول مدت زناشویی همچنان با عزت و احترام، اجازه میده عشق قدیم زن توی خیال و توی واقعیتش وجود داشته باشه. مرد دومی پیشنهاد میده  زن اسم پسرش رو هم نام پدرش بذاره و به زن میگه: این بهرام رو دیگه کسی نمی تونه ازت بگیره.

یعنی یه مرد دیگه چطوری می تونه اینقدر خوب یه زن رو درک کنه و با عشق قدیم زن کنار بیاد و حاضر نشه واقعیت وجودش، خیال عشق یه مرد دیگه رو مشوش کنه. و تمام اینها دلیل بر پاکی و والایی و جلال و جبروت روح این مرد به حساب میاد. چرا؟؟؟؟ ضمن اینکه طی قرارداد نانوشته ای، در طول 14 سال زندگی، به زنی که عاشقشه حتی دست هم نمیزنه. وقتی توی یکی از صحنه های آخر، نیکی کریمی زانو زده پایین پاش و سرش رو گذاشته روی دسته ی صندلی چرخدارش و مرد میخواد دستش رو نوازش کنان بذاره روی سر نیکی کریمی ولی دستش رو پس میکشه؛ آیا این رفتاریه که آدم با زنش میکنه؟ و این دقیقاً اشاره به نبودن ارتباط جسمی بین این دو تا آدمه. دو تا آدم. دو تا زن و شوهره فقط اسمی...

آه خدای من چقدر رمانتیک و البته تراژیک و البته غیر واقعی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: دوستان عزیزم! هرکسی لینک منو گذاشته و بهم نگفته، بگه تا لینکشو بذارم در صورت صلاحدید خودم...

پی نوشت2: صورت نیکی کریمی رو دوست دارم اما بارها و بارها وقتی هم بازی بودن،  به این نتیجه رسیدم که محمدرضا فروتن هنرپیشه ی برتر و  مسلط تری هستش...

 


بعضی جوونی کردن ها خیلی اغواکننده به نظر میان؛ هوس میکنی بری توی دلشون و خودت با تجربه ببینی شون

شبیه فضای کتابای کوندرایی..

مبارزات ضد حکومتی زیرزمینی

خونه تیمی های مخفیانه

دستگاه چاپ دست ساز و خود سرهم بندی شده

دانشجویی که شوخی شوخی زندگیشو می بازه

و عشقشو میبازه

شبیه رمان شوخی..

عشقای آتشین

کشته شدن حماسی

احساسات چه گوارایی

میزای شام 10 ، 20 نفره

خانوم مرموز و زیبایی که لاک قرمز زده

و ته سیگاراش ماتیکیه

شبیه مستی عشق آندره موروا..

و از همه مهم تر

اون آقای نویسنده ی مبارز معروف

که همیشه بارونی بلند می پوشه

و هر روز عصر پشت میز همیشگی

توی کافه ی معروف میشینه و

سیگار

قهوه

روزنامه

.

.

.

ایرانی و غیر ایرانی

پشت همه ی این کتاب ها و پشت همه ی این حس ها، واقعیاتی بوده که ادبیاتش رو به وجود آورده

انقلاب میشه

مبارزه شکل میگیره و مداوم میشه

نویسنده ها کتابش رو می نویسن

شاعرها شعرش رو میگن

بال و پر میگیره و جاودانه میشه..

 

حالا نمیدونم برعکسش هم میشه یا نه

اینکه اول انقلاب کنی و بعد عقیده سازی کنی

اصولاً کار برعکس دیگه!

خودت بکشی و بگی شهید راه انقلابه

شعر یه اتفاقی رو بگی

داستانش رو بنویسی

پیش پیش

بعد بری توی خیابون خودش رو بسازی

سه شنبه های اعتراض..

مسخره  است

دلم می سوزه

کاش لااقل محسن چاووشی نگفته بود

لعنت خدا به این سه شنبه ها...

یه کم واسه اصول مبارزه ضایع است ها

افت داره...

 


دیوار ارزوها


امروز هم یک پنجشنبه ی با دارا داشتم. خدا رو شکر! صبح رفتم سر کار چون روز شیفتم بود. کمی دیرتر دارا زنگ زد گفت که خواب موندم و به دانشگاه نرسیدم. میرم کارواش و بعد هم میرم خونه مون.

تا ظهر سر کار بودم. ظهر دارا زنگ زد گفت من ناهار درست میکنم تا تو بیای. دیگه رفتم خونه. پیاز و سیب زمینی خریده بود و داشت زرشک پلو درست میکرد. حدود یک و نیم ناهار آماده شد. دارا خیلی زحمت کشیده بود و بقول خودش خیلی تند تند عمل کرده بود. ناهار خوردیم و خوابیدیم تا ساعت ٣ حدوداً. دارا بلند شد و نماز خوند و سریع السیر رفت که بره دانشگاه.

خیلی غمگین بودم. از اینکه باز نشد که درست و حسابی در کنار هم باشیم و رفت تا غروب شنبه که دارا خسته و اعصاب خورد از اداره بیاد و یک ساعتی سُک سُک کنه و زود هم با استرس بره. آماده شده بودم برم خونه ی مامانم که دارا زنگ زد و گفت کلاس این ساعتم در کل حذف شده! ای خدایا!‌ چه خوب به داد دلم رسیدی! دمت گرم!

دارا اومد خونه و چای خوردیم و رفتیم بیرون کمی خرید کردیم تا ساعت ٧ و نیم که دارا دیگه رفت و منم رفتم خونه ی مامانم. خدایا سپاس! روز خوبی داشتیم...

 

 

 

گاهی با خودم فکر میکنم پری آرزوت چیه؟ اون چیزی یا اون چیزایی که فکر میکنی دیگه ته تهشه و نهایت رضایت رو برات بدنبال داره چیه؟ اون چیزی که برآورده میشه و میاد توی دستت و تا عمق روحت نفوذ میکنه. گاهی فکر میکنم من خیلی چیزا دوست دارم. خیلی چیزا میخوام. دنبال خیلی چیزام. مادی و معنوی. با خودم فکر میکنم و به خدا میگم. اینکه خب.. خیلی چیزایی که دنیایی و این دنیایی هستن و من میخوامشون و ندارمشون و تا روز مرگم هم نمی تونم داشته باشمشون، دیگه چه فایده بعد از مرگم بهم بدن. اصلن میدن؟ اصلن اگه بدن همون لذت و رضایتی رو برای من داره که اگر توی این دنیا هم داشتمشون، نصیبم میشد؟ بعضی چیزا بنظرم خیلی ساده و خیلی خیلی این دنیایی هستن. مثلن اینکه من عاشق اینم که با دارا توی جاده های بارونی ماشین سواری کنیم. من عاشق اینم که با دارا با کشتی دور دنیا بگردیم. من عاشق اینم که با دارا یک مدرسه ی خیلی خیلی بزرگ شبانه روزی داشته باشیم وسط یه باغ چند هزار هکتاری و خودمون دوتا سرپرست بچه ها باشیم. من عاشق اینم که خونمون یه خونه ی قدیمی باشه با هشتی و پشتی و حوض و ارسی. من عاشق اینم که با دارا بریم استخر یا توی دریا شنا کنیم. عاشق چیزای دیگه ای هم هستم که نمیگم چون بقول سیندرلّا اگه آرزوهاتو به کسی بگی، دیگه برآورده نمیشه. من عاشق خیلی چیزام. اما نمی تونم همه شون رو داشته باشم. خدا یه حرف خیلی خوبی زده که بدجوری حال آدمو خوب میکنه. در سوره یاسین همونجا که من اسم وبلاگم رو ازش برداشتم و فکر میکنم تنها جایی باشه توی قرآن که عبارت «هم و ازواجهم» اومده، خدا میگه:‌ هرچی هرچی هرچی که بخواین بهتون میدم. هرچی.. بدون هیچ مرزبندی..

اول اینکه بگم حورالعین که مردم عادت دارن بهش گیر بدن، عمراً به پای همسران همین دنیاییه آقایون نمیرسه:

زنان و مردانى که در این دنیا همسر یکدیگرند هرگاه هر دو با ایمان و بهشتى باشند در آنجا به هم ملحق مى‏شوند و با هم در بهترین شرایط و حالات زندگى مى‏کنند و حتى از روایات استفاده مى‏شود که مقام این زنان برتر از حوریان بهشت است به خاطر عبادات و اعمال صالحى که در این جهان انجام داده‏اند.

در سوره «یاسین» میخوانیم:

هُم وَ اَزواجُهُم فِی ظِلالٍ عَلَی الأرآئِکِ مُتّکِئون (۵۶)

آنها و همسرانشان در سایه های (قصرها و درختان بهشتی) بر تخت ها تکیه زده اند

 

لَهُم فیهـــــــا فاکِهَةٌ وّ لَهُم مّا یَدَّعـــــون (۵٧)

برای آنها در بهشت میوه ی بسیار لذت بخشی است و هرچه بخواهند در اختیار آنها خواهد بود

 

سَــــــــلامٌ قَولاً مِّن رّبِّ رَّحیم (۵٨)

بر آنها سلام و درود الهی است؛ این سخنی است از سوی پروردگاری مهربان

 

 

 

 

پی نوشت١: گیر ندین!! یادم نرفته که همه چیز مشروط بر اینه که لایق جنات نعیم بشیم و بعد بسم الله... انشالله...

پی نوشت٢: توی بعضی کشورها مردم دیوار آرزوها دارن. مردم آرزوهاشون رو روی یک کاغذ می نویسن و میچسبونن به دیوار. نتیجه ی باحالی داره. دوست دارم.

پی نوشت٢: چند تا از اون آرزوهای رویایی بگین ببینم باهام مشترکین یا نه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلیک: متاسفم که ناراحتت کردم

کلیک: مرموز باشید تا جذاب تر به نظر برسید

کلیک: 40 درصد مردم سر یارانه خود داد می زنند

کلیک: به شیوه زندگی انتخابی خود عشق بورزید

کلیک: شاد باشید تا همسرتان شاد باشد

کلیک: اصلاح نفس؛ واجب فوری

کلیک: کسالت و تنبلی؛ مانع برکات

کلیک: تأثیر امواج تلفن همراه بر سلامت انسان

 

 


دوربین... حرکت!!


یکشنبه:

دارا عصر اومد و تا 9 شب توی تعمیرگاه بودیم که به ماشینامون یه کم سر و سامون بدیم. مکانیک به دارا گفت صبح دوباره ماشینت رو بیار.

 

دوشنبه ی تــــــعطیل:

صبح. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. دارا در حال بردن ماشینش به مکانیکی هست...

دارا: زن اول گیر داده بیاد باهام مشهد. میگه سه ساله منو نبردی مشهد!!

پری: عید مشهد بودین.

دارا: نبودیم.

پری: عید پارسال. 88...

دارا و پری خداحافظی میکنند

 

عصـــــر. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. دارا میخواد بره ماشینش رو از مکانیکی تحویل بگیره.

پری: راستی اگر میخوای با اونا بری مشهد برو. مهم نیست.

دارا (در حالیکه نشسته توی تاکسی و نمی تونه خیلی اوپن صحبت کنه): اصلاً اصلاً. این حرف ها نیست...

پری: بهرحال... دیدی که صبح هم که بهم گفتی، نق نزدم.

دارا: امروز بهت گفتم؟ صبح؟

پری: آره. یادت نیست؟

دارا: کجایی؟

پری: خونه مامان. دارم میرم خونه خودمون ولی. با مامان و آبجیم.

دارا: بیا دم تعمیرگاه دنبالم. ماشینم امشب باید بمونه توی مکانیکی.

 

شب. خونه ی پری و دارا

به سختی یک ربع میشه که دارا اومده.

دارا (زیر لبی به پری): میخوام برم. میخوام برم.

پری: چیزی نمیگه. فقط دستاشو حلقه میکنه دور دارا و بهش میچسبه. مثله... نه بی ادب! مثله همون کوآلا...

پری: دوست نداری همه چیز علنی بشه تا بتونی عادل باشی و پیش منم بمونی؟

دارا: آره (قیافه اش میره توی هم)

سکـــــــــــــوت

پری: عنقی؟ از حرفم دلخور شدی؟

دارا: نه! حرف منطقی که دلخوری نداره...

دارا میره...

 

صبح سه شنبه. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. هر دو سر کار هستند...

پری: دارا؟

دارا: هوم؟ جان؟

پری: من یه کم از کار دیشبت ناراحت شدم.

دارا: کدوم کار؟

پری: اینکه کمتر از یه ربع موندی و سریع هم گفتی باید برم باید برم.

دارا: معذرت میخوام.

پری: (چیزی نمیگه - چون عذرخواهی باید توی عمل باشه، نه حرف)

خداحافظـــــــــــ

خداحافظـــــــــــ


عشق راستکی


امشب دارا از ٧ تا ٩ پیشم بود. مقادیری حالش گرفته بود عزیز دلم. حالا میگم چرا. سعی کردم تا جایی که می تونم، اسباب آسایشش رو فراهم کنم. براش شام آماده کردم، قلیون چاق کردم، قهوه تلخ گذاشتم و کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم و گفتم همه چیز رو بسپار به خدا و خودت رو نباز...

اولش بگم که من دیشب یکسره خواب زن اول دارا رو می دیدم و باهاش حرف می زدم. هیچ دعوا و زد و خوردی نبود و درباره خیلی چیزا حرف زدیم. توی خواب بابا جون!

دیروز داداشم خونه مامان بود. عصبانی بود. میگفت دارا پس کی میخواد تکلیف پری رو روشن کنه و به خانواده اش بگه که زن گرفته و موضوع رو علنی کنه. قبلاً هم داداشم بارها روی این موضوع تأکید کرده بود و همچنان اصرار داره. چنانچه برای عقدمون هم نیامد و هنوز هم نه خونه مون اومده و نه ما رفتیم خونه اش. داداشم اول داشت با مامانم حرف میزد و بعد منو صدام کرد که پری بیا اینجا بشین ببینم! بهم گفت مگه ما چند تا خواهر و برادریم؟ من دلم میخواد برم خونه خواهر کوچیکم. خواهرم با شوهرش بیاد خونه ام. داداشم میگه باید دارا موضوع ازدواج مون رو به خانواده اش بگه و معتقده اگر اتفاقی متوجه بشن، باعث آبروریزی میشه. همه ی اینا رو به من گفت و گفت که باید به دارا بگم. گفت به دارا بگو اگر این کار رو نمیکنه، من به پدر و مادرش خبر میدم و مدعی میشم ازشون که خواهرم عروس شماست. امروز همینا رو به دارا گفتم. برای همین حالش گرفته شد. استرس افتاد توی جونش. فشار زیادی روشه و نگرانشم. کاش بتونه تصمیم بگیره. البته بهش هم گفتم که داداشم بهم گفت: پری، آدرس و تلفنای فک و فامیل دارا رو بده بهم (میدونه دارم) و من گفتم اینو از من نخواه. من به دارا قول دادم که اگر قراره روزی قضیه علنی بشه، از طرف من نباشه. البته داداشم عصبانی شد، ولی من قول دادم و به همراهم خیانت نمیکنم و به اعتمادش احترام میذارم.

در ضمن دارا میگفت که زن اول دیروز کلی گله و شکایت و گریه و زاری کرده که: از فکر پری بیا بیرون!!! فکر کن! به دارا میگم عزیزم من زنتم رسماً و واقعاً! ببین! راستکی! مولکولی! حالا باید از فکرم بیای بیرون؟

هرچند این درخواست یعنی اینکه زن اول می دونه دل و روح دارا پیش پری هستش. توی یک روز جمعه، اگر پری تمام روز تنها می مونه توی خونه مامانش و حتی یک اس ام اس هم از دارا نداره، چه برسه ببیندش، چه بیشتر برسه زندگی کنه باهاش، دارا با زن اول و خانواده زن اول که از شهرستان اومدن، میره خونه ی بابای خودش ناهار مهمونی و خلاصه تمام اصول و شئون زندگی مشترک رو بجا میاره، اما تابلوئه که دل و ذهنش جای دیگه است...

پناه بر خدا...

خدایا کمکمون کن...

آرامش بده به همه مون...

 

 

 


ان مع العسر یسری


این روزها دست و دلم هیچ یاری نمی کنند برای نوشتن. غمگینم و خیلی فکر میکنم. روابط با دارا هم اصلن خوب نیست.

این هفته هم هیچ عشقولانه ای نداشتیم. بیشتر دعوا کردیم. هرچند یکشنبه که وقت دکتر داشتم و خیلی خیلی هم مطب شلوغ بود، دارا اومد و دو ساعت کامل باهام نشست تا کارم تموم شد. البته چون مطب زنان بود، نیامد توی مطب و پایین نشست توی لابی که خیلی هم سرد بود. برام جالب بود. هر خانومی، با هر تیپی که میامد و آقایی همراش بود، آقایون خودشون معذب بودند و همه شون میرفتن توی همون لابی یخما می نشستند. خوشم اومد از این حس شون. دوشنبه هم روز خوبی داشتیم. انگار اصلن دوشنبه وجود نداشت. برام مثل خواب و رویاست. خیلی خاطره اش دوره. از ۶ و نیم تا ١٠ و نیم شب دارا پیشم بود و خیلی خوب و مهربون بودیم با هم. سه شنبه و چهارشنبه دارا برای شرکت در همایش بین المللی مدیریت از صبح تا شب گرفتار بود و ندیدمش و دیگه همین...

دارا برای یک مأموریت کاری باید بره مشهد. گفت تو هم بیا. گفتم بدتر عصبی میشم که تو مدام از صبح تا عصر بری جلسه و کار و با هم نباشیم؛ همون بهتر که نیام. گفت خب تو دیرتر بیا، منم بیشتر از روزهای مأموریتم می مونم. شاید این کار رو بکنم. خوبه؟


سکوت غم


خیلی راحت... خیلی...

هم سن و سال خودمون بود؛ دیگه نیست... از آشناهامون بود؛ دیگه نیست... بقول دارا همیشه خنده رو بود؛ دیگه نیست... باسواد بود؛ دیگه نیست... مومن و نجیب و چشم پاک بود؛ دیگه نیست... شاد بود؛ دیگه نیست... سرزنده بود؛ دیگه نیست... جوون بود؛ جوون بود؛ جوون بود؛ جوون بود؛ دیگه نیست... هم سن و سال خودمون بود؛ دیگه نیست... باورش خیلی برامون سخته. خیلی... اینکه الان دیگه زنده نیست. اینکه الان دیگه زیر خاکه. اینکه زندگی جدیدش شروع شده. هی یادمون میاد و هی دلمون میسوزه. هی دلمون خیلــــــــی می سوزه و نمی تونیم نگیم آخی... بچه... دو سال از ازدواجش نمیگذشت. یادته روزی که شیرینی عقدش رو خوردیم؟

ایست قلبی و دیگه تمام... محمد فضائلی... روحش شاد و دعای امام حسین علیه السلام به دنبالش و صبر نصیب خانواده اش...

اللّهمَ صلّی علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرَجَهــُـــــم

 

 

کلیک: مراسم ختـــــم

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: نوشته ی افسانه رو درباره ملاقات زن اول و زن دوم بخونید

 

 

 


وبلاگ زن دوم


امروز یک پنجشنبه ی با دارا بود. آخ جوووون! مثل ترم پیش. اما همیشه قرار نیست اینجوری باشه ها. گفته باشم! توقع ایجاد نشه! صبح دارا اس ام اس داد که دانشگاهم. اصلن انتظار نداشتم. اصلن یادم نبود دانشگاه شروع شده و این ترم هم پنجشنبه ها دارا کلاس داره. خیلی ذوق زده شدم که میاد پیشم و می بینمش. چون برنامه پنجشنبه های این ترمش اینه که از صبح تا ظهر کلاس داره و بعد هم از ۴ تا ٨ شب کلاس داره. یعنی سه چهار ساعتی می تونیم با هم باشیم. طی یک اس ام اس، جواب سلامش رو دادم و براش آرزوی موفقیت کردم و به ادامه ی خوابم توجه کردم! کمی دیرتر زنگ زد که: گفتن کلاس ها از شنبه شروع میشه و امروز کلاس ندارم و دارم میام پیشت. آخ جوووون! خلاصه اینکه یهو خونه مامان شلوغ شد و داداشم اومد و بعد خواهرم اومد و بعد هم دارا اومد و همه شاد و خوش و نغمه زنان، به سلامت ایران جوان دور هم جمع شدیم...

امروز یکی از دخترای فامیلمون که خیلی به من نزدیکه و از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی هم دوسش دارم، جهازبینی یون داشت خونه اش که دیگه بره سر خونه و زندگیش. قبل از ماه مبارک رمضان عروسیشون بود که با دارا رفته بودیم. من عمراً خوشم نمیاد توی اینجور مراسم شرکت کنم و یا توی مولودی های زنونه که اینا هم داشتن. اما این آدم برام عزیز بود که رفتم.

با دارا رفتم خونه ی خودمون که کفش و لباس و اکسسوری های لازم رو بردارم. دارا گفت حالا از ۴ تا ٧ که قراره بری اونجا من چیکار کنم؟ کمی بعد خودش گفت: آهان فهمیدم. ماشینم رو میبرم صافکاری که چند جاش خورده درست بشه. گفتم خب الان بذارش که تا شب بهت بده. رفتیم خونه و من یه ساک گنده پُر کردم و دارا با موتور (موتورش توی پارکینگ خودمون بود) و من با ماشین دارا، رفتیم تعمیرگاه. ماشین رو گذاشتیم و من هم با پالتو و چادر و یه ساک گنده پریدم پشت دارا. تازه سر راه کاغذ کادو و یک کیلو خیار و یک سطل ماست هم خریدیم. فکر کن!! چقدر من این موتور سواری رو دوست دارم. بنظرم بسیار عشقولانه است. به دارا میگم: دلم میخواد یه بار توی ساحل اینجوری موتور سواری کنیم. من دامن لنگی طرح دریایی آبی و سفید بپوشم و تاپ سفید و تو هم شلوار برمودای سفید و رکابی و موهامون رو بدیم به باد. اگر ما عناصر یک فیلم سینمایی بودیم، باید یک صحنه هم برای به تصویر کشیدن خیالمون، توی ساحل موتورسواری میکردیم، نه؟ حالا عوضش خدا توی بهشت برامون رزرو کرده. خیالتون تخت!!!

یه خیابون نزدیک خونه مون هست که به تازگی یک طرفه شده. اون موقع که داشتیم میرفتیم تعمیرگاه و دارا با موتور بود و من با ماشین، دارا اشتباهی پیچید اون خیابون و من هم حواسم نبود و دنبالش پیچیدم. خب دارا با موتور بود و زودی دور زد. من اما سختم بود با یه ماشین گنده به اون سرعت دور بزنم. یه نامرد هم اومد چسبوند جلوم. منم تکون نخوردم چون از مرضش اون کار رو کرد. دارا دور زد و برگشت اومد به یارو گفت چرا نمیری. یارو هم یه حرف بد زد و گفت [...] ورود ممنوع اومده، تکونم نمیخوره پررو. دارا عصبانی شد و یارو بهش گفت اصلن به تو چه مربوطه. دارا هم بهش گفته: [...] این زنمه. یارو بهش گفته بیا پایین کوچه تا بهت بگم. دارا هم گفته بریم بگو. من هم داشتم از استرس سکته می زدم. از ماشین پریدم پایین دنبال دارا و داد زدم که دارا نرو! توروخدا نرو! تشر زد بهم که:‌ بشین توی ماشین و خودش رفت. منم گفتم الانه که یارو دارا رو چاقو چاقو کنه. کم نیستن آدمایی که الکی با ریشوها بدن و ازشون متنفر هستن. این ریشوهای کثیف! عقیده شونه، بدون اینکه چیزی از باطن طرف بدونن. این یارو هم اول دارا رو دیده، فکر کرده از اون ریشوهاست که خودشون رو ولی نعمت همه کس و همه چیز میدونن و توی کار همه دخالت میکنن؛ واسه همین بهش گفته به تو چه! سریع پریدم توی ماشین و دور زدم رفتم کوچه پایینی، دیدم دارن حرف میزنن. هیچی دیگه؛ دارا میگه یارو معذرت خواهی کرده و گفته آخه یک طرفه اومده بود. دارا هم گفته خب چرا فحش میدی. کوچه تازه عوض شده. گناه که نکرده. اشتباه کرده. منم اشتباه کردم. الحمدلله ربّ العالمین قضیه به خیر و خوشی تموم شد. یعنی من موندم. چی توی خون این مردها هست که حتمن باید طرف مقابلشون رو ادب کنن و خدای ناکرده کم نیارن. مخصوصن توی رانندگی. حالا طرف مرد باشه یا زن فرق نداره. مرد باشه که بهتر! می تونن غیر از فحش از ابزار دیگه ای هم استفاده کنن. قبول ندارین؟

 

 

پی نوشت1: در مورد سواله پست قبل درباره احساس پری وقتی که بچه دارا رو بغل کرد، توی کامنت ها جواب دادم. نوشتم: بچه های دارا رو دوست دارم. خیلی هم براشون کادو و لباس و اینا خریدم. خیلی وقت ها هم دارا در موردشون باهام مشورت میکنه و با هم میشینیم فکر میکنیم چاره چیه. چون که من روانشناسی کودک خوندم، دارا ازم حرف شنوی داره و چون بقول خودش میدونه خبیث نیستم و نیتم پاکه، قبولم داره. من عاشق بچه هستم. نسبت به بچه دارا هم حس بیشتری دارم. چون مثل بچه خودمه. وقتی بزرگ شه و ریش دراره، هنوز میتونم ببوسمش. محرممه. می دونید که حافظه ی خوبی ندارم. الان خودم چیزی که از حسم یادمه اینه: نه به خودم فکر میکردم. نه به دارا و نه به مادر بچه. فقط به اون بچه فکر میکردم و هی دلم داشت می سوخت که چرا از اولین ماه های زندگیش باید چیزای به این تلخی در انتظارش باشه. هرچند بچه، خاطره ای از اون زمان براش نمی مونه اما بنظرم باز روش اثر داره و یا شاید حس میکردم که این مسئله مال تمام عمرشه. دلم میخواست پدر و مادرش شاد باشن. میدونستم پدرش بدون من هرگز نمی تونه شاد باشه و شادیش کاملن وابسته به منه و امیدوارم بودم مادرش هم این مسئله رو قبول کنه و شاد باشه. چون اون زن، بهتر از هر کسی می دونست چقدر شادی شوهرش وابسته به این زنیه که کنارش نشسته و این چیزی بود که خودش بارها به دارا و به من هم گفت و میگه...

 

پی نوشت2: فردا کدوماتون رو توی راهپیمایی 22 بهمن میبینم؟